عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشّاق اگر لقای ترا آرزو کنند
                                    
باید ز خون خویشتن اوّل وضو کنند
نازم به می کشان محبّت که بهر دوست
در بزم عشق کاسه ی سر، را کدو کنند
کفر است در شریعت و آئین عاشقی
از دوست غیر دوست اگر آرزو کنند
بعد از هزار سال ز خاک شهید عشق
یابند بوی خون اگر آن خاک بو کنند
از جور دوست نیست که گریند عاشقان
این اشکها روان ز پی آبرو کنند
بسیار سالها که بیاید، دی و بهار
از خاک ما گهی خُم و گاهی سبو کنند
ترسم اسیر و عاشق و شیدای خود شوی
گر، با جمالت آینه را، روبرو کنند
زخم خدنگ ناز تو بهبودی اش مباد
گر، جز، به تار طُرّه ات آن را رفو کنند
چون می زجام وصل تو نوشند عاشقان
برآب خضر و چشمه ی حیوان تفو کنند
این خرقه ی ریا، که مرا هست بایدی
دادن به می کشان که به می شستشو کنند
هر موی من ز زلف تو دارد شکایتی
کو فرصتی که شرح غمت مو به مو کنند
تا کی «وفایی» از غم لیلی وشان ترا
مجنون صفت ز دشت جنون جستجو کنند
                                                                    
                            باید ز خون خویشتن اوّل وضو کنند
نازم به می کشان محبّت که بهر دوست
در بزم عشق کاسه ی سر، را کدو کنند
کفر است در شریعت و آئین عاشقی
از دوست غیر دوست اگر آرزو کنند
بعد از هزار سال ز خاک شهید عشق
یابند بوی خون اگر آن خاک بو کنند
از جور دوست نیست که گریند عاشقان
این اشکها روان ز پی آبرو کنند
بسیار سالها که بیاید، دی و بهار
از خاک ما گهی خُم و گاهی سبو کنند
ترسم اسیر و عاشق و شیدای خود شوی
گر، با جمالت آینه را، روبرو کنند
زخم خدنگ ناز تو بهبودی اش مباد
گر، جز، به تار طُرّه ات آن را رفو کنند
چون می زجام وصل تو نوشند عاشقان
برآب خضر و چشمه ی حیوان تفو کنند
این خرقه ی ریا، که مرا هست بایدی
دادن به می کشان که به می شستشو کنند
هر موی من ز زلف تو دارد شکایتی
کو فرصتی که شرح غمت مو به مو کنند
تا کی «وفایی» از غم لیلی وشان ترا
مجنون صفت ز دشت جنون جستجو کنند
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خطّت دمید و لعل تو مستور می شود
                                    
صد حیف از این شکر که پر از مور می شود
گر خود تُرش نشینی و تلخی کنی چه باک
شیرین لب تو مایه ی صد شور می شود
هرگه خیال روی تو در خاطر آورم
سینای سینه مشعله ی طور می شود
از هجر بس فسرده و آزرده خاطرم
دردم فزون ز نغمه ی طنبور می شود
ای ابر بگذر از صدف ار بگذری به تاک
خوشتر بود، که دانه ی انگور می شود
هرکس که شد گدای در پیر می فروش
جامش ز کاسه ی سر فغفور می شود
حلّاج وار هر که زند پنبه ی وجود
سرخوش به دار رفته و منصور می شود
عاقل کسیست در بر دیوانگان عشق
کز این لباس هستی خود عور می شود
نازم به شعله های محبّت که آتشش
برزخم دل چو مرهم کافور می شود
عادت به هجر کرده «وفایی» که هرچه یار
نزدیک می شود، به وی او دور می شود
ای دل رضا به حکم قضا ده که خوشتر است
راضی شوی اگر نشوی زور می شود
                                                                    
                            صد حیف از این شکر که پر از مور می شود
گر خود تُرش نشینی و تلخی کنی چه باک
شیرین لب تو مایه ی صد شور می شود
هرگه خیال روی تو در خاطر آورم
سینای سینه مشعله ی طور می شود
از هجر بس فسرده و آزرده خاطرم
دردم فزون ز نغمه ی طنبور می شود
ای ابر بگذر از صدف ار بگذری به تاک
خوشتر بود، که دانه ی انگور می شود
هرکس که شد گدای در پیر می فروش
جامش ز کاسه ی سر فغفور می شود
حلّاج وار هر که زند پنبه ی وجود
سرخوش به دار رفته و منصور می شود
عاقل کسیست در بر دیوانگان عشق
کز این لباس هستی خود عور می شود
نازم به شعله های محبّت که آتشش
برزخم دل چو مرهم کافور می شود
عادت به هجر کرده «وفایی» که هرچه یار
نزدیک می شود، به وی او دور می شود
ای دل رضا به حکم قضا ده که خوشتر است
راضی شوی اگر نشوی زور می شود
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حُسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود
                                    
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
                                                                    
                            تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گنه بر دل نهی آنگاه می گیری به تقصیرش
                                    
چو بگرفتی به تقصیرش نهی تهمت به تقدیرش
دل بیچاره را، کی چاره باشد تا که می باشد
زنخدان تواش زندان و زلفین تو زنجیرش
گهی طاعت گهی عصیان گهی کفر و گهی ایمان
به دل هردم نهی نقشی دهی هر لحظه تغیرش
خسی در بحر بی پایان چه باشد قدر و مقدارش
که موجش گه به بالا، می کشاند گاه در زیرش
چه باشد حال صیدی را، که صیّادش بچالاکی
نشنید در کمین پیوسته باشد در کمان تیرش
تنم از ضعف شد انسان که ماند تا ابد حیران
مصوّر گر کشد با خامه ی اندیشه تصویرش
خرابی رخنه ها در ملک دل کرده است از هجران
زیان نبود خدا را گر کند وصل تو تعمیرش
بلی عاشق نیارد آه بر لب گر فرو بارد
به فرقش تیر و شمشیر و تبر یا، بر درد شیرش
«وفایی» با تو دارد ماجراها، یا علی امّا
اگر اظهار سازد خلق می سازند تکفیرش
توسرّالله و عین الله و وجه الله می باشی
ولی باید، که این اجمال را دانست تفسیرش
به آن معنی که من می دانمت ای خسرو خوبان
به این الفاظ ناقص چون توانم کرد تقریرش
                                                                    
                            چو بگرفتی به تقصیرش نهی تهمت به تقدیرش
دل بیچاره را، کی چاره باشد تا که می باشد
زنخدان تواش زندان و زلفین تو زنجیرش
گهی طاعت گهی عصیان گهی کفر و گهی ایمان
به دل هردم نهی نقشی دهی هر لحظه تغیرش
خسی در بحر بی پایان چه باشد قدر و مقدارش
که موجش گه به بالا، می کشاند گاه در زیرش
چه باشد حال صیدی را، که صیّادش بچالاکی
نشنید در کمین پیوسته باشد در کمان تیرش
تنم از ضعف شد انسان که ماند تا ابد حیران
مصوّر گر کشد با خامه ی اندیشه تصویرش
خرابی رخنه ها در ملک دل کرده است از هجران
زیان نبود خدا را گر کند وصل تو تعمیرش
بلی عاشق نیارد آه بر لب گر فرو بارد
به فرقش تیر و شمشیر و تبر یا، بر درد شیرش
«وفایی» با تو دارد ماجراها، یا علی امّا
اگر اظهار سازد خلق می سازند تکفیرش
توسرّالله و عین الله و وجه الله می باشی
ولی باید، که این اجمال را دانست تفسیرش
به آن معنی که من می دانمت ای خسرو خوبان
به این الفاظ ناقص چون توانم کرد تقریرش
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکدم از زیر نقاب ای ماهرو بنما جبین
                                    
تا زکف خورشید را آئینه افتد بر زمین
عکسی از روی تو ای مه گر بتابد در چمن
تا ابد خورشید خواهد رُست جای یاسمین
گر تو گُل باشی چکد از دیده ی بلبل گلاب
ور تو شمعی از پر پروانه ریزد انگبین
گر تویی ساقی سزد، مستی نمایم بی شراب
ور تویی شاهد برافشانم به هستی آستین
گر اشاره از لب لعل دُر افشانت بود
هر دو گیتی را توان آورد در زیر نگین
خواهمت یک لحظه با آئینه کردن روبرو
تا که خود، برخود بگویی صدهزاران آفرین
ترک چشم مست خونریزت پی نخجیر دل
برکفش زابرو کمان پیوسته باشد در کمین
قد موزونت بود سروی که بارش آفتاب
لعل جان بخشت عقیقی هست با شکر عجین
طوطی طبع «وفایی» شکّرین لعل ترا
گوئیا دیده است کاین سان گشته نطقش شکّرین
                                                                    
                            تا زکف خورشید را آئینه افتد بر زمین
عکسی از روی تو ای مه گر بتابد در چمن
تا ابد خورشید خواهد رُست جای یاسمین
گر تو گُل باشی چکد از دیده ی بلبل گلاب
ور تو شمعی از پر پروانه ریزد انگبین
گر تویی ساقی سزد، مستی نمایم بی شراب
ور تویی شاهد برافشانم به هستی آستین
گر اشاره از لب لعل دُر افشانت بود
هر دو گیتی را توان آورد در زیر نگین
خواهمت یک لحظه با آئینه کردن روبرو
تا که خود، برخود بگویی صدهزاران آفرین
ترک چشم مست خونریزت پی نخجیر دل
برکفش زابرو کمان پیوسته باشد در کمین
قد موزونت بود سروی که بارش آفتاب
لعل جان بخشت عقیقی هست با شکر عجین
طوطی طبع «وفایی» شکّرین لعل ترا
گوئیا دیده است کاین سان گشته نطقش شکّرین
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا بدان زلف سیه دست تمنّا زدهایم
                                    
خویش را، بر سپهی با تن تنها زدهایم
بر سر کوی خرابات در اوّل سودا
دفتر و سبحه و سجّاده به صهبا زدهایم
ما از آن باده کشانیم که از روز نخست
خُم و خمخانه می و میکده یکجا زدهایم
رشحهٔ بحر وجودیم و همانند حُباب
خیمهٔ هستی خود، بر سر دریا زدهایم
جذبهٔ عشق تو ما را، شده جذّاب وجود
کز ثری گام فراتر، ز ثریّا زدهایم
این هم از غایت کوتهنظری بود، که ما
مثلِ قدّ تو با شاخهٔ طوبی زدهایم
حلقهٔ کاکل غلمان و خم گیسوی حور
همه با یکسر موی تو، به سودا زدهایم
به خیال خم ابروی تو بوده است که ما
قدم اندر حرم و دیر و کلیسا زدهایم
چشم مست تو، به مستی چو اشارت فرمود
ای بسا سنگ که بر شیشهٔ تقوی زدهایم
از گریبان دل ار، پرتو صبحی پیداست
بوسه بر خاک درش در دل شبها زدهایم
تا «وفایی» نگریزد، ز سر کوی وفا
از سر زلف ورا، سلسله بر پا زدهایم
                                                                    
                            خویش را، بر سپهی با تن تنها زدهایم
بر سر کوی خرابات در اوّل سودا
دفتر و سبحه و سجّاده به صهبا زدهایم
ما از آن باده کشانیم که از روز نخست
خُم و خمخانه می و میکده یکجا زدهایم
رشحهٔ بحر وجودیم و همانند حُباب
خیمهٔ هستی خود، بر سر دریا زدهایم
جذبهٔ عشق تو ما را، شده جذّاب وجود
کز ثری گام فراتر، ز ثریّا زدهایم
این هم از غایت کوتهنظری بود، که ما
مثلِ قدّ تو با شاخهٔ طوبی زدهایم
حلقهٔ کاکل غلمان و خم گیسوی حور
همه با یکسر موی تو، به سودا زدهایم
به خیال خم ابروی تو بوده است که ما
قدم اندر حرم و دیر و کلیسا زدهایم
چشم مست تو، به مستی چو اشارت فرمود
ای بسا سنگ که بر شیشهٔ تقوی زدهایم
از گریبان دل ار، پرتو صبحی پیداست
بوسه بر خاک درش در دل شبها زدهایم
تا «وفایی» نگریزد، ز سر کوی وفا
از سر زلف ورا، سلسله بر پا زدهایم
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر مثل کز دهنت ای بت زیبا زدهایم
                                    
گر به جز هیچ مثالی زده بیجا زدهایم
زان دهن دم نتوانیم زدن گر بزنیم
حرفی از نقطهٔ موهوم به ایما زدهایم
خود، به یاد لب تو شیرهٔ شکّر نوشیم
بوسه از تنگی الفاظ به معنی زدهایم
ما خریدیم به جان فتنهٔ ابروی ترا
خویش را، بر دم شمشیر به عمدا زدهایم
چون به جز عشق تو نبود، به دو گیتی هنری
لاجرم زیر هنرها همه یکجا زدهایم
بهر یک جلوه چو موسی ارنی گو همه عمر
عَلَم عشق تو بر قلّهٔ سینا زدهایم
تا نهادیم به سر تاج غلامیّ ترا
طعنه بر افسر اسکندر و دارا زدهایم
تا که ما خاکنشین سر کوی تو شدیم
خیمه بالاتر، از این گنبد مینا زدهایم
این دل نازک ما با دل سنگین بتان
شیشهای هست که بر صخرهٔ صمّا زدهایم
فتنهٔ چشم تو از درد دل ماست که ما
سرمهٔ ناز بر آن نرگس شهلا زدهایم
تا «وفایی» نکند عشق بتان را اظهار
بر دهان و دل او مُهر خموشا زدهایم
                                                                    
                            گر به جز هیچ مثالی زده بیجا زدهایم
زان دهن دم نتوانیم زدن گر بزنیم
حرفی از نقطهٔ موهوم به ایما زدهایم
خود، به یاد لب تو شیرهٔ شکّر نوشیم
بوسه از تنگی الفاظ به معنی زدهایم
ما خریدیم به جان فتنهٔ ابروی ترا
خویش را، بر دم شمشیر به عمدا زدهایم
چون به جز عشق تو نبود، به دو گیتی هنری
لاجرم زیر هنرها همه یکجا زدهایم
بهر یک جلوه چو موسی ارنی گو همه عمر
عَلَم عشق تو بر قلّهٔ سینا زدهایم
تا نهادیم به سر تاج غلامیّ ترا
طعنه بر افسر اسکندر و دارا زدهایم
تا که ما خاکنشین سر کوی تو شدیم
خیمه بالاتر، از این گنبد مینا زدهایم
این دل نازک ما با دل سنگین بتان
شیشهای هست که بر صخرهٔ صمّا زدهایم
فتنهٔ چشم تو از درد دل ماست که ما
سرمهٔ ناز بر آن نرگس شهلا زدهایم
تا «وفایی» نکند عشق بتان را اظهار
بر دهان و دل او مُهر خموشا زدهایم
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از سر کوی تو هرگز به ملامت نروم
                                    
خواهم ار، رفت الهی به سلامت نروم
از بهشت سرکوی تو به فردوس برین
نروم گر بروم تا به قیامت نروم
گر روم روزی از ین در، به سوی روضه ی خُلد
تا که جان را، ندهم من به غرامت نروم
چون به جز، مستی ورندی نبود مذهب عشق
می بده می که پی زهد و کرامت نروم
شده هر نقش و نگارم به نظر خار، چنان
که به زلف و خط و خال و قد و قامت نروم
به سرت گر، به سرم تیر چو باران بارد
همچو طفلان نگریزم ز حجامت نروم
آزمایش منما مورچه با سنگ گران
که اگر رفت نشان ره به علامت نروم
گر تو ای دوست وفادار «وفایی» باشی
به خدا از سر کویت به ملامت نروم
                                                                    
                            خواهم ار، رفت الهی به سلامت نروم
از بهشت سرکوی تو به فردوس برین
نروم گر بروم تا به قیامت نروم
گر روم روزی از ین در، به سوی روضه ی خُلد
تا که جان را، ندهم من به غرامت نروم
چون به جز، مستی ورندی نبود مذهب عشق
می بده می که پی زهد و کرامت نروم
شده هر نقش و نگارم به نظر خار، چنان
که به زلف و خط و خال و قد و قامت نروم
به سرت گر، به سرم تیر چو باران بارد
همچو طفلان نگریزم ز حجامت نروم
آزمایش منما مورچه با سنگ گران
که اگر رفت نشان ره به علامت نروم
گر تو ای دوست وفادار «وفایی» باشی
به خدا از سر کویت به ملامت نروم
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سینه دریای من و لشگر غم امواجم
                                    
تیرباران بلا را هدف و آماجم
به سر زلف تو سوگند که فرقی نکند
تیغ بر فرق زنی یا بفرستی تاجم
آن چنان عشق تو دارد، به رگ جان پیوند
که زدل می نرود، گر ببرند اوداجم
ای که در کشور دلها سر تاراج تراست
به نگاهی دل و جان یکسره کن تاراجم
به سر کوی تو گشتم ز وفا خاک نشین
بود این خاک نشینی به درت معراجم
شاد و خرّم نه چنانم به گدایی درت
که شوم شاد دهند ار همه شاهان باجم
به تو محتاج چنانم که اگر تا به ابد
رفع حاجت بکنی باز همان محتاجم
دوش در میکدهی عشق «وفایی» میگفت
دارم امّید کز این در نکنند اخراجم
                                                                    
                            تیرباران بلا را هدف و آماجم
به سر زلف تو سوگند که فرقی نکند
تیغ بر فرق زنی یا بفرستی تاجم
آن چنان عشق تو دارد، به رگ جان پیوند
که زدل می نرود، گر ببرند اوداجم
ای که در کشور دلها سر تاراج تراست
به نگاهی دل و جان یکسره کن تاراجم
به سر کوی تو گشتم ز وفا خاک نشین
بود این خاک نشینی به درت معراجم
شاد و خرّم نه چنانم به گدایی درت
که شوم شاد دهند ار همه شاهان باجم
به تو محتاج چنانم که اگر تا به ابد
رفع حاجت بکنی باز همان محتاجم
دوش در میکدهی عشق «وفایی» میگفت
دارم امّید کز این در نکنند اخراجم
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما در این شهر گداییم و گدای خودتیم
                                    
به تو وارد شده نازل به فنای خودتیم
ما که وارد، به تو هستیم چه اینجا چه به حشر
هرکجا پای حساب است به پای خودتیم
عجب است از کرمت گر ندهی ما را جای
زانکه مهمان رسیده به سرای خودتیم
بگسستیم دل از سلسله ی زلف بتان
تا که در سلسله ی مهر و وفای خودتیم
هشت سال است که در کوی تو هستیم مقیم
خود تو دانی که به امّید عطای خودتیم
ماسگ کوی تو هستیم همین ما را بس
که سگ قنبر و بر درب سرای خودتیم
بر سگان فخر کند گر سگ اصحاب رقیم
ما بر او فخر که در کهف ولای خودتیم
آن چنان پُر، ز وجودت شده اجزای وجود
که به هر عضو چو، نی پر ز صدای خودتیم
جز هوای تو هوایی نبود در سر ما
به سرت گر برود سر، به هوای خودتیم
به «وفایی» غم بی برگ و نوایی مپسند
که ستایشگر پر شور و نوای خودتیم
                                                                    
                            به تو وارد شده نازل به فنای خودتیم
ما که وارد، به تو هستیم چه اینجا چه به حشر
هرکجا پای حساب است به پای خودتیم
عجب است از کرمت گر ندهی ما را جای
زانکه مهمان رسیده به سرای خودتیم
بگسستیم دل از سلسله ی زلف بتان
تا که در سلسله ی مهر و وفای خودتیم
هشت سال است که در کوی تو هستیم مقیم
خود تو دانی که به امّید عطای خودتیم
ماسگ کوی تو هستیم همین ما را بس
که سگ قنبر و بر درب سرای خودتیم
بر سگان فخر کند گر سگ اصحاب رقیم
ما بر او فخر که در کهف ولای خودتیم
آن چنان پُر، ز وجودت شده اجزای وجود
که به هر عضو چو، نی پر ز صدای خودتیم
جز هوای تو هوایی نبود در سر ما
به سرت گر برود سر، به هوای خودتیم
به «وفایی» غم بی برگ و نوایی مپسند
که ستایشگر پر شور و نوای خودتیم
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فکنده زلف تو در کار دل هزار گره
                                    
دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره
                                                                    
                            دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره
                                 وفایی شوشتری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خیل مژگان سیه کار نداری داری
                                    
صف به صف لشگر خونخوار نداری داری
پی تسخیر دل اهل دل از عقرب زلف
سپهی کافر و جرّار نداری داری
چشم و ابرو ننمایی بنمایی همه را
از دو سو ترک کماندار نداری داری
سرکشان را تو به فتراک نبندی بندی
بیدلان را تو چو من خوار نداری داری
همه اسباب جهانگیری ات آماده بود
با دو عالم سر پیکار نداری داری
مُهره ی مهر تو با غیر نچینی چینی
ترک یار و سر اغیار نداری داری
زنده ام من به وصال تو ولیکن ز فراق
از پی کشتنم اصرار نداری داری
نمک از لعل شکر بار نباری باری
وز شکرقند به خروار نداری داری
نافه از چین سرزلف نریزی ریزی
مشک تاتار، به هر تار نداری داری
رویت اندر کنف زلف نباشد باشد
آفتابی به شب تار نداری داری
با غزالان سیه شیر نگیری گیری
بسته با طُرّه ی طرّار نداری داری
عود در مجمره ی حُسن نسوزی سوزی
خال در صفحه ی رخسار نداری داری
چند از خون عزیزان ننمایی پرهیز
عجبم نرگس بیمار نداری داری
با «وفایی» ننمایی به جز از جور و جفا
ای جفاکار، دگر یار نداری داری
                                                                    
                            صف به صف لشگر خونخوار نداری داری
پی تسخیر دل اهل دل از عقرب زلف
سپهی کافر و جرّار نداری داری
چشم و ابرو ننمایی بنمایی همه را
از دو سو ترک کماندار نداری داری
سرکشان را تو به فتراک نبندی بندی
بیدلان را تو چو من خوار نداری داری
همه اسباب جهانگیری ات آماده بود
با دو عالم سر پیکار نداری داری
مُهره ی مهر تو با غیر نچینی چینی
ترک یار و سر اغیار نداری داری
زنده ام من به وصال تو ولیکن ز فراق
از پی کشتنم اصرار نداری داری
نمک از لعل شکر بار نباری باری
وز شکرقند به خروار نداری داری
نافه از چین سرزلف نریزی ریزی
مشک تاتار، به هر تار نداری داری
رویت اندر کنف زلف نباشد باشد
آفتابی به شب تار نداری داری
با غزالان سیه شیر نگیری گیری
بسته با طُرّه ی طرّار نداری داری
عود در مجمره ی حُسن نسوزی سوزی
خال در صفحه ی رخسار نداری داری
چند از خون عزیزان ننمایی پرهیز
عجبم نرگس بیمار نداری داری
با «وفایی» ننمایی به جز از جور و جفا
ای جفاکار، دگر یار نداری داری
                                 وفایی شوشتری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 وفایی شوشتری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹
                            
                            
                            
                        
                                 وفایی شوشتری : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱
                            
                            
                            
                        
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - در مدح نصیرالدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عاشقی شد رسم و راه و سیرت و آئین مرا
                                    
هر که بیند بیند این را با من و با این مرا
رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه
کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا
عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او
آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا
دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی
بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا
چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست
دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا
لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی
خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا
در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من
تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا
بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب
وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا
سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او
چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا
چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین
با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا
گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه
تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا
آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او
تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا
وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش
نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا
ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین
کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا
خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او
بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا
ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه
انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا
تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم
از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا
مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون
از پی ران وی آوردند زیر زین مرا
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا
ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد
جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا
هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود
از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا
تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو
دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا
زانکه داماد عروس طبع من اول توئی
هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا
از ثنای تست نزد مهتران روزگار
حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا
همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو
صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا
نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا
هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا
بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم
هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا
تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت
عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا
تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت
دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا
تا فلک داند که از من نیست این دوران من
تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا
من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا
وین زمین و این فلک گوینده امین مرا
تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد
این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا
                                                                    
                            هر که بیند بیند این را با من و با این مرا
رنج فرهاد است بر من عاشقی را گاهگاه
کامرانی خیزد از معشوق چون شیرین مرا
عاشقم بر روی خوب آنکه با دیدار او
آسمان داد است روی از اشک چون پروین مرا
دیلمی موئی که بی جنگ و جدل هر ساعتی
بر دل و جان از سر مژگان زند زوبین مرا
چهر او چون بوستان در ماه فروردین درست
دیده بی بستان او چون ابر فروردین مرا
لعل در آگین او شکر فروشد وانگهی
خود بدان شکر خریداری کند تعیین مرا
در ناسفته بها خواهد هزار از جزع من
تا فروشد یک شکر زان لعل در آگین مرا
بر گل و نسرین ز عنبر بندد آذین ای عجب
وانگهی نظار گرداند بر آن آذین مرا
سوخت و پژمرده کرد آن بستن آذین او
چون بر آتش عنبر و بر باد ری نسرین مرا
چین زلف و تابش رخسار آن خورشید چین
با دلی پرتاب کرد و با رخی پرچین مرا
گرد گل پرچین همی بندد ز مشک و غالیه
تا ببندد راه گلچیدن بدان پرچین مرا
آن خداوندی که در راه ثنا و مدح او
تازه گردد هر زمانی گلشن و گلچین مرا
وان هنرمندی که صدر دین و دنیا گویدش
نیک یار ونیک رائی ای نصیر دین مرا
ملک آرائی که گوید ملک شاه شرق و چین
کلک میمون نصیرالدین دهد تزیین مرا
خسرو ترک و عجم گوید که از تدبیر او
بنده گردد صد چو شاه زاول و غزنین مرا
ور من از کلک نصیرالدین فرستم نامه
انقیاد آرد بدان قیصر ز قسطنطین مرا
تخت میگوید بدان کاندر خور پای ویم
از بلندی سر همی ساید بعلیین مرا
مرکب اقبال گوید تند بودم تا کنون
از پی ران وی آوردند زیر زین مرا
جود گوید تا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بود است معن و حاتم و افشین مرا
ای خردمندی که تا بفزایدم هوش و خرد
جز ثنا و مدح تو نکند خرد تلقین مرا
هر مدیحی را که آن اندر خور تحسین نبود
از تو حاصل گشت هم احسان و هم تحسین مرا
تا عروس طبع من شد جلوه گر بر صدر تو
دست و دامن پر شد از دستی و از کابین مرا
زانکه داماد عروس طبع من اول توئی
هیچ دامادی نخواهد آمدن عنینن مرا
از ثنای تست نزد مهتران روزگار
حشمت و جاه و شکوه و حرمت و تمکین مرا
همچو قمری طوق منت دارم از احسان تو
صید کرده جود و احسان تو چون شاهین مرا
نرمی سنگ قدم سنگینی خلق ترا
هست در تو اعتقادی راست چون شاهین مرا
بامدادان تکیه گه بر گوشه کیوان نهم
هر شبی کز آستان تو بود بالین مرا
تا بسازم سرمه ای از گرد سم مرکبت
عالم روشن نبیند چشم روشن بین مرا
تا بود بر سینه من رسته مهر خدمتت
دهر کین تو زنده کی بیند بچشم کین مرا
تا فلک داند که از من نیست این دوران من
تا زمین گوید که از من نیست این تسکین مرا
من دعاگوی توام زینرو ترا خواهم بقا
وین زمین و این فلک گوینده امین مرا
تا بحین حشر ایزد مر ترا عمری دهاد
این دعا بادا اجابت گشته اندر حین مرا
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷ - در مدح نصیرالدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای رخ خوبت بمثل آفتاب
                                    
چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب
                                                                    
                            چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵ - در مدح شمس الملک
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا مرا بر رخ خوبت نظر است
                                    
دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم بتو کار دگر است
کاسه و کیسه ام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل بسر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
داد خواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذره خورشید فلک
کمتر از لشگر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنه دور قمر است
هست آن نخل ببسان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش بزمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت بعلی می ماند
عدل او گوئی عدل عمر است
خطر و جاه مراو را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف ویست
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را بجنان باشد جای
بسقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفان جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود بسفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بنده اش باش که در بندگیش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر می خواهمی
خدمتش مایه جاه و خطر است
تا جهانست جهاندار بود
زانکه او خسرو عالی گهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است
                                                                    
                            دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم بتو کار دگر است
کاسه و کیسه ام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل بسر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
داد خواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذره خورشید فلک
کمتر از لشگر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنه دور قمر است
هست آن نخل ببسان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش بزمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت بعلی می ماند
عدل او گوئی عدل عمر است
خطر و جاه مراو را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف ویست
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را بجنان باشد جای
بسقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفان جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود بسفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بنده اش باش که در بندگیش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر می خواهمی
خدمتش مایه جاه و خطر است
تا جهانست جهاندار بود
زانکه او خسرو عالی گهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹ - در مدح محمدبن ابی بکر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل مرا دل معشوق من موافق نیست
                                    
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
                                                                    
                            وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱ - در مدح اطهرالدین بن اشرف الدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روی من زرین ز عشق یار سیمین بر سزد
                                    
بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد
زرگر رخسار من شد عشق یار سیمبر
اینچنین زر کردن آری از چنان زرگر سزد
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکویش
هر که دل دارد مقر آید که او دلبر سزد
دیده چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شد چشم من از بهر آن عبهر سزد
یار من شکر لعب و گلروی و من با درد دل
گر کند درمان دردم زان گل و شکر سزد
چه زنج زنجیر زلفست و دل پر جرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد
پیش از آن کان چاه سیمین را بخط عنبرین
او بپوشد گر دلم زان چه برآرد سر سزد
سر سزد بر آل تکین از نکوئی یار من
در شرف بر آل یاسین سر امیر اطهر سزد
اطهر و اشرف شه آل حسین بن علی
آنکه عالی جاه او هر روز عالیتر سزد
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش بر آنندی که پیغمبر سزد
جز خداوندی که بر وی نام معبودی سزاست
بر خداوندی که باشد مرد را چاکر سزد
جون مناقب نامه آل علی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد
از مدار گنبد فیروزه پر اختران
قسم آن والاگهر پیروزی اختر سزد
اطهر از اشرف چو از بحر سیادت گوهریست
از چنان بحر سیادت آنچنان گوهر سزد
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در بر سزد
عنبرین گیسوی او همبوی خلق جد اوست
وصف خلق جدش ار عنبر کنم عنبر سزد
از چنان شایسته فرزند ارنیازد روز حشر
سید کونین امیرالمؤمنین حیدر سزد
ای جهان از جاه تو همچون جنان از فر و ریب
فر پیغمبر توئی وز تو جهانرا فر سزد
مرعلی مرتضی را بود قنبر یک غلام
هر که مهر مرتضی دارد ترا قنبر سزد
ای در خیبر ز بن برکنده دست باب تو
بدسگالان ترا دل چون در خیبر سزد
ای سر عنتر بتیغ جد تو از تن جدا
جملگی اعدات را سر چون سر عنتر سزد
هر که سازد آذر کین ترا در سینه جای
تا بدوزخ در نیاید هم بدان آذر سزد
هر که او از کوثر مهر تو جامی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشریش کوثر سزد
خاطرم در مدح تو دریاست بی معبر ولی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری او پیرایه و گوهر سزد
گر پسند افتد ترا ایشاه اولاد رسول
بنده مداح را بس دوستی در خور سزد
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثنا گستر سزد
شاه آل مصطفی و مجتبائی و ترا
هر یکی از آل او از جمله لشگر سزد
تا بتو یاجوج چشم بد نیارد تاختن
از دعای اهل ایمان سد اسکندر سزد
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدادی تو سر تا پای چون چنبر سزد
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد
                                                                    
                            بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد
زرگر رخسار من شد عشق یار سیمبر
اینچنین زر کردن آری از چنان زرگر سزد
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکویش
هر که دل دارد مقر آید که او دلبر سزد
دیده چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شد چشم من از بهر آن عبهر سزد
یار من شکر لعب و گلروی و من با درد دل
گر کند درمان دردم زان گل و شکر سزد
چه زنج زنجیر زلفست و دل پر جرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد
پیش از آن کان چاه سیمین را بخط عنبرین
او بپوشد گر دلم زان چه برآرد سر سزد
سر سزد بر آل تکین از نکوئی یار من
در شرف بر آل یاسین سر امیر اطهر سزد
اطهر و اشرف شه آل حسین بن علی
آنکه عالی جاه او هر روز عالیتر سزد
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش بر آنندی که پیغمبر سزد
جز خداوندی که بر وی نام معبودی سزاست
بر خداوندی که باشد مرد را چاکر سزد
جون مناقب نامه آل علی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد
از مدار گنبد فیروزه پر اختران
قسم آن والاگهر پیروزی اختر سزد
اطهر از اشرف چو از بحر سیادت گوهریست
از چنان بحر سیادت آنچنان گوهر سزد
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در بر سزد
عنبرین گیسوی او همبوی خلق جد اوست
وصف خلق جدش ار عنبر کنم عنبر سزد
از چنان شایسته فرزند ارنیازد روز حشر
سید کونین امیرالمؤمنین حیدر سزد
ای جهان از جاه تو همچون جنان از فر و ریب
فر پیغمبر توئی وز تو جهانرا فر سزد
مرعلی مرتضی را بود قنبر یک غلام
هر که مهر مرتضی دارد ترا قنبر سزد
ای در خیبر ز بن برکنده دست باب تو
بدسگالان ترا دل چون در خیبر سزد
ای سر عنتر بتیغ جد تو از تن جدا
جملگی اعدات را سر چون سر عنتر سزد
هر که سازد آذر کین ترا در سینه جای
تا بدوزخ در نیاید هم بدان آذر سزد
هر که او از کوثر مهر تو جامی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشریش کوثر سزد
خاطرم در مدح تو دریاست بی معبر ولی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری او پیرایه و گوهر سزد
گر پسند افتد ترا ایشاه اولاد رسول
بنده مداح را بس دوستی در خور سزد
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثنا گستر سزد
شاه آل مصطفی و مجتبائی و ترا
هر یکی از آل او از جمله لشگر سزد
تا بتو یاجوج چشم بد نیارد تاختن
از دعای اهل ایمان سد اسکندر سزد
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدادی تو سر تا پای چون چنبر سزد
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد