عبارات مورد جستجو در ۳۸۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
شبنمم پهلو به روی بستر گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
سرمه آن روزی که از چشمت جدا خواهد شدن
استخوانت نرم همچون توتیا خواهد شدن
سنبلت از لشکر خط آورد رو در شکست
کاکلت از این پریشانی دو تا خواهد شدن
چشم بیمار تو خواهد ماند پهلو بر زمین
ابرویت در جستجویی متکا خواهد شدن
روی گندمگون تو آدم که سرگردان اوست
جانشین شمع کنج آسیا خواهد شدن
آهوی چشمت که در بیگانگی خو کرده است
در سراغ یک نگاه آشنا خواهد شدن
می شوی دیوانه از سودای خط زود زود است
چین دامانت تو را زنجیر پا خواهد شدن
پیکرت کز سبزه تر می کشد آزرده گی
زود باشد وقف نقش بوریا خواهد شدن
گو شتابی از نوای سیدا خواهی شنید
گلشنت روزی که بی برگ و نوا خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۶ - کهنه روز
کهنه دوز امرد که او را صاحب ده ساختم
پاره هایش بردم و در خانه دربه ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۶ - گلخن تاب
آن نگار گلخنی را خانه گرمک یافتند
عشقبازان رفته او را بام پستک یافتند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۹ - سیه کار
دوش آن بت سیه کار با بنده کرد تسلیم
همیان پشت او را پر کردم از زر و سیم
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه
دهان بسته قفس و اندر آن سخن مرغیست
که پرگشوده و دارد همی سر پرواز
پرد ز بام تو ناگه ببام خاطر خلق
کنی چو بهر ضرورت در قفس را باز
سخن چو بوم و چه بلبل شوند هر دو قبول
بذوق اهل حقیقت بطبع اهل مجاز
رود بجانب ویران اگر که باشد بوم
چمد بگلشن اگر بلبلی است دستانساز
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شمع! بنشین ز طربخانه پروانه جدا
ترک فانوس مکن،گور جدا، خانه جدا
تا لب شیشه به صد بوسه نگردد ضامن
لب ساغر نشود از لب جانانه جدا
شانه و زلف به هم تا سر الفت دارند
می کند خون به دلم، زلف جدا، شانه جدا
بس که ناراستی از ساغر دوران گل کرد
همچو نرگس نکنم دست ز پیمانه جدا
بوی آبادی اگر پا نگذارد به میان
چون خرابی، نشود جغد ز ویرانه جدا
در قفس تا نکنم زمزمه با خاطر جمع
داد صیاد به من آب جدا، دانه جدا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بی فرات کرشمه ات در باغ
ماتم افروزی شهید گل است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
سیاره طالع اسیران
همرقص کبوتران چاهی ست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
آرام نگیرد نفسی بر مژه ام اشک
کودک چو رود بر سر دیوار، بترسد
در گوشه این کلبه، خرابی شده پنهان
روزی که برآید، در و دیوار بترسد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
پروانه ما گرچه رسد زود به آتش
خواهد که رسد پیشتر از دود به آتش
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
سایه ام از تیره روزی، لیک در ایوان چرخ
آفتاب آید چو پایین، من به بالا می روم
کس نمی پوشد بجز دود دلم رخت عزا
همچو شمع انجمن هرگه ز دنیا می روم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نه دود است این که بر اطراف روی شمع می افتد
پریشان می کند در ماتم پروانه، گیسویی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
قطره پیمایی ست کار ساقی بزم فلک
خشک می گردد ایاغش، تا لبی تر می کنی
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۴
کشته بگذارید امشب اندر این میدان مرا
یک شبیخون دگر بر تیغ قاتل می‌زنم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۷
زبس که بورقم اندر ضمیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۸
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در جواب او
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
ز حلوای عسل دیگی بجوشان
ز حلوا در دلم افتاد آتش
به آب این آتش ما را فروشان
ز شوق صحنک بغرای میده
چو دیگ قلیه ام اکنون خروشان
به گیپا و کدک صوفی اسیرست
برو ای مطبخی اکنون بکوشان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۳
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
در جواب او
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
باشد که محرمی بدهد این نشان ما
در سفره سماء نظر کن ببین که هست
بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما
چون مهرقند در دل صحن برنج بود
فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما
چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات
قناد گفت از آن شده روشن دکان ما
صوفی از آن به صحن برنج است معتقد
کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۱ - و ایضا فی ترجیعات
هر که را دعوتی شود دوچار
عمر این است گو غنیمت دار
صحن بغرای پر ز قیمه صباح
هست چون مرهم دل افگار
چون رسیدی به دعوتی کاری
ننشینی تو ساعتی بیکار
گر بگوید کسی که سیر شدم
بکن از بهر او، تو استغفار
چون تهی گشت سفره از گرده
بهر زله کشی روان بردار
گوشت را نوش کن به کنگر ماس
زان که باشد همیشه گل را خار
پیش صوفی مستمند امروز
از تر و خشک هر چه هست بیار
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
صحن ماهیچه های خوب خاتون مال
از دو عالم به است یک چنگال
خوب تر می شود ز قلیه برنج
همچو رخسار دلبران از خال
معده چون پر شود ز نان و عسل
نبود هیچ همچو آب زلال
خون بسیار خورده از دنبه
شد مزعفر از آن پریشان حال
سر خود را چو داشت پوشیده
مکن از حال جوش بوره سوال
دعوتی نیست بهتر از بریان
پخته چون گشت ای زمان به کمال
دل پر دارم و شکم خالی
تو نداری خبر ازین احوال
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
دارم اکنون هوای بغرایی
در سرم هست پخته سودایی
جان فدای برنج و قلیه کنم
گر بیابم نشان او جایی
در همه کاینات ممکن نیست
همچو زناج سرو بالایی
کس ندیدست چون خیار امروز
نازک رند سبز رعنایی
سر به کله کجا فرود آرد
هر که را دست داد گیپایی
دل بسی سیر کرد در عالم
او چو مطبخ نیافت ماوایی
مطبخی لطف کن ز راه کرم
گر به صوفی بود ترا رایی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
آرزوی کباب دارم و نان
یارب از لطف خویشتن برسان
سر به کونین کی فرود آرد
هر که دریافت کله بریان
گر به صد جان دلی فروشد کس
بجز اکنون که هست بس ارزان
خرم آن ساعتی که گرسنه را
پیش آرند قلیه بادنجان
آه از آن کشکک پر از روغن
که دل ریش را بود درمان
ای صبا در حریم قلیه برنج
چون رسیدی سلام من برسان
نظری کن بگو بر احوالم
که رسیدم ز اشتیاق به جان
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
ای دل از صحنک مزعفر گوی
وز تنکهای همچو چادرگوی
سرکه و سیر را به یک سو نه
وز برنج وز شیر و شکر گوی
چون ببینی تو ماس را بر گوشت
مطبخی را سلام ما بر گوی
تا توانی مرید بریان باش
شرح اوصاف آن قلندرگوی
نان و حلوا اگر به دست آید
هر چه گویی ز آب دیگر گوی
گر خریدار گویدش که به چند
دل بریان به جان برابر گوی
میزبان را چو یافتی تنها
حال صوفی به او مکرر گوی
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
از اسیب این زمان بگویم باز
زان که دارم هوای عمر دراز
بوی آش حلیم می آید
روح من آه می کند پرواز
قلیه دورست از تو ای ططماج
برو این دم به سیر و سرکه بساز
هست در بسته قلعه گیپا
کی شود باز بر من این در باز
هوس کله ای است در سر من
گر دهد دست لیک بی انباز
بره چون نیست این زمان موجود
دم ماهی خوش است و سینه باز
صوفیا چون به مطبخی برسی
از من ناتوان بگو این راز
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
هر که او کله یافت با گیپا
نکند یاد هرگز از شربا
کم مبادا درین جهان یارب
از سر خلق دولت بغرا
روزیش باد در جهان دایم
هر که را آرزو کند اکرا
حله ای را که در بر گیپاست
نزد من بهترست از والا
با مزعفر نشسته ترشی باز
آه در سر چه دارد آن لالا
هر کسی را هوس کند چیزی
صوفی مستمند را حلوا
گر گذر سوی مطبخ اندازی
زینهار این سخن بگو از ما
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
من که قلیه برنج می خواهم
در فراقش جو دنبه می کاهم
در فراق جمال بریانی
به فلک می رسد کنون آهم
در تمنای گرده میده
همه شب روی کرده ای باهم
همچو پالوده دل بود لرزان
بهر فرنین چو اوست دلخواهم
می رود روح در پی حلوا
بگذرد چون ز پیش ناگاهم
معده گر پر شود ز شیر و برنج
ز فلک بگذرد بسی آهم
همچو صوفی به صد زبان گویم
زان که مداح نعمت الله ام
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران
گویم اکنون فضایل انگور
که ازو باد چشم خربزه دور
به امیری از آن رسد فخری
که ازو باغها بود معمور
صحنک سیب را سلامی گوی
زان که دورم ز روی او به ضرور
چون ز شفتالویم امید بهی
نیست، اکنون نشسته ام مخمور
خوش بود از انار لب جوشی
لیک او هست دلبری مستور
دل به انجیر میل از آن دارد
کز بهشت است یادگار و ز حور
باغبان را بگوی پیک صبا
این سخنها ز صوفی مهجور
اشتها زور می کند یاران
دست گیرید ای وفاداران