عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۶
ای خداوندی که دائم پیر چرخ
همچو دولت در هوای جاه تست
خاک درگاهت، امامی، بنده وار
چون فلک در سایه درگاه تست
زنده گردانش که جانش در جهان
در هوای حضرت دلخواه تست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۸
پای آبله و دست تهی، سینه کباب
جان پر غم و دل پر آتش و دیده پرآب
سر پرهوس و صبر نه و عمر خراب
یا رب تو به فضل خویش ما را دریاب
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۱
یا رب تو مرا عاشق صادق گردان
با عشق توَم دمی موافق گردان
من خود دانم که عشق کاری است بزرگ
من لایق آن نیم تو لایق گردان
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۲
یا رب تو مرا بُوی دلی روزی کن
در کوی دلم تو منزلی روزی کن
عمرم بگذشت و حاصلی نیست مرا
ای حاصل جمله حاصلی روزی کن
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۱
یا رب تو مرا به آبرو فرمان بخش
چون درد تو داده ای تومان درمان [بخش]
ای عالم مطلق و تو دانای به حق
بخشنده تویی به بخشش خودمان بخش
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۸
یا رب به خودم هیچ نفس وامگذار
بر من در طبع بوالهوس وامگذار
هر چند که بر درت کم از هیچ کسم
از خویشتنم به هیچ کس وامگذار
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۶۱
هر چند که در شهر به رندی فاشم
وانگشت نمای جملهٔ اوباشم
یا رب تو مرا از درِ خود دور مکن
مگذار که رسوای جهانی باشم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۱۸
یا رب مگذارم اینچنین بی حاصل
نه دین به سلامت و نه دنیا حاصل
بنمای رهی کزو میسّر گردد
بی منّت دعوی همه معنی حاصل
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۵
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باد به دست
یا رب تو بده آنچ همی باید و نیست
یا رب تو ببر آنچ نمی باید و هست
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
الهی خنده ام را نالگی ده
سرشکم را جگر پر کالگی ده
نفس را جلوهٔ آه جگر بخش
نظر را سوی خود راه سفر بخش
بجز عشق ار همه وحی است و اعجاز
از او خلوت گه دل را بپرداز
دلم را عندلیب آوازه گردان
گل باغم به آتش تازه گردان
می شوقم ده از پیمانهٔ عشق
که جوشد برلبم پروانهٔ عشق
به آتش آب ده تیغ زبانم
که جز حمدت نروید از بیانم
چو نخل ایمنم ده خانهٔ حمد
که آرایم به نامت نامه ای چند
بگیر از لطف پس با خامه دستم
که طفل خامه بر کاغذ شکستم
صریر خامه ام را لحن نی کن
سخن را چاشنی مهمان می کن
کلامم را ده از عزت خطابی
بلند افسر کن از ام الکتابی
به پا انداز حمدت کارجمند است
زبان با دل پرند اندر پرند است
ولی پائی که بر گل ناز دارد
کجا پروای پا انداز دارد
من و حمدت زبان را خاک بر سر
ادب را درع طاقت چاک در بر
سزاوارت ادای چون منی نیست
که حمد تو سزای چون منی نیست
به گاه خامشی محشر خروشم
چوشد وقت سخن صید خموشم
زبان شوریده ای گنگانه نطقم
فصاحت زاده ای دیوانه نطقم
من و یارای حمد از من نیاید
که پاس شعله از خرمن نیاید
همان بهتر چو عجزم خامه بشکست
که هم در عرض حال خود زنم دست
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۴ - صفت بهار و شرح حال خویش در زندان و خاتمه
بهار آمد به استقبال نوروز
چو عید بلبل از دنبال نوروز
بهاری از لعاب حور آبش
کف سرچشمهٔ کوثر سحابش
سحابی مجلس افروز نظاره
زماهش برق، و ز باران ستاره
هوا چو طبع من سرمایهٔ در
صبا از خود تهی در عطر گل پر
لبالب از می گل جام لاله
به دعوی باغ و صحرا هم پیاله
خراب آباد جغد و کلبهٔ مور
چو چشم بلبلان از جلوه معمور
به زخم از خرمی مرهم گرفته
غم و شادی چو گل در هم شکفته
هوا در شعله از بس کارگر بود
پر پروانه از گل تازه تر بود
طراوت شسته چون درد از پیاله
غبار عنبر از مژگان لاله
ز بس آغشته در گلهای سیراب
شکسته رنگ خورشید جهانتاب
تو پنداری ز انوار شب و روز
چمن مهتاب پوشیدست در روز
چمن ساقی نظر خمخانه پرداز
صراحی شمع و گل پروانه پرواز
شراب و شبنم و گل هر سه همدست
کزین عاشق وزان بلبل شود مست
ز جوش گل گلاب دیده در جوش
تماشا با تماشایی هم آغوش
چمن عرض تجلی زار گل کرد
چراغ مسجد و بتخانه گل کرد
به وحدتگاه گلشن شیخ و راهب
همه یک نغمه در اثبات واجب
قفس در شهر و بلبل در قفس نه
به غیر از بیکسان در شهر کس نه
من و دل در چنین خرم بهاری
طرب مهمان ز هر سو ناگواری
به زندان اجل کس زار و محبوس
نواسنج ترنمهای افسوس
دریغ آباد زندان طرف با غم
به کف گلدسته از گلهای داغم
چو زندان دخمهٔ زردشت کیشان
کهن سردابهٔ دیر کشیشان
مشبک سقفش از آه اسیران
چو روزنهای دام صید گیران
چو کژدم عنکبوتش دشنه در کام
لعاب خون تنیده بر در و بام
مگس دروی چوزاغان جگر خوار
به خون آغشته تا دل چنگ و منقار
نگهبانان چو سرهنگان دوزخ
یخ از آتش سرشته آتش از یخ
خنک رویان آتش خوی سرکش
به دلشان زخم چون در پنبه آتش
نشیمن آنکه گفتم همنشین این
غرامت در من و بر چرخ نفرین
اجل کرده بر آن محبوس بیداد
که زندان خانه شد همخانه جلاد
به پا زنجیر و بر سر موی ابتر
سیه چون نخل ماتم پای تا سر
ز بس کالودهٔ گرد و غبار است
رخم چون پای مجنون خاکسار است
به رویم طفل اشک از بهر بازی
بود پیوسته در گل مهره بازی
به چشم اشک گلگون پرده افکن
چو عکس برگ گل در آب روشن
چمن بیدار و سرخوش بخت ایام
مرا چشم تماشا خفته در دام
خرامان عالمی گلدسته در دست
من از نیلوفری زنجیر پا بست
ز چندین گل که دارد رنگ هستی
نصیبم گشته نیلوفر پرستی
سپهر نیلگون در سوک بختم
چو نیلوفر زد اندر نیل رختم
نه زندان روزنی دارد به گلشن
کز آن چشمم شود یکذره روشن
نه رحمی بی مروت باغبان را
که چون بیند به رونق بوستان را
به شکر جلوهٔ گلهای خندان
کند پژمرده برگی نذر زندان
نداند راه زندان باد جاسوس
که بر چشمم نگارد کحل پا بوس
ز عطر گل نمک ریزد به داغم
گلاب افشان کند چشم و دماغم
چو برتابد عنان بازگشتی
ز طراری به رسم سرگذشتی
زند بر گوش گل مشکین بیانم
بشوراند دل بلبل زبانم
وگر گل را از از این پیغام ننگست
نه با گل با قبول بخت جنگست
که آرد از من و از بخت من یاد
که لعنت بر من و بر بخت من باد
چه بختست این کزو جز غم نبینم
به مرگش کاش در ماتم نشینم
کیم من وز چه آب و گل سرشتم
که چون یوسف به چشم خویش زشتم
گلم بهر گلابم می پرستند
وگر خارم به آتش می فرستند
به شرع دانش و احکام بینش
نیم نوعی ز جنس آفرینش
نه در هستی نمودم راست بودی
عدم را از وجود ما درودی
نه مخمورم نه هشیارم نه مستم
درست آفرینش را شکستم
الهی ای ز نامت کام جان مست
چو آغازم سخن مست و زبان مست
تو چون گفتم بلندی یافت پستی
ز من برخاست ننگ و نام هستی
چو در گنجد خم و پیمانه با هم
نماید رشحه ای بر بحر شبنم
کنون معذورم از گستاخ گویی
که مأمورم به این گستاخ روئی
کیم من تا به حمدت لب گشایم
سرود عرض حالی می سرایم
زهی هستی ز تو ویران و معمور
تو ظلمت را کنی خال رخ حور
توئی دانا پی افشای هر حال
بلاغت منشی دیوان اعمال
اولوالامر هوس بنیاد دلها
ولی عهد امید آباد دلها
عدم از خانه زادان وجودت
وجود آفرینش کرد جودت
شکار آرزوی خامکاران
بهار آبروی خاکساران
تمنایت وطنگاه غریبان
تماشایت نصیب بس نصیبان
توئی در روی لیلی جامه گلگون
توئی در چشم مجنون مست و مفتون
اگر بر گل اگر بر خار پویم
ز شوقت زار و نالان زار مویم
چو از بختم نیاساید تمنی
نشینم برسر خاک تسلی
الهی گر ز نامم ننگ زاید
نه سنگ از کوه و لعل از سنگ زاید
مرا زین ننگ و نام امیدواری است
که ننگ رستگاری شرمساری است
نسیمی ده گل شرمندگی را
معطر کن دماغ بندگی را
براتی ده ز دیوان نجاتم
بنه مهر نبوت بر براتم
که از خاصیت آن خاتم بخت
کنم دوش سلیمان پایهٔ تخت
ز کام اژدها رختم به درکش
ز موج زمزم اندر چشم ترکش
تهمتن شیوه ای در کار من کن
که بیژن وار مردم زین تغابن
ادب شرطست و شرح غم ضرور است
غرض عجز است و عجز از ناصبور است
وگرنه من که و دیوان هستی
شکایت مندی و آتش پرستی
مرا عمر شکایت مختصر باد
اساس حاجتم زیر و زبر باد
چو حاجت مند بخشی عادت تست
تو دانی حاجت من حاجت تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
دعوی عشق میکنم کذب شده دعای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
الهی دور دار از ما غرور بی گناهی را
به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را
به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن
گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را
تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت
ازان خوش کرده ام بر سر، کلاه گاه گاهی را
درین پیری به زیر دامن پاکان پناهم ده
که فانوسی ضرور است این چراغ صبحگاهی را
برافروزان چراغم را به دست لطف، آسان است
که از داغ دلم چون صبح برداری سیاهی را
گر از لطف تو گیرد موج، تعلیم سبکدستی
چو خار پیرهن از تن برآرد خار ماهی را
سلیم از رحمت عام تو چشم مغفرت دارد
الهی از سر او کم مکن لطف الهی را
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
ای آنکه ترا مدح و ثنا می گویم
نامت چوبرم، نام خدا می گویم
خواهم ز درت بار سفر بربندم
تا حال ثنا، کنون دعا می گویم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه خود
که صیدی را به خون غلطان چو بینی یاد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گردید ای ساقی
کرم فرما و از ته جرعه ای ایجاد کن ما را
خراب رنجش بیجا شده معمورهٔ طاقت
بیفشان گرد کلفت از دل و آباد کن ما را
خماره باده غفلت فراوان درد سر دارد
زسر جوش ندامت ساغری امداد کن ما را
سراغ ما نمی یابی مگر در وادی عنقا
زخود رفتن به هر جا می رسی فریاد کن ما را!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
خداوندا دل وارسته از دنیا کرامت کن
به سویت افتقار از غیرت استغنا کرامت کن
به مقصد می رساند هر کسی را لطف از راهی
مرا هم فتح بابی از در دلها کرامت کن
زبان گفتگو کردی عطا، توفیق غوری ده!
چو موجم تر زبانی با ته دریا کرامت کن
جنون آب و هوای دشت وسعت مشربی خواهد
مرا از پردهٔ دل دامن صحرا کرامت کن
دلم را می فشارد تنگنای عالم امکان
مرا دامان دشتی در خور سودا کرامت کن
ببینم نیک و بد را تا به یک چشم اندر این محفل
بسان شمع بزمم دیدهٔ بینا کرامت کن
زبان نکته سنجی همچو صائب بخش جویا را
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الهی در ره فقرم شکوه پادشاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
پرسشی کن ایطبیب و جان ما را شاد کن
دردمندان توایم از دردمندان یاد کن
خسرو خوبان که شیرین کام باد از جام عیش
رحم گو بر تلخی جان کندن فرهاد کن
شکر این شادی که کردت بخت چون یوسف عزیز
مستمندان غم از بند ستم آزاد کن
گوشه گیران را ز حسرت خانه دل شد خراب
گوشه چشمی فکن صد خانه را آباد کن
ناله کرد از بخت خود اهلی چه خوبش گفت بخت
بنده آن شاه حسنی پیش او فریاد کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۴
نظری فکن که دارم تن زار و روی زردی
لب خشک و دیده تر دل گرم و آه سردی
تو که آفتاب حسنی چه غمت ز خاکساران
که بدامن تو هرگز ننشسته است گردی
غم جان خسته ما نخورد طبیب جانها
مگر این طبیب مارا بدهد خدای دردی
دل خسته زخم هجران به هلاک کرد درمان
اگر این دوا نبودی دل ریش ما چه کردی
سر آنحریف گردم که بخون خویش رقصد
نه چو گرد باشد بره تو هرزه گردی
که رسد بخضر و عیسی برسان بما خدایا
نفس حیات بخشی قدم جهان نوردی
تو بسعی خویش اهلی نشوی قبول دلها
مگر آنکه بر تو افتد نظر قبول مردی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مصیبت حسین (ع) گوید
ایدل ز سوز گریه جگر را کباب کن
یاد از حسین تشنه بچشم پر آب کن
تن خاک کن بمهر حسین و بیاد ده
هر ذره خاک را شرف آفتاب کن
ای تشنه لب که چشمه کوثر طلب کنی
سرچشمه مهر حیدر عالیجناب کن
تاچند وصف دست و دل بحر و کان کنی
ایدل سخن ز دست و دل بوتراب کن
دلشاد ساز مومن و مشرک شکسته دل
آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
در ظلمتیم یا علی از پرده رخ نمای
اب حیات ما شو و کشف حجاب کن
شیر حقی و کار تو بر خواهش حق است
ای شیر حق بخواهش اینخون شتاب کن
دست قا رکاب مه نو گرفته است
ای شهسوار معرکه پا در رکاب کن
خاک تهمتن از سم دلدل چو سرمه ساز
در چشم سلم و دیده افراسیاب کن
بشکن در فلک که بآل تو در ببست
خیبر گشاست دست تو این فتح باب کن
شیر فلک که قصد جگر گوشه تو کرد
بر آتش غضب جگر او کباب کن
آب از حسین چشمه خورشید بسته است
خاکش بچشم افکن و بحرش سراب کن
کیوان بدود سینه خود کن رخش خراب
مریخ هم بخون خودش کف خضاب کن
گیسوی زهره را ببرو در برش فکن
گو این پلاس گردن چنگ رباب کن
تیر فلک قلم شکنش زین خط خطا
بر مشتری بفتوی این خون عتاب کن
وین جامه سفید که بر مه درین عزاست
صد پاره چون کتان ببر ماهتاب کن
گرمی نمای باکره آتش از غضب
آتش چو تیز گشت تو میلی بآب کن
چشم هوا که تیره تر از ابر گریه است
کورش بمیل گرم زرمح شهاب کن
ابیکه دور شد ز حسین از تبش بسوز
سرتاسرش در آبله غرق از حباب کن
خاکی که خورد خون حسین از سیه دلی
زان خون گرم چون مس سرخش مذاب کن
دیو سفید صبح کزین خون صبوح کرد
در کاسه سرش چو تهمتن شراب کن
منقار زاغ شب گر ازین خون شفق نماست
رویش سیه بخواری بیس الغراب کن
بی آن بهار جان چو برآرد شکوفه سر
پیر و سفید مو زغمش در شباب کن
نرگس که بی گل رخ او چشم کرد باز
بازشش بخوابگاه عدم مست خواب کن
بی روی اوست خنده گل سردا گر کند
سرتا قدم ز گریه گرمش گلاب کن
در طوق لعنت است بدوزخ یزید سگ
در گردنش سلاسل آتش طناب کن
در محشرش جو دانه بآتش مده قرار
کارش همیشه سوختن و اضطراب کن
شمر لعین که خود ز سگان جهنم است
لب تشنه اش بدرد سفال کلاب کن
بر کفر خویش چون عمر سعد سکه زد
در خطبه اش بلعنت یزدان خطاب کن
این زیاد سگ که ز سگ کمترست هم
حشرش به خرس و خوک و بشرالدواب کن
وان سگ که تلخکام حسن را بزهر کرد
نوش بهشت در دهنش زهر ناب کن
شاها، موافقان که جگر تشنه غمند
سیر از شراب خلد چه شیخ و چه شاب کن
همچو بنفشه ما گر ازین ماتمیم پیر
تشریف ما اشاره بخیر الثیاب کن
اهلی چو بنده تو بامید رحمتست
رحمی ببنده ایشه مالک رقاب کن
گر ناصواب زیست سگ نفس گمرهش
عفوش دلیل ره بطریق صواب کن
من چون سگ توام چه خورم خون چرخ را
ای شیر حق خلاص مرا زین عذاب کن
از خوان لطف خویش مرا یکنواله بخش
و آنرا برزق باقی عمرم حساب کن
وقت دعا طمع نکنم کای فلک مرا
سیر از نعیم خلد بنعم الثواب کن
مهر علی و آل علی خواهم از خدا
یارب همین دعای مرا مستجاب کن