عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از زمین بوس درش یک دم نپیچد سر جبین
                                    
هست نقش سجدة او سرنوشت هر جبین
مهر، خار راه او پیوند مژگان میکند
ماه گَردِ درگهش را گرده دارد بر جبین
عمرها شد تا به ذوق سجدة خاک دری
مینهم چون پرتو خورشید بر هر در جبین
نور ساید در رهش چون جبهة خورشید پا
آب گردد بر درش چون چهرة گوهر جبین
کم عیاری میکند پیش لبش آب حیات
پر گره دارد ز رشک لعل او کوثر جبین
قد چو سرو ناز پروردست و کاکل مشکتر
چهره چون خورشید تابانست و چون اختر جبین
زلف و کاکل چشم و ابرو چهر و عارض خط و خال
هر یکی جای خوشی دارد ولی کافر جبین
هر زمان در کُشتنم از سرگرانیهای ناز
پر ز چین دارد دم تیغ تو از جوهر جبین
شعله پیش آه من سر بر نمیآرد ز شرم
بر زمین در پیش اشکم مینهد اخگر جبین
جبهة شایستهای پیدا کند گر آفتاب
سجدة خاک درش را نیست لایق هر جبین
در جواب صائب صاحب سخن فیّاض من
میگذارم پیش خود بر خاک تا محشر جبین
                                                                    
                            هست نقش سجدة او سرنوشت هر جبین
مهر، خار راه او پیوند مژگان میکند
ماه گَردِ درگهش را گرده دارد بر جبین
عمرها شد تا به ذوق سجدة خاک دری
مینهم چون پرتو خورشید بر هر در جبین
نور ساید در رهش چون جبهة خورشید پا
آب گردد بر درش چون چهرة گوهر جبین
کم عیاری میکند پیش لبش آب حیات
پر گره دارد ز رشک لعل او کوثر جبین
قد چو سرو ناز پروردست و کاکل مشکتر
چهره چون خورشید تابانست و چون اختر جبین
زلف و کاکل چشم و ابرو چهر و عارض خط و خال
هر یکی جای خوشی دارد ولی کافر جبین
هر زمان در کُشتنم از سرگرانیهای ناز
پر ز چین دارد دم تیغ تو از جوهر جبین
شعله پیش آه من سر بر نمیآرد ز شرم
بر زمین در پیش اشکم مینهد اخگر جبین
جبهة شایستهای پیدا کند گر آفتاب
سجدة خاک درش را نیست لایق هر جبین
در جواب صائب صاحب سخن فیّاض من
میگذارم پیش خود بر خاک تا محشر جبین
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای سرو، پای بستة سرو روان تو
                                    
وی غنچه دل شکستة کنج دهان تو
ایمان شکست یافتة کفر طرّهات
زنّار تاب خوردة موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئة شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمة حیوان دهن پر آب
تا گفتهام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان نالة فیّاض و جان تو
                                                                    
                            وی غنچه دل شکستة کنج دهان تو
ایمان شکست یافتة کفر طرّهات
زنّار تاب خوردة موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئة شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمة حیوان دهن پر آب
تا گفتهام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان نالة فیّاض و جان تو
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اثر ندیده دل از حرف مهربانی تو
                                    
چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چهگونه کند ضبط خود که دلها را
به آشکار برد غمزة نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا به لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکتهدانی تو
به خط سبز نظر راندی آنقدر فیّاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
                                                                    
                            چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چهگونه کند ضبط خود که دلها را
به آشکار برد غمزة نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا به لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکتهدانی تو
به خط سبز نظر راندی آنقدر فیّاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از گل آوازهای شنیدی تو
                                    
آنچه من دیدهام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته میشنیدی تو
مُردم از خسرت تو و شادم
که به این آرزو رسیدی تو
لوح بر کف چه مینهی ای ماه
تخته بر روی خور کشیدی تو
گفتمی شمّهای ز درد دلم
گر به این درد میرسیدی تو
چند نالی به هرزه ای بلبل
پردة گوش گل دریدی تو
زاهدا هرزه من نمیشنوم
برو از سر مرا خریدی تو!
نرسیدی به مطلبی هر چند
در پی این و آن دویدی تو
هیچ بیرون نمیروی فیّاض
سخت در کنج غم خزیدی تو
                                                                    
                            آنچه من دیدهام ندیدی تو
عالمی را ز نکته پر کردم
کاش یک نکته میشنیدی تو
مُردم از خسرت تو و شادم
که به این آرزو رسیدی تو
لوح بر کف چه مینهی ای ماه
تخته بر روی خور کشیدی تو
گفتمی شمّهای ز درد دلم
گر به این درد میرسیدی تو
چند نالی به هرزه ای بلبل
پردة گوش گل دریدی تو
زاهدا هرزه من نمیشنوم
برو از سر مرا خریدی تو!
نرسیدی به مطلبی هر چند
در پی این و آن دویدی تو
هیچ بیرون نمیروی فیّاض
سخت در کنج غم خزیدی تو
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو
                                    
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کردهام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگینترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بیخبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانهوار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه میکنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
                                                                    
                            در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کردهام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگینترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بیخبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانهوار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه میکنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
                                    
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کردهایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریدهایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
                                                                    
                            خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کردهایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریدهایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به عهد زلف خوشت مشک ناب یعنی چه
                                    
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیّاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
                                                                    
                            به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیّاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۵
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای حسرت لبت به دل نیشکر گره
                                    
یاقوت را ز لعل تو خون در جگر گره
در دیده گشته خیره نگاهان شوق را
چون مردمک ز شرم تو تار نظر گره
هر جا سخن ز لعل لبت بگذرد رواست
کاب صفا شود به گلوی گهر گره
با خار خار عشق تو مستان غمزه را
دل را نمیشود هوس نیشتر گره
حرفی ز زلف میشنوی وه چه غافلی
کاندیشه را چه سان گره افتاد بر گره
اطفال باغ را ز شمیم تو در دماغ
گردید آرزوی نسیم سحر گره
                                                                    
                            یاقوت را ز لعل تو خون در جگر گره
در دیده گشته خیره نگاهان شوق را
چون مردمک ز شرم تو تار نظر گره
هر جا سخن ز لعل لبت بگذرد رواست
کاب صفا شود به گلوی گهر گره
با خار خار عشق تو مستان غمزه را
دل را نمیشود هوس نیشتر گره
حرفی ز زلف میشنوی وه چه غافلی
کاندیشه را چه سان گره افتاد بر گره
اطفال باغ را ز شمیم تو در دماغ
گردید آرزوی نسیم سحر گره
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو شمع بزم خوبانی مشو یکرو به پروانه
                                    
بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت
توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه
کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش
از آن رو شمع دایم میدهد پهلو به پروانه
به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد
که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه
مزاج دلبری را گرم روییها نمیسازد
مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه
گل و شمعند بیآن نازنین در بزم و من فیّاض
ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه
                                                                    
                            بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت
توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه
کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش
از آن رو شمع دایم میدهد پهلو به پروانه
به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد
که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه
مزاج دلبری را گرم روییها نمیسازد
مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه
گل و شمعند بیآن نازنین در بزم و من فیّاض
ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش کردی پرسش گرمی که جانم سوختی
                                    
آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی
موج تبخال از دلم تا ساحل لب میرسد
بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی
دوش با سبّابة مژگان گرفتی نبض دل
خون طاقت در رگ تاب و توانم سوختی
میزدی آبی بر آتش از برون پرده لیک
آتشی افروختی در دل که جانم سوختی
گوش افکندی که پرسی حال و از شرم سخن
حسرت صد شکوه در کام زبانم سوختی
رنگ غم دیدی که از خاکسترم بیرون نرفت
ای که صد بار از برای امتحانم سوختی
شعلة برق نگاهی سر به جان دادی کز آن
در درون سینه صد راز نهانم سوختی
آتشی افروختی ای ناله در جان حزین
خود برون جستی و غافل در میانم سوختی
باز دل فیّاض در آتش گرو داری که دوش
نالهای کردی که جان ناتوانم سوختی
                                                                    
                            آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی
موج تبخال از دلم تا ساحل لب میرسد
بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی
دوش با سبّابة مژگان گرفتی نبض دل
خون طاقت در رگ تاب و توانم سوختی
میزدی آبی بر آتش از برون پرده لیک
آتشی افروختی در دل که جانم سوختی
گوش افکندی که پرسی حال و از شرم سخن
حسرت صد شکوه در کام زبانم سوختی
رنگ غم دیدی که از خاکسترم بیرون نرفت
ای که صد بار از برای امتحانم سوختی
شعلة برق نگاهی سر به جان دادی کز آن
در درون سینه صد راز نهانم سوختی
آتشی افروختی ای ناله در جان حزین
خود برون جستی و غافل در میانم سوختی
باز دل فیّاض در آتش گرو داری که دوش
نالهای کردی که جان ناتوانم سوختی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بزم عشق است سبک پا به میان نگذاری
                                    
بیادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بیبرگ درآیی به چمن
زحمت برگفشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بارِ گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست
بیجنون پا به بیابان جهان نگذاری
چهرة تُرک جهان رنگ رعونت دارد
پای همّت به سر کون و مکان نگذاری
اختیار دل ما در سر زلفت گر هست
سر این رشته به دست دگران نگذاری
شاهدِ شرم تنکروی و، تمنّا گستاخ
نگه حسرت ما را به زبان نگذاری
با چنین چهره اگر میزده آیی به چمن
رنگ بر چهرة گلزار خزان نگذاری
گر تو خواهی که زنی لاف محبت فیّاض
شرط عشق است که از خویش نشان نگذاری
                                                                    
                            بیادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بیبرگ درآیی به چمن
زحمت برگفشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بارِ گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست
بیجنون پا به بیابان جهان نگذاری
چهرة تُرک جهان رنگ رعونت دارد
پای همّت به سر کون و مکان نگذاری
اختیار دل ما در سر زلفت گر هست
سر این رشته به دست دگران نگذاری
شاهدِ شرم تنکروی و، تمنّا گستاخ
نگه حسرت ما را به زبان نگذاری
با چنین چهره اگر میزده آیی به چمن
رنگ بر چهرة گلزار خزان نگذاری
گر تو خواهی که زنی لاف محبت فیّاض
شرط عشق است که از خویش نشان نگذاری
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی
                                    
تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
حریف مهربانی کو که با من سر کند بازی
سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست
کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی
به گردون سر فرو نارد ز شوخی نازنین من
مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی
اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم
نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی
نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد
که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی
باین بیطاقتی کارم سپرداریست در رزمی
که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی
نمک پروردة دریا نمیاندیشد از دریا
فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی
پس از قتلم که هر کس سر به زانوی الم باشد
سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی
دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیّاض
ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی
                                                                    
                            تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
حریف مهربانی کو که با من سر کند بازی
سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست
کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی
به گردون سر فرو نارد ز شوخی نازنین من
مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی
اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم
نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی
نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد
که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی
باین بیطاقتی کارم سپرداریست در رزمی
که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی
نمک پروردة دریا نمیاندیشد از دریا
فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی
پس از قتلم که هر کس سر به زانوی الم باشد
سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی
دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیّاض
ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۶
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی
                                    
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی میکند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشیها کردهام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمیها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
                                                                    
                            بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی میکند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشیها کردهام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمیها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در دلم نیست به جز عهد تو پیمان کسی
                                    
چند بیداد کنی بر دلم ای جان کسی
کفر را سلسله جنبان مشو از بهر خدا
زلف بر هم چه زنی آفت ایمان کسی
گر بمیرم نکشم ناز طبیبان در عشق
درد او را نتوان داد به درمان کسی
نکنم عزم سفر گر به بهشتم طلبند
تا توان رفت درین شهر به فرمان کسی
منع دل چون کنم از دیدن رویش فیّاض
نبرد اینِ دل سودازده فرمان کسی
                                                                    
                            چند بیداد کنی بر دلم ای جان کسی
کفر را سلسله جنبان مشو از بهر خدا
زلف بر هم چه زنی آفت ایمان کسی
گر بمیرم نکشم ناز طبیبان در عشق
درد او را نتوان داد به درمان کسی
نکنم عزم سفر گر به بهشتم طلبند
تا توان رفت درین شهر به فرمان کسی
منع دل چون کنم از دیدن رویش فیّاض
نبرد اینِ دل سودازده فرمان کسی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۰
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترا میخواستم ای غم که شبها یار من باشی
                                    
تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زندهداری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانبدار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساریها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
                                                                    
                            تو هم ای ناله بزم افروز شام تار من باشی
ترا شب زندهداری زان سبب آموختم ای اشک
که شبها پاسبان دیدة بیدار من باشی
ترا دریای خون ای دیده زان دادم که گر روزی
ز من کاری نیاید آبروی کار من باشی
تو ای بد صبا زانت به زلفش فخر میدادم
که گر دامن کشد از من تو جانبدار من باشی
دلم آیینة حسن است خواهی چهره بنمایم
که تا روز قیامت عاشق دیدار من باشی
چه بهتر زانکه طبع نازکت مشغول من باشد
اگر راحت نخواهی از پی آزار من باشی
دلم را غمگساریها نمیسازد همان بهتر
غمم افزون کنی فیّاض اگر غمخوار من باشی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عهدم همه جا، عهد شکن بلکه تو باشی
                                    
زخمم همه تن، مرهم من بلکه تو باشی
مشکل که برد دل ز کسی پیچش مویی
در طرّة آشفته شکن بلکه تو باشی
در هر گذر از دست تو فریاد برآرم
هر کس که کند گوش به من بلکه تو باشی
من هیچ ندارم که توان گفت که آنی
جانی که ندارم به بدن بلکه تو باشی
در سرو و گل و یاسمن آن نور ندیدم
هنگامة مرغان چمن بلکه تو باشی
غارتگری هوش ز هر جرعه نیاید
صاف قدح و دردی دن بلکه تو باشی
فیّاض چو خواهد سخنی واکشد از من
لب میگزم از شرم سخن بلکه تو باشی
                                                                    
                            زخمم همه تن، مرهم من بلکه تو باشی
مشکل که برد دل ز کسی پیچش مویی
در طرّة آشفته شکن بلکه تو باشی
در هر گذر از دست تو فریاد برآرم
هر کس که کند گوش به من بلکه تو باشی
من هیچ ندارم که توان گفت که آنی
جانی که ندارم به بدن بلکه تو باشی
در سرو و گل و یاسمن آن نور ندیدم
هنگامة مرغان چمن بلکه تو باشی
غارتگری هوش ز هر جرعه نیاید
صاف قدح و دردی دن بلکه تو باشی
فیّاض چو خواهد سخنی واکشد از من
لب میگزم از شرم سخن بلکه تو باشی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی به پیش لبت کار عقل مدهوشی
                                    
زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر میرسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که میتواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو میداند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
                                                                    
                            زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر میرسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که میتواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو میداند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
