عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بتان که شیوه جور و ستیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
سرو ما را هر زمان دل میکشد سوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هر که دارد روی دل در قبله دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
چون صبا تا چند هر دم بر سر کوی دگر
جان بیمار مرا تاب شکیبایی نماند
ای طبیب، ار عاقلی، جز صبر داروی دگر
پند گویا، بیش از اینم در صف طاعت مخوان
زشت باشد روی در محراب و دل سوی دگر
موسم نوروز و من در کنج تنهایی اسیر
هر کسی در سایه سرو و لب جوی دگر
گر دل شاهی به دشنامی بجوئی دور نیست
زانکه همچون او نمی بینم دعا گوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هر که دارد روی دل در قبله دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
چون صبا تا چند هر دم بر سر کوی دگر
جان بیمار مرا تاب شکیبایی نماند
ای طبیب، ار عاقلی، جز صبر داروی دگر
پند گویا، بیش از اینم در صف طاعت مخوان
زشت باشد روی در محراب و دل سوی دگر
موسم نوروز و من در کنج تنهایی اسیر
هر کسی در سایه سرو و لب جوی دگر
گر دل شاهی به دشنامی بجوئی دور نیست
زانکه همچون او نمی بینم دعا گوی دگر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ای باد، پرده زان گل نو رسته باز کن
گو بر فروز لاله، رخ و غنچه، ناز کن
باد بهار داغ کهن تازه میکند
مطرب، همان ترانه دلسوز ساز کن
در پرده نوش جنس مروق، که پیر کار
با هیچکس نگفت که افشای راز کن
ای جام باده بر کف و ایمن ز محتسب
مناع خیر میگذرد، در فراز کن
زاهد که بر خرابی ما رشک میبرد
یارب ز گنج عافیتش بی نیاز کن
ای از می فریب، چو نرگس به خواب ناز
بگذشت روزگار خوشی، چشم باز کن
شاهی، چو پیر میکده میخواندت به عیش
خوش مرشدیست، دست ارادت دراز کن
گو بر فروز لاله، رخ و غنچه، ناز کن
باد بهار داغ کهن تازه میکند
مطرب، همان ترانه دلسوز ساز کن
در پرده نوش جنس مروق، که پیر کار
با هیچکس نگفت که افشای راز کن
ای جام باده بر کف و ایمن ز محتسب
مناع خیر میگذرد، در فراز کن
زاهد که بر خرابی ما رشک میبرد
یارب ز گنج عافیتش بی نیاز کن
ای از می فریب، چو نرگس به خواب ناز
بگذشت روزگار خوشی، چشم باز کن
شاهی، چو پیر میکده میخواندت به عیش
خوش مرشدیست، دست ارادت دراز کن
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ای باد صبحدم، خبر یار من بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل ترا لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۲
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧ - قصیده در مدح طغا تیمور خان
ای کرده روز را ز شب قیرگون نقاب
یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
دانی عرق چگونه بود بر عذار او
چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل
در روضه وجود نروید بهیچ باب
چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود
جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
بر تافتست دست دلم تاب زلف تو
باری تو بیگناه ز من روی بر متاب
از ترکتاز چشم تو دل میکند گله
هندوی زلفت از چه سبب میشود بتاب
عشق تو آتشیست که چون در دل اوفتاد
از چشمها گشاد مرا چشمه های آب
باشد بسعی روی تو معمور ملک حسن
کرد آب دیده کشور صبر مرا خراب
دوشم رسید خیل خیال تو میهمان
پالوده کردم اشگ و زدل ساختم کباب
یکره ببر در آرم و بنواز همچو چنگ
تا چند گوشمال کشم از تو چون رباب
تا کی جفا کنی مگر آگه نه که من
هستم کمینه بنده سلطان کامیاب
دارای دین طغا تیمور (خان) که روز رزم
میسازد از رقاب عدو تیغ او قراب
در پیش او عدوش چو گاو است پیش شیر
نی نی چو صعوه در کشش چنگل عقاب
تشویر آسمان و زمین داد و میدهد
عزم سبک عنانش و حزم گران رکاب
سرخی صبح و شام برین نیلگون فلک
داند که چیست هر که کند فکرتی صواب
اینست و بس که خنجر خورشید میکند
روی فلک بخون دل دشمنش خضاب
هر کو بعهد شاه کند بندگی غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب
قارون شود بمال کسی گر بعمر خویش
بیند شبی خیال کف راد او بخواب
ای در پناه سایه رای تو آفتاب
وی درگه تو قبله آمال شیخ و شاب
چرخ اثیر از آتش خشم تو یک شرار
کوثر زچشمه سار صفای تو یک زهاب
ناید کفایت کفت از ابر تیره دل
آب حیات می نتوان یافت از سراب
زین پیشتر که دست سعادت نکرده بود
چون سرمه در دو دیده من خاک آنجناب
بودم امید واثق و هم ظن صادق آنک
دولت رساندم بجناب هنر مآب
منت خدای را که کنون در جناب تو
کردم دعات خاتمه نظم مستطاب
تا بی عمود خیمه نه پشت آسمان
باشد بیا چو بر سر می قبه حباب
بادا فرو شده بزمین دشمنت چو میخ
حبل ورید گشته بگردن درش طناب
در روز و شب ملائکه را ورد افضل است
یا رب دعای ابن یمین باد مستجاب
یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
دانی عرق چگونه بود بر عذار او
چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل
در روضه وجود نروید بهیچ باب
چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود
جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
بر تافتست دست دلم تاب زلف تو
باری تو بیگناه ز من روی بر متاب
از ترکتاز چشم تو دل میکند گله
هندوی زلفت از چه سبب میشود بتاب
عشق تو آتشیست که چون در دل اوفتاد
از چشمها گشاد مرا چشمه های آب
باشد بسعی روی تو معمور ملک حسن
کرد آب دیده کشور صبر مرا خراب
دوشم رسید خیل خیال تو میهمان
پالوده کردم اشگ و زدل ساختم کباب
یکره ببر در آرم و بنواز همچو چنگ
تا چند گوشمال کشم از تو چون رباب
تا کی جفا کنی مگر آگه نه که من
هستم کمینه بنده سلطان کامیاب
دارای دین طغا تیمور (خان) که روز رزم
میسازد از رقاب عدو تیغ او قراب
در پیش او عدوش چو گاو است پیش شیر
نی نی چو صعوه در کشش چنگل عقاب
تشویر آسمان و زمین داد و میدهد
عزم سبک عنانش و حزم گران رکاب
سرخی صبح و شام برین نیلگون فلک
داند که چیست هر که کند فکرتی صواب
اینست و بس که خنجر خورشید میکند
روی فلک بخون دل دشمنش خضاب
هر کو بعهد شاه کند بندگی غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب
قارون شود بمال کسی گر بعمر خویش
بیند شبی خیال کف راد او بخواب
ای در پناه سایه رای تو آفتاب
وی درگه تو قبله آمال شیخ و شاب
چرخ اثیر از آتش خشم تو یک شرار
کوثر زچشمه سار صفای تو یک زهاب
ناید کفایت کفت از ابر تیره دل
آب حیات می نتوان یافت از سراب
زین پیشتر که دست سعادت نکرده بود
چون سرمه در دو دیده من خاک آنجناب
بودم امید واثق و هم ظن صادق آنک
دولت رساندم بجناب هنر مآب
منت خدای را که کنون در جناب تو
کردم دعات خاتمه نظم مستطاب
تا بی عمود خیمه نه پشت آسمان
باشد بیا چو بر سر می قبه حباب
بادا فرو شده بزمین دشمنت چو میخ
حبل ورید گشته بگردن درش طناب
در روز و شب ملائکه را ورد افضل است
یا رب دعای ابن یمین باد مستجاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴١ - ایضاً له
آن پریچهره که صد عاشق زارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد
سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد
هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد
سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد
هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٣ - وله قصیده در مدح طغا یتمور خان
زلف تو بر دو هفته قمر چون مقر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین ز چه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم ز عاشقان تو بر سرکلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمور خان نظر کند
در سایه رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی و عدو گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کار زار ز خون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا ز کثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد ز اطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر ز بحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پر گهر کند
تصدیع بیش ازین ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سر او پی سپر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین ز چه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم ز عاشقان تو بر سرکلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمور خان نظر کند
در سایه رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی و عدو گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کار زار ز خون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا ز کثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد ز اطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر ز بحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پر گهر کند
تصدیع بیش ازین ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سر او پی سپر کند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده در مدح امیر تالش
شاد باش ای دل که بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطر سائی میکند
نفحه اخلاق او در چین ز خون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خود نمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سرگرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد ز دریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر میشود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گر یافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد ز رشک خاطرم
گر چه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بر وی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطر سائی میکند
نفحه اخلاق او در چین ز خون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خود نمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سرگرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد ز دریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر میشود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گر یافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد ز رشک خاطرم
گر چه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بر وی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - وله قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
گاه آن آمد که بر کف ساقیان ساغر نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
واندر او ساغر بجای چشمه کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر ز خاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
ز ابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را ز بهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر بر آرد قدر او
ما حضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چو ژه ئی کآرد برون
گر بنامت ماکیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم ز مدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
واندر او ساغر بجای چشمه کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر ز خاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
ز ابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را ز بهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر بر آرد قدر او
ما حضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چو ژه ئی کآرد برون
گر بنامت ماکیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم ز مدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً در مدح نظام الدین یحیی کرابی
گاه آن آمد که عالم جمله باغستان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان ز آب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر والا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک ازو با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زر پاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ابر است آن کو مایه طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهریست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا ز دور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان ز آب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر والا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک ازو با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زر پاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ابر است آن کو مایه طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهریست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا ز دور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٩ - ایضاً له
یا رب از من خبری سوی خراسان که برد
قصه درد دل من سوی درمان که برد
سخن ذره که گوید بر خورشید فلک
ناله بلبل شیدا بگلستان که برد
کس ندانم که رساند بر جانان سخنم
از گدائی سخنی بر در سلطان که برد
زلف او را چو پریشانی خود هست تمام
پیش او نام دل زار پریشان که برد
جان من تشنه و لعل لب او آب حیات
تشنه ئی را بلب چشمه حیوان که برد
یوسف است او و من اندرغم او یعقوبم
سوز یعقوب سوی یوسف کنعان که برد
جان فرستاد می ایکاش کسی میبردی
تحفه ئی سخت حقیر ست بجانان که برد
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد
آنگه از روح قدس عقل بخلوت پرسید
کز شرف ره بسوی ذروه کیوان که برد
روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش
آصف عهد یمین دول است آن که برد
آنکه جز دست و دل او بگه جودو کرم
می ندانم بجهان آب یم وکان که برد
بارز دفتر دیوان وجود است ار نی
یاد دفتر که کند راه بدیوان که برد
خاطر او بگه فکر برد راه بغیب
راه دشوار بجز خاطرش آسان که برد
صاحبا چون صفت قصر معا لیت رود
نام این طارم فیروزه گردان که برد
شعر نزد تو فرستادم وعقلم میگفت
رشحه کوزه سوی لجه عمان که برد
این ثنا رفع همیکردم و عقلم میگفت
شرم بادت پسرا زیره بکرمان که برد
با همه نضرت و سیرابی گلهای بهشت
شاخ خضرای دمن تحفه برضوان که برد
تو سلیمانی ومن مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد
بیتو زندان بودم گر همه باغ ارم است
بهر گل گر نبود راه ببستان که برد
خود گرفتم من اگر در خور زندان بودم
مفلسی را چو من ای خواجه بزندان که برد
گر مرا جان و دل اندر سر کار تو رود
با تو ایجان و دلم نام دل و جان که برد
بر دعا ختم کن ای ابن یمین بیش مگوی
نطق باقل بفصاحت بر سبحان که برد
خود گرفتم سخنت هست همه سحر حلال
سحر آخر بسوی موسی عمران که برد
بادت از دور فلک عمر در اقبال فزون
خود بیندیش که تا راه بدوران که برد
قصه درد دل من سوی درمان که برد
سخن ذره که گوید بر خورشید فلک
ناله بلبل شیدا بگلستان که برد
کس ندانم که رساند بر جانان سخنم
از گدائی سخنی بر در سلطان که برد
زلف او را چو پریشانی خود هست تمام
پیش او نام دل زار پریشان که برد
جان من تشنه و لعل لب او آب حیات
تشنه ئی را بلب چشمه حیوان که برد
یوسف است او و من اندرغم او یعقوبم
سوز یعقوب سوی یوسف کنعان که برد
جان فرستاد می ایکاش کسی میبردی
تحفه ئی سخت حقیر ست بجانان که برد
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد
آنگه از روح قدس عقل بخلوت پرسید
کز شرف ره بسوی ذروه کیوان که برد
روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش
آصف عهد یمین دول است آن که برد
آنکه جز دست و دل او بگه جودو کرم
می ندانم بجهان آب یم وکان که برد
بارز دفتر دیوان وجود است ار نی
یاد دفتر که کند راه بدیوان که برد
خاطر او بگه فکر برد راه بغیب
راه دشوار بجز خاطرش آسان که برد
صاحبا چون صفت قصر معا لیت رود
نام این طارم فیروزه گردان که برد
شعر نزد تو فرستادم وعقلم میگفت
رشحه کوزه سوی لجه عمان که برد
این ثنا رفع همیکردم و عقلم میگفت
شرم بادت پسرا زیره بکرمان که برد
با همه نضرت و سیرابی گلهای بهشت
شاخ خضرای دمن تحفه برضوان که برد
تو سلیمانی ومن مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد
بیتو زندان بودم گر همه باغ ارم است
بهر گل گر نبود راه ببستان که برد
خود گرفتم من اگر در خور زندان بودم
مفلسی را چو من ای خواجه بزندان که برد
گر مرا جان و دل اندر سر کار تو رود
با تو ایجان و دلم نام دل و جان که برد
بر دعا ختم کن ای ابن یمین بیش مگوی
نطق باقل بفصاحت بر سبحان که برد
خود گرفتم سخنت هست همه سحر حلال
سحر آخر بسوی موسی عمران که برد
بادت از دور فلک عمر در اقبال فزون
خود بیندیش که تا راه بدوران که برد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨١ - قصیده در مدح
زهی حیران ز قد و خط و دندان و لب دلبر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١١ - وله ایضاً در مدح مولانا غیاث الدین بحرآبادی
صبحدم بر خاک کویش بگذاری باد شمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٧ - ایضاً له در مدح نظام الدین یحیی
ساقی بیار باده که چون خلد شد چمن
شد باغ روشن از گهر ابر تیره تن
آهوی سرو نافه بیفکند وزین قبل
باد صبا گرفت دم نافه ختن
زد بر نوای بلبل شیدا چنار دست
وز ذوق آن برقص در استاد نارون
شد روی آبگیر چو سوهان آژ ده
تا از صبا فتاد بر اندام او شکن
لاله ز بس که قطره شبنم برو نشست
شد ساغر عقیق پر از لولو عدن
از روشنی انجم گلهای بوستان
گوئی مگر مجره کشیدند بر چمن
جز برگ بید و سرخ گل اندر جهان که دید
تیغ از زمرد و سپر از گوهر یمن
گر غنچه در فریب دل عندلیب نیست
بهر چه زر ساو گرفتست در دهن
با شنبلید و نرگس تر نسبتی گرفت
زلف سیاه دلبر و رخسار زرد من
آن دلبری که عارض و زلف مسلسلش
بشکست نرخ سنبل و بازار یاسمن
در حیرتم ز طلعت او تا چه خوانمش
ماه شب چهارده یا شمع انجمن
ماه است اگر نه ماه بود خسته محاق
شمع است اگر نه شمع بود بسته لگن
جز خط مشکبوی و رخ جانفزای او
هرگز بنفشه دید کسی رسته بر سمن
جز قد خوش خرام و تن چون حریر او
سرو روان که دید برش برگ نسترن
میزیبدش که پای نهد بر دو چشم من
زیرا که جویبار سزد سرو را وطن
زلفش بکافری دل زارم اسیر کرد
وانگه فکند بی سببی در چه ذقن
سهلست اگر چو خود ذقنش در چهش فکند
در چه توان شدن بامید چنان رسن
شهری اسیر فتنه و غوغای حسن او
واو بر جناب خسرو آفاق مفتتن
والا نظام دولت و ملت که ذات او
نور مجسم است ز انوار ذوالمنن
آن سروری که از حسد بوی خلق او
بر تن قبا کند گل خوشبوی پیرهن
بر خاک اگر ز فیض کفش قطره ئی چکد
طوبی حسد برد بدل از سبزه دمن
گردون شد ازرقی و مه و مهر انوری
بهر ثنا و مدحت آن سرور زمن
حاسد چو اوج جاه وی آورد در خیال
از غم بسان چاه فرو شد بخویشتن
دشمن بروز معرکه از تیغش آن کشد
کز طعنه شهاب کشد در شب اهرمن
ای نابسوده اوج جلال تو دست وهم
وی ناسپرده خاک جناب تو پای ظن
در رزم و بزم بر سر اعدا و اولیا
چون ابر درفشانی و چون مهر تیغ زن
تا عدل دین پناه تو ضبط جهان نهاد
در یک کنام میچرد آهو و کرگدن
در جنب بارگاه تو کان نسر واقع است
سیمرغ بی ثبات بود راست چون زغن
ابن یمین کمینه ثنا خوان جاه تست
بادا ثنای او بقبول تو مقترن
پیوسته باد مرجع خلقان جناب تو
در نفع و ضر و خیر و شر و شادی و حزن
دائم دل سیاه چو سنگ مخالفان
باد از برای خنجر خونخوار تو مسن
شد باغ روشن از گهر ابر تیره تن
آهوی سرو نافه بیفکند وزین قبل
باد صبا گرفت دم نافه ختن
زد بر نوای بلبل شیدا چنار دست
وز ذوق آن برقص در استاد نارون
شد روی آبگیر چو سوهان آژ ده
تا از صبا فتاد بر اندام او شکن
لاله ز بس که قطره شبنم برو نشست
شد ساغر عقیق پر از لولو عدن
از روشنی انجم گلهای بوستان
گوئی مگر مجره کشیدند بر چمن
جز برگ بید و سرخ گل اندر جهان که دید
تیغ از زمرد و سپر از گوهر یمن
گر غنچه در فریب دل عندلیب نیست
بهر چه زر ساو گرفتست در دهن
با شنبلید و نرگس تر نسبتی گرفت
زلف سیاه دلبر و رخسار زرد من
آن دلبری که عارض و زلف مسلسلش
بشکست نرخ سنبل و بازار یاسمن
در حیرتم ز طلعت او تا چه خوانمش
ماه شب چهارده یا شمع انجمن
ماه است اگر نه ماه بود خسته محاق
شمع است اگر نه شمع بود بسته لگن
جز خط مشکبوی و رخ جانفزای او
هرگز بنفشه دید کسی رسته بر سمن
جز قد خوش خرام و تن چون حریر او
سرو روان که دید برش برگ نسترن
میزیبدش که پای نهد بر دو چشم من
زیرا که جویبار سزد سرو را وطن
زلفش بکافری دل زارم اسیر کرد
وانگه فکند بی سببی در چه ذقن
سهلست اگر چو خود ذقنش در چهش فکند
در چه توان شدن بامید چنان رسن
شهری اسیر فتنه و غوغای حسن او
واو بر جناب خسرو آفاق مفتتن
والا نظام دولت و ملت که ذات او
نور مجسم است ز انوار ذوالمنن
آن سروری که از حسد بوی خلق او
بر تن قبا کند گل خوشبوی پیرهن
بر خاک اگر ز فیض کفش قطره ئی چکد
طوبی حسد برد بدل از سبزه دمن
گردون شد ازرقی و مه و مهر انوری
بهر ثنا و مدحت آن سرور زمن
حاسد چو اوج جاه وی آورد در خیال
از غم بسان چاه فرو شد بخویشتن
دشمن بروز معرکه از تیغش آن کشد
کز طعنه شهاب کشد در شب اهرمن
ای نابسوده اوج جلال تو دست وهم
وی ناسپرده خاک جناب تو پای ظن
در رزم و بزم بر سر اعدا و اولیا
چون ابر درفشانی و چون مهر تیغ زن
تا عدل دین پناه تو ضبط جهان نهاد
در یک کنام میچرد آهو و کرگدن
در جنب بارگاه تو کان نسر واقع است
سیمرغ بی ثبات بود راست چون زغن
ابن یمین کمینه ثنا خوان جاه تست
بادا ثنای او بقبول تو مقترن
پیوسته باد مرجع خلقان جناب تو
در نفع و ضر و خیر و شر و شادی و حزن
دائم دل سیاه چو سنگ مخالفان
باد از برای خنجر خونخوار تو مسن
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۶ - وله ایضاً
میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٧ - قصیده ایضاً له
آیا بود که باز ببینم جمال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه