عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زهی زلف تو خم درخم گرفته
غم عشق تو در عالم گرفته
لبت در بوسه دادن گاه خلوت
طریق عیسی مریم گرفته
سر زلفت چو انگشت محاسب
شمار حلقه ها بر هم گرفته
ز رشک زلف پرچین تو درچین
بتان چین همه ماتم گرفته
من از عشق تو چون بگریزم ای جان
غم تو دامنم محکم گرفته
همه عالم غم عشق تو بگرفت
تو را خود کم بود این غم گرفته
غم عشق تو در عالم گرفته
لبت در بوسه دادن گاه خلوت
طریق عیسی مریم گرفته
سر زلفت چو انگشت محاسب
شمار حلقه ها بر هم گرفته
ز رشک زلف پرچین تو درچین
بتان چین همه ماتم گرفته
من از عشق تو چون بگریزم ای جان
غم تو دامنم محکم گرفته
همه عالم غم عشق تو بگرفت
تو را خود کم بود این غم گرفته
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
با زلف تو صد پیمان دل بست بدستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها
این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها
آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها
در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها
در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها
با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها
این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها
من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها
روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها
دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها
با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها
این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها
آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها
در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها
در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها
با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها
این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها
من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها
روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها
دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها
با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رسید دست من از عشق دل بدولت دوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
که این خرابه بی حد و وصف خانه اوست
بران بدم که نگنجم بپوست در غم مغز
غم تو آمد و ما را نه مغز ماند و نه پوست
بباغ دل بهوای طلوع طلعت یار
مکار تخم ارادت که این گل خود روست
بساحلی تو چه دانی غم مرا که ز درد
کنار حسرت دریا و چشم غیرت جوست
شکوه میکده عشق بین که مست خدای
نظاره سر جمشید میکند که سبوست
نضارت گل میخانه و مل مینا
نظیر آب حیاتست و روضه مینوست
خبر ز حال دل ای بی خبر ز حال مگیر
که پای بند سر آن دو زلف غالیه بوست
ز من مپرس بدان تاب زلف بین که از آن
پدید حال دل دردمند موی بموست
گسسته رشته پیمان و سوزن مژه اش
هزار چاک بدل می زند چه جای رفوست
حکایت من و او در فضای قدس فنا
همان مقدمه شاهباز با تیهوست
شهود و غیب و قوی و نزار و پست و بلند
چو غیر جلوه او نیست هر چه هست نکوست
بلند و پست تمام وجود پای زدم
نشان پای بتم لا اله الا هوست
ببین بفر صفا کش فضای کون و مکان
تمام زیر پر مرغ نطق نادره گوست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد
در زیر این بار اندوه و ایدل مگر میتوان شد
چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت
بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد
چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم
رخسار من ارغوانی بالای من ارغوان شد
تا شد غمش هاله دل بر مه رسد ناله دل
دل رفت و دنباله دل جانم بحسرت روان شد
بی گوهر و بی عقیقش در آب و در آتشم من
اشکم چو باران نیسان آهم چو برق یمان شد
ره بردم از دل بکویش دل بستم از جان بمویش
عشق من و حسن رویش افسانه و داستان شد
در بند زلفی و خالی گشتم چو موئی و نالی
گر بدر من شد هلالی زانماه لاغر میان شد
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان
جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
در کار خود محو و ماتم اعجوبه نادراتم
عقلم بطفلی چنو پیر عشقم بپیری جوان شد
در کویم آنماه سر مست آمد سر زلف بر دست
بنشاند و بنشست و برخاست گفتی که آخر زمان شد
از دیده و دامنم زاد طوفان نوح از غم عشق
هر دامنم همچو دریا هر دیده ام ناودان شد
ایدل غم عشق دیدی جان دادی و غم خریدی
کفر و گل وجهل وجسمت دین ودل و عقل وجان شد
بی پا و بی سر چو گو باش یا پای تا سر چو گردن
کان مه بمیدان دلها با تیغ و با صولجان شد
دل مرغ نارسته پر بود پر داد و پرواز عشقش
سیمرغ قاف حقیقت طاوس باغ جنان شد
این طفل بی درک و دانش در مکتب پیر تعلیم
شاگردی درس غم کرد صاحبدل و نکته دان شد
کرد آنکه از مسلک سر سیر صفای مجرد
استاد ارشاد جبریل شاگرد پیر مغان شد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دی گفت به من بگریز از ناوک خونریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرم نه بال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم
از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن
تا من دل سودائی در سلسله آویزم
بستان رخت بر من آموخت بسی دستان
دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم
زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر
چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم
با باده فرو آور از توسن تن جان را
تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم
در آتشم از خویت ای یار پس از مردن
بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم
آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم
بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم
آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد
خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم
از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور
وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم
زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم
هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم
گفتم که ز دستانت کو پای که بگریزم
گر بازم و گر شیرم با صولت آهویت
نه بال که برپرم نه بال که بستیزم
با سوز غم عشقت در کوره حدادم
با کار سر زلفت در فتنه چنگیزم
از موی گره واکن صد سلسله شیدا کن
تا من دل سودائی در سلسله آویزم
بستان رخت بر من آموخت بسی دستان
دستان زن این بستان چون مرغ سحرخیزم
زان صاف روان پرور لبریز کن آن ساغر
چندان که بیالائی این خرقه پرهیزم
با باده فرو آور از توسن تن جان را
تا تارک کیوان را ساید سم شبدیزم
در آتشم از خویت ای یار پس از مردن
بنشین به سر خاکم کز بوی تو برخیزم
آن حلقه که از زلفت در گردن جان دارم
بگشایم اگر روزی صد فتنه برانگیزم
آمیخت غمت خونم با خاک که نگذارد
خونی که به رخ مالم خاکی که به سر ریزم
از درد تو مخمورم زان صاف صفا پرور
وقتست که پیمائی جامی دو سه لبریزم
زین شعر صفاهانی آشوب خراسانم
هم فتنه شیرازم هم آفت تبریزم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
امشب بکه مانم من اسرار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم
این درد که من دارم ناچار همی گویم
خار غم عشقت را گویم بگل سوری
ور گل نکند باور با خار همی گویم
من دشمن گفتارم از غیر تو بیزارم
چون با تو فتد کارم بسیار همی گویم
من طبل نخواهم زد در زیر گلیم تن
این نغمه منصوری بردار همی گویم
در دشت شدم دیدم بر سبزه توئی سلطان
زان مردک دهقان را سالار همی گویم
اسرار خط سبزت سودای سر زلفت
بر مور کنم پیدا با مار همی گویم
بر بود ز من جان را عقل و دل و ایمان را
آن زلف پریشان را طرار همی گویم
بر گوش فلک گفتم بی پرده و شیدا شد
بر قلب ملک زین پس هموار همی گویم
ای شاهد هر جائی من نایم و تو نائی
گر زیر همی سنجم گر زار همی گویم
مقصود تو ای سالک با تست چه میگردی
دیوانه نیم بالله هشیار همی گویم
عشقش نبود حالی امیدی و آمالی
این نغمه امسالی از پار همی گویم
این آتش روشن را در دل نکنم پنهان
بر نور همی خوانم با نار همی گویم
نه شیخ دکان دارم نه شحنه بازارم
با خر نبود کارم کز بار همی گویم
من دوش چه خور دستم سودائی و سرمستم
از دار دوئی رستم دادار همی گویم
یامست می ذاتم در میکده وحدت
لاغیرک فی داری دیار همی گویم
گر یار همی خواهی از چشم صفا بنگر
گوئی تو که با دریا دیوار همی گویم
درد دل سودائی با یار همی گویم
میسوزم ازین سودا بر خویش نمی بندم
این درد که من دارم ناچار همی گویم
خار غم عشقت را گویم بگل سوری
ور گل نکند باور با خار همی گویم
من دشمن گفتارم از غیر تو بیزارم
چون با تو فتد کارم بسیار همی گویم
من طبل نخواهم زد در زیر گلیم تن
این نغمه منصوری بردار همی گویم
در دشت شدم دیدم بر سبزه توئی سلطان
زان مردک دهقان را سالار همی گویم
اسرار خط سبزت سودای سر زلفت
بر مور کنم پیدا با مار همی گویم
بر بود ز من جان را عقل و دل و ایمان را
آن زلف پریشان را طرار همی گویم
بر گوش فلک گفتم بی پرده و شیدا شد
بر قلب ملک زین پس هموار همی گویم
ای شاهد هر جائی من نایم و تو نائی
گر زیر همی سنجم گر زار همی گویم
مقصود تو ای سالک با تست چه میگردی
دیوانه نیم بالله هشیار همی گویم
عشقش نبود حالی امیدی و آمالی
این نغمه امسالی از پار همی گویم
این آتش روشن را در دل نکنم پنهان
بر نور همی خوانم با نار همی گویم
نه شیخ دکان دارم نه شحنه بازارم
با خر نبود کارم کز بار همی گویم
من دوش چه خور دستم سودائی و سرمستم
از دار دوئی رستم دادار همی گویم
یامست می ذاتم در میکده وحدت
لاغیرک فی داری دیار همی گویم
گر یار همی خواهی از چشم صفا بنگر
گوئی تو که با دریا دیوار همی گویم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری
دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم
درون سینه تنگم سر دارست پنداری
شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم
صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری
دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر
باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری
ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی
دل من بارگاه نور انوارست پنداری
دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک
سر سودائی من چرخ دوارست پنداری
سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید
بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری
تن من وادی و داود این وادی دل عاشق
زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری
شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی
فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری
چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش
دل من در میان شعله نارست پنداری
نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش
مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری
زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر
سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری
توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من
دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری
صفار اغوص دل از گنج دولت کرد مستغنی
مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری
دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم
درون سینه تنگم سر دارست پنداری
شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم
صف مژگان بچشمم دسته خارست پنداری
دلی دارم چو کوه اما تنی از موی لاغرتر
باندام ضعیفم پیرهن بارست پنداری
ز شش سو دل شد از اشراق عشق دوست نورانی
دل من بارگاه نور انوارست پنداری
دماغم زافتاب معرفت روشن شد ای سالک
سر سودائی من چرخ دوارست پنداری
سر این زاهد خودبین که عیب عاشقان گوید
بود از عشق خالی نقش دیوارست پنداری
تن من وادی و داود این وادی دل عاشق
زند هی نغمه توحید مزمارست پنداری
شنید انی انا الله از درخت خویش چون موسی
فضای سینه ام سینای اسرارست پنداری
چنان سوزد ز سودای غم عشق تو کز تابش
دل من در میان شعله نارست پنداری
نه از شمشیر تابم روی نز آب و نه از آتش
مرا با جان خود در عشق او کارست پنداری
زهر غافل مرا سنگ ملامت میخورد بر سر
سرای عزلتم دامان کهسارست پنداری
توئی یار و حبیب من پرستار و طبیب من
دلم مینالد از دست تو بیمارست پنداری
صفار اغوص دل از گنج دولت کرد مستغنی
مر این نظم دری لؤلؤی شهوارست پنداری
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
دیماه دم سپیده و سرما
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
ای ترک بیار آتش مینا
آن آتش مشگبوی کن روشن
تا دیده عقل را کنی بینا
آن شعله همچو لاله مینو
افروز بزیر حقه مینا
شنگرف بسای در دل مشکو
سیماب زدند کوه را سیما
بردست بگیر ساتکین می
بنمای چو موسی آن ید بیضا
تا خلق برند پی بدین برهان
بر آتش طور و سینه سینا
از گرمی می برودت بهمن
تبدیل کنند مردم دانا
در گردش ساغری چو ماه نو
از پنجه ترکی آفتاب آسا
چو نشاهدمن که گونه خورشید
میتابد و نیست چو نرخش رخشا
بت روی منا تو شاهد چینی
یا شاه بتان خلخ و یغما
ای گونه لعل و خط زنگارت
جام سحر و صحیفه خضرا
با قد تو قد سرو ناموزون
باروی تو روی ماه نازیبا
قد تو که آفتاب گردونی
چون تیر بود بترکش جوزا
تیریکه مهش کمان بود پنهان
مشتاب چو تیر تا شود پیدا
گویند که مشک تر همی زاید
در تاتر و ناف آهوی صحرا
مشکوی مراست تا تری ترکی
کش مشگ دمد ز لاله حمرا
نشگفت که مشگ سوزد از آتش
میسوزم من ب آتش سودا
کت مشک سیاه می نیفروزد
با آنکه ب آتش افکنی عمدا
اندام و دلت بنرمی و سختی
دارند چنو که خاره و خارا
در سینه یکی حکایت از سندان
در جامه یکی شکایت از دیبا
بر سرو دمیده بینمت سنبل
برسیم سپید عنبر سارا
در عنبر تست لاله نعمان
در سنبل تست عبهر شهلا
با آنکه نشسته در دل و جانی
ای جان و دلم بدیدنت دروا
عشق تو نشسته بر سر برزن
وصل تو نهفته در پر عنقا
من دست زنم درین فرا پستی
بر دامن شاه عالم بالا
از بحر نخست گوهر هشتم
دریای چهار لؤلؤی لالا
گردون چهار اختر خاتم
کاین چار چو گوهرند و او دریا
دارای نه آسمان تو در تو
دارنده هفت ارض تا بر تا
سلطان سمای روح وارض تن
قیوم چهار ام و هفت آبا
او جان و جمیع ما سوی پیکر
او کل و تمام کائنات اجزا
بگذشته از آن که علم الانسان
