عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بی‌دماغ تهمت است
دود می‌آید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگی‌ها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بی‌هنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا می‌شود ناکام تلخ
بی‌صداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موج‌چین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای ‌بسا مدحی‌ که ‌شد زین‌ شیوه‌ چون دشنام ‌تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حق‌گذار‌ی انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلب‌سخت راحت دشمن است
خواب نتوان‌یافت جز در دیده‌های دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
می‌کند بیدل‌ تبسم زهر چشمش را علاج
پسته‌اش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
شوق دیداری ‌که از دل بال حسرت می کشد
تا به مژگان می‌رسد آغوش حیرت می‌کشد
بی‌رخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد
هرکجاگل می‌کند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش‌، موی چشم صنعت می‌کشد
ای نهال ‌گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع ‌به‌ جای پشه آفت می‌کشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد
بندگی‌، شاهی‌، گدایی‌، مفلسی‌، گردن‌کشی
خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد
چرخ را از سفله‌پرورخواندن‌کس ننگ نیست
تهمت کم‌همتیها تیر همت می‌کشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت می‌کشد
بی‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت می‌کشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش‌ چشم است میدانی‌که فرصت می‌کشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند
کز خودسری به حرف سلف خط‌کشیده‌اند
نکارکاملان همه را نقل مجلس ‌است
تاکس‌گمان بردکه به معنی رسیده‌اند
این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ
در عرصهٔ شکست نبوت دویده‌اند
از صنعت محاوره لولیان فارس
هندوستانیان تمغل خزیده‌اند
سحر است روستایی و، انگار شهریان
جولاه چند، رشته به‌ گردون تنیده‌اند
از حرفشان تری ‌نتراود چه‌ ممکن است
دون‌فطرتان سفال نو آب‌دیده‌اند
بیحاصلی ز صحبتشان خاک می‌خورد
چون بید اگر بهم ز تواضع خمیده‌اند
هرجا رسیده‌اند به ترکیب اتفاق
چون زخم‌های کهنه نداوت چکیده‌اند
هرگاه وارسی به عروج دماغشان
در زبر پا چو آبله بر خویش چیده‌اند
پیران این‌گروه به حکم وداع شرم
بی‌شبنم عرق همه صبح دمیده‌اند
پاس ادب مجو ز جوانان ‌که یکقلم
از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اند
گویا عفف‌تراش و خموشان تپش تلاش
خرد و بزرگ یک سگ عقرب ‌گزیده‌اند
انصاف آب می‌خورد از چشمه‌سار فهم
خرکره‌ها کرند و سخن کم شنیده‌اند
در خبث معنیی‌که تنزه دلیل اوست
لب بازکرده‌اند به حدی که ریده‌اند
بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست
شرمی‌که لولیان همه تنبک خریده‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - د‌ر ستایش و‌زیر بی‌‌نظیر کهف‌الادانی و الاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
چو حسن تربیت ‌گردد قرین با پاکی ‌گوهر
ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان‌ کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمار‌ت‌ کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بی‌مر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چوگان بس صرهٔ‌ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی‌ کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش
همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش‌ که پنداری
سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این‌ لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفته‌یی نگذشت‌ کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان‌ کیوان‌فر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم
که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه
دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن ‌‌شدش آن ‌جامه گردون گفت در گوشش
همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - ‌در تهنیت تشریف پادشاهی و مدح علیخان والی گوید
باد میمون این بهین تشریف شاه‌کامگار
بر علیخان آن مهین فرزند صاحب‌اختیار
شه‌ بود خورشید و او ماهست‌ و ابن ‌تشریف ‌نور
دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
پادشه‌ بحرست ‌و او درجست‌ و این ‌تشریف در
تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر
سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
دوست ‌دارد خانه‌زاد خوبش ‌را هرکس به طبع
این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار
کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور
زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار
رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان
دوست می‌دارند همسالان خود را بیشمار
ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس
وی ‌گلستان ‌کرم را ابر دستت آبیار
کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو
باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار
دوش‌کردم حیرت‌از دستت‌که چون ریزدگهر
عقل ‌گفتا غافلی ‌کاو بحر دارد در جوار
ماه‌آن چرخی‌کش آمد عرش اعظم زیردست
شبل‌ آن ‌شیری‌که بود از شیرخواری شیرخوار
سرو آن باغی‌ کزو خجلت برد باغ بهشت
در آن بحری‌که از وی بحر عمّان شرمسار
وصف‌گرزت دی نوشتم خامه‌ام شد ریز ریز
مدح خلقت دوش‌ گفتم خانه‌ام شد مشکبار
یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان
نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار
گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم
گو ببیند جان‌، شکر تیغ تو را در کارزار
ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد
گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار
دشمن از زور تو می‌ترسد نه از شمشیر تو
زور بازوی علی مرحب‌کشد نه ذوالفقار
گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست بودست اینکه لاغر می‌شود بسیار خوار
کی بوده‌ کاستاده بینم مر ترا پیش پدر
همچو خرم‌ گلبنی در پیش سرو جویبار
کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم
نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار
گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت
گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار
هم مگر کز خواجه‌ دوری ‌مهر او نزدیک تست
آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار
بندگی ‌کن تا خداوندی ‌کنی‌ کز بندگی
مر علی را داد تشریف ولایت‌ کردگار
جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ
سعی‌کن تا همچو او درکودکی یابی وقار
خدمت شاه جوان‌کن تا شود بختت جوان
پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار
آهن از آسیب پتک و کوره‌ گردد تیغ تیز
زر سرخ از تف نار و بوته ‌گردد خوش ‌عیار
سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع
تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار
تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو
زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار
طبع قاآنی بآ‌نی این سخنها آفرید
چون خلایق را به امری قدرت پروردگار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵
آنی که پای تا به سرت عجب طاعت است
شب زنده داریت بتر از خواب غفلت است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی یه سومنات
دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعت است
بیرون بود حلاوت و تلخی و مدح و ذم
رد و قبول با همه از روی عادت است
احباب را سلام و دعایی ضرور نیست
این شیوه ها وسیله ی مهر و محبت است
غافل مرو که تا در بیت الحرام عشق
صد منزل است و منزل اول قیامت است
عرفی مخوان به شاعر بی فضل شعر خویش
نزد حکیم بر که نه شعر است، حکمت است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آنان که وصف تو تقریر می کنند
خواب ندیده را تعبیر می کنند
از صدق اهل بتکده هم اعتماد رفت
از بس که اهل صومعه تزویر می کنند
مردان کار راه نشین عباد شد
بازیچهٔ دوستان همه تزویر می کنند
ای بی غمان حذر که ندیمان بزم عشق
طفلان خام را به نفس پیر می کنند
هر چند آشنای رموزند زیرکان
نازک مگو حدیث که تکفیر می کنند
چون اهل راز نکته سرایند گوش دار
زیبق به گوش ریز چو تفسیر می کنند
منکر مشو چو نقش نبینی که اهل رمز
لوح و قلم گذاشته تحریر می کنند
اندیشه ای دریغ مدار از دل خراب
کاین خانه به وسوسه تعمیر می کنند
این آه و نالهٔ عرفی از آتش سرشته اند
مگشای لب، مباد که تأثیر می کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن
دمی‌که موج نشیندگهر‌نار نشیند
نشست و خاست نمی‌گردد از سپند مکرر
حه ممکن است‌ که نقش ‌کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث
مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراخته‌ست گردن نازی
که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان
ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی به‌مسند عزت همان‌دنی‌است نه عالی
که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت
همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات‌ کرد کسب حلاوت
ترنجبینست چو شبنم‌ به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستی‌ست انفعال تماشا
وگرنه چشم‌که داردگر این غبار نشیند
بهوش باش‌ که پا در رکاب عرصهٔ‌ فرصت
اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی‌ که در هوای محبت
غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقت‌است‌که ما می‌کشیم‌محمل‌زحمت
به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل
ترنگ شیشه در اجزای‌ کوهسار نشیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود
هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست
رفته است آنسوی این محفل بسی‌گفت و شنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش
تا نفس دارد اثر آیینه می‌باید زدود
از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم
لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست
خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است
نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هرکس به آیینی‌که خواست
داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفّت غفلت مباد ادبار روشن‌ گوهران
می‌کشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت
حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است
حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود
از تامل باید استعداد پیدا کردنت
گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت
هر نوایی راکه وادیدم خموشی می‌سرود
وهم هستی غرهٔ اقبال‌کرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را به نام آبرو می‌پرورد
قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه
لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیش‌کنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چر‌‌ب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می‌شود
خون‌نمی‌باشد در آن‌عضوی ‌که‌بیحس ‌می‌شود
طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال
کم‌عیاری‌ چون محک ‌خواهد، طلا، مس‌ می‌شود
بگذر از وهم فلکتازی‌که فکر آدمی
می‌کشد خط برزمین هرگه مهندس می‌شود
کیست تاگیرد عنان هرزه‌تازان خیال
عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس می‌شود
از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق
پرتو شمع آشیان رنگ مجلس می‌شود
سرنگونی می‌کشد آخربه باغ اعتبار
گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس می‌شود
از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت
ای ز عبرت غافلان دل با که مونس می‌شود
هرچه‌گوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش
معنی از وضع عبارت رطب و یابس می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۱
به خود آنقدرکروفر مچین‌که ببنددت پی‌کین‌کمر
حذر از بلندی دامنی که ‌گران ‌کند ته چین‌ کمر
ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان
که مباد چون خط‌ کهکشان فکند به چرخ برین ‌کمر
بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود
توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین‌کمر
ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان
نبری به حکم جنون‌ گمان‌ که‌ کند طواف سرین‌ کمر
همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر
تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دین‌کمر
به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم
که نبست سجدهٔ هستی‌اش به میان ز خط جبین‌ کمر
که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او
چه‌ گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین‌ کمر
چو سحر فسرده نفس نه‌ای‌، ز گذشتن این همه پس نه‌ای
تو گران رکاب هوس نه‌ای‌، مگشا به خانهٔ زین‌ کمر
به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان
که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر
ز غرور شمع وتعینش همه وقت می‌رسد این نوا
که علم به سرکش و ناز کن به همین‌ کلاه و همین‌ کمر
ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان
که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد
چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشته‌ست غبار رم فرصت
زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتاده‌ست به ساحل
گیرم‌ گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت
چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد
گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است
چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست
گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده‌، چه دنیا و چه عقبا
هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست‌، چه تشبیه و چه تنزیه
خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه‌ که دور از بر خویش است بلد گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ
جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ
داغ محرومی همان بند غرور سروریست
شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ
در هوای برگ‌ گل شبنم عبث خون می‌خورد
خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ
گریه‌ات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود
بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ
کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است
می‌کنند آیینه‌های ساده از جوهر چه حظ
ظلم بر ابله ز منع‌ کامرانیها مکن
غیر جوع و شهوت از دنیا به‌گاو و خر چه حظ
رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا می‌کند
تشنگی می‌باید اینجا ورنه از کوثر چه حظ
داده‌ایم از حاصل اسباب جمعیت به باد
مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ
ای که می‌خواهی چراغ محفل امکان شوی
غیر ازین‌ کز دیده‌ات آتش چکد دیگر چه حظ
لذت دنیا نمی‌ارزد به‌ تلخیهای مرگ
کام زهر اندوده‌ای ترغیبت از شکر چه حظ
جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست
از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ
چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت
خانه‌دار وهم را از فکر بام و در چه حظ
حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست
گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ
بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا
گر نباشد دود سودای‌ کسی در سر چه حظ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشرت سالگره تا کی‌ات ای غفلت فال
رشته‌ای هست‌که لب می‌گزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی
کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتاده‌ست اینجا
عالم ازکام و زبان عرصهٔ‌کوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش‌ کبر و حسد است
تب این‌کوه به جز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد
زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد
ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چه‌کند
عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که می‌پردازد
بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است
چون به معراج رسد طالب نقص است‌کمال
عشق بیخود ز خودم می‌برد و می‌آرد
رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
به‌که چون شمع به سر قطع‌کنی راه ادب
تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است
چه‌کند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
زین باغ‌ گذشتیم به احسان تغافل
گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل
طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست
خواندیم خط امن ز عنوان تغافل
مشکل که درین عشوه‌سرا کام ستاند
فریاد دل از سرمه فروشان تغافل
مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر
وارسته نگاهیست به زندان تغافل
یارب به‌ چه نیرنگ چنین‌ کرده خرابم
شوخی‌ که ندارد ز من امکان تغافل
گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد
ای جان تغافل مشکن شان تغافل
برطرف بناگوش تو صف می‌کشد امروز
گردی عجب از دامن میدان تغافل
یک سطر نگاه غلط‌انداز نخواندیم
زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل
عبرت‌ گهر قلزم اسرار نگاهیم
ما را نتوان داد به توفان تغافل
عمریست‌ که اطفال هوس هرزه خرامند
مشق ادبی‌ کن به دبستان تغافل
ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست
دارد سر ما گوی گریبان تغافل
بیدل مژه مگشای‌ که در عالم عبرت
کس سود ندیده است به نقصان تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم
بی عرق‌گل می‌کند از جبههٔ تصویر شرم
در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو
تا طلوع صبح پیری نیست بی‌شبگیر شرم
می‌کند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش
در مزاج‌کس ندارد جوهر تاثیر شرم
شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بی‌جرأتیست
رنگ اگر گردانده باشد نیست بی‌تقصیر شرم
لعل خوبان بوسه‌گاه حسرت پیران مباد
می‌کند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم
ننگ بیکاری‌ کسی را بی‌عرق نگذاشته‌ست
از همین خفت ز خارا می‌چکاند قیر شرم
از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون
بر نمی‌آید به زور خار دامنگیر شرم
منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما
دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم
زین تنک روبان نمی‌باید مروت خواستن
نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم
خلق غافل را همین با پوشش افتاده است ‌کار
کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم
مفت رندان‌گر تکلفها نباشد سد راه
بی‌ ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم
بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خوانده‌ایم
متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
از خودآرایی به‌جنس جاودان لنگر مکن
آبرو را سنگسار صنعت‌ گوهر مکن
خار جوهر زحمت‌گلبرک تمثالت مباد
پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن
تا توان درکسوت همواری آیینه زیست
دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن
ای ادب‌، بگذار مژگانی به رویش واکنم
جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن
انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس
گر جبین دارد عرق اندیشهٔ ‌کوثر مکن
آب‌ورنگ حسن معنی‌نشکند بیجوهری
آسمان گو نسخه‌ام را جدولی از زر مکن
از محیط رحمتم اشک ندامت مژده‌ای‌ست
یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن
ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا می‌کشد
نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن
تا به‌کی چون خامه موی حسرتت بایدکشید
اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن
درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش
جز فراموشی اگر درسی‌ست هیچ از بر مکن
خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیت‌ست
نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن
حیف اوقاتی‌که صرف حسرت جاهش‌کنند
آدمی‌، آدم‌! وطن در فکرگاو و خر مکن
تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید
قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون
به‌روی ‌گل ننشیند ز شرم رنگ برون
خیال آن مژه خون می‌کند چه چاره‌ کنم
دل آب‌ گشت و نمی‌آید این خدنگ برون
زمانه مجمع آیینه‌های ناصاف است
درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون
حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد
شرار کوفته می‌آید از دو سنگ برون
بساط صلح‌ گر از عافیت نگردد تنگ
کسی ز خانه نیاید به‌عزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر به‌ این رنگست
نرفته است مسلمانی از فرنگ برون
به لاف پیش مبر دعوی توانایی
که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون
ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده می‌آید از تفنگ برون
دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست
نشسته‌ایم ز آیینه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم ازین کوچه‌های تنگ برون
هزار سنگ به دل‌ کوفتیم لیک چه سود
میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون
نفس نیاز خرام که می‌کنی بیدل
که سنگ سبزه نیارد به‌این درنگ برون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه ‌کلاهی
خاکیم به ‌زیر قدم خویش نگاهی
آنجا که قناعت‌ کند ایجاد تسلی
گرم است سرکوه به زیر پرکاهی
بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست
خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی
بر صد چمن هستی‌ام افسانهٔ نازست
خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی
از بردهٔ دل تا چه ‌کشد سعی تأمل
چون خامه زنالم رسنی هشته‌ به چاهی
یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی
می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی
زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید
گردی‌ که توان بست به پیشانی آهی
آخر چو غبار نفس از هرزه دویها
رفتیم به باد و ننشستیم به راهی
گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد
در آینهٔ ما عرقی ‌کرده نگاهی
بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین
آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی