عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
بیا به مجلس و کام دل از شراب برآور
پیاله گیر و سر از جیب آفتاب برآور
درین محیط فنا محو همچو قطره چرایی؟
به فکر خود سر ازین بحر چون حباب برآور
ز صیدگاه تغافل رمیده کبک دل من
نگاه یار کجایی؟ پر عقاب برآور
در انتظار تو هر صبح چشم بر ره شامم
بیا و دیده‌ام از گرد آفتاب برآور
خرابی دل عاشق به یاد دوست ندانی
کتان خویش زمانی به ماهتاب برآور
متاع وقت به تاراج فوت می‌رود ای دل
چه غفلت است! بهوش آ،‌ سری ز خواب برآور
مباد دل ز تنک رویی تو خام بماند
بتاب چهره و دودی ازین کباب برآور
ترا حیا نگذارد چو آفتاب بر آیی
پیاله‌ای کش و خود را ازین حجاب برآور
خراب گریة شادی توان شدن ز وصالت
بیا و خانة چشم مرا به آب برآور
وجودم از تو پُرست ای گل ار قبول نداری
تو برفروز و ز پیشانیم گلاب برآور
حریف دفتر لافند همسران تو فیّاض
بیا تو هم ورقی چند از کتاب برآور
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه می‌بندد دلم ز آشفتگی‌های دماغ
در سر شوریده‌ام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار ناله‌ام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزل‌هایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامه‌ام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
ناله‌ام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارسایی‌های طالع سرگرانی‌های یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
ناله‌ام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
نگشتم ایمن ازین چرخ کینه‌خواه هنوز
دو اسبه بر سر کین‌اند مهر و ماه هنوز
هزار مرحله از خویشتن سفر کردم
به این نشان که نیفتاده‌ام به راه هنوز
گل امید برآمد ز شاخ خشک و مرا
به ناز بالش یأس است تکیه‌گاه هنوز
چه وقت آنکه نگارم به سینه داغ وداع!
نکرده بر رخ او شرم من نگاه هنوز
ثبوت دعوی مهرم به مُهر یأس رسید
کرشمه می‌طلبد از دلم گواه هنوز
هزار طول امل کرد صرف قامت و نیست
رسا به دامنِ تأثیر دست آه هنوز
نیم ز حاصل خود آگه این قدر دانم
که چشم در ره برقست، این گیاه هنوز
امید عافیت دوست این نویدم داد
که نیست در خود رحمت ترا گناه هنوز
گدائی است به زور این شهنشهی فیّاض
ولی مباد رسانی به گوش شاه هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ویران دل و تو در دل ویرانه‌ای هنوز
این خانه شد خراب و تو در خانه‌ای هنوز
ما را به آشنائیت امید طرفه بود
بیگانه هم شدیم و تو بیگانه‌ای هنوز
آخر گمان صبر ز ما از دلت نرفت
معلوم می‌شود که چه جانانه‌ای هنوز
یک سوختن جزای محبّت نمی‌شود
ای شعله در تلافی پروانه‌ای هنوز
در غارت نظاره چه از حسن کم شود
عالم به جرعه مست و تو خمخانه‌ای هنوز
ای سبزة دیار محبت چه آفت است
عالم تمام سبز و تو دردانه‌ای هنوز
فیّاض حرف وصل دلیرانه می‌زنی
معلوم می‌شود که تو دیوانه‌ای هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائی‌های اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیم‌رس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
می‌رسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال ناله‌ای بودی نفس را دست رس
نه معین گله‌بانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بی‌خبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
می‌توان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
می‌توانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد می‌آید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو می‌نالم چنین
گر نمی‌گویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
می‌توانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد می‌گردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوه‌های نو رسان چون میوه‌های پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر می‌بود اندر دست کس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشق یاریم اما نام یار ما مپرس
بی‌نصیبان دیاریم از دیار ما مپرس
بحر مالامال دردیم و ز ساحل بی‌نصیب
ما که پا تا سر میانیم از کنار ما مپرس
عشق ما را خاک کرد و خاک ما بر باد داد
بر مزار ما بیا اما مزار ما مپرس
ما ز تاب افتاده‌ایم از آب و تاب ما مگو
ما ز کار افتاده‌ایم از کار و بار ما مپرس
در تنزّل زیر بار سایة خود مانده‌ایم
اعتبار ما ببین و ز اعتبار ما مپرس
سایه پروردان زلف شاهد بخت خودیم
روز ما را دیده‌ای از روزگار ما مپرس
عمرها فیّاض گرد کوی جانان بوده‌ایم
خاک ما را سرمه ساز و از غبار ما مپرس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
نگردید آشنای می لب از خویشتن مستش
دل پیمانه خون شد ز انتظار بوسة دستش
به ناخن تازه دارم زخم تیرش را که می‌خواهم
در ایّام جدایی یادگاری باشد از شستش
پریشان کردن دل چون صبا آواره‌ام دارد
کمند طرّه‌ای کو، تا کند یک باره پا بستش
نه تنها می پرستانند از زاهد دل آزرده
دل تسبیح هم سوراخ سوراخست از دستش
مرنج از طعنة دشمن گر افتادی ز پا فیّاض
که باشد سربلند آن سر که عشق او کند پستش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به گوش درد دلم گاه گاه می‌رسدش
پیام ناله و تقریر آه می‌رسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، می‌رسدش
ترانه‌ریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه می‌رسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رسالة عشق
به هر چه حکم کند بی‌گواه می‌رسدش
تغافلی که به فیّاض می‌کند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه می‌رسدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
شرابم عشوة یارست و ساغر چشم مخمورش
محبّت نشئة سرشارش و دیوانگی شورش
کدامین باده ساقی در قدح دارد دگر امشب
که با هر قطره می‌جوشد به دعوی خون منصورش
دلم در محفلی پروانة شمع تجلّی شد
که در معمورة ایمن نه موسی بود و نه طورش
دل از پای ملخ عرض تجمّل در نظر دارد
در آن وادی که از وحشت سلیمانی است هر مورش
دلی کز چین زلفی گوشة آسایشی دارد
تواند ناز کردن تا ابد بر چین و فغفورش
ظفر در ناتوانی‌هاست مردان ره دل را
چرا فرهاد می‌نازد بدین بازوی پر زورش
ز روح حافظم فیّاض این فیض است ارزانی
که تربت تا ابد از فیض معنی باد پر نورش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
ترحّم از نظر افتادگان چشم مخمورش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمی‌داند،‌ نمی‌بیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک می‌غلتد
چرا بی‌باک و بی‌پروا نباشد ناز مغرورش؟
به دل‌ها آن گل نورسته پر نزدیک می‌گردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بی‌زوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان می‌کند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد می‌کند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان می‌پرد تیرش
به دل کاوی چه شوخی‌هاست پیکان‌های نازش را
که می‌گرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرف‌ها دارد
که بوی خون صد اندیشه می‌آید ز تقریرش
خرابی‌های عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش می‌خواهد چه غم دارد
که خون کوهکن می‌جوشد از سرچشمة شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزن‌های زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
کمر به کشتن من بسته خال گوشة چشمش
که باد خون اسیران حلال گوشة چشمش
گذشت آنکه دگر وصل او به خواب بینم
که برده خواب ز چشمم خیال گوشة چشمش
همیشه بخت سیاهم در آرزوی همین است
که همچو سرمه شود پایمال گوشه چشمش
نوشته بر ورق پرده‌های چشم غزالان
به کلک نور، قضا وصف خال گوشة چشمش
چرا به نامة اعمال عاشقان ننویسد
اگر فرشته نویسد و بال گوشة چشمش
گذشت عمر و تماشای خط یار نکردم
که چشم دوخته بودم به خال گوشة چشمش
عجب عجب که برم جان به در ز مهلکه فیّاض
که خط نوشت به خونم مثال گوشة چشمش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
آن غنچه که کس هیچ ندیدست دهانش
جز تاب کمر نیست کمربند میانش
ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد
از چشمة گل آب خورد سرو روانش
نشکسته طلسم غضبش غیر تبسّم
نگشوده به جز خنده معمّای دهانش
صد نکتة باریک‌تر از موی برآید
چون مو به زبان قلم از وصف میانش
حرمان ابد قسمت ما گشت وگرنه
بوسید تبسم دهن و خنده لبانش
خون دو جهان ریخته وین طرفه که هرگز
دستی نگرفتست سرِ راهِ عنانش
رسوا نگه ماست و گرنه نتوان یافت
در شهر نگاهی که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبّت نپذیرد
بر چهرة نازی که نگاهست گرانش
از کثرت ره حیرت رهرو شود افزون
گم گشته ز بس پر شده در دهر نشانش
فیّاض چه مرغیست ندانم که نکردست
جز گوشة ابروی، کسی فهم زبانش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
باز با عشق تو محکم می‌کنم پیمان خویش
آتشی می‌افکنم در دین و در ایمان خویش
منّتی دارم که درد من نمی‌داند کسی
ورنه می‌کُشتند بی‌دردانم از درمان خویش
زین پریشانی که از زلف تو در جان منست
تا قیامت کرده‌ام فکر سر و سامان خویش
وصل اگر با غیر باشد کنج تنهایی گزین
از بهشت دیگران به گوشة زندان خویش
حیرتی دارم که درد دل چرا ناگفته ماند
من که در هر ناله پیدا می‌کنم پنهان خویش
ملک عشقست این و در وی بندگی فرمانرواست
می‌کند اینجا رعیّت ناز بر سلطان خویش
غربتش گاهی به چاه و گه به زندان می‌برد
ورنه یوسف هم عزیزی بود در کنعان خویش
یوسفیم و خویش را در چاه می‌رانیم ما
ما نمی‌بینیم کس را غیر خود اخوان خویش
دل نمی‌سازد به ما بی‌وعدة دیدار دوست
ورنه می‌سازیم ما و دیده با حرمان خویش
زین سفر این مایه حسرت‌ها که ما را سود شد
تا قیامت پای ما و گوشة دامان خویش
حسرت عالم ز دل بیرون رود فیّاض را
گر رسد یک دم به یاد خان عالیشان خویش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چمنِ جلوه‌گری از قد رعنای تو خوش
دل آشفتگی از زلف چلیپای تو خوش
مو به موی تو جدا بر دل من داغ نهست
به سراپای دلم داغ سراپای تو خوش
خون ما بی‌گنهان در قدمت رنگ نداشت
عیش جاویدِ حنا را به کف پای تو خوش
با تمنّای تو از هر دو جهان آزادیم
نا امیدیّ دو عالم به تمنّای تو خوش
هر زمان دست دهد وعدة وصل تو خوشست
لطف امروز تو خوش وعدة فردای تو خوش
سرمه را کس نرسد گوشه‌نشینی به ازین
گوشة چشم بتان یافته‌ای جای تو خوش
سر میدان هوس جای تو نبود فیّاض
به سر کوی بلا منزل و مأوای تو خوش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
بر دوخته نرگس نظر از شرم نگاهش
گل سایه نینداخته بر طرف کلاهش
تا شاهد بی‌جرمی قاتل شود ای کاش
با خون شهیدان بنویسند گناهش
سخت است که تا دامن محشر بنشیند
این گرد که برخاسته از دامن راهش
این روز سیه قسمت امروزی من نیست
عمری است نظر کرده مرا چشم سیاهش
مهر تو که سر از دل من روز ازل زد
در خاک ابد ریشه دوانیده گیاهش
رفت از ستم چشم تو رم کردن دل‌ها
خون می‌شود اکنون به سر تیر نگاهش
تا خورد لبش بادة خون دل فیّاض
بر عارض گل طعنه زند چهرة ماهش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بی‌تابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمی‌سوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمی‌پیچد
هنوز از مشت خونی می‌توانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانی‌ها بجز نامهربانی‌ها
دعاگوی ویم آخر که می‌ترسم زنفرینش
چه شوخی‌های فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موج‌های زلف پرچینش
چه می‌خواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه می‌گوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته می‌خواهم
که شوخی‌ها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمت‌ها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چون شوقم از اضطراب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمی‌توان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیدة ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد ز خواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیّاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
نیست غم گر بادة صافم نباشد در ایاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من می‌خورد خون فراغ
اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم می‌کرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبة یعقوبش از خود گر نمی‌دادی سراغ
تا فروغ چهره‌اش افکند پرتو در چمن
می‌توان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازش‌های دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده می‌باید، بلی زیبنده نیست
لاله‌های داغ را جز سینة بی‌کینه راغ
غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی‌ است
اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
بهرزه سلسله بر هم نمی‌زند آن زلف
به جمع کردن دل می‌کند پریشان زلف
که ضبط دل کند اکنون که با کمال غرور
دو اسبه تاخته در دلبری به میدان زلف؟
سیه گلیمی چون من چه گل تواند چید
که آتش از رخ او می‌برد به دامان زلف
برای شورشم اسباب جمع می‌گردد
گهی که بر رخ او می‌شود پریشان زلف
به بخت تیره امیدم فزود تا دیدم
که از عذار تو گل کرده در گریبان زلف
پی شکستن دل‌های ما گرفتاران
به هر شکنج جداگانه بسته پیمان زلف
چو زلف نیست در اقلیم حسن دلچسی
اگر چه هست خوشاینده خط ولی جان زلف
ز صید، دام نهان می‌کنند صیّادان
پی فریب کند گاه جلوه پنهان زلف
چنان که چارة دیوانه می‌کند زنجیر
علاج این دل شوریده می‌کند آن زلف
اگرچه سلسله جنبان کفرها همه اوست
ولی به مصحف روی تو دارد ایمان زلف
به پاسبانی حسن تو شب نمی‌خوابد
چو مار بر سر این گنج شد نگهبان زلف
میان ما و تو سودا بهم رسید ولی
درین معامله ترسم شود پشیمان زلف
چو مو که بر سر آتش نهی به خود پیچد
ز تاب آتش روی تو گشت پیچان زلف
ندیده بازی چوگان او کسی در خواب
که گوی او دل سرگشته است و چوگان زلف
چه سان ز دست تو فیّاض جان تواند برد
که هست خال تو بیرحم و نامسلمان زلف
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
گر هوس آلوده باشد دامان حسن است پاک
زشت رو گر روی در آیینه بنماید چه باک
عشق ما گر طالب حسن تو باشد دور نیست
زانکه دست پاک را لایق بود دامن پاک
دست جیب آموز تا جیب کفن هم پاره کرد
عاقبت چاک گریبان رفت تا دامان خاک
گر شود از نشئة لعل لب او باخبر
خون می فاسد شود از غصّه در شریان تاک
عالمی را سوخت فریادم نمی‌دانم چرا
در تو تأثیری نکرد این ناله‌های دردناک!
یادگاری‌های عشقست این که با خود در عدم
سینة صد پاره‌ای داریم و جیب جان چاک
لذّت جان دادن فیّاض را تا دیده است
خضر در خاک عدم می‌غلتد از بهر هلاک