عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلاوت غم ...
شهامتِ مصلوب
بر دار ِ نان .
در این کویر ِ بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه ی سیراب ناپذیر
این نیاز ...
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی ...
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار .
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
قبل از اعدام ...
خون ِ ما
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
آوازهای پیکار ( منظومه )
باید تیر دیگری برداشت
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
قیرخلار میدانی
قیرخلار میدانینا واردیم,
گل بری, ائی جان, دئدیلر.
عزت ایله سلام وئردیم,
گل, ایشده مئیدن, دئدیلر.
قیرخلار بیر یئرده دوردولار,
اوتور دئیه, یئر وئردیلر,
اؤنومه سوربا سردیلر,
ال لوبمایا سون, دئدیلر.
قیرخلارین قلبی دورودور,
گلنین قلبین آریدیر,
گلیشین هاردان بریدیر,
سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر.
گیر سیماه, بئله اوینا,
سیلینسین, آچیلسین آینا,
قیرخ ایل قازاندا دور قاینا,
داها چیی, بو تن, دئدیلر.
گؤردویونو گؤزون ایله,
سؤیله‌مه سن سؤزون ایله,
اوندان سونرا بیزیم ایله,
اولاسان مئهمان, دئدیلر.
دوشمه دونیا مؤهنتینه,
طالب اول حاق حضرتینه,
آبی-زمزم شربتینه,
بارمابینی بن, دئدیلر.
شیخ خطای نه دیر حالین,
حاقا شوکر ائت, قالدیر الین,
قئیبتدن کسه گؤر دیلین,
هر قولا یئیسن, دئدیلر.
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
عاقیل
عاقیل, گل بری, گل بری,
گیر کؤنوله, نظر ائیله,
گؤرور گؤز, ائشیدیر قولاق,
سؤیلر دیله نظر ائیله.
باشدیر - گؤودیی گؤتورن,
آیاق - منزیله یئتیرن,
دورلو مصلحت بیتیرن,
ایکی اله نظر ائیله.
صوفی ایسن, آلیب ساتما,
هلالینا حرام قاتما,
یولون ایریسینه گئتمه,
دوبرو یولا نظر ائیله.
ایکی الین قیزیل قاندا,
چوخ گوناهلار واردیر منده,
یا ایلاهی, کرم سنده,
دوشگون قولا نظر ائیله.
خطای عیدور: یا بانی,
وئرن مؤولا آلیر جانی,
اول کندی-کندین تانی,
سونرا ائله نظر ائیله!
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۳
خدایا کن تو بر من مهربانی
که جز تو نیست دردم را ، تو دانی
فتادم کوی تو بیمار عشقت
مداوا کن طبیبا نبض دانی
ندیدم در جهان جز تو طبیبی
طبیبا! حاذقا! دردم تو دانی
زدرد دل بسی آه است و ناله
زشوق جان ضمیرم را تو دانی
که داند جز تو حال درد مندان
یقین دانی تو حال یار جانی
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۰
بارها گفتم ترا دل بارها
گرد این هرگز مگرد این کارها
تو نه ء واقف ز درد دلبران
عشق آسان نیست، مشکل کارها
بوالهوس گر رو برراهش آورد
می خلد در پای هایش خار ها
جای آسایش ندیدی ای دلا
بالیقین دان شعله های نارها
دم زدن در راه عشق یار نیست
پاره شو در راه او صد پارها
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۱
کارها این مشکل است این کارها
زارها باید دل خود زارها
تا زمین دل نگردد لایقش
کی برآید از گلی گلزار ها
دل ز دستم رفت جانم شد خراب
تار زلفش چونکه دیدم مارها
بر مراد کس نه گردد هیچ چیز
تاچه سازند عاشقان بیچارها
یار باید جان فدا خود کرد نیست
غیر جان دادن ندیدم چار ها
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۵
قلب مومن مراة الرحمن یقین
جز جمالش را مبین در وی یقین
ما سوایش جمله، از خود دور کن
تا جمالش را به بینی بالیقین
گر به بینی غیر حق ناچیز دان
زنگ زده آئینه مانده بالیقین
زنگ از دل دور کن صیقل بزن
لایزل لاصیقل آمد بالیقین
ذکر هُو را دمبدم باهُو بساز
تابه بینی نور آن اندر یقین
باجمال حق جمال الله بین
یار بین، حق بین مبین جز بالیقین
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۱
کیست این کز نگهی رهزن صد جان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵۱
خسروی دارم که کرده درگه مهمیز او
لشگر جانها لگد کوب سم شبدیز او
چون نهد بر هم لب نازک ، توان دیدن چو در
عقد دندانها عیان از لعل قند آمیز او
گر کشد بر برگ گل مانی ز مشک تر رقم
کی کشد تصویر روی و خط عنبر بیز او
در پس آئینه بتوان دید رویش را ز بس
رخنه ها افتد در او از غمزه خونریز او
آنچه خار قاقمش با برگ نسرین می کند
دل نخواهد دید هرگز از خدنگ تیز او
گر زدی خالد به شیرین عکس روی خسروم
تنگ شکر میشدی بی شک دل پرویز او
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف حضرت رضا (علیه السلام) هنگام زیارت
این بارگاه کیست که از عرش برتر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱
اگر مرد کاری در دوست باز است
وگر قصه جویی، حکایت دراز است
بود کار آزادگان ترک هستی
به ابحاث محمود و نقل ایاز است
گر آزاد خواهی شدن، بندگی کن
هر آیینه محبوب بنده نواز است
ز سوز حقیقت طلب بهره ای را
نه بهره به به تحریر سوز و گداز است
ز خود رستن و ترک دعوی نمودن
ره مرد مردانه پاکباز است
نه خرگوش را پنجه نره شیر است
نه دراج را چنگل شاهباز است
ز خالد شنو شرط فتح طریقت
ورق شستن و خامشی و نیاز است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۴
داد از تظلم فلک حقه باز داد
چندین هزار خرمن هستی به باد داد
در گلشن وجود شکفته نشد گلی
کآخر ورق ورق نه به خاک فنا فتاد
این معدن مروت و این کان عقل و هوش
این بحر حلم و منبع عرفان و عدل و داد
جانش که طوطی چمن خلد بود، شد
آخر به آشیانه اصلی خویش شاد
یعقوب بود، یوسف زندان مرگ شد
سر در ره وفا شه دادگر نهاد
تاریخ رحلتش ز خرد جستم و ز علم
اول دریغ گفت و پس آنگه بگفت داد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۲
ای شده در دهر به دانش علم
وی زده بر مهر ز عنبر رقم
نامه اندوه زدایت رسید
شکوه کنان از من و رنج و الم
سلسله اش مرغ روان را چو دام
رایحه اش اخگر دل را چو دم
در حق تو نیست قصوری مرا
لیک، به آن جان عزیزت قسم
هوش نبد در دم باز آمدن
رفت ز یادم که به خدمت رسم
هست بسی کار به بی اختیار
نیست نهان نکته جف القلم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۸
زهی شهنشه عالی و ظل یزدانی
قرین دولت و شوکت، خلیل رحمانی
کف سخای ترا بحر گفتم و دل گفت
قیاس بحر ز کف می کنی ز نادانی
چنین کریم و خردمند و دادگر که توئی
چه جای حاتم طائی و شاه ساسانی
تویی ز غایت عدلت همیشه گرگ و پلنگ
روند خانه به خانه ز بهر چوپانی
شجاع و عالم و عادل، کریم بن کریم
به هوش و درک چو آصف ولی سلیمانی
چنین به فرق تو افسر شده است ابر، سزد
اگر ز معجز پیغمبریش بر خوانی
وگر به فن سواری بود رسول، توئی
بزرگ شاه سواران به وحی ربانی
وگرنه بهر چه گردد خجل ز معجزه ات؟
سر فوارس و توران و روم و ایرانی
چو خسروانه نهی پا به توسن گلگون
ندیده چرخ به شیرین سواریت ثانی
غرض ز خالد ازین مدح بود هنر
وگرنه مدح چه حاجت؟ تو مهر تابانی
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
در ستایش سرور کائنات رسول اکرم ﷺ
از پس حمد ملک ذوالجلال
بعد درود مه برج کمال
به که به اوصاف شه دادگر
خامه کنم رشک ده نیشکر
آن شه دریا دل والا تبار
داور دادار سیر جم وقار
کوه شرف، کان سخا و هنر
هر که شود از کرمش بهره ور
رتبه عالیش بدانسان شود
تاج سرش صیقل کیوان شود
کشتن تن در یم احسان او
خرد کند موجه طوفان او
خصم خجل گشته شمشیر او
چرخ سراسیمه تدبیر او
خواست برد سر به در از امر او
خورد دو سیلی ز کف قهر او
اینکه بر او چشمه شمس و قمر
مانده نشان بسته ز جوزا کمر
شاهد اقبال در آغوش او
صد جم و کی غاشیه بر دوش او
عالم و رغبت ده ارباب شرع
ارض و سمائی است به اصل و به فرع
گشت ز همنامی او پیش ازین
آتش نمرود چو خلد برین
تا زده آن مهر عدالت علم
رخت برون برده ز عالم الم
باز به گنجشک دهد دانه را
شمع نسوزد پر پروانه را
الغرض از غایت امن و امان
داغ نهد بر دل نوشیروان
مهدی اگر گردد از این باخبر
یحسبه سنه خیر البشر
بانی این بلده جنت نهاد
رشک ده روضه ذات العماد
بس که فرح می دهد آن گلستان
حافظ شیراز بلاغت نشان
بیند اگر یک نفسش جای خویش
نسخ کند نعت مصلای خویش
کرد خرد ختم سخن اینچنین
انک فیها لمن الخالدین
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۲ (موو لا نا ئه م پارچه شیعره ی له مه دینه ی مو نه ووه ره وتووه)
وه ئه دال نه که م ... وه ئه ودال نه که م
تا که ی خوم چون قه یس وه ئه و دال نه که م
بازووی ده رویشیم یرخرخال نه که م
پوشاکی جه لونگ شاده سمال نه که م
چه نه ده یری یان مال به چول نه که م
ته حصیل روزی به که شکول نه که م
فه ناییم به خاک سه حرای به رنه که م
به وکانی وسیلا و دیده م ته ر نه که م
بیخ ریشه ی نه خل زه وقم په ی نه که م
چار گوشه ی جیهان مه سکه ن ته ی نه که م
په ری به خت ویم خاک وه سه رنه که م
یامه ن هووپه ی سه د سکه نده ر نه که م
جه قه وم وعه شره ت خوم بیزار نه که م
عه زم و رای کابل، قه نده هار نه که م
خالید بی ره فیق روژ وه شه و نه که م
چون تاف ئاوان ته رک خه ونه که م
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۵
قبیله م فیراقت، قبیله م فیراقت
ئه رامم سه نده ن سه وادی فیراقت
دل قه قنه س ئاسان جه ئیشتیاقت
طاقه ت تاق بیه ن په ی ئه بروی طاقت
دوور جه قامتت قیامه ن خیزان
هیجرت شه راره ی جه هه نم بیزان
کاری پیم که رده ن مه حروومیی رازت
نه که رده ن وه دل نیم نگای نازت
قه در عافیت وه صلت نه زانام
شوکرانه ی شه که ررازت نه وانام
ساغه م کوی شادیم بادوه باد شانو
ته مام ئینتیقام ده صلت جیم سانو
خاص خاص جه شیدده ت نائیره ی دووری
وه کوی نووره که رد سه ر تا پای نووری
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۷ (موناجات)
یا فه رد ئه عظم ، یا فه رد ئه عظم!
یا حه ی یا قه ییووم، یا فه رد ئه عظم!
یاشنه وه ندی ی ناله ی صوبح ده م!
په نای به ندی یان به ندیخانه ی غه م
یا فه ر از نده ی چه رخ موعه لله ق!
یا نیگارنده ی نوطاق ئه زره ق!
یا بانی بونیان قوصووروئه یوان!
ریفعه ت به خش ته خت هه فت پایه ی که یوان!
بی زاد و نه مر ، بی خواب و بی خوه ر!
نه عه ره ض، نه جیسم، نه روح، نه جوهه ر!
بینای بی دیده، شنه وای بی گوش!
جه ئه سرار غه یب واقیف و خاموش!
بی هه متاوبی میثل، بی شه ریک، بی باک!
جه عه یب موبه ررا، جه ئالایش پاک!
نه قشبه ند له وح صه حیفه ی هه ستی!
نه شئه به خش جام باده ی سه رمه ستی!
نیظام ده هنده ی ئه رواح نه ئه جسام!
ته رکیب کوننده ی ئه عصا نه ئه ندام!
به ماه و خورشید خه لعه ت به خش نوور!
نو ماینده ی صوبح نه داجی ده یجور!
به رپا کوننده ی خه یمه ی بیستوون
ده وران ده هنده ی باد بی سکوون!
جه مین پر نوور ماه مونه وه ر!
نه طورره ی گیسووی شه و نومایان که ر!
ته ئلیف ده نده ی چار عو نصور به هه م
ظاهیر کوننده ی وجوود، نه عه ده م!
فرورنده به رق نه سینه ی سه حاب
ئولفه ت ده هنده ی ئاتش چه نی ئاب!
شوعله به خش نار پورته و ئه فزای نوور
روزی ده هنده ی مه ل و مار و موور
فه رمان ده هنده ی مولک و مه له کوت
شه هه نشای ئیقلیم لاهووت و ناسوت
نه ققاش نوقووش هه یوولا و صووه ر
ره ضا مد ند جه خه یر، باخه به ر جه شه ر!
ره هاننده ی نوح نه طوف طوفان
خه لاص کوننده ی یووسف نه زیندان
روی ره شه ن به شه و، شه و به روئاوره ر
گه دایان به شاه، شاه به گه دا که ر!
موونس یوونس نه گیجاو غه م!
نه کوی سه ره ندیب ره هنومای ئاده م!
هه مراز یووسف نه چاه که نعان
ئه نیس یه عقووب نه به یتولئه حزان!
ره هبه ر مووسی به نار شه جه ر!
به ده م عیسی مه رده زینده که ر!
ناقه به رئاوه رجه سه نگ خارا!
ئه سکه نده ر جاده ر نه ته خت دارا!
نه ره م که ر به لوطف به مووسای عیمران!
ئیعجاز به یضا و موعجیزه ی ثوعبان!
روباینده ی تاج و نه فه رق شاهان
به خشاینده ی جاه وه صاحیب جاهان
میفتاح ئه بواب خه زانه ی غه یبی
میشکات ضیای به زم لاره یبی
خالق الارواح فالق الاصباح
مصباح النجاح ، مفتاح الفلاح!
گیرنده ی به هه شت جه ده ست شه دداد
به رباد کوننده ی قه وم عاد وه باد
که و که به ی فیرعه ون غه رق ده ریار که ر!
وه په شه ی ضه عیف نه مرود فه ناده ر!
جاده هنده ی جه م جه موغاک خاک
به رئارنده ی مار نه دوش ضه ححاک
نیگوون کوننده ی چه تر فه ریدوون
خوسره و خه لطان که رنه گیجا و هوون
جام جه م نه ده س جه مشید به ئاوه ر!
که لله ی که یکاووس وه تووتیا که ر!
به رهه م زه ننده ی سوپای سه لم و تورور
به رباد ده هنده ی ئه ساسه ی ته یموور
مه شاطه ی طوغر ای زولف دیز له یل!
ره هنومای مه جنون له هه رده ی دوجه یل!
په ی خو سره و شیرین نه ئه ر مه ن ئاوه ر!
په ی شیرین فه رهاد وه بیستون به ر!
ره نگ ریز کالای گولناری گولان
نه غمه ی نه وای ده نگ ناله ی بولبولان
طه رراز بالای توو ل نه چه مه نان
صه فا ده هنده ی سینه ی ده رویشان
میسکینان نه واز، غه ریبان یاد که ر!
بمندی یان جه به ندمیحه ت ئازاد که ر
قیبله ی عاشقان جه که عبه جه ده یر
گه ردش ده هنده ی چه رخ سه بوک سه یر
مه بده ء ئیجاد کولل کائینات
سزاوار به حه مد مه و صووف به صیفات
هه م جه مساجید هه م جه بتخانان
موئمین و کافر ثه نات مه وانان
په ری بی که سان تونی فریاد ره س
بالا ده س تو نی یه ن ده س که س
یارب! به حاجه ات ذوالجه لالی ویت
به ذات و صیفات لایه زالی ویت
به موقه رربان باره گای عیززه ت
به په رده داران سه ریر وه حدت
به عه رش و کورسی، به له وح و قه له م
به مه لائیکان خاصه ی موحته ره م
به ده فته ر داران دیوان لاهوت
به ذیکرته وحید جه ر گه ی مه له کوت
به سوز ئاده م به دیده ی نمین
ئه وروجه به هه شت که فت نه روی زه مین
به خه لاصییی نووح جه طوف طوفان
به شادیی خه لیل روی عید قوربان
به صیدق هاروون به قورب مووسی
به پاکیی مه ریه م به ته قوای عیسی
به راستیی هوود به دوسیی ئیدریس
به نه غمه ی داوود، به ناله ی جرجیس
به ویرد یوونس ، به صه بر ئه ییوب
به حوسن یووسف به زاریی یه عقوب
به ئاوازه ی ذیکر ئه رره ی زه که ریا
ئه ورو که نه جه وف شه جه ر شه ق کریا
به ئیخلاص پاک سه یید موختار
به زور بازوی حه یده ر که ررار
به راستی و صیدق صیددیق ئه کره م
به دین دوستیی فارووق ئه عظه م
به نیکنامی و مه ظلوومیی عوثمان
به شه هیدیی ئه و شاهیده ن قورئان
به حه لق ته شنه ی حوسه ین مه ظلووم
به ئه رواح پاک ئه ئیممه ی مه عصووم
به صوحف وزه بور، ته ورات و ئینجیل
به ئایه ی قورئان ئاوه رده ی جوبریل
به ئه صحاب که هف خواب ئالوده ی غار
ئه مین بین جه شر شه راره ی کوففار
به قطب الاختیار به غوث الاعظم
به رجال الغیب ئه و تاد عاله م
به بیت المعمور به مه سجید ئه قصی
به یثرب زه مین به ئه رض به طحا
به شیخ به صری به شیخ بایه زید
به سولطان جونه ید شیخ ئه بووسه عید
به چه هارده رویش مولک هیندستان
به هه فت ئه ودالان خاصه ی کوردستان
به ئه صحاب به در کولل شه هیدان
به گشت مریدان سه عاده ت نیشان
به شه و بیداران عیبادت خانه
به حه ق ئاشنا ، جه خه لق بیگانه
به خاک نشینان بادیه ی په ستی
به جورعه نوشان به زم سه ر مستی
به سیاه پوستان سه ر حه لقه ی ما ته م
هووناو ئه سرین مریزان نه چه م
به قه ده ح نوشان جورعه ی صه بووحی
به توبه کاران توبه ی نه صووحی
به یاهوو یاهووی ئه ودلان به ر
به ناله ی پیران واده ی سوب سه حه ر
به سوز سینه ی سه فته دروونان
به ئاب دیده ی دل پرجه هوونان
به قه له نده ران مه ست و مه یخانه
مکیشان نه دل نه عره ی مه ستانه
به عیشق ره ندان سه رمه ست و مه دهوش
به جام باده ی پیر مه ی فروش
به سوز سینه ی سفته ی ده رویشان
به ئاب دیده ی دل پرچه ریشان
به دوردی که شان به زم ئیراده ت
به گوشه گیران کونج قه ناعه ت
به بانگ حه ججاج ، به ئاب زمزه م
به له حن ئینجیل به طه وف حه ره م
به ته ئثیر صه وت قاری قورئانان
به صه دای ناقووس نه وای ره هبانان
به سه حه ر خیزیی ساکنان ده یر
به دوعای پیران عاقیبه ت وخه یر
به صه فای سینه ی صوفیان صاف
به ذیکر شیخان جامع الاوصاف
به سه ر گه شته گان وادیی جه یرانی
مه که ران نه رای حه ق جان فشانی
به سه ر گه ردانیی که لپوس وه پیلان
نه بادیه ی عیشق ویل ویل مه گیلان
به عیش سینه ی صاف ده رویشان
به سوز ده روون یاهو و مه کیشان
به کونه پوشان کونج خه رابات
جه نیمه شه وان موانان حاجات
به ره قص و سه ماع وه جدئه هل حال
مه وینان وه چه م جه مین و یصال
به حیکمه ت واتان سیرر ئیلاهی
جه ئه سرار غه یب مه دان گه واهی
به توبه کاران جه گشت ویه رده
به بی وه فاییی دنیا په ی به رده
به عه دل شاهان ره عییه ت په روه ر
که س جه په ناشان نه دیه نش زه ره ر
به سه یل ئه سرین ئه بر نه و به هار
به شوعله ی ده روون به رق شه ره روار
به سه رئا ویزیی به ره زای به رزان
به له ره ی ئه ندام توول قه لوه زان
به گونای ره نگین گولان وه هار
به ناله ی حه زین بولبولان زار
به داغ ده روون سپی گولالان
به یداشان ماوان وینه ی ئه ودالان
به وه فای له یلی، به عیشق مه جنوون
به ناله ی کو که ن نه پای بیستوون
به جیلوه ی بتان شوخ مه هجه مین
منمانان جه مال جیهان ئافه رین
به غه مزه ی جادووی سورمه سای جانان
لیقای سوبحانی به خه لق مه نمانان
به ذیکر مورغان به یاهو و یاهوو
موانان یامن لیس الاهو
یاشا! جه ده ر گات ئیدمه ن ره جا
ببخ خشی گونای به نده ی روو سیا
من که سه ر حه لقه ی گوناکارانم
سه رتوق جه ر گه ی شه رمه سارانم
سه ر تا پا غه ریق لوججه ی عیصیانم
سفته ی نائیره ی نار حیرمانم
شه رط ئه مرتوم وه جا ناوه رده ن
جه ته قصیراتم ته قصیر نه که رده ن
هه ر چیوه م که رده ن جه نافه رمانی
نادانیم بیه ن، توویت مه زانی
ئه ر مسو چینم، ئه ر به خشیم گوناه
ره ضام ره ضای تون الحکم لله
یه ک ئه مجار به لوطف ببه خشه م گوناه
استغفرالله ، استغفرالله
جورمم بی حه ده ن ، گونام بی شومار
رب نجنی من عذاب النار
نه که ری مه حرووم به نده ی رووسیاه
ولا تقنطوا من رحمه الله
بار عیصیانم کوکوبیه ن جه م
یا غافر الذنب فاغفرلی و ارحم
نیازم ئیده ن یا حه ی ، یا قه ییوم
خالید جه ده ر گات نه که ری مه حرووم