عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود
کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود
سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح
می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود
چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم
عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود
می بود خون دیده روان ازکنار من
مانند آب سیل که گرددروان به رود
مستحکم است رشته الفت هزار شکر
گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود
چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری
نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود
شاید که همچو من شود اقبال او بلند
هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود
کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود
سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح
می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود
چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم
عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود
می بود خون دیده روان ازکنار من
مانند آب سیل که گرددروان به رود
مستحکم است رشته الفت هزار شکر
گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود
چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری
نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود
شاید که همچو من شود اقبال او بلند
هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سیاووش است گردیده زره پوش
ویا زلف است بردوش سیاووش
تعالی الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمی باشد اگر ضحاک از چیست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که دیدم روی او را
غم گیتی مرا از دل فراموش
ز دیدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نیست
که باشد خار با گل نیش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتی هم آغوش
ویا زلف است بردوش سیاووش
تعالی الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمی باشد اگر ضحاک از چیست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که دیدم روی او را
غم گیتی مرا از دل فراموش
ز دیدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نیست
که باشد خار با گل نیش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتی هم آغوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
نه من به عشق تو امروز خسته وزارم
که کرده اندبه روز ازل گرفتارم
بگفتم از پی خوبان دلا مروگفتا
گمانم اینکه یقین کرده ای که مختارم
مگر به دست من است اختیار من بگذار
که تا بسوزم و سازم کنی چه آزارم
به دست هیچ کسی اختیار کاری نیست
توگرخبر نیی از کار من خبر دارم
به گردن است مرا رشته ای ز طره دوست
به هر طرف که کشد می روم چو ناچارم
گهی مرا به یمین می بردگهی به یسار
گهی عزیز نماید گهی کند خوارم
کسی که آمده اقبال اوبلند از عشق
چرا خبر نبود از من و ز اسرارم
که کرده اندبه روز ازل گرفتارم
بگفتم از پی خوبان دلا مروگفتا
گمانم اینکه یقین کرده ای که مختارم
مگر به دست من است اختیار من بگذار
که تا بسوزم و سازم کنی چه آزارم
به دست هیچ کسی اختیار کاری نیست
توگرخبر نیی از کار من خبر دارم
به گردن است مرا رشته ای ز طره دوست
به هر طرف که کشد می روم چو ناچارم
گهی مرا به یمین می بردگهی به یسار
گهی عزیز نماید گهی کند خوارم
کسی که آمده اقبال اوبلند از عشق
چرا خبر نبود از من و ز اسرارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
گفتم این شور من ازچیست بگفت از نمکم
گفتمش پیشتر آ تا نمکت را بمکم
زهره ای در بر من یا قمری یا خورشید
دانم این قدر که از روی تورشک فلکم
ز اشک ورخ ساخته ام سیم و زیر پاک عیار
امتحانی بکن ای دوست بزن بر محکم
نه توگفتی دهی ار جان دهمت یک دوسه بوس
دادمت جان نه سه دادی نه دو دادی نه یکم
بی تو ای دوست اگر جای دهندم به بهشت
همچنان است که منزل بود اندر درکم
دامن وصل بتم را به کف آرم روزی
روزگار ار مدد وبخت نماید کمکم
مگر از ره بردم طره طرار بتی
ورنه زاهد نزندراه زتحت الحنکم
تا ز عشق رخت ای دوست بلنداقبالم
نه عجب گر به فلک وصف بگوید ملکم
گفتمش پیشتر آ تا نمکت را بمکم
زهره ای در بر من یا قمری یا خورشید
دانم این قدر که از روی تورشک فلکم
ز اشک ورخ ساخته ام سیم و زیر پاک عیار
امتحانی بکن ای دوست بزن بر محکم
نه توگفتی دهی ار جان دهمت یک دوسه بوس
دادمت جان نه سه دادی نه دو دادی نه یکم
بی تو ای دوست اگر جای دهندم به بهشت
همچنان است که منزل بود اندر درکم
دامن وصل بتم را به کف آرم روزی
روزگار ار مدد وبخت نماید کمکم
مگر از ره بردم طره طرار بتی
ورنه زاهد نزندراه زتحت الحنکم
تا ز عشق رخت ای دوست بلنداقبالم
نه عجب گر به فلک وصف بگوید ملکم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی
همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی
چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگی
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئینه رخساره ات زنگی
خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگی
به وصف زلفت ار گشتم پریشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی
به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم
همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی
به شیرینی شکر باشد به کامم ریزی ار زهری
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زنی سنگی
شهان همچون بلنداقبال می گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود می کرد سرهنگی
همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی
چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگی
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئینه رخساره ات زنگی
خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگی
به وصف زلفت ار گشتم پریشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی
به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم
همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی
به شیرینی شکر باشد به کامم ریزی ار زهری
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زنی سنگی
شهان همچون بلنداقبال می گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود می کرد سرهنگی
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
وفایی شوشتری : قطعات
جواب وفایی به فارس
ای فارسی که بر فرس طبع فارسی
هستی سواره و دگران نی سوارها
وی شاعری که چون فرس طبع زین کنی
شعرات جان سپر، شعرا، پی سپارها
هستی تو خود ظهیر ظهیری و انوری
دارد ز تو کمال کمال افتخارها
گر شعر آبدار تو خوانند در چمن
گردد عسل چو آب روان ز آبشارها
مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار
مستی دهد چو باده بم و زیر تارها
گر مدح خارگویی و گر هجو گل کنی
بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها
از رأی روشن تو که شمعی است دلفروز
وز گلشن خیال تو و آن بهارها
ریزد، به بزمت از پر پروانه انگبین
خیزد ز خاک کویت بلبل هزارها
با کاروان ز طبع روان ساختی روان
از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها
این بنده را نبود عوض قند و شکّری
یا لعل و گوهری که نمایم نثارها
گشتم نیافتم مگر این مُشت از خزف
آری بحارها شده یکسر قفارها
چندیست دل فسرده ام از شعر و شاعری
از شاعریست ننگم و زاشعار عارها
شد ناخن خیال تو مضراب جان چنان
کاوتار من کنند فغان همچو تارها
هرگه که یاد، می کنم از عهد دوستان
افتد ز اشتیاق به جانم شرارها
شوق لقای جانان پای دلم چنان
برده زجا، که رفته زدست اختیارها
باشد مرا تعلّق خاطر به آن دیار
بر حضرتی که بُرده ز جانم قرارها
نامش برم چگونه که نامحرمند خلق
مستور، به زچشم بد روزگارها
مجهول قدر اوست چو می پیش زاهدان
یا همچو مصحفی به کف ذوالخمارها
گر مدح او نمایم با صد هزار شعر
نا گفته ام هنوز یکی از هزارها
گنجیست پُر ز گوهر و هستی طلسم او
بحریست بی کناره و ما، در کنارها
جانا گر اهل دردی او را ببین که او
بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها
من عاشقم بر او اگر اینم بود گناه
یا حبّذا از این شرف و اعتبارها
هرگز وفا ز غیر «وفایی» مجو که نیست
جز نامی از وفا به تمام دیارها
هستی سواره و دگران نی سوارها
وی شاعری که چون فرس طبع زین کنی
شعرات جان سپر، شعرا، پی سپارها
هستی تو خود ظهیر ظهیری و انوری
دارد ز تو کمال کمال افتخارها
گر شعر آبدار تو خوانند در چمن
گردد عسل چو آب روان ز آبشارها
مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار
مستی دهد چو باده بم و زیر تارها
گر مدح خارگویی و گر هجو گل کنی
بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها
از رأی روشن تو که شمعی است دلفروز
وز گلشن خیال تو و آن بهارها
ریزد، به بزمت از پر پروانه انگبین
خیزد ز خاک کویت بلبل هزارها
با کاروان ز طبع روان ساختی روان
از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها
این بنده را نبود عوض قند و شکّری
یا لعل و گوهری که نمایم نثارها
گشتم نیافتم مگر این مُشت از خزف
آری بحارها شده یکسر قفارها
چندیست دل فسرده ام از شعر و شاعری
از شاعریست ننگم و زاشعار عارها
شد ناخن خیال تو مضراب جان چنان
کاوتار من کنند فغان همچو تارها
هرگه که یاد، می کنم از عهد دوستان
افتد ز اشتیاق به جانم شرارها
شوق لقای جانان پای دلم چنان
برده زجا، که رفته زدست اختیارها
باشد مرا تعلّق خاطر به آن دیار
بر حضرتی که بُرده ز جانم قرارها
نامش برم چگونه که نامحرمند خلق
مستور، به زچشم بد روزگارها
مجهول قدر اوست چو می پیش زاهدان
یا همچو مصحفی به کف ذوالخمارها
گر مدح او نمایم با صد هزار شعر
نا گفته ام هنوز یکی از هزارها
گنجیست پُر ز گوهر و هستی طلسم او
بحریست بی کناره و ما، در کنارها
جانا گر اهل دردی او را ببین که او
بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها
من عاشقم بر او اگر اینم بود گناه
یا حبّذا از این شرف و اعتبارها
هرگز وفا ز غیر «وفایی» مجو که نیست
جز نامی از وفا به تمام دیارها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح تاج الدین محمود
آب گل برد آنکه دارد آتش عنبر دخان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - مطایبه
ایکه با روی نکو . . . ن کلان داری یار
رو بهل خوش خوش بر روی زمین ننگ مدار
خرمن . . . ن را بر باد گروگان کسان
باد کن جان پدر تا نکنندت گه بار
دامن از ساق بلورین بگریبان بر چین
نیفه از گنبد سیمین بسوی مانچه برآر
همه آسانی در زیر فرو خفتن تست
زیر خوابیدن تو هست نه کاری دشوار
خانه هر که روی پیشگه خانه تراست
لیکن آن خانه کجا دست تهی بر دیوار
آفرین باد بران زیر فرو خفتن تو
زه بران برزدی و در زدن . . . ن نزار
گلرخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته بگلزار تو خار
تیز بازار تو امروز بود جان پدر
ستد و داد کن امروز بتیزی بازار
هر که گوید بر من می نروی گوی روم
چکنی گر بروی ور نکنی داد و بیار
سر من داری برخیز و بنزدیک من آی
تا که با یک دو درم . . . ایه کنم بر تو چهار
پیچ پیچی مکن و سیم بکس باز مده
نرخ ارزان کن و در میخ درآویز ازار
اندک اندک بستان در بر یکدیگرند
کاندک اندک زبر دیگر گردد بسیار
ور کسی را نبود سیم شبی صبح ستان
کار پیدا کن و میدار بانگشت شمار
وام داران تو دارند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وام گذار
گر سر صحبت من داری چونان گردی
که ز خر بار نداری چو پدید آید بار
بدو سه روز چنان کردی کاسان رودت
. . . ر دهقان اجل عین دهاقین مسمار
زانکه گر چاشنی از . . . ر وی آغاز کنی
بدو نیمه شوی از در سپوزد یکبار
دیر و دور از تو اگر در تو کند بار نخست
چه بلا بینی از آن دور کش دیر افشار
نایب خواجه اثیر است و پدیدست در او
هم از آن باد که در بوق اثیرست آثار
باد بوقش بکمالی است که گفتن نتوان
هم آنست که از بوق عصیر آرد عار
بنده بوق ویست از بن دندان خر نر
آن خداوند چو بر پای کند دست افزار
گند نازاده از آن . . . ر چو یکبار بخورد
گشت مالیده چو اندر شب مهتاب خیار
دوستداران را زان . . . ر ادب نتوان کرد
از ادب کردن آن . . . ر خدایا زنهار
دشمن او چو فتد در فزع . . . را . . . ر
بانگ بر خیزد از دره او دارا دار
دوستانش بدم اندر شده کانست عمود
بر به . . . ن زن آنکس که در او دشمن وار
تا . . . س و . . . ن زن دشمن او کرده شود
سوده و ساده و هموار بدان ناهموار
ایزد آن بوق ورا چون دل من را دارم
سخت پر خم و بهر کار که باشد ستوار
تا سر و کار جهان راست کند از سر . . . ر
چو سر . . . ر سر و کار شود بارا بار
ایزد او را و سر کار ورا عمر دهاد
پیش از اندازه و از غایت و حد و مقدار
رو بهل خوش خوش بر روی زمین ننگ مدار
خرمن . . . ن را بر باد گروگان کسان
باد کن جان پدر تا نکنندت گه بار
دامن از ساق بلورین بگریبان بر چین
نیفه از گنبد سیمین بسوی مانچه برآر
همه آسانی در زیر فرو خفتن تست
زیر خوابیدن تو هست نه کاری دشوار
خانه هر که روی پیشگه خانه تراست
لیکن آن خانه کجا دست تهی بر دیوار
آفرین باد بران زیر فرو خفتن تو
زه بران برزدی و در زدن . . . ن نزار
گلرخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته بگلزار تو خار
تیز بازار تو امروز بود جان پدر
ستد و داد کن امروز بتیزی بازار
هر که گوید بر من می نروی گوی روم
چکنی گر بروی ور نکنی داد و بیار
سر من داری برخیز و بنزدیک من آی
تا که با یک دو درم . . . ایه کنم بر تو چهار
پیچ پیچی مکن و سیم بکس باز مده
نرخ ارزان کن و در میخ درآویز ازار
اندک اندک بستان در بر یکدیگرند
کاندک اندک زبر دیگر گردد بسیار
ور کسی را نبود سیم شبی صبح ستان
کار پیدا کن و میدار بانگشت شمار
وام داران تو دارند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وام گذار
گر سر صحبت من داری چونان گردی
که ز خر بار نداری چو پدید آید بار
بدو سه روز چنان کردی کاسان رودت
. . . ر دهقان اجل عین دهاقین مسمار
زانکه گر چاشنی از . . . ر وی آغاز کنی
بدو نیمه شوی از در سپوزد یکبار
دیر و دور از تو اگر در تو کند بار نخست
چه بلا بینی از آن دور کش دیر افشار
نایب خواجه اثیر است و پدیدست در او
هم از آن باد که در بوق اثیرست آثار
باد بوقش بکمالی است که گفتن نتوان
هم آنست که از بوق عصیر آرد عار
بنده بوق ویست از بن دندان خر نر
آن خداوند چو بر پای کند دست افزار
گند نازاده از آن . . . ر چو یکبار بخورد
گشت مالیده چو اندر شب مهتاب خیار
دوستداران را زان . . . ر ادب نتوان کرد
از ادب کردن آن . . . ر خدایا زنهار
دشمن او چو فتد در فزع . . . را . . . ر
بانگ بر خیزد از دره او دارا دار
دوستانش بدم اندر شده کانست عمود
بر به . . . ن زن آنکس که در او دشمن وار
تا . . . س و . . . ن زن دشمن او کرده شود
سوده و ساده و هموار بدان ناهموار
ایزد آن بوق ورا چون دل من را دارم
سخت پر خم و بهر کار که باشد ستوار
تا سر و کار جهان راست کند از سر . . . ر
چو سر . . . ر سر و کار شود بارا بار
ایزد او را و سر کار ورا عمر دهاد
پیش از اندازه و از غایت و حد و مقدار
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱ - خر خمخانه
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - مهتران
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱ - فریاد من
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پنجه میبازد خرد آن دست چوگانباز را
دست میبوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفتهام کز هر خرام
در جلو میافکند چابکوشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بیعزّتیست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری میپرورد
میکشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم میزنم
من که عمری در قفس پروردهام پرواز را
میرساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گوشها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهستهتر آواز را
دست میبوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفتهام کز هر خرام
در جلو میافکند چابکوشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بیعزّتیست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری میپرورد
میکشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم میزنم
من که عمری در قفس پروردهام پرواز را
میرساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گوشها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهستهتر آواز را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بیتپش آرام کی باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و اینقدر تاب تزلزلهای عشق
عطسة گل میکند اشفته دستار مرا
شکوة نازکدلان از برگ گل نازکترست
میتوان در یک نفس طی کرد طومار مرا
کردهام کوته به خود راه دراز آرزو
یک گره درهم نوردد رشتة کار مرا
نغمه روحانیست زاهد پنبهای در گوش نه
بو که بتوانی شنیدن نالة زار مرا
گلبنم را ناامیدی از بهار فیض نیست
یک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کردهام
نیست دست سایه دامنگیر دیوار مرا
خون دل بیخواست میجوشد ز شریان نفس
نیش مضرابی نمیباید رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فیّاضوار
سرخط کردار میسازند گفتار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و اینقدر تاب تزلزلهای عشق
عطسة گل میکند اشفته دستار مرا
شکوة نازکدلان از برگ گل نازکترست
میتوان در یک نفس طی کرد طومار مرا
کردهام کوته به خود راه دراز آرزو
یک گره درهم نوردد رشتة کار مرا
نغمه روحانیست زاهد پنبهای در گوش نه
بو که بتوانی شنیدن نالة زار مرا
گلبنم را ناامیدی از بهار فیض نیست
یک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کردهام
نیست دست سایه دامنگیر دیوار مرا
خون دل بیخواست میجوشد ز شریان نفس
نیش مضرابی نمیباید رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فیّاضوار
سرخط کردار میسازند گفتار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوهگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگیست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخکامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگیست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست