عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی
عشق لیلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی
هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی
تا به آسانی نمیری پیش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی
واقف از سیل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی
ناله تاثیری ندارد در دلت
یعنی از درد محبت غافلی
گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگیری جاهلی
دولت وصل بتان دانی که چیست
خواهش خامی، خیال باطلی
کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی
بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی
عشق لیلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی
هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی
تا به آسانی نمیری پیش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی
واقف از سیل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی
ناله تاثیری ندارد در دلت
یعنی از درد محبت غافلی
گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگیری جاهلی
دولت وصل بتان دانی که چیست
خواهش خامی، خیال باطلی
کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی
بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ پیچان نشوی
آگه از حالت هر بیسروسامان نشوی
جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند
تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی
دستگیرت نشود حلقهٔ مشکین رسنش
تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی
بخت برگشتهات از خواب نخواهد برخاست
تا که افتادهٔ آن صف زده مژگان نشوی
داخل سلسله اهل جنون نتوان شد
تا که از سلسله عقل گریزان نشوی
قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو
تا به مردانگی آمادهٔ میدان نشوی
تا پی نقطهٔ خالش نروی چون پرگار
مالک دایرهٔ عالم امکان نشوی
تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر
کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی
من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب
تو برو دیده نگهدار که حیران نشوی
گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند
بندگی را مده از دست که شیطان نشوی
تیرهبختی سکندر به تو روشن نشود
تا که محروم ز سرچشمهٔ حیوان نشوی
هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود
تا ز سر پنجهٔ اقبال سلیمان نشوی
گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی
تا قبول نظر انور سلطان نشوی
نور بخشندهٔ ابصار ملک ناصردین
که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی
آگه از حالت هر بیسروسامان نشوی
جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند
تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی
دستگیرت نشود حلقهٔ مشکین رسنش
تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی
بخت برگشتهات از خواب نخواهد برخاست
تا که افتادهٔ آن صف زده مژگان نشوی
داخل سلسله اهل جنون نتوان شد
تا که از سلسله عقل گریزان نشوی
قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو
تا به مردانگی آمادهٔ میدان نشوی
تا پی نقطهٔ خالش نروی چون پرگار
مالک دایرهٔ عالم امکان نشوی
تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر
کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی
من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب
تو برو دیده نگهدار که حیران نشوی
گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند
بندگی را مده از دست که شیطان نشوی
تیرهبختی سکندر به تو روشن نشود
تا که محروم ز سرچشمهٔ حیوان نشوی
هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود
تا ز سر پنجهٔ اقبال سلیمان نشوی
گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی
تا قبول نظر انور سلطان نشوی
نور بخشندهٔ ابصار ملک ناصردین
که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۵
شاه جم جاه کلامی که بیان فرماید
از کمال شرفش نقش نگین باید کرد
« دل ما را ز چه رو زار و حزین باید کرد
عاشقی کفر نباشد نه چنین باید کرد
بادهٔ صاف به یاران کهن باید کرد
نظر لطف به عشاق غمین باید کرد
ما گدایان را از درگه خود دور مکن
که ترحم به گدایان به از این باید کرد
از بر خسته دلان چند به تندی گذری
بعد از این مرکب آهسته به زین باید کرد
این چنین حسن و لطافت که تو داری تا حشر
سجده بر آدم و حوا و به طین باید کرد
پرتو روی تو روشن کند این عالم را
پس از این روی تو با ماه قرین باید کرد
پرده از صورت زیبای تو باید برداشت
ماه رویان همه را پردهنشین باید کرد
همچو طاووس چو سرمست خرامی در باغ
توتیای مژه را خاک زمین باید کرد
روش کبک دری داری و چشم آهو
صید این قسم شکاری به کمین باید کرد»
از کمال شرفش نقش نگین باید کرد
« دل ما را ز چه رو زار و حزین باید کرد
عاشقی کفر نباشد نه چنین باید کرد
بادهٔ صاف به یاران کهن باید کرد
نظر لطف به عشاق غمین باید کرد
ما گدایان را از درگه خود دور مکن
که ترحم به گدایان به از این باید کرد
از بر خسته دلان چند به تندی گذری
بعد از این مرکب آهسته به زین باید کرد
این چنین حسن و لطافت که تو داری تا حشر
سجده بر آدم و حوا و به طین باید کرد
پرتو روی تو روشن کند این عالم را
پس از این روی تو با ماه قرین باید کرد
پرده از صورت زیبای تو باید برداشت
ماه رویان همه را پردهنشین باید کرد
همچو طاووس چو سرمست خرامی در باغ
توتیای مژه را خاک زمین باید کرد
روش کبک دری داری و چشم آهو
صید این قسم شکاری به کمین باید کرد»
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
عبید زاکانی : عبید زاکانی
موش و گربه
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهٔ موش و گربه برخوانا
قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهٔ مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهٔ شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهٔ عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت بشکند روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ما را ز شوق یار به غیر التفات نیست
پروای جان خویش و سر کائنات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور میشوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست
از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
در یوزه کردم از لب دلدار بوسهای
گفتا برو عبید که وقت زکات نیست
پروای جان خویش و سر کائنات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور میشوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست
از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
در یوزه کردم از لب دلدار بوسهای
گفتا برو عبید که وقت زکات نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد
موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد
وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد
تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد
خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد
چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد
انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد
موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد
وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد
تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد
خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد
چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد
انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بیبرگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بیبرگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهٔ مخلوق گدائی تا چند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بیگناهی کان مسلمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بیگناهی کان مسلمان کرده بود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
زلف کافر کیش را برهم مزن
قصد بنیاد مسلمانی مکن
غمزه را گو خون مشتاقان مریز
ملک از آن تست ویرانی مکن
با ضعیفان هرچه در گنجد مگو
با اسیران هرچه بتوانی مکن
بیش از این جور و جفا و سرکشی
حال مسکینان چو میدانی مکن
گر کنی با دیگران جور و جفا
با عبیدالله زاکانی مکن
از وصالت چون ببوسی قانعست
بوسه پیشش آر و پیشانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
زلف کافر کیش را برهم مزن
قصد بنیاد مسلمانی مکن
غمزه را گو خون مشتاقان مریز
ملک از آن تست ویرانی مکن
با ضعیفان هرچه در گنجد مگو
با اسیران هرچه بتوانی مکن
بیش از این جور و جفا و سرکشی
حال مسکینان چو میدانی مکن
گر کنی با دیگران جور و جفا
با عبیدالله زاکانی مکن
از وصالت چون ببوسی قانعست
بوسه پیشش آر و پیشانی مکن
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دلا باز آشفته کاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
منگر به حدیث خرقه پوشان
آن سخت دلان سست کوشان
آویخته سبحهشان به گردن
همچون جرس از درازگوشان
از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان
از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان
مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان
در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان
مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیزهوشان
آن سخت دلان سست کوشان
آویخته سبحهشان به گردن
همچون جرس از درازگوشان
از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان
از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان
مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان
در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان
مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیزهوشان
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - ایضا در مدح عمیدالملک وزیر
بیمن طالع فیروز و بخت فرخ فال
همای دولت و اقبال میگشاید بال
فراز بارگه خواجهٔ زمین و زمان
فلک مهابت مه روی آفتاب نوال
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
محیط مرکز دولت سپهر جاه و جلال
به قهر حاسد سوز و به لطف مجلس ساز
به جود دشمن مال و به رای دشمن مال
سزد که صدر نشینان کارخانهٔ قدس
کنند از سر تعظیم و ز سر اجلال
ثنای حضرت او بالعشی والابکار
دعای دولت او بالغدو والاصال
اگر چه رشحهٔ فیض سخای او باشد
خرد امید نبندد دگر به نیل منال
جهان پناها عالی جناب حضرت تو
مقر جاه و جلالست و منبع افضال
زنور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر
منزه آید از وصمت محاق و زوال
بود چو بود تو سنجند خازنان درت
ترازویش فلک اطلس و زمین مثقال
ترا رسد به جهان سروری به استحقاق
ترا رسد به جهان خواجگی به استقلال
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال
تصور است عدو را خیال منصب تو
«زهی تصور باطل زهی خیال محال»
در این میان غزلی درج میکنم زیرا
ز جنس شعر، غزل به برای دفع ملال
رسید موسم گل باز کز شمیم شمال
دماغ دهر شود از بخور مالامال
زمین زلاله تذرویست نسترن منقار
هوا ز ابر عقابیست آتشین پر و بال
چو شانه کرد صبا جعد سنبل سیراب
بنفشه بر طرف عارض چمن زد خال
میان صحن چمن عکس برگ گل بر جوی
چو آتشیست بر آمیخته به آب زلال
غزال خرمن سنبل کشید در آغوش
چکاو لالهٔ نعمان کشید در چنگال
پیام گل به سوی باده میبرد گوئی
چنین که باد صبا میدود به استقبال
چو شد حرارت بر شاخ ارغوان غالب
طبیب باد صبا خون گشاد از قیفال
میان مصر چمن گل ز بامداد پگاه
چو یوسفیست که برقع برافکند ز جمال
به باغ سوسن آزاد هر زمان گوید
غلام باد شمالم غلام باد شمال
به شادمانی و دولت ببین هزاران عید
به کامرانی و عشرت بمان هزاران سال
علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن ز شرعین کمال
همای دولت و اقبال میگشاید بال
فراز بارگه خواجهٔ زمین و زمان
فلک مهابت مه روی آفتاب نوال
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
محیط مرکز دولت سپهر جاه و جلال
به قهر حاسد سوز و به لطف مجلس ساز
به جود دشمن مال و به رای دشمن مال
سزد که صدر نشینان کارخانهٔ قدس
کنند از سر تعظیم و ز سر اجلال
ثنای حضرت او بالعشی والابکار
دعای دولت او بالغدو والاصال
اگر چه رشحهٔ فیض سخای او باشد
خرد امید نبندد دگر به نیل منال
جهان پناها عالی جناب حضرت تو
مقر جاه و جلالست و منبع افضال
زنور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر
منزه آید از وصمت محاق و زوال
بود چو بود تو سنجند خازنان درت
ترازویش فلک اطلس و زمین مثقال
ترا رسد به جهان سروری به استحقاق
ترا رسد به جهان خواجگی به استقلال
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال
تصور است عدو را خیال منصب تو
«زهی تصور باطل زهی خیال محال»
در این میان غزلی درج میکنم زیرا
ز جنس شعر، غزل به برای دفع ملال
رسید موسم گل باز کز شمیم شمال
دماغ دهر شود از بخور مالامال
زمین زلاله تذرویست نسترن منقار
هوا ز ابر عقابیست آتشین پر و بال
چو شانه کرد صبا جعد سنبل سیراب
بنفشه بر طرف عارض چمن زد خال
میان صحن چمن عکس برگ گل بر جوی
چو آتشیست بر آمیخته به آب زلال
غزال خرمن سنبل کشید در آغوش
چکاو لالهٔ نعمان کشید در چنگال
پیام گل به سوی باده میبرد گوئی
چنین که باد صبا میدود به استقبال
چو شد حرارت بر شاخ ارغوان غالب
طبیب باد صبا خون گشاد از قیفال
میان مصر چمن گل ز بامداد پگاه
چو یوسفیست که برقع برافکند ز جمال
به باغ سوسن آزاد هر زمان گوید
غلام باد شمالم غلام باد شمال
به شادمانی و دولت ببین هزاران عید
به کامرانی و عشرت بمان هزاران سال
علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن ز شرعین کمال
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در مدح عمیدالملک وزیر
علیالصباح که سلطان چرخ آینه فام
زدود آینهٔ آسمان ز زنگ ظلام
صفای صبح دل صادقان به جوش آمد
فروغ عکس شفق برد بر فلک اعلام
به دست خسرو خاور فتاد ملک حبش
ز شاه روم هزیمت گرفت لشگر شام
هر آن متاع که شب را ز مشگ و عنبر بود
به زر پخته بدل کرد صبح نقره ستام
به گوش هوش من آمد خروش نوبت شاه
ز توبه خانهٔ تنهائی آمده بر بام
به سوی گلشن کروبیان نظر کردم
ضمیر روشن و دل صافی و طبیعت رام
چنان نمود مرا وضع چرخ و شکل نجوم
که خیمهایست پر از لعبتان سیماندام
گذشتم از بر شش دیر و قلعهای دیدم
یکی برهمن دانا در او گرفته مقام
به زیر دست وی اندر خجسته دیداری
که مینمود به هر کس ره حلال و حرام
گشاده زهرهٔ زهرا به ناز چهرهٔ سعد
به دوستی نظر افکنده سوی او بهرام
چو من به فکر فرو رفته و روان کرده
دبیر چرخ به مدح خدایگان اقلام
عنان به خطهٔ مغرب کشیده ماه تمام
نموده عارض نورانی از نقاب غمام
دمیده شعلهٔ مهر آنچنان که پنداری
زمانه تیغ زراندود میکشد ز نیام
ز بس تجلی نور آنزمان ندانستم
که آفتاب کدامست و روی خواجه کدام
جهان فضل و کرم رکن دین عمیدالملک
وزیر شاه نشان خواجهٔ سپهر غلام
قضا شکوه قدر حملهٔ ستاره حشر
زحل محل فلک قدر آفتاب انعام
فلک ز تمشیت اوست در مسیر و مدار
زمین ز معدلت اوست با قرار و قوام
جناب عالی او ملجا وضیع و شریف
حریم درگه او کعبهٔ خواص و عام
ز تاب حملهٔ او گاه کینه سست شود
دم نهنگ و دل پیر و پنجهٔ ضرغام
زهی وجود شریف تو مظهر الطاف
زهی ضمیر منیر تو مهبط الهام
بیمن عدل و شکوه تو گشت روزافزون
شکوه و رونق ایمان و قوت اسلام
سیاست تو عدو را به یک کرشمهٔ مهر
ببسته راه خرد بر مسائل اوهام
جهان پناها احوال خویش خواهم گفت
یکی به سمع رضا بشنو ای ملاذ انام
کنون دوازده سالست تا ز ملک انام
کشید اختر سعدم به درگه تو زمام
نبود منزل من غیر آستانهٔ تو
که باد تا به ابد قبلهٔ کبار و کرام
ز نعمت تو مرا بود کامها حاصل
ز دولت تو مرا بود کارها به نظام
خجل نیم ز جنابت که مرغ همت من
به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام
طمع نکرد مرا پیش هرکسی رسوا
نبرد حرص مرا پیش هر خسی به سلام
بدان رسیدهام اکنون که بر درت شب و روز
نمیتوانم بستن به بندگی احرام
ملالت آرد اگر شرح آن دهم که به من
چه میرسد ز جفای سپهر بد فرجام
گهی به دست عنا میکشد مرا دامن
گهی زبان بلا میدهد مرا پیغام
گهی به جای طرب غم فرستدم بر دل
گهی به جای عرق خون چکاندم زمسام
ز رنج و درد چنان گشتهام که یک نفسم
نه ممکنست قعود و نه ممکنست قیام
به حسن تربیت خواجه هست روزی چند
مرا امید اجازت ز پادشاه انام
همیشه تا نبود سیر ماه را پایان
مدام تا نبود دور مهر را انجام
به کام و رای تو و دوستان تو بادا
همیشه جنبش افلاک و گردش ایام
هزار قرن بزی دوستکام و دولتمند
هزار سال بمان کامران و نیکونام
معین و ناصر من لطف بینهایت تو
معین و ناصر تو ذوالجلال والاکرام
زدود آینهٔ آسمان ز زنگ ظلام
صفای صبح دل صادقان به جوش آمد
فروغ عکس شفق برد بر فلک اعلام
به دست خسرو خاور فتاد ملک حبش
ز شاه روم هزیمت گرفت لشگر شام
هر آن متاع که شب را ز مشگ و عنبر بود
به زر پخته بدل کرد صبح نقره ستام
به گوش هوش من آمد خروش نوبت شاه
ز توبه خانهٔ تنهائی آمده بر بام
به سوی گلشن کروبیان نظر کردم
ضمیر روشن و دل صافی و طبیعت رام
چنان نمود مرا وضع چرخ و شکل نجوم
که خیمهایست پر از لعبتان سیماندام
گذشتم از بر شش دیر و قلعهای دیدم
یکی برهمن دانا در او گرفته مقام
به زیر دست وی اندر خجسته دیداری
که مینمود به هر کس ره حلال و حرام
گشاده زهرهٔ زهرا به ناز چهرهٔ سعد
به دوستی نظر افکنده سوی او بهرام
چو من به فکر فرو رفته و روان کرده
دبیر چرخ به مدح خدایگان اقلام
عنان به خطهٔ مغرب کشیده ماه تمام
نموده عارض نورانی از نقاب غمام
دمیده شعلهٔ مهر آنچنان که پنداری
زمانه تیغ زراندود میکشد ز نیام
ز بس تجلی نور آنزمان ندانستم
که آفتاب کدامست و روی خواجه کدام
جهان فضل و کرم رکن دین عمیدالملک
وزیر شاه نشان خواجهٔ سپهر غلام
قضا شکوه قدر حملهٔ ستاره حشر
زحل محل فلک قدر آفتاب انعام
فلک ز تمشیت اوست در مسیر و مدار
زمین ز معدلت اوست با قرار و قوام
جناب عالی او ملجا وضیع و شریف
حریم درگه او کعبهٔ خواص و عام
ز تاب حملهٔ او گاه کینه سست شود
دم نهنگ و دل پیر و پنجهٔ ضرغام
زهی وجود شریف تو مظهر الطاف
زهی ضمیر منیر تو مهبط الهام
بیمن عدل و شکوه تو گشت روزافزون
شکوه و رونق ایمان و قوت اسلام
سیاست تو عدو را به یک کرشمهٔ مهر
ببسته راه خرد بر مسائل اوهام
جهان پناها احوال خویش خواهم گفت
یکی به سمع رضا بشنو ای ملاذ انام
کنون دوازده سالست تا ز ملک انام
کشید اختر سعدم به درگه تو زمام
نبود منزل من غیر آستانهٔ تو
که باد تا به ابد قبلهٔ کبار و کرام
ز نعمت تو مرا بود کامها حاصل
ز دولت تو مرا بود کارها به نظام
خجل نیم ز جنابت که مرغ همت من
به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام
طمع نکرد مرا پیش هرکسی رسوا
نبرد حرص مرا پیش هر خسی به سلام
بدان رسیدهام اکنون که بر درت شب و روز
نمیتوانم بستن به بندگی احرام
ملالت آرد اگر شرح آن دهم که به من
چه میرسد ز جفای سپهر بد فرجام
گهی به دست عنا میکشد مرا دامن
گهی زبان بلا میدهد مرا پیغام
گهی به جای طرب غم فرستدم بر دل
گهی به جای عرق خون چکاندم زمسام
ز رنج و درد چنان گشتهام که یک نفسم
نه ممکنست قعود و نه ممکنست قیام
به حسن تربیت خواجه هست روزی چند
مرا امید اجازت ز پادشاه انام
همیشه تا نبود سیر ماه را پایان
مدام تا نبود دور مهر را انجام
به کام و رای تو و دوستان تو بادا
همیشه جنبش افلاک و گردش ایام
هزار قرن بزی دوستکام و دولتمند
هزار سال بمان کامران و نیکونام
معین و ناصر من لطف بینهایت تو
معین و ناصر تو ذوالجلال والاکرام
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در عبرت از عاقبت کار شاه شیخ ابواسحاق
سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بندهای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریهای که بهم برزد آن بنا
یا دود نالهای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این میتوان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بندهای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریهای که بهم برزد آن بنا
یا دود نالهای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این میتوان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت