عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب است این زلف، یا روز جدایی؟
                                    
لب است این لعل، یا جان وفایی؟
بتا! نامهربان یارا! نگارا!
بدین سان بی وفا آخر چرایی؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
یکی از گوشه ی دل رو نمایی
نه شرط دوستی باشد که هر روز
ز نو عهدی ببندی و نپایی
نمی خواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوش تر گدایی
جگر خونم ز داغ آشنایان
چه بودی گر نبودی آشنایی؟
خدارا، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود بر گشایی
دلی داریم در عشقت پریشان
سری داریم بر خاکت هوایی
تو ای سرو ریاض جان عالم
تو ی شاه سریر اصطفایی
تو ای چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبایی
به ستاری که از عالم گزیدت
به غفاری که دادت انبیایی
به آب پاک ینبوع شفاعت
بشو از روی کارم روسیایی
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز این ابرو تو محراب دعایی
خداوندا به حق پاکی خود
به آن لؤلؤی بحر پادشایی
بهر لطفی که داری با عزیزان
ببخشایی همه جرم وفایی
مرا این دل ز آب و گل سرشتند
ترا دلبر ز نور کبریایی
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجایی؟
«وفایی» چون ننالد خون نگرید
که کشت آن دلربایش از جدایی؟
                                                                    
                            لب است این لعل، یا جان وفایی؟
بتا! نامهربان یارا! نگارا!
بدین سان بی وفا آخر چرایی؟
چه باشد گر به رحمت عاشقان را
یکی از گوشه ی دل رو نمایی
نه شرط دوستی باشد که هر روز
ز نو عهدی ببندی و نپایی
نمی خواهم نشان سلطنت را
که بر خاک درت خوش تر گدایی
جگر خونم ز داغ آشنایان
چه بودی گر نبودی آشنایی؟
خدارا، مهر و مه را سرنگون کن
چه باشد پرده از خود بر گشایی
دلی داریم در عشقت پریشان
سری داریم بر خاکت هوایی
تو ای سرو ریاض جان عالم
تو ی شاه سریر اصطفایی
تو ای چشم و چراغ جان آدم
گل و شمشاد باغ اجتبایی
به ستاری که از عالم گزیدت
به غفاری که دادت انبیایی
به آب پاک ینبوع شفاعت
بشو از روی کارم روسیایی
مران از خود چو آوردم به تو رو
کز این ابرو تو محراب دعایی
خداوندا به حق پاکی خود
به آن لؤلؤی بحر پادشایی
بهر لطفی که داری با عزیزان
ببخشایی همه جرم وفایی
مرا این دل ز آب و گل سرشتند
ترا دلبر ز نور کبریایی
دل من در ازل دلبر گرفته
وگرنه دل کجا دلبر کجایی؟
«وفایی» چون ننالد خون نگرید
که کشت آن دلربایش از جدایی؟
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای روی تو ابروی تو وان دو لب شیرین
                                    
هم قبله و هم کعبه و هم جان وفایی
گر سرو نه ای جلوه ی جان بخش چه داری؟
گر ماه نه ای بر سر این چرخ چرایی؟
گفتند که بر چشمه کند سرو سهی جای
باور نکنم تا به سر چشم نیایی
چون روی بگردانم از ابروی تو جانا!
کارباب وفارا به خدا قبله نمایی
بی نام تو هر چند بود فتح جهان خام
بی خامه ی من هم نبود نامه گشایی
گفتم که بگیرد نمک ساعد شاهم
نامردم اگر باز نگردم چو «وفایی»
                                                                    
                            هم قبله و هم کعبه و هم جان وفایی
گر سرو نه ای جلوه ی جان بخش چه داری؟
گر ماه نه ای بر سر این چرخ چرایی؟
گفتند که بر چشمه کند سرو سهی جای
باور نکنم تا به سر چشم نیایی
چون روی بگردانم از ابروی تو جانا!
کارباب وفارا به خدا قبله نمایی
بی نام تو هر چند بود فتح جهان خام
بی خامه ی من هم نبود نامه گشایی
گفتم که بگیرد نمک ساعد شاهم
نامردم اگر باز نگردم چو «وفایی»
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتم به بت ساده: که ای ترک خجندی
                                    
ای هر خم زلف تو مرا بند و کمندی
شیرین تر از این قامت و بالا نشنیدم
چون گلبن نورسته نه پستی نه بلندی
با این لب شیرین چو در آیی به شکرخند
گویند: که شور شکری فتنه ی قندی
گفت: از لب شیرین من این بوالعجبی نیست
خاصه که بود بوسه گه بهجت افندی
گفتم: که بگو قیمت یک بوسه ازان گفت:
این نکته ندارد صفت چونی و چندی
جان بهر تو غم نیست ولی واهمه دارم
کین جان محقر ز «وفایی» نپسندی
                                                                    
                            ای هر خم زلف تو مرا بند و کمندی
شیرین تر از این قامت و بالا نشنیدم
چون گلبن نورسته نه پستی نه بلندی
با این لب شیرین چو در آیی به شکرخند
گویند: که شور شکری فتنه ی قندی
گفت: از لب شیرین من این بوالعجبی نیست
خاصه که بود بوسه گه بهجت افندی
گفتم: که بگو قیمت یک بوسه ازان گفت:
این نکته ندارد صفت چونی و چندی
جان بهر تو غم نیست ولی واهمه دارم
کین جان محقر ز «وفایی» نپسندی
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم کز وفایی لطف کردی یاد فرمودی
                                    
ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی
به غمزه گر دلم بردی، به نازم باز دل دادی
جزاک الله، خرابم کردی و آباد فرمودی
پی تسخیر عالم خرق عادت جز تو کس ننمود
به خنده شکرستان از عدم ایجاد فرمودی
به فتح دل خط آوردی و پشتیبان گیسو شد
به بیت الله حبش را از خطا امداد فرمودی
ندانستم کدامین بود از خال و خطت قاتل
همین دانم نگاهی کردی و جلاد فرمودی
به هر یک غمزه صد خون ریختن نشنیده ام، جانا
به این چشم کمان ابرو تو این بیداد فرمودی
ز استغنای ناز، ای خسرو خوبان، چه ها کردی
لب شیرین گشادی قتل صد فرهاد فرمودی
به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی
کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی
هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم
چه حرفی از زبان گل به گوش باد فرمودی
به چشم تر غبار از دل بشو، گفتی «وفایی» را
پیاپی جام می ده چون شط بغداد فرمودی
                                                                    
                            ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی
به غمزه گر دلم بردی، به نازم باز دل دادی
جزاک الله، خرابم کردی و آباد فرمودی
پی تسخیر عالم خرق عادت جز تو کس ننمود
به خنده شکرستان از عدم ایجاد فرمودی
به فتح دل خط آوردی و پشتیبان گیسو شد
به بیت الله حبش را از خطا امداد فرمودی
ندانستم کدامین بود از خال و خطت قاتل
همین دانم نگاهی کردی و جلاد فرمودی
به هر یک غمزه صد خون ریختن نشنیده ام، جانا
به این چشم کمان ابرو تو این بیداد فرمودی
ز استغنای ناز، ای خسرو خوبان، چه ها کردی
لب شیرین گشادی قتل صد فرهاد فرمودی
به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی
کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی
هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم
چه حرفی از زبان گل به گوش باد فرمودی
به چشم تر غبار از دل بشو، گفتی «وفایی» را
پیاپی جام می ده چون شط بغداد فرمودی
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای به مصر سودایت صد عزیز قربانی
                                    
رحم کن به یاد آور حال پیر کنعانی
نازنین دلی دارم عاشق پری رویی
از خدا نمی آید عاشقان برنجانی
دل ز حسرت رویت روز و شب همی نالد
نغمه های خوش دارد بلبل گلستانی
عیش هر دو عالم را من به این نخواهم داد
من لب ترا بوسم جان من تو بستانی
زلف یار بگرفتن لب گذاشتن بر لب
لذتی دگر دارد جمع در پریشانی
من چرا ننالم از دست چشم و ابرویت
میکده ی فرنگی شد کعبه ی مسلمانی
کام لب نخواهم دید نا مکیده خالش را
از خضر مگر یابم سر آب حیوانی
زلف گیرمت گویی: کافرا مسلمان شو
روی بوسمت گویی: نیست این مسلمانی
آخر ای فرنگی زاد چون کنم ز بیدادت؟
مؤمنم نمی دانی کافرم همی خوانی
زان دهان تمنایی دارم و نمی گویم
مذهب «وفایی» نیست کشف راز پنهانی
                                                                    
                            رحم کن به یاد آور حال پیر کنعانی
نازنین دلی دارم عاشق پری رویی
از خدا نمی آید عاشقان برنجانی
دل ز حسرت رویت روز و شب همی نالد
نغمه های خوش دارد بلبل گلستانی
عیش هر دو عالم را من به این نخواهم داد
من لب ترا بوسم جان من تو بستانی
زلف یار بگرفتن لب گذاشتن بر لب
لذتی دگر دارد جمع در پریشانی
من چرا ننالم از دست چشم و ابرویت
میکده ی فرنگی شد کعبه ی مسلمانی
کام لب نخواهم دید نا مکیده خالش را
از خضر مگر یابم سر آب حیوانی
زلف گیرمت گویی: کافرا مسلمان شو
روی بوسمت گویی: نیست این مسلمانی
آخر ای فرنگی زاد چون کنم ز بیدادت؟
مؤمنم نمی دانی کافرم همی خوانی
زان دهان تمنایی دارم و نمی گویم
مذهب «وفایی» نیست کشف راز پنهانی
                                 وفایی مهابادی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دریغ عهد گل و عاشقی و روز جوانی
                                    
که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
                                                                    
                            که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
                                 وفایی مهابادی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساربان! ای مهربان محمل کش، ای چون من هزار
                                    
باد قربان غباری از غبار این دیار
این چه خاک است، این چه باد است، این چه آب است، این چه تاب!
خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار
گر مدد زین چار نگرفتی ز لطف این چار طبع
هین دچار جان شیرین می شدندی این دو چار؟
ساربان! آبی به چشم نقش پای محمل است
گشته اندر برج آبی بدر تابان آشکار
ساربانا! ای زمام محمل اندر دست تو
ابر رحمت را کشد گویا فرشته کردگار
ساربانا! ای ز عکس خاک پای محملت
گشته چشم اشکبار من دمادم مشکبار
محمل است این بر شتر کاید خرامان جان فزا
یا ز باغ خلد بر پشت صبا یک نوبهار؟
محمل است این بر جمل کز وی جهان پر نور شده
یا فراز چرخ گردان آفتاب تابدار؟
زودتر محمل بران کارام جان من نماند
بیشتر زین التفاتی کن که شد صبر و قرار
خستگانیم اندرین صحرا طبیب ما تو باش
تشنگانیم اندرین وادی بیا آبی بیار
هر شراری از درونم «جمل صفر» بود
ناله ی «هل من مزید» آید ز من بی اختیار
سینه سوزان، دل فروزان، جان گدازان ناگهان
معنی «یا نار کونی رحمة» گشت آشکار
یعنی از روی دلارا آن نگار نازنین
پرتوی بنمود، دل شد بی خود و جان، رستگار
چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا
چون نسازم با وصال آن بهار پر نگار؟
چون فراق آید کجا فکر قرار و صبر و هوش
چون وصال آید کجا یاد فراق و انتظار!
گاه خندان، گاه گریان، گه حزین، گه شادمان
گاه جمع و گه پریشان، گاه غمگین، گه نزار
عاشق آواره را هر لحظه حالی دیگر است
گر دمی در آب ماند صد زمان ماند به نار
بلبل بی چاره را هر دم هوایی در سر است
تا که کی خندان شود گل اندکی یابد قرار
نه مرا با نار نوری، نه مرا با آب تاب
من نمی دانم خدایا این چه حال است این چه کار؟
بوی جان از انس این محمل همی آید مگر
نسبتی با آفتاب انس و جان دارد به کار
عکس این محمل چنان از رنگ بی رنگ آمده
صد بهار است این دیار اکنون به چشم هوشیار
هر سموم وی شمام و هر بخار وی بخور
خار گل، خاشاک وی سنبل، مغیلان لاله زار
هر گلی را رنگ و بوی خود کتاب دفتری است
در بیان وصف زلف روی آن زیبا نگار
در حضور پادشاه گل ریاحین بسته صف
چون بگرد سید مختار اصحاب کبار
خواجه ی مرسل، امین وحی منزل، نور حق
شمس عالم، فخر آدم، شافع روز شمار
گر نبودی ذات پاکش باعث ایجاد کون
بی عمل ماندی صفاتی از صفات کردگار
حلقه ی مویش به رویش گر نبد واو قسم
کی به روز و شب بخوردی خالق لیل و نهار
کثرت انعام او پیداست ز انگشتان او
باشد از دریا نشان لطف جود جویبار
تاجش از «لولاک» تخت از «لی مع الله» خلعتش
سر «ما أوحی فأوحی» و از «لعمرک» تاجدار
پیشتاز انبیا، «روح الأمین» ش در رکاب
لشکرش خیل ملایک از یمین و از یسار
خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم
پادشاهان جهان بر آستانش بنده وار
با وجود این چنین شاهی وجود آن چنان
کی مرا باشد غم از بار گناه بی شمار؟
با نگاه نرگس از شوخی که در سر داشتی
تا قیامت ماند حیران، بی خود و مست و خمار
سنبل از لافی که با گیسوی پر چینش زدی
تار او شد کار و بار او سراسر تا رومار
پرتوی از نور رخسارش چو پر عالم بتافت
شد چراغ و آتش پروانه ی زار و نزار
شبنمی از گلشن رویش به دنیا در فتاد
شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار
انبیا را خود چه یارا از شفاعت دم زدن
تا نیایی در صف محشر تو اول شاهوار
ای پناه آل آدم! قبله ی روحانیان!
ای امید انس و جان! خیر الوری فخر الکبار
قامت و ابروی تو روشن گر «نون و قلم»
چشم دلجوی تو از «مازاغ» باشد سرمه دار
گر بخواهی «یلج الجمل فی سم الخیاط»
آن چه در شأن تو دارد گشته از پروردگار
آب و تابی تافت از رویت به موسی و خلیل
آب او شد نار اعدا، نار او شد لاله زار
رنگ و بویی یافت یوسف از گلستان رخت
چاه او شد، چاه زندان، خانه ی عز و وقار
هر چه می خواهم تو می دانی به حسن خاتمت
ای امید نا امیدان، این امید من برآر
بی وفایی در شفاعت چون بود؟ یا مصطفی
با وفایی از خدا ور خواه مشتی خاکسار
نیست چون من هیچ کس آشفته کار و تیره روز
بی نوا، آواره، سرگردان، پریشان روزگار
نیست چون من در بیابان گنه گمراه تر
پر خطا، پر معصیت، شرمنده و زار و نزار
یا رسول الله «وفایی» امت تست هر چه هست
هم تو می دانی که شیطان دشمن تو است آشکار
در قیامت کی روا باشد، کجا غیرت بود؟
دشمن خود شاد فرمایی و امت خوار و زار
وانگهی هستم سگی بر درگه اولاد تو
پیر «شمزین» غوث «طایف» خواجگان با وقار
ای گل گلزار «طه»، سرو بستان رسول
ای مه برج هدایت سید والا تبار
سر بیرون آر از کفن تا باز بینم روی تو
باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار
یک زمان بنشین به چشم من که تا گویند باز
خسروی بهر تفرج رفت بر دریا کنار
یک نگه کن تا شوم قربان و ماند در جهان
پادشاهی را سگی بوده «وفایی» جان نثار
پیر درویشان بدی کو حلقه ی تسبیح و ذکر
شاه شمزینان بدی کو آن شه و آن گیر و دار
این رخ زیبا چرا افتاده زین سان زیر خاک
وین تن نازک چرا شد هم چنین بی اختیار
از چه در سنگی چنین تنها تو ای سنگم به دل
تو مگر لعلی که در سنگی چنین افتاده زار؟
از چه در خاکی چنین بی کس تو ای خاکم به سر
تو مگر گنجی که در خاکی چنین بی اعتبار
تا چه شد آن گفتگو و آن مهربانی های تو
ای خوشا آن وقت و ساعت، ای خوشا آن روزگار
گرچه در معنی تصرف بیشتر داری ولی
جان به جان ها شاد گردد، تن به تنها سازگار
تو شهی من بی نوایم آمدم بر درگهت
مرحمت فرمای و دست از بینوای خود مدار
                                                                    
                            باد قربان غباری از غبار این دیار
این چه خاک است، این چه باد است، این چه آب است، این چه تاب!
خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار
گر مدد زین چار نگرفتی ز لطف این چار طبع
هین دچار جان شیرین می شدندی این دو چار؟
ساربان! آبی به چشم نقش پای محمل است
گشته اندر برج آبی بدر تابان آشکار
ساربانا! ای زمام محمل اندر دست تو
ابر رحمت را کشد گویا فرشته کردگار
ساربانا! ای ز عکس خاک پای محملت
گشته چشم اشکبار من دمادم مشکبار
محمل است این بر شتر کاید خرامان جان فزا
یا ز باغ خلد بر پشت صبا یک نوبهار؟
محمل است این بر جمل کز وی جهان پر نور شده
یا فراز چرخ گردان آفتاب تابدار؟
زودتر محمل بران کارام جان من نماند
بیشتر زین التفاتی کن که شد صبر و قرار
خستگانیم اندرین صحرا طبیب ما تو باش
تشنگانیم اندرین وادی بیا آبی بیار
هر شراری از درونم «جمل صفر» بود
ناله ی «هل من مزید» آید ز من بی اختیار
سینه سوزان، دل فروزان، جان گدازان ناگهان
معنی «یا نار کونی رحمة» گشت آشکار
یعنی از روی دلارا آن نگار نازنین
پرتوی بنمود، دل شد بی خود و جان، رستگار
چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا
چون نسازم با وصال آن بهار پر نگار؟
چون فراق آید کجا فکر قرار و صبر و هوش
چون وصال آید کجا یاد فراق و انتظار!
گاه خندان، گاه گریان، گه حزین، گه شادمان
گاه جمع و گه پریشان، گاه غمگین، گه نزار
عاشق آواره را هر لحظه حالی دیگر است
گر دمی در آب ماند صد زمان ماند به نار
بلبل بی چاره را هر دم هوایی در سر است
تا که کی خندان شود گل اندکی یابد قرار
نه مرا با نار نوری، نه مرا با آب تاب
من نمی دانم خدایا این چه حال است این چه کار؟
بوی جان از انس این محمل همی آید مگر
نسبتی با آفتاب انس و جان دارد به کار
عکس این محمل چنان از رنگ بی رنگ آمده
صد بهار است این دیار اکنون به چشم هوشیار
هر سموم وی شمام و هر بخار وی بخور
خار گل، خاشاک وی سنبل، مغیلان لاله زار
هر گلی را رنگ و بوی خود کتاب دفتری است
در بیان وصف زلف روی آن زیبا نگار
در حضور پادشاه گل ریاحین بسته صف
چون بگرد سید مختار اصحاب کبار
خواجه ی مرسل، امین وحی منزل، نور حق
شمس عالم، فخر آدم، شافع روز شمار
گر نبودی ذات پاکش باعث ایجاد کون
بی عمل ماندی صفاتی از صفات کردگار
حلقه ی مویش به رویش گر نبد واو قسم
کی به روز و شب بخوردی خالق لیل و نهار
کثرت انعام او پیداست ز انگشتان او
باشد از دریا نشان لطف جود جویبار
تاجش از «لولاک» تخت از «لی مع الله» خلعتش
سر «ما أوحی فأوحی» و از «لعمرک» تاجدار
پیشتاز انبیا، «روح الأمین» ش در رکاب
لشکرش خیل ملایک از یمین و از یسار
خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم
پادشاهان جهان بر آستانش بنده وار
با وجود این چنین شاهی وجود آن چنان
کی مرا باشد غم از بار گناه بی شمار؟
با نگاه نرگس از شوخی که در سر داشتی
تا قیامت ماند حیران، بی خود و مست و خمار
سنبل از لافی که با گیسوی پر چینش زدی
تار او شد کار و بار او سراسر تا رومار
پرتوی از نور رخسارش چو پر عالم بتافت
شد چراغ و آتش پروانه ی زار و نزار
شبنمی از گلشن رویش به دنیا در فتاد
شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار
انبیا را خود چه یارا از شفاعت دم زدن
تا نیایی در صف محشر تو اول شاهوار
ای پناه آل آدم! قبله ی روحانیان!
ای امید انس و جان! خیر الوری فخر الکبار
قامت و ابروی تو روشن گر «نون و قلم»
چشم دلجوی تو از «مازاغ» باشد سرمه دار
گر بخواهی «یلج الجمل فی سم الخیاط»
آن چه در شأن تو دارد گشته از پروردگار
آب و تابی تافت از رویت به موسی و خلیل
آب او شد نار اعدا، نار او شد لاله زار
رنگ و بویی یافت یوسف از گلستان رخت
چاه او شد، چاه زندان، خانه ی عز و وقار
هر چه می خواهم تو می دانی به حسن خاتمت
ای امید نا امیدان، این امید من برآر
بی وفایی در شفاعت چون بود؟ یا مصطفی
با وفایی از خدا ور خواه مشتی خاکسار
نیست چون من هیچ کس آشفته کار و تیره روز
بی نوا، آواره، سرگردان، پریشان روزگار
نیست چون من در بیابان گنه گمراه تر
پر خطا، پر معصیت، شرمنده و زار و نزار
یا رسول الله «وفایی» امت تست هر چه هست
هم تو می دانی که شیطان دشمن تو است آشکار
در قیامت کی روا باشد، کجا غیرت بود؟
دشمن خود شاد فرمایی و امت خوار و زار
وانگهی هستم سگی بر درگه اولاد تو
پیر «شمزین» غوث «طایف» خواجگان با وقار
ای گل گلزار «طه»، سرو بستان رسول
ای مه برج هدایت سید والا تبار
سر بیرون آر از کفن تا باز بینم روی تو
باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار
یک زمان بنشین به چشم من که تا گویند باز
خسروی بهر تفرج رفت بر دریا کنار
یک نگه کن تا شوم قربان و ماند در جهان
پادشاهی را سگی بوده «وفایی» جان نثار
پیر درویشان بدی کو حلقه ی تسبیح و ذکر
شاه شمزینان بدی کو آن شه و آن گیر و دار
این رخ زیبا چرا افتاده زین سان زیر خاک
وین تن نازک چرا شد هم چنین بی اختیار
از چه در سنگی چنین تنها تو ای سنگم به دل
تو مگر لعلی که در سنگی چنین افتاده زار؟
از چه در خاکی چنین بی کس تو ای خاکم به سر
تو مگر گنجی که در خاکی چنین بی اعتبار
تا چه شد آن گفتگو و آن مهربانی های تو
ای خوشا آن وقت و ساعت، ای خوشا آن روزگار
گرچه در معنی تصرف بیشتر داری ولی
جان به جان ها شاد گردد، تن به تنها سازگار
تو شهی من بی نوایم آمدم بر درگهت
مرحمت فرمای و دست از بینوای خود مدار
                                 وفایی مهابادی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمی دانم چرا ای دیده چندین خون فشان هستی؟
                                    
همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
                                                                    
                            همانا داغدار هجر یار مهربان هستی
تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی
مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟
تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری
که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟
تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ
چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی
تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم
که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟
تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی
که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟
تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی
که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی
تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش
که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟
تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار
که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟
تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی
که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟
تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل
چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟
تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه
بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟
تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان
مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟
وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود
که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی
تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم
غلام درگه پیران کیوان آستان هستی
تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود
سگ عالی جناب آستان راستان هستی
امام راستان قطب خداجویان عبیدالله
تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی
فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور
که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی
به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن
به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی
مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی
روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی
کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما
به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی
تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق
به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی
به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق
تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟
گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری
گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی
مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی
غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی
بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد
که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی
ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم
تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی
مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان
خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی
هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست
روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی
زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد
چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی
چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند
بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی
مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد
که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی
شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو
پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی
به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو
که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی
اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید
که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی
اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید
که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی
گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم
چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی
ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود
که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی
چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم
چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی
روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی
که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی
جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت
که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی
«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت
درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی
                                 وفایی مهابادی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کرم خواندی، ستم راندی، وفا گفتی، جفا کردی
                                    
تو ای ماه سمن سیما ببین با ما چه ها کردی؟
روم از سوز دل آتش زنم در هر نیستانی
به بانگ نی بگویم آن چه با این بی نوا کردی
وفایی! داستان گریه، من با کس نمی گفتم
قلم بگرفتی از مژگان تو شرح ماجرا کردی
وفایی! از زبانت مشک چین، عطر ختن ریزد
مگر با خاک کوی قطب عالم آشنا کردی
وفایی! چشم بینایت رنگ نور طور می پاشد
مگر از خاک پای غوث عالم سرمه سا کردی
چراغ آل آدم غوث اعظم، ای عبیدالله
تویی کز یک نظر قلب جهان را کیمیا کردی
به دور آخر از جام حقیقت نشئه ای دادی
که محفل ار سراسر مست نور کبریا کردی
نقاب از روی بگشودی جمال خویش بنمودی
جهان را شش جهت از نور خود «بدرالدجی» کردی
نسیمی از بهار فیض [فیاضت چو افشاندی]
زمین را غنچه گل دادی، زمان را مشک زا کردی
به دل های مریدان هر کجا عکس رخت افتاد
که شرح معنی «بدرالدجی، شمس الضحی» کردی
درین آخر به جز نام بقا یکباره فانی بود
دری بگشادی و جان فنا را پر بقا کردی
اگر دست دل دیوانه را لطف تو نگرفتی
کجا دل روی در خلوت سرای دلربا کردی؟
به هر کس یک نظر کز روی لطف قهر افکندی
گدارا پادشاه و شاه را مسکین گدا کردی
به ترکستان چرا گویم لبت آب بقا بخشید
که ترکستان معنی را ز لب عین بقا کردی
سگم خواندی و خوشنودم، بدم گفتی و افزودم
جزاک الله کرم گفتی، عفاک الله عطا کردی
                                                                    
                            تو ای ماه سمن سیما ببین با ما چه ها کردی؟
روم از سوز دل آتش زنم در هر نیستانی
به بانگ نی بگویم آن چه با این بی نوا کردی
وفایی! داستان گریه، من با کس نمی گفتم
قلم بگرفتی از مژگان تو شرح ماجرا کردی
وفایی! از زبانت مشک چین، عطر ختن ریزد
مگر با خاک کوی قطب عالم آشنا کردی
وفایی! چشم بینایت رنگ نور طور می پاشد
مگر از خاک پای غوث عالم سرمه سا کردی
چراغ آل آدم غوث اعظم، ای عبیدالله
تویی کز یک نظر قلب جهان را کیمیا کردی
به دور آخر از جام حقیقت نشئه ای دادی
که محفل ار سراسر مست نور کبریا کردی
نقاب از روی بگشودی جمال خویش بنمودی
جهان را شش جهت از نور خود «بدرالدجی» کردی
نسیمی از بهار فیض [فیاضت چو افشاندی]
زمین را غنچه گل دادی، زمان را مشک زا کردی
به دل های مریدان هر کجا عکس رخت افتاد
که شرح معنی «بدرالدجی، شمس الضحی» کردی
درین آخر به جز نام بقا یکباره فانی بود
دری بگشادی و جان فنا را پر بقا کردی
اگر دست دل دیوانه را لطف تو نگرفتی
کجا دل روی در خلوت سرای دلربا کردی؟
به هر کس یک نظر کز روی لطف قهر افکندی
گدارا پادشاه و شاه را مسکین گدا کردی
به ترکستان چرا گویم لبت آب بقا بخشید
که ترکستان معنی را ز لب عین بقا کردی
سگم خواندی و خوشنودم، بدم گفتی و افزودم
جزاک الله کرم گفتی، عفاک الله عطا کردی
                                 وفایی مهابادی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ندانم با وفاداران جفا کاری چرا کردی؟
                                    
چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی
که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟
به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی
به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟
سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو
به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی
وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]
درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی
به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل
گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی
نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی
ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد
مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی
به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی
نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی
شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم
نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی
به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را
پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی
                                                                    
                            چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟
مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی
مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی
که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟
که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟
به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی
به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟
سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو
به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی
چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من
چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی
وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]
درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی
به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل
گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی
نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت
در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی
ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد
مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی
به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی
نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی
شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم
نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی
به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را
پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی
                                 وفایی مهابادی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سیبا به نزاکت تو نازم
                                    
گویی نسب از نگار داری
آمیخته ای به آب و آتش
وین معجز از آن نگار داری
دل می بری از لطافت، آری
مذهب ز صفات یار داری
نیمی ز تو سرخ و نیمه ای زرد
حیران توام چه کار داری؟
یا داده ای دل به یار از آن رو
چون من دل داغدار داری
یا بهر نثار دلستانت
از جان، رخ شرمسار داری
امروز که می روی به سویش
جان در قدمش نثار داری
زنهار به یادم آور ای سیب
در بارگهی که یار داری
در چهره ی آفتاب لغزی
یعنی به رخش گذار داری
بر تنگ لبش نهی سر و پای
یعنی به لبش گذار داری
و آن گاه به آه و ناله ی زار
چندان که تو اقتدار داری
بوسی دو سه زن به خاک پایش
هر جا که تو اختیار داری
عرضم بگذار کای دلارام
ای کز دو رخان بهار داری
از کز دو رخان عالم آرا
مهر و مهی در حصار داری
پا بسته به حسن، مشتری را
در سنبل تابدار داری
و زآهوی نرگسان به شوخی
شیران جهان شکار داری
در کوی تو اوفتاده یعنی
یک عاشق خاکساری داری
تا کی چو کمند مشکبارش
سرگشته و بی قرار داری
دانی که خدای برندارد
جور و ستمی که کار داری
تا کی دل خسته ی «وفایی»
چون نرگس خویش زار داری
و آن گاه به وی ده این غزل را
گر طاقت زینهار داری
                                                                    
                            گویی نسب از نگار داری
آمیخته ای به آب و آتش
وین معجز از آن نگار داری
دل می بری از لطافت، آری
مذهب ز صفات یار داری
نیمی ز تو سرخ و نیمه ای زرد
حیران توام چه کار داری؟
یا داده ای دل به یار از آن رو
چون من دل داغدار داری
یا بهر نثار دلستانت
از جان، رخ شرمسار داری
امروز که می روی به سویش
جان در قدمش نثار داری
زنهار به یادم آور ای سیب
در بارگهی که یار داری
در چهره ی آفتاب لغزی
یعنی به رخش گذار داری
بر تنگ لبش نهی سر و پای
یعنی به لبش گذار داری
و آن گاه به آه و ناله ی زار
چندان که تو اقتدار داری
بوسی دو سه زن به خاک پایش
هر جا که تو اختیار داری
عرضم بگذار کای دلارام
ای کز دو رخان بهار داری
از کز دو رخان عالم آرا
مهر و مهی در حصار داری
پا بسته به حسن، مشتری را
در سنبل تابدار داری
و زآهوی نرگسان به شوخی
شیران جهان شکار داری
در کوی تو اوفتاده یعنی
یک عاشق خاکساری داری
تا کی چو کمند مشکبارش
سرگشته و بی قرار داری
دانی که خدای برندارد
جور و ستمی که کار داری
تا کی دل خسته ی «وفایی»
چون نرگس خویش زار داری
و آن گاه به وی ده این غزل را
گر طاقت زینهار داری
                                 وفایی مهابادی : مسمطات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند
                                    
گردش از جاروب زلف و طره ی حورا زدند
ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند
خاک آدم را نم از سرچشمه ی صهبا زدند
بر سر شوریده تاج «علم الأسما» زدند
دین و دل دیوانه را اعتاب «عرش الله» زدند
مطربان را نغمه ی جان بخش زیر و بم گرفت
عاشقان را ناله ی دلسوز در عالم گرفت
مجلس روحانیان را ذوق می در دم گرفت
.....[دل برگ!] ساقی چون ز گردش نم گرفت
اول این جام شراب فقیه امام! گرفت
می پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند
هر یکی زین عاشقان مستانه جام می به دست
گه ز روی جام گاه از بوی جانان گشته مست
بانگ نوشانوش ساقی ناله های می پرست
پرده زاهد درید و چشم نامحرم ببست
سرخوش و بیهش به یاد شاهد روز «ألست»
شیشه ی «لا» را ز دل بر ساغر «الا» زدند
آن یکی از «أرنی» مخمور و مست جام دوست
و آن دگر از «لن ترانی» کشته ی پیغام دوست
یک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست
یک سر از «وجهت وجهی» پر ز عشق نام دوست
هر یکی را رمز و غمزی کرده بی آرام دوست
ای بسا در قعر این دریا که دست و پا زدند
پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق
آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق
کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق
عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق
گشته از تیغ محبت غرقه در دریای عشق
خیمه در بالای صحرای «فنا فی الله» زدند
چون سر آمد هر یکی را دولت شاهنشهی
شد پریشان هر سری را افسر و فر و بهی
گشت خالی مسند مولایی و تخت و شهی
جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهی
دست غیب آمد برون زد! قرعه ی خل اللهی
سکه ی شاهی به نام شاه عبید الله زدند
غیث دین، غوث مریدان، پیر من، قطب امم
دست رحمت، پشت دین، چشم حیا، جسم کرم
از شرافت عاشقان کوی او صید حرم
آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم
حلقه سان پشت نیاز خویشتن کردند خم
هر یکی از جان و دل فریاد یا مولا زدند
باده نوش شوق بر سیمای ناهیدش رقم
خرقه پوش ذوق تا بالای خورشید علم
با همه بی چارگی ابر کرم بحر امم
اوست کآیند آستانش محترم نامحترم
بی نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکین، محتشم
پشت پا از جان و دل بر حشمت دنیا زدند
آشنای کوی جانان بلبل گلزار حق
عاشقان نام خدا گنجینه ی اسرار حق
قبله گاه هر دل و آیینه ی دیدار حق
سرخوش از جام تجلی، مظهر انوار حق
مست و مخمور از خمار خمره ی دیدار حق
گوئیا در سینه ی وی آتش سینا زدند
آفرین بر خامه ی صورت کش جان آفرین
کاین چنین زیبا نگاری آفرید از ماء و طین
بلبل خوش نغمه ی گلزار شرع یا و سین
قامتش در جویبار دیده سرو راستین
طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنین
آفتابی را مگر بر شاخه ی طوبا زدند
آستانش قبله ی دل، اهل دل را رهنما
خاندانش کعبه ی جان، آل آدم را پنا
خانقایش کهف عالم مرتجا و ملتجا
خاک پای اوست در چشم وفایی توتیا
آری آری چون «وفایی» زین سبب شاه و گدا
بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند
ای شه تخت ولایت من نه مهمان توام
ز آشنایان سگ درگاه و ایوان توام
بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام
گر چه کافر بوده ام از نو مسلمان توام
بر «وفایی» رحمتی، قربان دربان توام
همتی کن نفس و شیطان ره تقوی زدند
                                                                    
                            گردش از جاروب زلف و طره ی حورا زدند
ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند
خاک آدم را نم از سرچشمه ی صهبا زدند
بر سر شوریده تاج «علم الأسما» زدند
دین و دل دیوانه را اعتاب «عرش الله» زدند
مطربان را نغمه ی جان بخش زیر و بم گرفت
عاشقان را ناله ی دلسوز در عالم گرفت
مجلس روحانیان را ذوق می در دم گرفت
.....[دل برگ!] ساقی چون ز گردش نم گرفت
اول این جام شراب فقیه امام! گرفت
می پرستان را به نوشانوش پس آوا زدند
هر یکی زین عاشقان مستانه جام می به دست
گه ز روی جام گاه از بوی جانان گشته مست
بانگ نوشانوش ساقی ناله های می پرست
پرده زاهد درید و چشم نامحرم ببست
سرخوش و بیهش به یاد شاهد روز «ألست»
شیشه ی «لا» را ز دل بر ساغر «الا» زدند
آن یکی از «أرنی» مخمور و مست جام دوست
و آن دگر از «لن ترانی» کشته ی پیغام دوست
یک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست
یک سر از «وجهت وجهی» پر ز عشق نام دوست
هر یکی را رمز و غمزی کرده بی آرام دوست
ای بسا در قعر این دریا که دست و پا زدند
پای بند جان و دل شد طره ی سودای عشق
آتش اندر جان و دل زد آفت غوغای عشق
کشور تاب و توان ویران ز استیلای عشق
عاشق و دیوانه و سرگشته در سودای عشق
گشته از تیغ محبت غرقه در دریای عشق
خیمه در بالای صحرای «فنا فی الله» زدند
چون سر آمد هر یکی را دولت شاهنشهی
شد پریشان هر سری را افسر و فر و بهی
گشت خالی مسند مولایی و تخت و شهی
جان جانان دل به دلبر آشنا شد وانگهی
دست غیب آمد برون زد! قرعه ی خل اللهی
سکه ی شاهی به نام شاه عبید الله زدند
غیث دین، غوث مریدان، پیر من، قطب امم
دست رحمت، پشت دین، چشم حیا، جسم کرم
از شرافت عاشقان کوی او صید حرم
آن که بر خاک درش اسکندر و دارا و جم
حلقه سان پشت نیاز خویشتن کردند خم
هر یکی از جان و دل فریاد یا مولا زدند
باده نوش شوق بر سیمای ناهیدش رقم
خرقه پوش ذوق تا بالای خورشید علم
با همه بی چارگی ابر کرم بحر امم
اوست کآیند آستانش محترم نامحترم
بی نوا، سلطان، گدا، خاقان، مسکین، محتشم
پشت پا از جان و دل بر حشمت دنیا زدند
آشنای کوی جانان بلبل گلزار حق
عاشقان نام خدا گنجینه ی اسرار حق
قبله گاه هر دل و آیینه ی دیدار حق
سرخوش از جام تجلی، مظهر انوار حق
مست و مخمور از خمار خمره ی دیدار حق
گوئیا در سینه ی وی آتش سینا زدند
آفرین بر خامه ی صورت کش جان آفرین
کاین چنین زیبا نگاری آفرید از ماء و طین
بلبل خوش نغمه ی گلزار شرع یا و سین
قامتش در جویبار دیده سرو راستین
طلعتش در گلشن دل دلربا و نازنین
آفتابی را مگر بر شاخه ی طوبا زدند
آستانش قبله ی دل، اهل دل را رهنما
خاندانش کعبه ی جان، آل آدم را پنا
خانقایش کهف عالم مرتجا و ملتجا
خاک پای اوست در چشم وفایی توتیا
آری آری چون «وفایی» زین سبب شاه و گدا
بوسه بر آن آستان آسمان فرسا زدند
ای شه تخت ولایت من نه مهمان توام
ز آشنایان سگ درگاه و ایوان توام
بت پرستم، هر چه هستم، دست و دامان توام
گر چه کافر بوده ام از نو مسلمان توام
بر «وفایی» رحمتی، قربان دربان توام
همتی کن نفس و شیطان ره تقوی زدند
                                 وفایی مهابادی : دیوان فارسی
                            
                            
                                مثنوی پیک صبا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زد صفیری مرغ جان بالای عرش
                                    
کرد مشکین از نفس سیمای عرش
خواند بر دل یک ورق آیات عشق
گشت دل سرمست تسلیمات عشق
دلبر ترسا خمار و می زده
شد گلابی زد به راه میکده
عشوه ای زد نرگس مستانه را
حلقه زد ناگه در میخانه را
ساقی آمد آب می بر مست زد
مطرب آمد بر رگ دل دست زد
بازم از می ساقی روحانیان
[برد ما را تا] در پیر مغان
بازم از نی مطرب دیوان عشق
دست دل بگرفت تا ایوان عشق
باز شد شیرین به شکر خنده زن
تازه شد داغ درون کوه کن
موسی جان باز شد بر طور عشق
جامه ی جان پاره شد از نور عشق
داد لیلی سنبل مشکین به باد
باز مجنون در بیابان سر نهاد
باز قمری سر به سر دستان کشید
وز نفیر عشق، نای خود درید
باز شد گل بانگ بلبل در چمن
تازه شد عشق گلش در جان و تن
باز شد جان «وفایی» نغمه گو
در فراق دلبر گل رنگ و بو
جان نثار قبله ابروی عشق
بنده ی زنار زلف ز روی عشق
حلقه در گوش در پیر مغان
زند خوان مذهب آه و فغان
قمری آشفته بر بالای سرو
سرخوش و مدهوش رفتار تذرو
نغمه پرداز نگار جنگ ساز
مست صهبای بت عاشق نواز
داغدار چین زلف دوستان
طوطی هجر آمد از هندوستان
مطرب خوش نغمه ی دیوان گل
بلبل خونین دل خوش خوان گل
عاشق شیدا «وفایی» دم به دم
خوش نوایی داد اندر صبحدم
کای نسیم منزل جانان من
مرحبا ای غمگسار جان من
ای انیس گلشن و بستان دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان دوست
ای صبا دست من و دامان تو
جان من بادا فدای جان تو
حوریانه می خرامی هر زمان
بر صف نسرین و گل دامن کشان
توده توده عنبر افشان بینمت
دسته دسته گل به دامان بینمت
یا به گلزار خطا رو کرده ای
نافه ی مشک غزال آورده ای
یا گلستان را شبیخون کرده ای
غارت عطر گلستان کرده ای
یا به بازی باغبان خلد بود
تاری از گیسوی حورانش گشود
یا گذاری کرده ای در کوی یار
کاین چنین عنبر فشانی باربار
زنده کردی جان مشتاقان دوست
گر نه انفاس مسیحا، این چه بود؟
چون تویی در بزم جانان دادرس
عاشقان را [اندکی هم] داد رس
روی کن در کوچه ی آن دلستان
از من دیوانه پیغامی رسان
بوسه ای زن بر در و دیوار یار
عطر سازی کن تو در گلزار یار
زینهار آهسته شو اندر حصار
تا نگیرد زلف جانانم غبار
کاندرین بیت حرم صیدم به ناز
می کند بازیچه با زلف دراز
دلبری بینی به حسن آراسته
ابروانش چون مه نو کاسته
خال دارد هندوانه مشک ناب
زلف دارد زنگیانه پر زتاب
مهر و مه آیینه دار روی او
مشتری پا بسته در گیسوی او
یک طبق گل بسته بر سرو روان
یک قدح می کرده اندر ناروان
طره ای مشکین برو آویخته
سنبل و نسرین به هم آمیخته
هر دو زلفش سایبان مهر و ماه
آهوان را سایه ی زلفش پناه
حلقه در گوش لبش لعل یمان
بنده ی زلف سیاهش ضیمران
غمزه اش از ابروان خون ریزتر
نشتر مژگان ز خنجر تیزتر
بر رگ دل غمزه ی او نیشتر
خستگان را خنده ی او گل شکر
هشته در زلف سیه سحر حلال
کرده در تنگ شکر آب زلال
اشک زارش آب حیوان پرورد
آب حیوانش دل و جان پرورد
[عود خالش بر] رخ افروخته
عود تر باشد بر آتش سوخته
ظلمت است و آه از تاب و تبش
هم چو گرداب سکندر غبغبش
چون خضر وان خال هندو نسبش
می نماید آب حیوان در لبش
آفت ایمان به زلف عنبرین
غارت جان از دو لعل شکرین
صورتش طعنه به شکر می زند
آتش اندر جان آذر می زند
چشم بند نرگسش انگیخته
خون عاشق را به مژگان ریخته
قد نگویم قامتی چون نخل طور
رخ نخوانم عارضی صد لمعه نور
سرکش و سرمست و تند و شوخ و شنگ
پنجه از خون عزیزان لاله رنگ
بر سر حوض است چون یک شعله نور
بر لب کوثر خرامان هم چو حور
لب گل و بالا گل و گل رنگ و بو است
گر نمی دانی «گلندام» من او است
قبله ی جان «وفایی» روی او
کعبه ی دل از دو عالم کوی او
شانه کن زلف سیاهش با ادب
دور دار از خاک راهش با ادب
سجده ای بر بر قد و بالای او
عرضه ای کن از من شیدای او
کای شکر لب، دلبر عیار من
ای ستم گر، تند خو، دلدار من
کای بدین بالا، بلای مرد و زن
کای دو چشمت مایه ی صد مکر و فن
کای بدین حسن ملک رشک پری
دلبر بی باک و یار سرسری
من هم از خیل شهیدان توام
قمری سرو خرامان توام
با دو نرگس تا ز دستم برده ای
باده ی ناخورده مستم کرده ای
داغدار خال هندوی تو کرد
بی قرار زلف و ابروی تو کرد
تا نهادم در پی زلف تو سر
نیست جز سودا مرا کاری دگر
گلبن شیرین به جان پروردمش
هم چو بلبل جان به قربان کردمش
تند بادی ناگهان سحری نمود
آن گل نورسته از دستم ربود
عمر چندین ساله را دادم به باد
تا غزالی مست در دامم فتاد
قبله کردم دلگشا ابروی او
از دل و جان بنده ی هندوی او
آن چنان مست نگاهم کرده بود
تا شدم هشیار شیرش برده بود
غمگسار خویش سروی داشتم
در خرامیدن تذرویی داشتم
کردمش پرورده از خون جگر
آبیاری کردم از اشک بصر
از من دلداده چون وحشی رمید
عاقبت از بی وفایی سر کشید
بلبل روی تو بودم روز و شب
رو به رو سینه به سینه لب به لب
قبله گاهم طاق ابروی تو بود
بوسه گاهم چشم جادوی تو بود
دست در گردن به هم بازی کنان
بوسه می کردم ازان لعل لبان
چشم بینای مرا بردند نور
تا به یکبار از منت کردند دور
چشم زخمی ناگه از ما کار کرد
آفتاب بخت ما را تار کرد
دور کردند از من آن یار مرا
ای خدا گیرد سبب کار مرا
عاشقم کردی به آن چشم سیاه
از نگاهی دین و دل بردی ز راه
سوی چشم [ای تو ای جانان] من
رحمتی بر درد بی درمان من
تا چه شد آن مهربانی های تو
وان همه شیرین زبانی های تو
چشم دارم کز غم آزادم کنی
با نگاهی یک رهی شادم کنی
بر «وفایی» بی وفایی تا به کی؟
ای دل آرام! آن جدایی تا به کی؟
نی غلط گفتم که خورشید هدی است
طلعتش آیینه ی نور خداست
گلبنی از باغ طه نازنین
قطب عالم فخر آل یاء و سین
گر به دل ها سکه ی آگاهی است
ماه تا ماهی عبیداللهی است
مطلع نور خدا تا غایتی
آفتاب از عکس رویش آیتی
خنده اش مشکل گشا، معجز نظام
از پی دل مردگان «یحیی العظام»
ابروش از «قاب قوسین» با خبر
رویش از آیات «و انشق القمر»
نفس بد را آن چه چشم مست او است
«ذو الفقار حیدر» ی در دست او است
ابروش در قلب نفس کفر کار
آیت «لا سیف الا ذوالفقار»
تاجدار خطه ی فقر و فنا
شهسوار عرصه ی فخر و غنا
مرشدی کز التفات یک نگاه
جام جم سازد دل و جان سیاه
خواجگان را بنده در هر دو سرا
بندگان را خواجه ی مشگل گشا
از جمالش نور مطلق روشن است
زین سبب نور دل و جان من است
تا عروس شرع ازو زیور گرفت
دید احمد رونقی دیگر گرفت
هر که نبود چون سگان خاک درش
سگ از او به، خاک عالم بر سرش
در سمرقند لبش معجز نماست
آری آری خواجه ی احرار ماست
ای چراغ خلوت صدق و صفا
ای فراغ سینه ی اهل وفا
شب چراغ روی تو بر هر که تافت
در سیاهی آب حیوان دیده یافت
هست سرو قامتت طوبا شبیه
سایه اش «طوبی لمن دخل فیه»
دل گرفتار بلای عشق تو است
جان شهید کربلای عشق تواست
بس که از دل موج خون افشانده ام
در میان آب و آتش مانده ام
دیده ای دارم پر از خوناب ناب
سینه ای چون جان مشتاقان کباب
دیده بر دریای خون طوفان زده
سینه از از سوز درون آتشکده
رویت از گلزار چین مشک ختن
مویت از مشک خطای صد ختن
با صبا بفرست ازان گل دسته ای
و از نسیم عطر سنبل بسته ای
ما زیاده غمگسار آواره ایم
در غریبی بی کس و بی چاره ایم
ما ز داغ زلف زندان دیده ایم
محنت شام غریبان دیده ایم
آن چه در راه غریبان منزوی است
گر بلرزد عرش اعظم دور نیست
حق ذات آن خداوند عظیم
که بود بر بندگان خود رحیم
حق آن اسمی که بر لوح از قلم
از شرافت ابتدا آمد رقم
حق آن نوری که [آمد در جهات]
غلغله پیدا شد اندر کائنات
با خدایی ها که بود از بی خودی
ناله های «ما عرفنا» می زدی
جسم پاک از بندگی پر ناله بود
جان نوای «ما عرفنا» می سرود
حق روح آن دلیل المرسلین
فخر آدم، رحمة للعالمین
حق آن نوری که از ابر قدم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
حق آن روحانیانی با هم اند
که به جان حمال عرش اعظم اند
حق جان جمله ی پیغمبران
بر طریق حق دلیل بندگان
حق روح خواجگان نقشبند
وارهان جان وفایی را ز بند
پای بند نفس نا فرمان شدم
زیر بار ذلت و عصیان شدم
همتی کن شاد کن از رحمتم
دست دل گیر و بر آر از ظلمتم
جوش زن دریای رحمت را دمی
دردمندان را ببخشا مرهمی
دست دل بگشا و چشم سر ببند
التفاتی کن به جان دردمند
دست بگشا در حضور کبریا
لب بجنبان در مقام التجا
کای خداوند خطا بخش کریم
ای خدای پاک و دادار رحیم
بگذر از جرم «وفایی» هر چه هست
پس به حسن اختتامش گیر دست
                                                                    
                            کرد مشکین از نفس سیمای عرش
خواند بر دل یک ورق آیات عشق
گشت دل سرمست تسلیمات عشق
دلبر ترسا خمار و می زده
شد گلابی زد به راه میکده
عشوه ای زد نرگس مستانه را
حلقه زد ناگه در میخانه را
ساقی آمد آب می بر مست زد
مطرب آمد بر رگ دل دست زد
بازم از می ساقی روحانیان
[برد ما را تا] در پیر مغان
بازم از نی مطرب دیوان عشق
دست دل بگرفت تا ایوان عشق
باز شد شیرین به شکر خنده زن
تازه شد داغ درون کوه کن
موسی جان باز شد بر طور عشق
جامه ی جان پاره شد از نور عشق
داد لیلی سنبل مشکین به باد
باز مجنون در بیابان سر نهاد
باز قمری سر به سر دستان کشید
وز نفیر عشق، نای خود درید
باز شد گل بانگ بلبل در چمن
تازه شد عشق گلش در جان و تن
باز شد جان «وفایی» نغمه گو
در فراق دلبر گل رنگ و بو
جان نثار قبله ابروی عشق
بنده ی زنار زلف ز روی عشق
حلقه در گوش در پیر مغان
زند خوان مذهب آه و فغان
قمری آشفته بر بالای سرو
سرخوش و مدهوش رفتار تذرو
نغمه پرداز نگار جنگ ساز
مست صهبای بت عاشق نواز
داغدار چین زلف دوستان
طوطی هجر آمد از هندوستان
مطرب خوش نغمه ی دیوان گل
بلبل خونین دل خوش خوان گل
عاشق شیدا «وفایی» دم به دم
خوش نوایی داد اندر صبحدم
کای نسیم منزل جانان من
مرحبا ای غمگسار جان من
ای انیس گلشن و بستان دوست
مرحبا ای پیک مشتاقان دوست
ای صبا دست من و دامان تو
جان من بادا فدای جان تو
حوریانه می خرامی هر زمان
بر صف نسرین و گل دامن کشان
توده توده عنبر افشان بینمت
دسته دسته گل به دامان بینمت
یا به گلزار خطا رو کرده ای
نافه ی مشک غزال آورده ای
یا گلستان را شبیخون کرده ای
غارت عطر گلستان کرده ای
یا به بازی باغبان خلد بود
تاری از گیسوی حورانش گشود
یا گذاری کرده ای در کوی یار
کاین چنین عنبر فشانی باربار
زنده کردی جان مشتاقان دوست
گر نه انفاس مسیحا، این چه بود؟
چون تویی در بزم جانان دادرس
عاشقان را [اندکی هم] داد رس
روی کن در کوچه ی آن دلستان
از من دیوانه پیغامی رسان
بوسه ای زن بر در و دیوار یار
عطر سازی کن تو در گلزار یار
زینهار آهسته شو اندر حصار
تا نگیرد زلف جانانم غبار
کاندرین بیت حرم صیدم به ناز
می کند بازیچه با زلف دراز
دلبری بینی به حسن آراسته
ابروانش چون مه نو کاسته
خال دارد هندوانه مشک ناب
زلف دارد زنگیانه پر زتاب
مهر و مه آیینه دار روی او
مشتری پا بسته در گیسوی او
یک طبق گل بسته بر سرو روان
یک قدح می کرده اندر ناروان
طره ای مشکین برو آویخته
سنبل و نسرین به هم آمیخته
هر دو زلفش سایبان مهر و ماه
آهوان را سایه ی زلفش پناه
حلقه در گوش لبش لعل یمان
بنده ی زلف سیاهش ضیمران
غمزه اش از ابروان خون ریزتر
نشتر مژگان ز خنجر تیزتر
بر رگ دل غمزه ی او نیشتر
خستگان را خنده ی او گل شکر
هشته در زلف سیه سحر حلال
کرده در تنگ شکر آب زلال
اشک زارش آب حیوان پرورد
آب حیوانش دل و جان پرورد
[عود خالش بر] رخ افروخته
عود تر باشد بر آتش سوخته
ظلمت است و آه از تاب و تبش
هم چو گرداب سکندر غبغبش
چون خضر وان خال هندو نسبش
می نماید آب حیوان در لبش
آفت ایمان به زلف عنبرین
غارت جان از دو لعل شکرین
صورتش طعنه به شکر می زند
آتش اندر جان آذر می زند
چشم بند نرگسش انگیخته
خون عاشق را به مژگان ریخته
قد نگویم قامتی چون نخل طور
رخ نخوانم عارضی صد لمعه نور
سرکش و سرمست و تند و شوخ و شنگ
پنجه از خون عزیزان لاله رنگ
بر سر حوض است چون یک شعله نور
بر لب کوثر خرامان هم چو حور
لب گل و بالا گل و گل رنگ و بو است
گر نمی دانی «گلندام» من او است
قبله ی جان «وفایی» روی او
کعبه ی دل از دو عالم کوی او
شانه کن زلف سیاهش با ادب
دور دار از خاک راهش با ادب
سجده ای بر بر قد و بالای او
عرضه ای کن از من شیدای او
کای شکر لب، دلبر عیار من
ای ستم گر، تند خو، دلدار من
کای بدین بالا، بلای مرد و زن
کای دو چشمت مایه ی صد مکر و فن
کای بدین حسن ملک رشک پری
دلبر بی باک و یار سرسری
من هم از خیل شهیدان توام
قمری سرو خرامان توام
با دو نرگس تا ز دستم برده ای
باده ی ناخورده مستم کرده ای
داغدار خال هندوی تو کرد
بی قرار زلف و ابروی تو کرد
تا نهادم در پی زلف تو سر
نیست جز سودا مرا کاری دگر
گلبن شیرین به جان پروردمش
هم چو بلبل جان به قربان کردمش
تند بادی ناگهان سحری نمود
آن گل نورسته از دستم ربود
عمر چندین ساله را دادم به باد
تا غزالی مست در دامم فتاد
قبله کردم دلگشا ابروی او
از دل و جان بنده ی هندوی او
آن چنان مست نگاهم کرده بود
تا شدم هشیار شیرش برده بود
غمگسار خویش سروی داشتم
در خرامیدن تذرویی داشتم
کردمش پرورده از خون جگر
آبیاری کردم از اشک بصر
از من دلداده چون وحشی رمید
عاقبت از بی وفایی سر کشید
بلبل روی تو بودم روز و شب
رو به رو سینه به سینه لب به لب
قبله گاهم طاق ابروی تو بود
بوسه گاهم چشم جادوی تو بود
دست در گردن به هم بازی کنان
بوسه می کردم ازان لعل لبان
چشم بینای مرا بردند نور
تا به یکبار از منت کردند دور
چشم زخمی ناگه از ما کار کرد
آفتاب بخت ما را تار کرد
دور کردند از من آن یار مرا
ای خدا گیرد سبب کار مرا
عاشقم کردی به آن چشم سیاه
از نگاهی دین و دل بردی ز راه
سوی چشم [ای تو ای جانان] من
رحمتی بر درد بی درمان من
تا چه شد آن مهربانی های تو
وان همه شیرین زبانی های تو
چشم دارم کز غم آزادم کنی
با نگاهی یک رهی شادم کنی
بر «وفایی» بی وفایی تا به کی؟
ای دل آرام! آن جدایی تا به کی؟
نی غلط گفتم که خورشید هدی است
طلعتش آیینه ی نور خداست
گلبنی از باغ طه نازنین
قطب عالم فخر آل یاء و سین
گر به دل ها سکه ی آگاهی است
ماه تا ماهی عبیداللهی است
مطلع نور خدا تا غایتی
آفتاب از عکس رویش آیتی
خنده اش مشکل گشا، معجز نظام
از پی دل مردگان «یحیی العظام»
ابروش از «قاب قوسین» با خبر
رویش از آیات «و انشق القمر»
نفس بد را آن چه چشم مست او است
«ذو الفقار حیدر» ی در دست او است
ابروش در قلب نفس کفر کار
آیت «لا سیف الا ذوالفقار»
تاجدار خطه ی فقر و فنا
شهسوار عرصه ی فخر و غنا
مرشدی کز التفات یک نگاه
جام جم سازد دل و جان سیاه
خواجگان را بنده در هر دو سرا
بندگان را خواجه ی مشگل گشا
از جمالش نور مطلق روشن است
زین سبب نور دل و جان من است
تا عروس شرع ازو زیور گرفت
دید احمد رونقی دیگر گرفت
هر که نبود چون سگان خاک درش
سگ از او به، خاک عالم بر سرش
در سمرقند لبش معجز نماست
آری آری خواجه ی احرار ماست
ای چراغ خلوت صدق و صفا
ای فراغ سینه ی اهل وفا
شب چراغ روی تو بر هر که تافت
در سیاهی آب حیوان دیده یافت
هست سرو قامتت طوبا شبیه
سایه اش «طوبی لمن دخل فیه»
دل گرفتار بلای عشق تو است
جان شهید کربلای عشق تواست
بس که از دل موج خون افشانده ام
در میان آب و آتش مانده ام
دیده ای دارم پر از خوناب ناب
سینه ای چون جان مشتاقان کباب
دیده بر دریای خون طوفان زده
سینه از از سوز درون آتشکده
رویت از گلزار چین مشک ختن
مویت از مشک خطای صد ختن
با صبا بفرست ازان گل دسته ای
و از نسیم عطر سنبل بسته ای
ما زیاده غمگسار آواره ایم
در غریبی بی کس و بی چاره ایم
ما ز داغ زلف زندان دیده ایم
محنت شام غریبان دیده ایم
آن چه در راه غریبان منزوی است
گر بلرزد عرش اعظم دور نیست
حق ذات آن خداوند عظیم
که بود بر بندگان خود رحیم
حق آن اسمی که بر لوح از قلم
از شرافت ابتدا آمد رقم
حق آن نوری که [آمد در جهات]
غلغله پیدا شد اندر کائنات
با خدایی ها که بود از بی خودی
ناله های «ما عرفنا» می زدی
جسم پاک از بندگی پر ناله بود
جان نوای «ما عرفنا» می سرود
حق روح آن دلیل المرسلین
فخر آدم، رحمة للعالمین
حق آن نوری که از ابر قدم
گشت عرش و کرسی و لوح و قلم
حق آن روحانیانی با هم اند
که به جان حمال عرش اعظم اند
حق جان جمله ی پیغمبران
بر طریق حق دلیل بندگان
حق روح خواجگان نقشبند
وارهان جان وفایی را ز بند
پای بند نفس نا فرمان شدم
زیر بار ذلت و عصیان شدم
همتی کن شاد کن از رحمتم
دست دل گیر و بر آر از ظلمتم
جوش زن دریای رحمت را دمی
دردمندان را ببخشا مرهمی
دست دل بگشا و چشم سر ببند
التفاتی کن به جان دردمند
دست بگشا در حضور کبریا
لب بجنبان در مقام التجا
کای خداوند خطا بخش کریم
ای خدای پاک و دادار رحیم
بگذر از جرم «وفایی» هر چه هست
پس به حسن اختتامش گیر دست
                                 بلند اقبال : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روا نباشد اگر گویمت که مه روئی
                                    
تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی
به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی
پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی
به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی
مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی
پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی
کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی
به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی
لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
                                                                    
                            تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی
به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی
پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی
به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی
مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی
پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی
کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی
به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی
لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۶ - در مدح یعسوب دین امیرالمؤمنین (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر مطرب آهنگ دیگر نمی زد
                                    
چو نی بر دل و جانم آذر نمی زد
به نی گر، نمی بود دمساز لعلش
دو صد طعنه بر تنگ شکر نمی زد
لبش همچو قند مکرّر نبودی
گرش بر لب نی مکرّر نمی زد
نمی کرد اینگونه مست و خرابم
اگر دمبدم دم به مزمر نمی زد
گر، از شور شیرینی نی نبودی
مرا این چنین شور بر سر نمی زد
دل زار چون زر، نمی گشت خالص
گر، آذر، به قلب مکدّر نمی زد
گر، از من نمی آمدی بوی عشقی
دل چون سپندم به مجمر نمی زد
بلی فیض عشق ار نبودی کلامم
به هر قلب چون سکّه بر زر نمی زد
برآن عاشقم من که گر او نبودی
خدا نقش این چار دفتر نمی زد
علی آنکه گر قدرت او نبودی
کس این خیمه بر چرخ اخضر نمی زد
خدا را خدایی نمی گشت ظاهر
گر او نعره ز الله اکبر نمی زد
                                                                    
                            چو نی بر دل و جانم آذر نمی زد
به نی گر، نمی بود دمساز لعلش
دو صد طعنه بر تنگ شکر نمی زد
لبش همچو قند مکرّر نبودی
گرش بر لب نی مکرّر نمی زد
نمی کرد اینگونه مست و خرابم
اگر دمبدم دم به مزمر نمی زد
گر، از شور شیرینی نی نبودی
مرا این چنین شور بر سر نمی زد
دل زار چون زر، نمی گشت خالص
گر، آذر، به قلب مکدّر نمی زد
گر، از من نمی آمدی بوی عشقی
دل چون سپندم به مجمر نمی زد
بلی فیض عشق ار نبودی کلامم
به هر قلب چون سکّه بر زر نمی زد
برآن عاشقم من که گر او نبودی
خدا نقش این چار دفتر نمی زد
علی آنکه گر قدرت او نبودی
کس این خیمه بر چرخ اخضر نمی زد
خدا را خدایی نمی گشت ظاهر
گر او نعره ز الله اکبر نمی زد
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه خیبرگیر حضرت امیر (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بازم آمد عشق یار، آهسته برزد حلقه بردر
                                    
تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر
عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا
عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور
زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر
گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی
گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری
کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها
تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر
گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را
گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود
او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر
گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو
عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر
آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر
از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل
وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر
پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر
قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان
ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر
مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر
دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو
هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر
آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید
خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر
خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی
عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر
آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان
شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر
من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم
لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر
آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور
مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر
کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان
آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او
می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی
تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی
آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان
کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر
از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود
تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر
ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی
تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی
کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر
پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر
بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر
از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این
کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر
کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی
هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر
گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت
کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر
چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر
یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان
ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم
صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی
نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر
این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر
هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد
گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر
یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی
هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی
لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر
                                                                    
                            تا، به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ در بر
با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم
گفتمش گم کرده ای ره ای به هر راهی تو رهبر
گفت ره را، گم نکردستم تو خود کردی فرامش
عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطر
عذرها، آوردمش عذری نشد از من پذیرا
عجزها و لابه کردم می نکرد او هیچ باور
زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع
هرچه افزونتر، زمن شد می شدش قوّت فزونتر
هر چه گفتم من نه مرد عشقم از اهل دمشقم
گفت نی نی دانمت هستی «وفایی» زاهل شوشتر
گفتمش پیر و حزینم عشق را، باید جوانی
گفت می آرم نشاط و نوجوانی را، من از سر
هرچه کردم عجز و زاری التماس و بیقراری
کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر
گفت بگذار این سخنها بگذر از این مکروفن ها
تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر
گفتمش من لایق و قابل نیم این موهبت را
گفت این در، جز قبول او ندارد شرط دیگر
عرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود
او بسان شیر غرّان من چو مور لنگ لاغر
تاخت بر ملک وجودم ساخت ویران هست و بودم
بر فلک افراخت دودم بر دلم افروخت آذر
فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عقبی
کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر
گفتمش ای عشق والا، مرحبا اهلاً و سهلا
ای تو از هر چیز احلی وی تو از هر چیز برتر
گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو
عیش ها یکجا مهیّا، کام ها یکسر میسّر
آفرین ای عشق مقبل آفت غم راحت دل
از تو آسان هرچه مشکل وز تو زیبا هرچه منکر
از تو رنگین چهره ی گل وز تو شیدا، جان بلبل
وز تو مشگین جُعد سنبل وز تو دلکش زلف ضیمر
پرتو اندازی الا، ای عشق اگر، بر شوره زاری
بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر
قُرب ده سال است باشد بی توام ای عشق جانان
ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر
مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیر
دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر
دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو
هل اتی خو والضّحی رو مظهر دادار داور
مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو
کش توان گفت «انّهُ هو» با همان معنای دیگر
آهن اندر آتش، آتش نیست امّا هست آتش
امتحان را، دست برزن گر، نمی داریش باور
اوست علم و اوست عامل اوست فعل اوست فاعل
اوست امرو اوست امر، اوست صادر اوست مصدر
صد هزاران عالم و آدم سزد، مر قدرتش را
تا، زنو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر
بر زمان حکمش روان انسان که گر خواهد نماید
خود مؤخّر را، مقدّم یا مقدّم را مؤخّر
خیمه ی اجلال را چون بر زند قنبر به جایی
عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر
آیه ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را
ورنه بوده است او ز اوّل طاهر و طُهر و مطهّر
ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان
شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر
من که تفسیر «سقاهم ربُّهم» یا رب ندانم
لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر
آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء
وانکه اندر، روز هیجا صف کش و صفدار و صفدر
آنکه در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع
وانکه اندر، حرب مرحب شیر مغضب لیث قسور
مرحبا، مرحب کشی کز تاب تیغ آبدارش
مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر
کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان
آن در سنگین نمی کَندی اگر، از حصن خیبر
آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او
می نشاندی بر در دروازه ی ملک عدم در
کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی
تا نیاید هرگز از آن در، بدر یکنفس کافر
«لافتی الاّ علی لاسیف الاّ ذوالفقارش»
از احد آمد بشأن اندر اُحُد چون شد مظفّر
تا شود همرنگ با، حزبش به جنگ بدر و احزاب
آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر
عمرو کافر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی
آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو کافر
تیغ لا شکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان
کرد در عالم بلند آوازه ی الله اکبر
از ازل با تیغ خونریزش اجل همراز و همدم
تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر
از گل آدم گُل رویش نه گر منظور بود
تیره خاکی را، ملایک سجده کی کردند یکسر
ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی
تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر
پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی
کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پورآذر
گر، نمی فرمود «اَقبل لاتخف» بر پور عمران
تا ابد، می بود ولی مدبراً، از بیم اژدر
پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم
بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جیب مادر
بود او با، هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر
گر نبودی او نبودی هیچ یک ز ایشان پیمبر
از پی رفع خیال «لم یلد لم یولد» است این
کش نبی «کفواًله» گردید و می خواندش برادر
کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی
هستی او گر، در این دریا نمی افکند لنگر
گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت
کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر
چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را
کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر
یا امیرالمؤمنین یا ذالکرم یا شاه مردان
ای به هر دردی تو درمان وی به هر سرّی تو رهبر
صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مدغم
صد هزار آذر، به جان بیقرارم گشته مضمر
دارم آذرها، به جان غم ها، به دل یکسرنهانی
نیست هرگز چاره آنها را، نه با زور و نه با زر
زور و زر، هرگز نگرداند شقاوت را سعادت
جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم زر
این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن بزودی
حقّ احمد حقّ زهرا، حرمت شبیّر و شبّر
هر بلایم بر سر آید یکسر از لاوبلی شد
گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر
یا علی این یک غمم باشد ز غمهای نهانی
هیچ یک ز آنها نباشد برتو پنهان و مستّر
دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی
لطف و احسان جود و اعطا، هی پیاپی هی مکرّر
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴ - در مدح امیرمؤمنان علی علیه السلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چه شود، زراه وفا اگر
                                    
نظری به جانب ما کنی
که به کیمیای نظر مگر
مس قلب تیره طلا کنی
یمن از عقیق تو آیتی
چمن از رُخ تو روایتی
شکر از لب تو حکایتی
اگرش چو غنچه تو واکنی
به شکنج طُرّه ی عنبرین
که به مهر چهر تو شد قرین
شب و روز تیره ی این حزین
تو بدل به نور و ضیا کنی
بنما، ز پسته تبسّمی
بنما، ز غنچه تکلّمی
به تکلّمی و تبسّمی
همه دردها تو دوا کنی
تو مراد من تو نجات من
به حیات من به ممات من
چه زیان کنی چه ضرر، بری
که برآوری و عطا کنی
تو شه سریر ولایتی
تو مه منیر هدایتی
چه شود، گهی به عنایتی
نگهی به سوی گدا کنی
تو چرا، الست بربّکم
نزنی بزن که اگر، زنی
ازل و ابد همه ذرّه ذرّه
پر از صدای بلا کنی
ز غمم چرا نکنی رها
و اگر کنی فمتی متی
که زبطن حوت بسی رها
تو چو یونس بن متی کنی
تو شهی شهان همه چاکرت
تو مهی مهان همه بر درت
که شوند قنبر قنبرت
تو قبول اگر، ز وفا کنی
تو به شهر علم نبی دری
تو ز انبیا همه برتری
تو غضنفری و تو صفدری
چو میان معرکه جا کنی
تو زنی به دوش نبی قدم
فکنی بتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم
ز صفا صفا تو صفا کنی
تو چه صادری تو چه مصدری
تو چه جلوه یی و چه مظهری
که هم اوّلی و هم آخری
همه جا تو کار خدا کنی
ز حدوث چتر و علم زنی
قَدم از قِدم به عدم زنی
ز عدم تو نقش و رقم زنی
و بنای هر دو سرا کنی
من اگر خدای ندانمت
متحیّرم که چه خوانمت
که اگر خدای بدانمت
تو بری شوی و ابا کنی
تو تمیز مؤمن و کافری
تو قسیم جنّت و آذری
که سعید را تو جزا، دهیّ
و عنید را تو جزا کنی
شب و روز، را تو مقدّری
تو مدبّری تو منوّری
که مساء را تو کنی صباح
و صباح را تو مسا کنی
به خدا «وفایی» با خطا
همه خوف او بود از بداء
که مباد دست رجای او
ز عطای خود تو جدا کنی
دو جهان شود همه کربلا
ز فغان و ناله چو در عزا
گذری به عرصه ی نینوا و
بسان نی تو نوا کنی
ز جگر تو نعره ی حیدری
ز غم حسین چو برآوری
ز خروش و ناله تو عرش و فرش
تمام کرب و بلا کنی
                                                                    
                            نظری به جانب ما کنی
که به کیمیای نظر مگر
مس قلب تیره طلا کنی
یمن از عقیق تو آیتی
چمن از رُخ تو روایتی
شکر از لب تو حکایتی
اگرش چو غنچه تو واکنی
به شکنج طُرّه ی عنبرین
که به مهر چهر تو شد قرین
شب و روز تیره ی این حزین
تو بدل به نور و ضیا کنی
بنما، ز پسته تبسّمی
بنما، ز غنچه تکلّمی
به تکلّمی و تبسّمی
همه دردها تو دوا کنی
تو مراد من تو نجات من
به حیات من به ممات من
چه زیان کنی چه ضرر، بری
که برآوری و عطا کنی
تو شه سریر ولایتی
تو مه منیر هدایتی
چه شود، گهی به عنایتی
نگهی به سوی گدا کنی
تو چرا، الست بربّکم
نزنی بزن که اگر، زنی
ازل و ابد همه ذرّه ذرّه
پر از صدای بلا کنی
ز غمم چرا نکنی رها
و اگر کنی فمتی متی
که زبطن حوت بسی رها
تو چو یونس بن متی کنی
تو شهی شهان همه چاکرت
تو مهی مهان همه بر درت
که شوند قنبر قنبرت
تو قبول اگر، ز وفا کنی
تو به شهر علم نبی دری
تو ز انبیا همه برتری
تو غضنفری و تو صفدری
چو میان معرکه جا کنی
تو زنی به دوش نبی قدم
فکنی بتان همه از حرم
حرم از وجود تو محترم
ز صفا صفا تو صفا کنی
تو چه صادری تو چه مصدری
تو چه جلوه یی و چه مظهری
که هم اوّلی و هم آخری
همه جا تو کار خدا کنی
ز حدوث چتر و علم زنی
قَدم از قِدم به عدم زنی
ز عدم تو نقش و رقم زنی
و بنای هر دو سرا کنی
من اگر خدای ندانمت
متحیّرم که چه خوانمت
که اگر خدای بدانمت
تو بری شوی و ابا کنی
تو تمیز مؤمن و کافری
تو قسیم جنّت و آذری
که سعید را تو جزا، دهیّ
و عنید را تو جزا کنی
شب و روز، را تو مقدّری
تو مدبّری تو منوّری
که مساء را تو کنی صباح
و صباح را تو مسا کنی
به خدا «وفایی» با خطا
همه خوف او بود از بداء
که مباد دست رجای او
ز عطای خود تو جدا کنی
دو جهان شود همه کربلا
ز فغان و ناله چو در عزا
گذری به عرصه ی نینوا و
بسان نی تو نوا کنی
ز جگر تو نعره ی حیدری
ز غم حسین چو برآوری
ز خروش و ناله تو عرش و فرش
تمام کرب و بلا کنی
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲ - در مدح حضرت سجّاد (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به هر دیار که زد عشق خیمه ی اجلال
                                    
برای امن و سلامت دگر نماند مجال
امیر عشق به هر کشوری که رو آرد
بلا، مقدمة الجیش او بود لازال
به هر کجا که تجلّی نمود جلوه ی عشق
بلا، فکند در آنجا ز هر طرف زلزال
هماره عشق و بلا را، گریزی از هم نیست
بلا و عشق به هم توامند در همه حال
همیشه جام محبّت زغم بود لبریز
مدام ساغر عشق از بلاست مالامال
بلا، چو لازمه ی عشق شد مکن تشویش
هجوم لشگر غم گر، ترا کند پامال
ز خویش بگذر و بگذار پا به عرصه ی عشق
اگر که کُشته شوی هست غایت آمال
به خاطر آنچه رسد باشدش زوال زپی
به غیر عشق که او را نبود و نیست زوال
اگر که پرتو عشقی فتد به کلبه ی دل
ز یُمن او همه ادبارها، شود اقبال
کسی که از شرف عشق سربلندی یافت
دو گیتی ار، بدهندش برای اوست وبال
قبول عشق و بلا، گر نمی نمود آدم
هماره تا به ابد مانده بود در صلصال
گرفته ز آدم و نوح و خلیل و هُود و شُعیب
ز انبیا همه تا اوصیا و پس امثال
به قدر حوصله زین جام جرعه نوش شدند
نه چون محمّد و چون آل او به حدّ کمال
بلا و عشق به دوران تمام دور زدند
نیافتند حریفی به جز محمّد و آل
خصوص سیّد سجّاد مفخر ایجاد
دلیل راه هدایت اسیر قوم ضلال
به یک علیل چنان هردو چارموجه شدند
به کربلا که نگنجد تصوّرش به خیال
بلا، هرآنچه فزون گشت عشق افزون شد
رسید کار بجایی که درک اوست محال
منش خدای ندانم ولی روا، باشد
ز حلم او به خدائیش کرد استدلال
گر، از صفات جلالش یکی بیان سازم
ز عرش و فرش برآید صدای جلّ جلال
هر آنچه هست به گیتی ز ملک تا ملکوت
به خوان نعمت او ریزه خوار عمّ نوال
منظّم است از او کار آسمان و زمین
مرتّب است از او روز و هفته و مه و سال
زبان ناطقه لال است اگر چه تا به ابد
به مدح او بسر آید سخن چو درّ لئال
هوای مدحت او بود بر سرم امّا
فسرد طبع مرا، ماتمش در اوّل فال
غم مصیبتش از مدح شد عنان گیرم
فکند محنتش اندر وجود من زلزال
ثنای او همه ماتم ستایشش همه غم
مدیح او همه اندوه و وصف اوست ملال
مثال ذرّه و خورشید و قطره و دریاست
بلا و محنت او را، زنم به هر چه مثال
به دشت کرببلا، گویم از کدام غمش
غم عیال گفتار، یا غم اطفال
چگویم آه از آندم که خیل همچون سیل
روان شد از پی تاراجشان به استعجال
ز جور و کینه پس آنگه زدند آتش کین
به آشیانه ی آن طایران سوخته بال
ز تاب شعله ی آتش به پیچ و تاب شدند
چو مرغ سوخته پر یا که تیر خورده غزال
شد آن امام همام از هجوم غصّه چنان
که هست خود ز بیانش زبان ناطقه لال
بلای کرب و بلا را کشید با همه درد
که کوه ها نتوان گشت زیر او حمّال
ز دست ظلم و ستم چرخ دون نهاد و ربود
به پای او غل و از پای دختران خلخال
به ذرّه یی ز غمش پیک عقل ره نبرد
چو پایش آبله دار است پای وهم و خیال
قدی کز او الف امر «فاستقم» شد راست
شد از تطاول ناراستان دین چون دال
ز جور دشمن غدّار و از تجلّی دوست
رُخش چو بدر، درخشنده قامتش چو هلال
شها، منم که مرا نیست در صیحفه ی عمر
به جز ثنای تو کو هست افضل الاعمال
ولی ثنای من اندر خور جلال تو نیست
که کس ثنای تو نتوان جز ایزد متعال
چو نام من ز وفا مام من نهاد و بگفت
«وفایی» است و ستایشگر محمّد و آل
گِلم به مهر و وفا چون سرشت دست قضا
قدر، به ناصیه ی من نوشت حسن مأل
اگر، ز زیور الفاظ شعر من عاریست
چو ساده ایست که خالی است از خط و خال
                                                                    
                            برای امن و سلامت دگر نماند مجال
امیر عشق به هر کشوری که رو آرد
بلا، مقدمة الجیش او بود لازال
به هر کجا که تجلّی نمود جلوه ی عشق
بلا، فکند در آنجا ز هر طرف زلزال
هماره عشق و بلا را، گریزی از هم نیست
بلا و عشق به هم توامند در همه حال
همیشه جام محبّت زغم بود لبریز
مدام ساغر عشق از بلاست مالامال
بلا، چو لازمه ی عشق شد مکن تشویش
هجوم لشگر غم گر، ترا کند پامال
ز خویش بگذر و بگذار پا به عرصه ی عشق
اگر که کُشته شوی هست غایت آمال
به خاطر آنچه رسد باشدش زوال زپی
به غیر عشق که او را نبود و نیست زوال
اگر که پرتو عشقی فتد به کلبه ی دل
ز یُمن او همه ادبارها، شود اقبال
کسی که از شرف عشق سربلندی یافت
دو گیتی ار، بدهندش برای اوست وبال
قبول عشق و بلا، گر نمی نمود آدم
هماره تا به ابد مانده بود در صلصال
گرفته ز آدم و نوح و خلیل و هُود و شُعیب
ز انبیا همه تا اوصیا و پس امثال
به قدر حوصله زین جام جرعه نوش شدند
نه چون محمّد و چون آل او به حدّ کمال
بلا و عشق به دوران تمام دور زدند
نیافتند حریفی به جز محمّد و آل
خصوص سیّد سجّاد مفخر ایجاد
دلیل راه هدایت اسیر قوم ضلال
به یک علیل چنان هردو چارموجه شدند
به کربلا که نگنجد تصوّرش به خیال
بلا، هرآنچه فزون گشت عشق افزون شد
رسید کار بجایی که درک اوست محال
منش خدای ندانم ولی روا، باشد
ز حلم او به خدائیش کرد استدلال
گر، از صفات جلالش یکی بیان سازم
ز عرش و فرش برآید صدای جلّ جلال
هر آنچه هست به گیتی ز ملک تا ملکوت
به خوان نعمت او ریزه خوار عمّ نوال
منظّم است از او کار آسمان و زمین
مرتّب است از او روز و هفته و مه و سال
زبان ناطقه لال است اگر چه تا به ابد
به مدح او بسر آید سخن چو درّ لئال
هوای مدحت او بود بر سرم امّا
فسرد طبع مرا، ماتمش در اوّل فال
غم مصیبتش از مدح شد عنان گیرم
فکند محنتش اندر وجود من زلزال
ثنای او همه ماتم ستایشش همه غم
مدیح او همه اندوه و وصف اوست ملال
مثال ذرّه و خورشید و قطره و دریاست
بلا و محنت او را، زنم به هر چه مثال
به دشت کرببلا، گویم از کدام غمش
غم عیال گفتار، یا غم اطفال
چگویم آه از آندم که خیل همچون سیل
روان شد از پی تاراجشان به استعجال
ز جور و کینه پس آنگه زدند آتش کین
به آشیانه ی آن طایران سوخته بال
ز تاب شعله ی آتش به پیچ و تاب شدند
چو مرغ سوخته پر یا که تیر خورده غزال
شد آن امام همام از هجوم غصّه چنان
که هست خود ز بیانش زبان ناطقه لال
بلای کرب و بلا را کشید با همه درد
که کوه ها نتوان گشت زیر او حمّال
ز دست ظلم و ستم چرخ دون نهاد و ربود
به پای او غل و از پای دختران خلخال
به ذرّه یی ز غمش پیک عقل ره نبرد
چو پایش آبله دار است پای وهم و خیال
قدی کز او الف امر «فاستقم» شد راست
شد از تطاول ناراستان دین چون دال
ز جور دشمن غدّار و از تجلّی دوست
رُخش چو بدر، درخشنده قامتش چو هلال
شها، منم که مرا نیست در صیحفه ی عمر
به جز ثنای تو کو هست افضل الاعمال
ولی ثنای من اندر خور جلال تو نیست
که کس ثنای تو نتوان جز ایزد متعال
چو نام من ز وفا مام من نهاد و بگفت
«وفایی» است و ستایشگر محمّد و آل
گِلم به مهر و وفا چون سرشت دست قضا
قدر، به ناصیه ی من نوشت حسن مأل
اگر، ز زیور الفاظ شعر من عاریست
چو ساده ایست که خالی است از خط و خال
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵ - در مدح ثامن الائمه حضرت رضا (ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جمال آن پری بی پرده تا از پرده پیدا شد
                                    
مرا، راز نهان از پرده ی جان آشکارا شد
به سودای سر زلفش دلم سرگرم سودا شد
شدم تا با خبر یکسر دل و دینم به یغما شد
ز آشوب سر زلفش نه من تنها پریشانم
که در هر حلقه خلقی واله و مفتون و شیدا شد
ز جان بلبل شیدا، برآمد ناله و غوغا
چو از هم غنچه ی خندان آن گلبرگ تر وا شد
تجلّی کرد حُسن او به هر دوری به یک طوری
گهی در هیکل مجنون و گه در روی لیلا شد
طراز طُرّه ی عذرا و شور عشق وامق شد
گهی بر شکلی سلمی آمد و گه طرف سلمی شد
خمار نشه ی مینای عشق و باده ی وحدت
گهی ساقی گهی ساغر گهی می گاه مینا شد
عجب شوری زتنگ شکّرت افتاده در عالم
که هر شیرین لبی را مایه ی صد شور و غوغا شد
دلم بس سعی ها، می کرد تا رازش نهان ماند
ولی عشق تو کاری کرد کان بیچاره رسوا شد
بیا بر ساحل چشمم ببین بر مردم آبی
گرت بر اهل دریا، یک نظر میل تماشا شد
در اوّل عهدها بستی که بامن مهربان باشی
چه شد کان عهدها، بشکسته یکسر چون دل ما شد
مرا، ترک تمنّا هست آسان ای شه خوبان
بدانم گر تمنّای تو بر، ترک تمنّا شد
همین دولت ز فیض نشه ی عشقت مرا کافی
که بیتی چند در مدح و ثنایت بیخود انشا شد
تویی نایی منم نی بیش از این دیگر نمی دانم
همی دانم برون ازنای من اینگونه آوا شد
                                                                    
                            مرا، راز نهان از پرده ی جان آشکارا شد
به سودای سر زلفش دلم سرگرم سودا شد
شدم تا با خبر یکسر دل و دینم به یغما شد
ز آشوب سر زلفش نه من تنها پریشانم
که در هر حلقه خلقی واله و مفتون و شیدا شد
ز جان بلبل شیدا، برآمد ناله و غوغا
چو از هم غنچه ی خندان آن گلبرگ تر وا شد
تجلّی کرد حُسن او به هر دوری به یک طوری
گهی در هیکل مجنون و گه در روی لیلا شد
طراز طُرّه ی عذرا و شور عشق وامق شد
گهی بر شکلی سلمی آمد و گه طرف سلمی شد
خمار نشه ی مینای عشق و باده ی وحدت
گهی ساقی گهی ساغر گهی می گاه مینا شد
عجب شوری زتنگ شکّرت افتاده در عالم
که هر شیرین لبی را مایه ی صد شور و غوغا شد
دلم بس سعی ها، می کرد تا رازش نهان ماند
ولی عشق تو کاری کرد کان بیچاره رسوا شد
بیا بر ساحل چشمم ببین بر مردم آبی
گرت بر اهل دریا، یک نظر میل تماشا شد
در اوّل عهدها بستی که بامن مهربان باشی
چه شد کان عهدها، بشکسته یکسر چون دل ما شد
مرا، ترک تمنّا هست آسان ای شه خوبان
بدانم گر تمنّای تو بر، ترک تمنّا شد
همین دولت ز فیض نشه ی عشقت مرا کافی
که بیتی چند در مدح و ثنایت بیخود انشا شد
تویی نایی منم نی بیش از این دیگر نمی دانم
همی دانم برون ازنای من اینگونه آوا شد
                                 وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت رضا (ع) و اظهار اشتیاق زیارت آن بزرگوار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای صبا سوی خراسان از نجف می کن گذار
                                    
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
                                                                    
                            بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر