عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
جفاکارا به یاران جز جفا کاری نمیدانی
نمیدانم چرا رسم و ره یاری نمیدانی
چو میبینی مرا با آنکه یقین حالم
تغافل میکنی زان سان که پنداری نمیدانی
به این شادی که میدانی طریق دلبری اما
چه سود از دلبری چون رسم دلداری نمیدانی
غم خود با تو گفتم تا تو غمخوارم شوی لیکن
نخوردی چون غمی هرگز تو غمخواری نمیدانی
جفاکاری بسی میدانی ای جان رفیق اما
جفاکارا چه حاصل چون وفاداری نمیدانی
نمیدانم چرا رسم و ره یاری نمیدانی
چو میبینی مرا با آنکه یقین حالم
تغافل میکنی زان سان که پنداری نمیدانی
به این شادی که میدانی طریق دلبری اما
چه سود از دلبری چون رسم دلداری نمیدانی
غم خود با تو گفتم تا تو غمخوارم شوی لیکن
نخوردی چون غمی هرگز تو غمخواری نمیدانی
جفاکاری بسی میدانی ای جان رفیق اما
جفاکارا چه حاصل چون وفاداری نمیدانی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جفاکاری تو یارا جز جفاکاری چه میدانی؟
طریق یاری، آیین وفاداری چه میدانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانیها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه میدانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه میدانی؟
ز کس نام وفا ای بیوفا هرگز چو نشنیدی
چه میدانی وفاداری؟ وفاداری چه میدانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه میفهمی؟ تو بیماری چه میدانی؟
به مهد ناز شبها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شبها و بیداری چه میدانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری میسپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه میدانی؟
طریق یاری، آیین وفاداری چه میدانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانیها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه میدانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه میدانی؟
ز کس نام وفا ای بیوفا هرگز چو نشنیدی
چه میدانی وفاداری؟ وفاداری چه میدانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه میفهمی؟ تو بیماری چه میدانی؟
به مهد ناز شبها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شبها و بیداری چه میدانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری میسپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه میدانی؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
تو نامهربان مه همانی که بودی
همان ماه نامهربانی که بودی
مرا آزمودی همه عمر و اکنون
همان در پی امتحانی که بودی
بر آن بودی اول که از در برانی
چو می بینمت بر همانی که بودی
دلم سوختی کاستی جان و بازم
مراد دل و کام جانی که بودی
به تو از وفا من چنانم که بودم
به من از جفا تو چنانی که بودی
همین از تو من تلخکامم وگرنه
تو آن شوخ شیرین زبانی که بودی
رفیق از غم آن جفا جو همانا
شکسته دل و ناتوانی که بودی
همان ماه نامهربانی که بودی
مرا آزمودی همه عمر و اکنون
همان در پی امتحانی که بودی
بر آن بودی اول که از در برانی
چو می بینمت بر همانی که بودی
دلم سوختی کاستی جان و بازم
مراد دل و کام جانی که بودی
به تو از وفا من چنانم که بودم
به من از جفا تو چنانی که بودی
همین از تو من تلخکامم وگرنه
تو آن شوخ شیرین زبانی که بودی
رفیق از غم آن جفا جو همانا
شکسته دل و ناتوانی که بودی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
برای مدعی ترک من ای پیمان شکن کردی
ترا گفتم که ترک مدعی کن ترک من کردی
سرای غیر را عشرتسرا کردی به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بیت الحزن کردی
مرا پروانه سان آتش زدی در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردی
شکستی در دل من خار رشک و با رقیب من
به گشت گلستان رفتی و گلگشت چمن کردی
سخن با غیر می گفتی بریدی چون مرا دیدی
چه می گفتی که چون دیدی مرا قطع سخن کردی
مرا تنها نکردی در جهان آواره، خلقی را
جدا از کشور خود ساختی دور از وطن کردی
به دشت محنت و کوه بلا بس بی دل و دین را
چو لیلی ساختی مجنون چو شیرین کوهکن کردی
نکویارا نوآئین دلبرا از بهر یار نو
نکو کردی که ترک یاری یار کهن کردی؟
رفیق بینوا را ساختی با درد و غم همدم
رقیبان دغا را همنشین خویشتن کردی
ترا گفتم که ترک مدعی کن ترک من کردی
سرای غیر را عشرتسرا کردی به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بیت الحزن کردی
مرا پروانه سان آتش زدی در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردی
شکستی در دل من خار رشک و با رقیب من
به گشت گلستان رفتی و گلگشت چمن کردی
سخن با غیر می گفتی بریدی چون مرا دیدی
چه می گفتی که چون دیدی مرا قطع سخن کردی
مرا تنها نکردی در جهان آواره، خلقی را
جدا از کشور خود ساختی دور از وطن کردی
به دشت محنت و کوه بلا بس بی دل و دین را
چو لیلی ساختی مجنون چو شیرین کوهکن کردی
نکویارا نوآئین دلبرا از بهر یار نو
نکو کردی که ترک یاری یار کهن کردی؟
رفیق بینوا را ساختی با درد و غم همدم
رقیبان دغا را همنشین خویشتن کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
چنان گشته ام ناتوان از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی
مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی
گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی
بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی
نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی
جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی
رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی
مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی
گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی
بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی
نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی
جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی
رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دمی هزار جفا می کشم ز خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ای دل ز تو خوش سالی و ماهی به نگاهی
خوش کن دل من گاه به گاهی به نگاهی
از دور نگاهی سوی من کن که نباشد
از شاه و گدا دور نگاهی به نگاهی
بشکست نگاهش صف خوبان که شنیدست
طفلی شکند قلب سپاهی به نگاهی
هر روز برد آن که نگاهش دلی از راه
دی برد دلم بر سر راهی به نگاهی
نگذاشتم آن دل که چو جان یکدمش از دست
برد از کف من چشم سیاهی به نگاهی
زاهد چه بود جرم نگاهی به نکویان
جایی که بود کوه گناهی به نگاهی
بر دیده ی خونبار من آن قوم که خندند
خون گریدشان دیده الهی به نگاهی
گویند مه و مهری و گویم که نبرده است
از کس دل و دین مهری و ماهی به نگاهی
کی درصدد صید دل زار رفیق است
ماهی که رباید دل شاهی به نگاهی
خوش کن دل من گاه به گاهی به نگاهی
از دور نگاهی سوی من کن که نباشد
از شاه و گدا دور نگاهی به نگاهی
بشکست نگاهش صف خوبان که شنیدست
طفلی شکند قلب سپاهی به نگاهی
هر روز برد آن که نگاهش دلی از راه
دی برد دلم بر سر راهی به نگاهی
نگذاشتم آن دل که چو جان یکدمش از دست
برد از کف من چشم سیاهی به نگاهی
زاهد چه بود جرم نگاهی به نکویان
جایی که بود کوه گناهی به نگاهی
بر دیده ی خونبار من آن قوم که خندند
خون گریدشان دیده الهی به نگاهی
گویند مه و مهری و گویم که نبرده است
از کس دل و دین مهری و ماهی به نگاهی
کی درصدد صید دل زار رفیق است
ماهی که رباید دل شاهی به نگاهی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نگاه دلکش و رفتار دلستان که تو داری
دلی زهر که شود گم برد گمان که تو داری
برابر است به جان خاک آستان که تو داری
توان کشید به جان ناز پاسبان که تو داری
برآید از دهنت کام من بیک سخن اما
سخن چگونه برآید از آن دهان که تو داری
ندارد از دل گم گشته ام کسی خبر و من
ز خنده های نهان دارم این گمان که تو داری
مکن به خوردن خون خوی ای پسر که ز خردی
هنوز بوی لبن دارد این دهان که تو داری
بهای یکدم وصلش هزار جان بود ای دل
ترا ازو چه تمتع به نیم جان که تو داری
ز خامه ی دو زبان وام کن رفیق زبانی
که شرح شوق نمی داند این زبان که تو داری
دلی زهر که شود گم برد گمان که تو داری
برابر است به جان خاک آستان که تو داری
توان کشید به جان ناز پاسبان که تو داری
برآید از دهنت کام من بیک سخن اما
سخن چگونه برآید از آن دهان که تو داری
ندارد از دل گم گشته ام کسی خبر و من
ز خنده های نهان دارم این گمان که تو داری
مکن به خوردن خون خوی ای پسر که ز خردی
هنوز بوی لبن دارد این دهان که تو داری
بهای یکدم وصلش هزار جان بود ای دل
ترا ازو چه تمتع به نیم جان که تو داری
ز خامه ی دو زبان وام کن رفیق زبانی
که شرح شوق نمی داند این زبان که تو داری
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
کجاست آن که پیامی ز دلستان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسیم کو که به بلبل شمیمی آورد از گل
مسیح کو که توانی به ناتوان برساند
نشان یار به من آرد و به جانب یارم
نشانی از من بی نام و بی نشان برساند
به گوشه ی قفس از عجز بال مرغ اسیری
صفیر شوق به مرغ هم آشیان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسویش
بگوییش که بر او هر یکی چسان برساند
یکی که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگیرد به او نهان برساند
یکی که هست در آن شکوه ی تغافل حالش
ز من عیان بستاند به او عیان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ی شوق مرا ز خطه ی کاشان
به اصفهان و به یاران اصفهان برساند
که از طریق وفا کی رواست دل شده ای را
که هر دمش ستمی آسمان به جان برساند
یکی به او نه پیامی ز همدمان بفرستد
یکی به او نه سلامی ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوی وطن بکشاند
به فیض دعوت اینش به خانمان برساند
یکی چو خضر نگردد دلیل گمشده راهی
که راه گمشده ای را به کاروان برساند
ز تاب تشنگی آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگی و عمر جاودان برساند
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۳
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