مالم یعلم ستایمش زان سا
اسمای خدا بذات او قائم
قیوم و قدیر و حی و بی همتا
دائر بوی است بی وی این اوصاف
قائم بوی است بی وی این اسما
او نیست خداست قل هوالواحد
کاین پست ز خویش رست و شد والا
وارست ز طبع و نفس و عقل و جان
بر سر خفا رسید بل اخفی
انسان شد و این خزانه عرشی
الاست چو یافت نقد گنج لا
از خویش و ز غیر خویش شد فانی
باقیست باو فلیس هو الا
سلطان گه ولایت مطلق
کو هست مدیر کن فکان تنها
میر ملکوتیان روشن دل
پیر جبروتیان جان پیرا
مجموع وجود پیشگاهستش
من ملک ندیده ام بدین پهنا
او شخص وجود و هیکل موجود
عرش و فلک و ملک همه اعضا
در نقطه خاک مرکز هستی
پیدا شد و شد چو نقطه پا برجا
نه دائره سپهر از آن دائم
گردند بگرد مرکز غبرا
آن نقطه رضاست کز سر کلکش
بر لوح قضا قدر کند انشا
افشا کند از قضای اجمالی
سر قدر از قضا شود افشا
احیا کند این نفوس انسانی
انفاس شه از اماته احیا
هر نفس باختیار مرد از خود
در پای ولی ولیش کرد احیا
این قلعه کفر را کند بنیان
وز شهر الوهی آورد بنا
خشت آوردش ز قالب وحدت
سنگ آوردش ز کوه استغنا
آبش همه آب صفوت آدم
خاکش همه خاک طینت یحیی
سقف و در و بام او ز هم ریزد
سقف و در و بام تازه آرد تا
شهریش کند مکان کروبی
خلوتگه یار و خالی از اعدا
مانند خلیل خانه ئی سازد
سر حلقه دین و قبله دنیا
آراسته تر ز نیر اعظم
پیراسته تر ز ذروه اعلی
ای پادشهی که هست درویشت
دارای گه سکندر و دارا
زان سنگ که سود سم شهپایت
ترصیع کنند افسر کسری
معلول نخست بود عقل کل
از خاک در تو کرد استشفا
نفس اول بود طفل ابجد خوان
عشق تو معارفش نمود القا
همواره تمام حظ لاهوتی
از دفتر عشق کرد استیفا
فرمان وجود تست گر هستی
سلطان شهود باشدش طغرا
سر عطسه آدم صفی عیسی
سر خیل مجردان تن فرسا
واماند ز بندگان اسرارت
در سیر ببند چادر ترسا
خورشید ترا سماست قیومی
عیسی است بر آستانه خورشا
گر خاتم خاص احمدش خواند
بترائی از فطانت بترا
فرقست میان عیسی و احمد
وز اشیا تا بمنتهی الاشیا
بر زمره اولیای ختمیین
تو خاتم و هفت باب و چار ابنا
بر پیکر جمله خلعت لولاک
بر تارک جمله تاج کرمنا
بر دست جمیع از ابد ساغر
در ساغر جمله از ازل صهبا
بالای تمام هیکل وحدت
کز صرف وجودشان بود بالا
این چارده نور پاک یک نورند
از مختمشان گرفته تا مبدا
در وحدت عین آخرست اول
از چشم صفا ببین که بینی ها
از دیده دوست میتوان دیدن
حسن رخ دوست بی من و بی ما
دجال نبرد راه بر مهدی
خورشید ندید کور مادرزا
جان سالک و راه دور و شب تاریک
ای برق بجه ز جانب صنعا
تا بگذرد این تجلی برقی
سالک بسر سلوک بنهد پا
ای شمس حقیقت رضا سر زن
از غرب سمای سر جابلسا
کز نور تو آفتاب جان گردد
ذرات زمین جسم جابلقا
این ساخته سرمه صفاهانی
ای عقل بکش بدیده حورا
تا دیده حور آشنا گردد
با خاک قدوم عروه الوثقی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
بگل سوری ماند رخ آن ترک پسر
که سپارند بدو غالیه لاله سپر
سپر لاله کند غالیه آن ترک و خطاست
من ندیدستم از غالیه بر لاله سپر
گونه اش خرمنی از لاله خود روی بزیر
طره اش دامنی از نافه آهو بزبر
سنبل از مشک سیه کاشته بر سیم سپید
نرگس از جزع یمان ریخته بر لالهتر
دو سیه خال دو هندوبچه ماه سوار
دو سر زلف دو جراره بیژاده شکر
همه را زلف گرهگیر دلارام و مراست
بر دل و بر جان از زلف دلارام خطر
گه ب آب افتد و در آتش و در آتش و آب
نرود تا نرود جان بقفا دل باثر
خم زلف و قد بر رفته بچوگان و بتیر
لب لعل و زنخ ساده بیاقوت و گهر
لب او دارد آمیخته با شکر و شیر
وین شگفتست که نگذاردش از شیر شکر
کمری دارد چو نموی و از انموی غمیست
بر دلم بار که کوه افتد از آنغم ز کمر
دهنی دارد چون ذره و در سینه مراست
دل تنگی که ازان ذره خورد خون جگر
همه گویند بخورشید همی ماند و من
در شگفت از نظر مردم کوتاه نظر
کی شنیدستی خورشید که از زلف سیاه
بنهد بر سر گلبرگ طری مشک تتر
یا بیفروزد از شاخ شجر آتش طور
رخ و قد آتش افروخته و شاخ شجر
باز گویند بمه ماند و زین گفت پریش
من خورم چون شکن طره او یک بدگر
ماه کی دیدی چنبر نهد از قیر بشیر
ماه کی دیدی افسر زند از مشک بسر
یا چو ترک من سرگرم شود از می ناب
خواند از گفته من نغمه توحید از بر
گوید ای ذات تو سر صفت و فعل و اثر
ای هیولای تو آراسته کل صور
ای جناب جبروتی که بناسوتی و باز
از تو در بر ملکوتست و بلاهوت اثر
ذات بیرنگی و هر رنگ که هست از تو پدید
شخص یکتائی و هر جمع که هست از تو سمر
گر تو پنهان شوی این کون و مکان هست عیان
چون تو پیدا شوی از کون و مکان نیست خبر
حضرت جامع ذات احد و عین کثیر
سر علم تو قضا صورت علم تو قدر
ظاهر و باطن باطن همه عقل و دل پاک
پدر و مادر این نه صدف و چار گهر
عرش انعام تو هر سینه که در اوست فؤاد
فرش اقدام تو هر دیده که در اوست بصر
بسکه نزدیکی پنهانی و این نیست شگفت
که بنزدیک بصر می ننماید مبصر
همچو ماهی که ب آبستی جوینده آب
یا سمندر که ب آذر بنداند آذر
تو همانشخصی کت ملک و ملک ظل دوپای
تو همان بازی کت کون و مکان زیر دو پر
تو همان شاهی کت عقل و هیولای وجود
دو غلامند زهی زین دو مبارک جوهر
اکتناه تو بود بیرون از درک ملک
انکشاف تو بود بالا از عقل بشر
بشر آنجا که توئی گر رسد از خویش رود
آری از خویش رود پشه چو آید صرصر
هست لاهوت ترا پای بفرق جبروت
که محیطست باسمای تو تاپای ز سر
حضرت جمع وجودی که مفاهیم صفات
هست در او همه ممتاز چو عود از عنبر
واحد اول اقلیم ازل ملک اله
که بشر راست درو راه اگر کرد سفر
سفر ثانی در سیر من الله الیه
که ولایت را تکمیل صعودست و سیر
سیر سالک همه در اسم صفت باشد و ذات
غیر آن اسم که بر ذات بود مستاء/ثر
اسم مستاء/ثر ذاتی که بجز ذات خدای
نبرد راه کسی گر چه بود پیغمبر
زین فرا ترا حدیت که تجلیست بذات
ذاتر اللذات این جای وجوبست و حذر
حذر ای عارف از نفس خدا گفت خدا
در نبی عقل نبی یافت بدین نکته ظفر
ظفر از عقل نبی بود و کمالات ولی
که بمجهول کسی راه نیابد بفکر
رفرف خواجه درین سیر شود بی پرواز
کشتی نوح درین بحر شود بی لنگر
آن هویت که بود ساری در غیب و شهود
برتر از اینهمه آنی تو و از هر دو بدر
هم برون از دل و هم در دل اصحاب قلوب
هم نهان از سر و هم در سر ارباب هنر
هر چه هستی تو و بالذات از اینجمله بری
غیر در پرده نهانست و تو از پرده بدر
همه نقش رخ زیبای تو از غیب و شهود
خودتوئی نقش چه ایفرد برون از حد و مر
خلو داری تو بذات از همه ای کرده بذات
کسوت کثرت از غایت توحید ببر
ظاهری در همه ای باطن این چار ایوان
باطنی از همه ای ظاهر این نه منظر
باطنی در چه ز بس ظاهر در عین ظهور
ظاهری برکه که هم ظاهری و هم مظهر
خودتوئی غیر تو در دیده من نقش براب
غیر ذات توهبا غیر صفات تو هدر
نیست جز عارف توحید و تو زیبنده تاج
نیست جز بنده سر تو سزاوار کمر
سر درویش ترا تاج لقد کرمناست
که نهد پایش بر تارک خورشید افسر
رسته از پست و ز بالاست بلی مرد خداست
کز جهت جسته به بی سو نه فرو دست و نه بر
پسر آدم خاکی و نه خاکست و نه باد
نیست از آب و برونست ز حد آذر
لامکانست و مکان چون عرض او جوهر پاک
آسمانست و زمین چون شجر و اوست ثمر
نوبر هستی هستی همه یکباغ کهن
پسر انسان آن باغ کهن را نوبر
در زمین نیست ولی هست زمین را مبنی
در سما نیست ولی هست سما را محور
در زمان نیست ولی هست زمان را دائر
در مکان نیست ولی هست مکان را داور
داور امکان مجموعه ملک و ملکوت
که بلاهوت مقامستش و ناسوت مقر
نه ببحرست ولی حکمش جاریست ببحر
نه ببرست ولی امرش ساریست ببر
نه بتلوینش تمکن نه به تمکینش مقام
شمر و دریا آزاده نه دریا نه شمر
پسر آدم نفس فلک و عقل ملک
هر دو پستند و بود بالا این طرفه پسر
پسر احمد شاهنشه اقلیم وجود
که بود خسرو اسماء الهی لشکر
کارفرمای قضا حضرت انسان که بذات
هست او اکبر و انسان کبیرست اصغر
ولی مرشد سلطان صفا قبله کل
شمس هشتم که بود ذات نخستش خاور
قطب عالم شه جان مرشد توحید رضا
که سلاطین را باشد بطریقت رهبر
در تک ذره شمسش سپر افکنده براب
آفتاب فلک از عجز چنو نیلوفر
سک او در هنر اردست دهد با روباه
روبه ماده شکست آرد بر ضیغم نر
هر کجا ذره او در سر شیدست دوار
هر کجا روبه او در دل شیرست خطر
نظر لطفش بر خاک فرو بارد جان
فره قهرش از چرخ فرو آرد فر
ای کماندار کمان ازل و قوس ابد
قسی نه فلک از قوس کمال تو وتر
وتر قوس تو حاوی به محدد ز عظم
صبی شیر تو بر عقل معلم ز کبر
صعوه شیر تو همبازی باز ملکوت
بنده سفل تو همبازی نیروی قدر
پیشگاه تو قوی مایه تر از ملک مثال
حشم و مملکتش بی عدد و پهناور
بر خلیل تو از آن فیض مقدس که تر است
از دل آتش سوزنده دمد سیسنبر
پیشتر ز آنکه تو بر تخت شهی پای نهی
سر بخاک تو نهاد از عظمت اسکندر
گر نیاورد ز ظلمات بدست آب حیات
کف خاک تواش آورد ز ظلمات بدر
میزبانی تو و من بی خبر از راه دراز
میهمان آمده تو پادشه و من مضطر
از جبالیکه بدی ریخته چون نیش گراز
در هوائی که بدی تفته چو کام اژدر
ریگهایش همه فتاک چو حد پیکان
خارهایش همه سفاک چو نیش نشتر
غیر ذی ذرع بیابانی منزلگه دیو
بی سر و بی بن صحرائی آبشخور شر
بامیدی که مگر از طرق فقر و فنا
ز غنا و ز بقای تو کنم آبشخور
آب حیوان دهم و زنده کنم هیکل خاک
کسوت روح بپوشم بتن خاکستر
سر آن وحدت اطلاقی کز قید بریست
فاش گویم که یکی هست و جزین نیست مفر
مظهر او توئی ای مظهر و ظاهر همه او
غیر او نیست اگر هست قل الله فذر
ظاهرت را پی تولید نمودند قیام
هفت علوی پدر و چار خشیجی مادر
باطنت ای تو بباطن پسر سر ظهور
مادر وحدت ذاتست و بنه عقل پدر
ای سحاب کرم و جود بگردون وجود
از یم رحمت برکشت صفاریز مطر
تن زنم من تو تجلی کن تا جلوه کند
سر توحید چو خورشید سما وقت سحر
بهمه خلق تو بنمای رخ و قامت یار
وانسر زلف که هست از دل و از جان بهتر
زینهار ای پسر سر من این نغز نشید
بمخوان جز ببر معتقد دانشور
بمگو سر مرا جز بر جویای خدا
که تو در خوابی و سیر این اثر جوع و سهر
که تو در پست همی غلتی و این نکته بلند
که تو با پای همی پوئی و این جلوه بپر
که تو وابسته عاداتی و ما رسته ز قید
ما بسر منزل فقریم و تو در کبر و بطر
یا نبی ارکب معنی بود این کشتی نوح
تا کنی بر قدم نوح ازین بحر گذر
پسر نوح نئی تکیه مکن بر فن خویش
تا نمانی بدل مشرک و جان کافر
بصفا بنگر و اسرار معارف بنیوش
گر نه از باصره ئی اعمی وز سامعه کر
که سپارند بدو غالیه لاله سپر
سپر لاله کند غالیه آن ترک و خطاست
من ندیدستم از غالیه بر لاله سپر
گونه اش خرمنی از لاله خود روی بزیر
طره اش دامنی از نافه آهو بزبر
سنبل از مشک سیه کاشته بر سیم سپید
نرگس از جزع یمان ریخته بر لالهتر
دو سیه خال دو هندوبچه ماه سوار
دو سر زلف دو جراره بیژاده شکر
همه را زلف گرهگیر دلارام و مراست
بر دل و بر جان از زلف دلارام خطر
گه ب آب افتد و در آتش و در آتش و آب
نرود تا نرود جان بقفا دل باثر
خم زلف و قد بر رفته بچوگان و بتیر
لب لعل و زنخ ساده بیاقوت و گهر
لب او دارد آمیخته با شکر و شیر
وین شگفتست که نگذاردش از شیر شکر
کمری دارد چو نموی و از انموی غمیست
بر دلم بار که کوه افتد از آنغم ز کمر
دهنی دارد چون ذره و در سینه مراست
دل تنگی که ازان ذره خورد خون جگر
همه گویند بخورشید همی ماند و من
در شگفت از نظر مردم کوتاه نظر
کی شنیدستی خورشید که از زلف سیاه
بنهد بر سر گلبرگ طری مشک تتر
یا بیفروزد از شاخ شجر آتش طور
رخ و قد آتش افروخته و شاخ شجر
باز گویند بمه ماند و زین گفت پریش
من خورم چون شکن طره او یک بدگر
ماه کی دیدی چنبر نهد از قیر بشیر
ماه کی دیدی افسر زند از مشک بسر
یا چو ترک من سرگرم شود از می ناب
خواند از گفته من نغمه توحید از بر
گوید ای ذات تو سر صفت و فعل و اثر
ای هیولای تو آراسته کل صور
ای جناب جبروتی که بناسوتی و باز
از تو در بر ملکوتست و بلاهوت اثر
ذات بیرنگی و هر رنگ که هست از تو پدید
شخص یکتائی و هر جمع که هست از تو سمر
گر تو پنهان شوی این کون و مکان هست عیان
چون تو پیدا شوی از کون و مکان نیست خبر
حضرت جامع ذات احد و عین کثیر
سر علم تو قضا صورت علم تو قدر
ظاهر و باطن باطن همه عقل و دل پاک
پدر و مادر این نه صدف و چار گهر
عرش انعام تو هر سینه که در اوست فؤاد
فرش اقدام تو هر دیده که در اوست بصر
بسکه نزدیکی پنهانی و این نیست شگفت
که بنزدیک بصر می ننماید مبصر
همچو ماهی که ب آبستی جوینده آب
یا سمندر که ب آذر بنداند آذر
تو همانشخصی کت ملک و ملک ظل دوپای
تو همان بازی کت کون و مکان زیر دو پر
تو همان شاهی کت عقل و هیولای وجود
دو غلامند زهی زین دو مبارک جوهر
اکتناه تو بود بیرون از درک ملک
انکشاف تو بود بالا از عقل بشر
بشر آنجا که توئی گر رسد از خویش رود
آری از خویش رود پشه چو آید صرصر
هست لاهوت ترا پای بفرق جبروت
که محیطست باسمای تو تاپای ز سر
حضرت جمع وجودی که مفاهیم صفات
هست در او همه ممتاز چو عود از عنبر
واحد اول اقلیم ازل ملک اله
که بشر راست درو راه اگر کرد سفر
سفر ثانی در سیر من الله الیه
که ولایت را تکمیل صعودست و سیر
سیر سالک همه در اسم صفت باشد و ذات
غیر آن اسم که بر ذات بود مستاء/ثر
اسم مستاء/ثر ذاتی که بجز ذات خدای
نبرد راه کسی گر چه بود پیغمبر
زین فرا ترا حدیت که تجلیست بذات
ذاتر اللذات این جای وجوبست و حذر
حذر ای عارف از نفس خدا گفت خدا
در نبی عقل نبی یافت بدین نکته ظفر
ظفر از عقل نبی بود و کمالات ولی
که بمجهول کسی راه نیابد بفکر
رفرف خواجه درین سیر شود بی پرواز
کشتی نوح درین بحر شود بی لنگر
آن هویت که بود ساری در غیب و شهود
برتر از اینهمه آنی تو و از هر دو بدر
هم برون از دل و هم در دل اصحاب قلوب
هم نهان از سر و هم در سر ارباب هنر
هر چه هستی تو و بالذات از اینجمله بری
غیر در پرده نهانست و تو از پرده بدر
همه نقش رخ زیبای تو از غیب و شهود
خودتوئی نقش چه ایفرد برون از حد و مر
خلو داری تو بذات از همه ای کرده بذات
کسوت کثرت از غایت توحید ببر
ظاهری در همه ای باطن این چار ایوان
باطنی از همه ای ظاهر این نه منظر
باطنی در چه ز بس ظاهر در عین ظهور
ظاهری برکه که هم ظاهری و هم مظهر
خودتوئی غیر تو در دیده من نقش براب
غیر ذات توهبا غیر صفات تو هدر
نیست جز عارف توحید و تو زیبنده تاج
نیست جز بنده سر تو سزاوار کمر
سر درویش ترا تاج لقد کرمناست
که نهد پایش بر تارک خورشید افسر
رسته از پست و ز بالاست بلی مرد خداست
کز جهت جسته به بی سو نه فرو دست و نه بر
پسر آدم خاکی و نه خاکست و نه باد
نیست از آب و برونست ز حد آذر
لامکانست و مکان چون عرض او جوهر پاک
آسمانست و زمین چون شجر و اوست ثمر
نوبر هستی هستی همه یکباغ کهن
پسر انسان آن باغ کهن را نوبر
در زمین نیست ولی هست زمین را مبنی
در سما نیست ولی هست سما را محور
در زمان نیست ولی هست زمان را دائر
در مکان نیست ولی هست مکان را داور
داور امکان مجموعه ملک و ملکوت
که بلاهوت مقامستش و ناسوت مقر
نه ببحرست ولی حکمش جاریست ببحر
نه ببرست ولی امرش ساریست ببر
نه بتلوینش تمکن نه به تمکینش مقام
شمر و دریا آزاده نه دریا نه شمر
پسر آدم نفس فلک و عقل ملک
هر دو پستند و بود بالا این طرفه پسر
پسر احمد شاهنشه اقلیم وجود
که بود خسرو اسماء الهی لشکر
کارفرمای قضا حضرت انسان که بذات
هست او اکبر و انسان کبیرست اصغر
ولی مرشد سلطان صفا قبله کل
شمس هشتم که بود ذات نخستش خاور
قطب عالم شه جان مرشد توحید رضا
که سلاطین را باشد بطریقت رهبر
در تک ذره شمسش سپر افکنده براب
آفتاب فلک از عجز چنو نیلوفر
سک او در هنر اردست دهد با روباه
روبه ماده شکست آرد بر ضیغم نر
هر کجا ذره او در سر شیدست دوار
هر کجا روبه او در دل شیرست خطر
نظر لطفش بر خاک فرو بارد جان
فره قهرش از چرخ فرو آرد فر
ای کماندار کمان ازل و قوس ابد
قسی نه فلک از قوس کمال تو وتر
وتر قوس تو حاوی به محدد ز عظم
صبی شیر تو بر عقل معلم ز کبر
صعوه شیر تو همبازی باز ملکوت
بنده سفل تو همبازی نیروی قدر
پیشگاه تو قوی مایه تر از ملک مثال
حشم و مملکتش بی عدد و پهناور
بر خلیل تو از آن فیض مقدس که تر است
از دل آتش سوزنده دمد سیسنبر
پیشتر ز آنکه تو بر تخت شهی پای نهی
سر بخاک تو نهاد از عظمت اسکندر
گر نیاورد ز ظلمات بدست آب حیات
کف خاک تواش آورد ز ظلمات بدر
میزبانی تو و من بی خبر از راه دراز
میهمان آمده تو پادشه و من مضطر
از جبالیکه بدی ریخته چون نیش گراز
در هوائی که بدی تفته چو کام اژدر
ریگهایش همه فتاک چو حد پیکان
خارهایش همه سفاک چو نیش نشتر
غیر ذی ذرع بیابانی منزلگه دیو
بی سر و بی بن صحرائی آبشخور شر
بامیدی که مگر از طرق فقر و فنا
ز غنا و ز بقای تو کنم آبشخور
آب حیوان دهم و زنده کنم هیکل خاک
کسوت روح بپوشم بتن خاکستر
سر آن وحدت اطلاقی کز قید بریست
فاش گویم که یکی هست و جزین نیست مفر
مظهر او توئی ای مظهر و ظاهر همه او
غیر او نیست اگر هست قل الله فذر
ظاهرت را پی تولید نمودند قیام
هفت علوی پدر و چار خشیجی مادر
باطنت ای تو بباطن پسر سر ظهور
مادر وحدت ذاتست و بنه عقل پدر
ای سحاب کرم و جود بگردون وجود
از یم رحمت برکشت صفاریز مطر
تن زنم من تو تجلی کن تا جلوه کند
سر توحید چو خورشید سما وقت سحر
بهمه خلق تو بنمای رخ و قامت یار
وانسر زلف که هست از دل و از جان بهتر
زینهار ای پسر سر من این نغز نشید
بمخوان جز ببر معتقد دانشور
بمگو سر مرا جز بر جویای خدا
که تو در خوابی و سیر این اثر جوع و سهر
که تو در پست همی غلتی و این نکته بلند
که تو با پای همی پوئی و این جلوه بپر
که تو وابسته عاداتی و ما رسته ز قید
ما بسر منزل فقریم و تو در کبر و بطر
یا نبی ارکب معنی بود این کشتی نوح
تا کنی بر قدم نوح ازین بحر گذر
پسر نوح نئی تکیه مکن بر فن خویش
تا نمانی بدل مشرک و جان کافر
بصفا بنگر و اسرار معارف بنیوش
گر نه از باصره ئی اعمی وز سامعه کر
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در نعت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها
برخاست ب آئین کهن مرغ شب آویز
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
ای ترک ختاخیز بطبع طرب انگیز
بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز
کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز
ای خط تو پاکیزه تر از سبزه نوخیز
بر سبزه نوخیز که شد باغچه مینو
بنهاد بسر گلبن نو اختر جمشید
تابید ز گل بر فلک باغچه ناهید
بگشای در میکده یعنی در امید
بردار ز رخ پرده که تا دیده من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو
بگذشت مه آذر و پیش آمد آزار
ابر آمد و بیژاده تر ریخت بکهسار
باد آمد و بگشود در دکه عطار
آراسته شد باغ چو روی بت فرخار
نرگس که بود پادشه کوچه و بازار
زد خیمه سلطانی در برزن و در کو
دانی بچه می ماند ارکان دمن را
از لاله نعمانی تر کان یمن را
ای ترک ختائی که بلائی دل من را
ایموی تو بشکسته بها مشک ختن را
از لاله می تازه کن آثار کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله خودرو
آراست بتن باغ ز دیبا سلب نو
خورشید گل افکند بچار ارکان پرتو
از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو
دهقان سمن زار منست اختر شبرو
گلبن بسر باغ نهاد افسر خسرو
نسرین بپراکند بگل مخزن منکو
ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اول و خورشید بلند اختر ثانی
شد خاک سیه از گل سوری زرکانی
ای لعل تو شاداب تو از سنگ یمانی
گر باده چون سوده یاقوت رمانی
در ده که زد از سرو سهی فاخته کوکو
سار و بسر سرودم از دین بهی زد
بازیر ستا بر زبر سرو سهی زد
طاوس سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد بسر از پر علم پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بدو راه رهی زد
آباد بدان مرغ غزل خوان غزل گو
ماهی چو تو من دلبر جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادست گران سنگ ترازو
بر روی فروهشته سر زلف تو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته تدبیر
مفتون سر زلف جوانت فلک پیر
موئی که توان بست بدو پنجه تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پی نخجیر
زد بر دل سودا زده چون باز به تیهو
روزی که در میکده عشق گشادند
بر من رقم بندگی عشق تو دادند
جان و دل سودائیم از عشق تو زادند
اینست که بس پا کرو و پاک نهادند
در بادیه عشق تو هم پویه بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو
خورشید چو رویت بسما و بسمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست
از جشن تو در سینه عشاق تو شک نیست
شور لب شیرین تو درکان نمک نیست
ای زاده انسان که بخوبیت فلک نیست
از عشق تو برپاست بکونین هیاهو
ابر هنری گوهر تر ریخت بهامون
از خاک برون آمد گنجینه قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون
ای روت چو آئینه اسکندر ایدون
در پیش غم از باده چون عقل فلاطون
آراسته کن سدی چون رای ارسطو
قمری بکلیسای چمن راهب ترساست
زنار بگردن پی تعظیم کلیساست
این بلبل شوریده چو ناقوس ب آواست
ای ماه مسیحی که اسیرت همه دلهاست
آن شیشه که مرغ طرب بزم مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو
ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت
در ساغر بلور صفا سوده یاقوت
مرغ ملکوتست زجاجی که دهد قوت
قوت جبروتیست که در خطه ناسوت
نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت
صدیقه کبری صدف یازده لؤلؤ
مشکوه چراغ ازلی مهبط تنزیل
خواننده تورات و سراینده انجیل
داننده اسرار قدیم بی دم جبریل
فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوت که بطفلی شده تکمیل
تولید ولایت که بسفلی زده پهلو
انسیه حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه عرفان گهر بحر کرامت
در باغ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی سرو لب جو
سر سند کل اثر صادر اول
نه عقل درین یک اثر پای معطل
نفس فلک پیر درین مرحله مختل
برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل
بالاتر ازین چار خشیجان بهی یل
صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو
این گنبد نه توی بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آنرا که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو
مرآت خدا عالمه نکته توحید
کش خیمه عصمت زده بر عرصه تجرید
آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید
مولود محمد که بدان نادره تابید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
این چار زن حامله وین هفت تن شو
بالای مکان فوق زمان ذات محمد
کز نقص زمانی و مکانیست مجرد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشید
آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد
جویند نیابند جز از خاک در او
ذاتش سبب هستی بینائی و فرهنگ
عشقش بدل سوخته چون کوه گران سنگ
او پادشهست و دل سودازده اورنگ
آئینه او سینه پرداخته از زنگ
طی خلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنه مقامش نرسد عقل بنیرو
هرگز نشنیدیم خدا را بودی ام
ای ام الوهیین ای در تو خرد گم
باز آی که ما مردم افروخته انجم
در دیده نشانیمت بر دیده مردم
دل بی تو بجان آمد بنمای تبسم
تا بشکفد از خاک گل و خندد خیرو
اوصاف خدا از تو هویداست کماهی
علم تو محیطست بمعلوم الهی
ذاتت متعالی صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت بمه گاه بماهی
با گرد سمند تو نیارست تکاپو
من با تو بتوحید دل یکدله دارم
از عشق تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشم صله دارم
من عشق تو را پیشرو قافله دارم
تا بار گشایم بحریم حرم هو
ای پیش رواق تو بخم طاقه نه طاق
زیر فلک قوسی ابروی کجت طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیت اشراق
این شش ججه و چار عنصر بتو مشتاق
چون عاشق دلباخته بر طلعت نیکو
ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیت او رفته بتاراج
آن قطره که گردید غریق یم مواج
بحریست که میزاید ازو لجه و امواج
آبیست که میروید ازو عرعر و ناژو
ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو بقول و اثر و وصف در آن ذات
نفی من درویش بود پیش تو اثبات
بر حجه قائم که بود شاه خرابات
حاجات مرا ای تو برارنده حاجات
بسرای که از درد بود حشمت دارو
در هر صفتی اعظم اسمای الهی
اندر فلک صورت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بنده شرمنده تو شاهی
نه غیر تو حقی نه ملاذی نه پناهی
محتاج توئیم از ره الطاف نگاهی
یا فاطمه الزهرا انا بک نشکو
پیران خرابات که در فقر دلیلند
بر کشت گدایان طلب لجه نیلند
رندان صفا پیشه که در قدس خلیلند
در لطف سخن همنفس رب جلیلند
پیش تو که سلطان دلی عبد ذلیلند
با آنکه چشمشان زده بر نه فلک اردو
ای پای تو پهلو زده خورشید سما را
بر فرق من خسته بسای آن کف پا را
ای دست خدا دست صفاگیر خدا را
از دیده بیننده مینداز صفا را
ای آنکه بود از مدد دست تو ما را
آرام تن و قوت دل و قوت بازو
صفای اصفهانی : مسمطات
مسمط در منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی روحی و ارواحنا فداه
بریز ماه من ای آفتاب آفاقی
ز خط جام جم دل شراب اشراقی
بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی
ازان رحیق که بخشد بزهر تریاقی
مرا که فانی عشقم ز باده باقی
بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی
بیا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقیق
بیار باده ببوی گلاب و رنگ عقیق
نه بل میی که زرنگست و بوی صاف و رحیق
رحیق مانده بمینای دل ز عهد عتیق
کدام دل دل عارف که باده تحقیق
از او کشند حریفان بزم عرفانی
دوباره تازه شد از باد روزگار کهن
می کهن غم نو میبرد ز خاطر من
بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن
بریز لعل که بارد سحاب در عدن
برنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
بروی سرخ تر از بهرمان سیلانی
نگار من که سر زلف تست ظل همای
بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گدای
که عود غالیه بیزست و دود لخلخه سای
حدیث طره ات ار بگذرد بچین و ختای
ختاتبه شود و چین شود چو نقش سرای
که بسته بی جان تصویر پنجه مانی
مرا بدل غمت ای آفت چگل خوشتر
بدست زلف تو ایماه معتدل خوشتر
ز سینه ئیکه دراونیست عشق گل خوشتر
سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر
هوای قد تو در بوستان دل خوشتر
هزار مرتبه زین سروهای بستانی
میی که تا کش در لامکان دل شده کشت
صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت
که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت
خم شراب حقیقت که گر بخاک و بخشت
زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت
کنشت خندد بر قبله مسلمانی
بساتکین من آن لعل گون شراب بریز
بماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز
ب آتشی که زدی بر دل من آب بریز
ز طره در قدح باده مشگ ناب بریز
ز لعل در می عناب گون گلاب بریز
وزان گلاب بخر مغز را ز حیرانی
بتا عصاره تاک کف کلیم بیار
بشکر دست جواد و دل کریم بیار
بیار مایه امید و دفع بیم بیار
می جلال و جمال از خم حکیم بیار
بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که وا رهانی ما را ز قید امکانی
درآمد از در من دوش با پیام سروش
بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش
نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش
فکنده در بنه کائنات جوش و خروش
نمود جلوه و مارا نه عقل ماند و نه هوش
شدند هر دو بشمشیر عشق قربانی
درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری
مهی که داشت بگلبرگ تازه مشک طری
بروی لاله خود رو بنفشه طبری
بسرو ماند و رفتار او بکبک دری
لطیف تر ز ملک دلربای تر ز پری
که چون پری ره دل میزند بپنهانی
بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کیش
ز خسروان نظر افکند بر من درویش
بنوشداروی جان کرد مرهم دل ریش
بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش
میان جمع بتان دست زد بزلف پریش
اشاره کرد بسر منزل پریشانی
نهاد ساتکنی پر ز باده انوار
بدست من که بنوش این می تجلی یار
دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
ز خود برون شد و منصور وار بر سر دار
زد از تسلط توحید کوس سبحانی
سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی
بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندی
که ای منصه انوار آفتاب هدی
خدای جستن جستن بود ز خوی خودی
بدوش کرد ز توحید خاص خاص ردی
کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی
شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز
چو باز از قفس اسم زد در پرواز
گشود بال بجوی که از نشیب و فراز
گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز
بظل رایت توحید پر فکند چو باز
ببام قصر جلال علی عمرانی
شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن
مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان
چو در نوردد فراش امر فرش زمان
تجلی احدی کون را کند بنیان
ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان
کند طلوع و شود کائنات را بانی
شهی که عقل هیولای استقامت اوست
قیامت من و دل در قیام قامت اوست
قیام قامت موزون او قیامت اوست
امام ملک و ملک بنده امامت اوست
ز یک تجلی مولود با کرامت اوست
چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی
کسیکه گام نهد در قفای سالک عدل
تواند آنکه برد راه در مسالک عدل
بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل
بدولت علوی محو شد مهالک عدل
که بندگان در خسرو ممالک عدل
بدست گرگ سپارند چوب چوپانی
گدای سر ولی خسرویست دایه گنج
بود دلی که خراب خداست مایه گنج
نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج
فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج
ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج
دلی که نیست در او دستگاه ویرانی
علیست گوهر دریای بیکرانه دل
همای عشقش عنقای آشیانه دل
ولایت او دام دلست و دانه دل
ز دست خیمه درویش او بخانه دل
من ار بگویم در عشق او فسانه دل
کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی
دلی که بسته تجرید پای بند خداست
سری که پوید آزاده در کمند خداست
نیوش پند من ای راهرو که پند خداست
بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست
سوار عشق ولی راکب سمند خداست
که در نوردد هفت آسمان ب آسانی
خدای امر شه اولیا علی ولی
ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی
که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی
ز بس کمال محلاستی ببی بدلی
ز فرط علو مسمی بود باسم علی
که قائمست بذاتش صفات ربانی
شهی که جامه خورشید در غمش چاکست
مهی که ذره او آفتاب افلاکست
ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاکست
زر وجودش کبریت احمر خاکست
حقیقت او مقصود سر لولاکست
طریقت او قیوم راه انسانی
بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم
بعشق او پدر خویش را نکو خلفیم
شهید شاه بادراک سر من عرفیم
علی معاینه دریاستی و ماش کفیم
دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم
ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی
خدای گشت چو ظاهر بذات مصطفوی
نواخت نوبت شاهی بدولت علوی
حقیقت احدی در لباس مرتضوی
بجلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی
لوای وحدت و شد ماسوی بنفی سوی
نماند غیر خدائی که نیستش ثانی
شه منا که سیهل و سماک زنده تست
تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده تست
توئی که گریه ابراز هوای خنده تست
حجاب چهره برافکن اگر پسنده تست
که آفتاب گذارد که سر فکنده تست
بپیش پای تو بر خاک راه پیشانی
حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن
ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن
چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن
بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن
بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن
مرا چه کار بدیوانگان دیوانی
ز جان چگونه دل خویش را بتن بندم
ز دوست چون دل خود را بخویشتن بندم
چرا ز یزدان خاطر باهرمن بندم
که بست طرف ازین سلطنت که من بندم
حدیث عشق ترا بر پر سخن بندم
که عرش و فرش بگیرم بعون یزدانی
منم گدای تو و آسمان گدای منست
چو آشنای توام دولت آشنای منست
سخن سماست ولی مزد شست پای منست
ستاره آینه صیقل صفای منست
بچشم او ز ثنای تو توتیای منست
تبارک الله ازین سرمه صفا هانی
بخاک پای تو کز اوست وحدت جانم
بگرد کثرت آلوده نیست دامانم
بجان سوارم و ملک دلست میدانم
من ار بصورت آشفته و پریشانم
گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم
ببین شرافت این جوهر هیولانی
ز خط جام جم دل شراب اشراقی
بیار ساقی ای فیض اقدست ساقی
ازان رحیق که بخشد بزهر تریاقی
مرا که فانی عشقم ز باده باقی
بدار باقی یعنی ز خویش کن فانی
بیا که سنگ شد از سرخ گل بسان شقیق
بیار باده ببوی گلاب و رنگ عقیق
نه بل میی که زرنگست و بوی صاف و رحیق
رحیق مانده بمینای دل ز عهد عتیق
کدام دل دل عارف که باده تحقیق
از او کشند حریفان بزم عرفانی
دوباره تازه شد از باد روزگار کهن
می کهن غم نو میبرد ز خاطر من
بت منا که چو لعل تو نیست سنگ یمن
بریز لعل که بارد سحاب در عدن
برنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
بروی سرخ تر از بهرمان سیلانی
نگار من که سر زلف تست ظل همای
بسلطنت رسد ار اوفتد بفرق گدای
که عود غالیه بیزست و دود لخلخه سای
حدیث طره ات ار بگذرد بچین و ختای
ختاتبه شود و چین شود چو نقش سرای
که بسته بی جان تصویر پنجه مانی
مرا بدل غمت ای آفت چگل خوشتر
بدست زلف تو ایماه معتدل خوشتر
ز سینه ئیکه دراونیست عشق گل خوشتر
سر فسرده جمادست مشتعل خوشتر
هوای قد تو در بوستان دل خوشتر
هزار مرتبه زین سروهای بستانی
میی که تا کش در لامکان دل شده کشت
صنوبر دل کامل درخت باغ بهشت
که خاک طوبی با آب زندگیش سرشت
خم شراب حقیقت که گر بخاک و بخشت
زنند و ریزند از خاک و خشت طرح کنشت
کنشت خندد بر قبله مسلمانی
بساتکین من آن لعل گون شراب بریز
بماه نو ز سهیل خم آفتاب بریز
ب آتشی که زدی بر دل من آب بریز
ز طره در قدح باده مشگ ناب بریز
ز لعل در می عناب گون گلاب بریز
وزان گلاب بخر مغز را ز حیرانی
بتا عصاره تاک کف کلیم بیار
بشکر دست جواد و دل کریم بیار
بیار مایه امید و دفع بیم بیار
می جلال و جمال از خم حکیم بیار
بط وجوب ز خمخانه قدیم بیار
که وا رهانی ما را ز قید امکانی
درآمد از در من دوش با پیام سروش
بتی ز غالیه بر ماه گشته مرزنگوش
نموده حلقه ز مشگ تتار و کرده بگوش
فکنده در بنه کائنات جوش و خروش
نمود جلوه و مارا نه عقل ماند و نه هوش
شدند هر دو بشمشیر عشق قربانی
درآمد از در و ما را ز هوش کرد بری
مهی که داشت بگلبرگ تازه مشک طری
بروی لاله خود رو بنفشه طبری
بسرو ماند و رفتار او بکبک دری
لطیف تر ز ملک دلربای تر ز پری
که چون پری ره دل میزند بپنهانی
بکفر زلف مرا چاک زد بد امن کیش
ز خسروان نظر افکند بر من درویش
بنوشداروی جان کرد مرهم دل ریش
بگفتمش به ازین هست منزلی در پیش
میان جمع بتان دست زد بزلف پریش
اشاره کرد بسر منزل پریشانی
نهاد ساتکنی پر ز باده انوار
بدست من که بنوش این می تجلی یار
دلم که بود ز اندوه همچو بوتیمار
کشید باده و شد باز جبرئیل شکار
ز خود برون شد و منصور وار بر سر دار
زد از تسلط توحید کوس سبحانی
سپس که گشت تنم در جناب عشق فدی
بگوش جان من آمد ز عرش ذات ندی
که ای منصه انوار آفتاب هدی
خدای جستن جستن بود ز خوی خودی
بدوش کرد ز توحید خاص خاص ردی
کسی که اطلس و اکسون اوست عریانی
شنید گوش دلم چون ز غیب نغمه راز
چو باز از قفس اسم زد در پرواز
گشود بال بجوی که از نشیب و فراز
گذشت و اسم و صفت ماند و ناز مرد و نیاز
بظل رایت توحید پر فکند چو باز
ببام قصر جلال علی عمرانی
شهی که عرش دل اوست مستوی الرحمن
مکان عرش که باشد بر از زمان و مکان
چو در نوردد فراش امر فرش زمان
تجلی احدی کون را کند بنیان
ز سمت غرب خفا آفتاب شرق عیان
کند طلوع و شود کائنات را بانی
شهی که عقل هیولای استقامت اوست
قیامت من و دل در قیام قامت اوست
قیام قامت موزون او قیامت اوست
امام ملک و ملک بنده امامت اوست
ز یک تجلی مولود با کرامت اوست
چهار و هفت اب و ام و عالی و دانی
کسیکه گام نهد در قفای سالک عدل
تواند آنکه برد راه در مسالک عدل
بود ملیک رقاب ملوک مالک عدل
بدولت علوی محو شد مهالک عدل
که بندگان در خسرو ممالک عدل
بدست گرگ سپارند چوب چوپانی
گدای سر ولی خسرویست دایه گنج
بود دلی که خراب خداست مایه گنج
نهاده بر در سلطان فقر پایه گنج
فتاده بر سر درویش دوست سایه گنج
ندیده وحدت جمع از هزار جایه گنج
دلی که نیست در او دستگاه ویرانی
علیست گوهر دریای بیکرانه دل
همای عشقش عنقای آشیانه دل
ولایت او دام دلست و دانه دل
ز دست خیمه درویش او بخانه دل
من ار بگویم در عشق او فسانه دل
کفاف ندهد صد سال زاد کیوانی
دلی که بسته تجرید پای بند خداست
سری که پوید آزاده در کمند خداست
نیوش پند من ای راهرو که پند خداست
بعشق کوش که عشق اختر بلند خداست
سوار عشق ولی راکب سمند خداست
که در نوردد هفت آسمان ب آسانی
خدای امر شه اولیا علی ولی
ظهور ذات ابد سر وحدت ازلی
که وصف ذاتی او قائمی و لم یزلی
ز بس کمال محلاستی ببی بدلی
ز فرط علو مسمی بود باسم علی
که قائمست بذاتش صفات ربانی
شهی که جامه خورشید در غمش چاکست
مهی که ذره او آفتاب افلاکست
ز شرک دور و ز شک خالی و ز غش پاکست
زر وجودش کبریت احمر خاکست
حقیقت او مقصود سر لولاکست
طریقت او قیوم راه انسانی
بدین صراط من و دل دو پیر و سلفیم
بعشق او پدر خویش را نکو خلفیم
شهید شاه بادراک سر من عرفیم
علی معاینه دریاستی و ماش کفیم
دو گوهریم وز دریای شحنه النجفیم
ز فیض آن کف کز اوست ابر نیسانی
خدای گشت چو ظاهر بذات مصطفوی
نواخت نوبت شاهی بدولت علوی
حقیقت احدی در لباس مرتضوی
بجلوه آمد و زد بر فراز عرش لوی
لوای وحدت و شد ماسوی بنفی سوی
نماند غیر خدائی که نیستش ثانی
شه منا که سیهل و سماک زنده تست
تو پادشاهی و خورشید و ماه بنده تست
توئی که گریه ابراز هوای خنده تست
حجاب چهره برافکن اگر پسنده تست
که آفتاب گذارد که سر فکنده تست
بپیش پای تو بر خاک راه پیشانی
حدیث نفس مرا گفت ترک عرفان کن
ببند طرف ز دولت ز فقر کتمان کن
چه گفت گفت که ترک وصال جانان کن
بیار روی بتن پشت بر دل و جان کن
بشوی دفتر توحید و مدح دیوان کن
مرا چه کار بدیوانگان دیوانی
ز جان چگونه دل خویش را بتن بندم
ز دوست چون دل خود را بخویشتن بندم
چرا ز یزدان خاطر باهرمن بندم
که بست طرف ازین سلطنت که من بندم
حدیث عشق ترا بر پر سخن بندم
که عرش و فرش بگیرم بعون یزدانی
منم گدای تو و آسمان گدای منست
چو آشنای توام دولت آشنای منست
سخن سماست ولی مزد شست پای منست
ستاره آینه صیقل صفای منست
بچشم او ز ثنای تو توتیای منست
تبارک الله ازین سرمه صفا هانی
بخاک پای تو کز اوست وحدت جانم
بگرد کثرت آلوده نیست دامانم
بجان سوارم و ملک دلست میدانم
من ار بصورت آشفته و پریشانم
گدای عشقم و بر عقل و نفس سلطانم
ببین شرافت این جوهر هیولانی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - (در مدح عمیدالدولة عمدة الکتاب)
گه رحیل چو بگذاشتم همی اسباب
ز آب دیده همی گشت گرد من گرداب
دل از وداع رفیقان چو دیگ بر آتش
تن از غریو عزیزان چو مرغ در مضراب
پی عزیمت من سست چون پی ناقه
ره هزیمت من بسته چون ره سیماب
چه روح من چه یکی باشه شکسته کتف
چه شخص من چه یکی خیمه گسسته طناب
به جنبشی که همی بیش بر گرفت سکون
به رفتنی که همی باز پس گذاشت ایاب
برنده دهر صبورم چو مهره در ششدر
زننده چرخ عجولم چو گوی در طبطاب
نموده شکل من از فکرت اضطراب سهیل
گرفته طبع من از نفرت احتراز غراب
امید من پس از ایزد به فضل صاحب عصر
عمید دولت منصور عمدة الکتاب
بلند همت صدری که دولتش را هست
سپهر زیر عنان و زمانه زیر رکاب
به جنب قدرش عیوق با هزار نشیب
به جای رایش خورشید در هزار حجاب
زامن او نکشد شور و فتنه رنج سپهر
ز سهم او نچشد پیل و پشه راحت خواب
قضا به حلم وی اندر سرشته خاک درنگ
قدر بجود وی اندر دمیده باد شتاب
به بندد و بستاند به قوت عدلش
صواب دست خطا و خطا بدست صواب
مقدم است به نطق و مسلم است به علم
چو بر جواب سؤال و چو بر سؤال جواب
کسی که کوفته خشک سال حادثه گشت
رسد به بخت همایون او به فتح الباب
ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست
به رود نیل رسیدی مخور غرور سراب
به پوی گرم تر و راه خدمتش برگیر
بتاز تیز تر و گرد موکبش دریاب
ز قلب درگه او ساز شستگانی عمر
که قلب کعبه کند شستگانی محراب
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا به جهد باد و خاک گیرد تاب
مباد خالی و فارغ دو چیز او ز دو چیز
نه طبع او ز نشاط و نه جام او ز شراب
مسیر امرش چونان که ماه راست مسیر
حساب عمرش چندان که ربح راست حساب
ز آب دیده همی گشت گرد من گرداب
دل از وداع رفیقان چو دیگ بر آتش
تن از غریو عزیزان چو مرغ در مضراب
پی عزیمت من سست چون پی ناقه
ره هزیمت من بسته چون ره سیماب
چه روح من چه یکی باشه شکسته کتف
چه شخص من چه یکی خیمه گسسته طناب
به جنبشی که همی بیش بر گرفت سکون
به رفتنی که همی باز پس گذاشت ایاب
برنده دهر صبورم چو مهره در ششدر
زننده چرخ عجولم چو گوی در طبطاب
نموده شکل من از فکرت اضطراب سهیل
گرفته طبع من از نفرت احتراز غراب
امید من پس از ایزد به فضل صاحب عصر
عمید دولت منصور عمدة الکتاب
بلند همت صدری که دولتش را هست
سپهر زیر عنان و زمانه زیر رکاب
به جنب قدرش عیوق با هزار نشیب
به جای رایش خورشید در هزار حجاب
زامن او نکشد شور و فتنه رنج سپهر
ز سهم او نچشد پیل و پشه راحت خواب
قضا به حلم وی اندر سرشته خاک درنگ
قدر بجود وی اندر دمیده باد شتاب
به بندد و بستاند به قوت عدلش
صواب دست خطا و خطا بدست صواب
مقدم است به نطق و مسلم است به علم
چو بر جواب سؤال و چو بر سؤال جواب
کسی که کوفته خشک سال حادثه گشت
رسد به بخت همایون او به فتح الباب
ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست
به رود نیل رسیدی مخور غرور سراب
به پوی گرم تر و راه خدمتش برگیر
بتاز تیز تر و گرد موکبش دریاب
ز قلب درگه او ساز شستگانی عمر
که قلب کعبه کند شستگانی محراب
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا به جهد باد و خاک گیرد تاب
مباد خالی و فارغ دو چیز او ز دو چیز
نه طبع او ز نشاط و نه جام او ز شراب
مسیر امرش چونان که ماه راست مسیر
حساب عمرش چندان که ربح راست حساب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح منصور سعید
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروز است
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله
گوئی آتشکده بر زین است
بیشه از سبزه وز جوی و درخت
چون زمین دگر از غزنین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که به باد است درو
چون پیاد است که با نعلین است
بچه ماند به عروسی عالم
که سبک روح و گران کابین است
شه او زیبد منصور سعید
که همین خسرو و آن شیرین است
ذوفنون شاهی کاندر فن ملک
بر شاه عجمش تمکین است
در لفظش چو به سد شاخ انگیز
مشک خطش چو شکر شیرین است
روش تنین دارد قلمش
گرچه تریاک دو صد تنین است
خرد آئین کف رادش دید
مایه رزق جهان گفت این است
چون بها در گهر بیش بها
هنر اندر گهرش تضمین است
آن دبیری است که در جوزا تیر
بار قومش رقم ترقین است
وان سواری است که بر گردون ماه
پیش او چون زین بر خرزین است
نه چنو باشد و ماننده او
او شه و هر که جز او فرزین است
کبک را دل چو دل شاهین نیست
اگرش پر چو پر شاهین است
هست معراج نه چون خدمت اوست
هست بهرام نه چون چوبین است
چنگ در همت او زن که ترا
همتش رهبر علیین است
جود او کعبه زوار شناس
کعبه کش دربی زرفین است
تکیه بر بالش اقبالش دار
که ز تأییدش دار آفرین است
آفرین باد بر آن شخص کز او
حاسد او ز در نفرین است
با بقا ساخته با داش نفس
تا دعا ساخته با آمین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروز است
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله
گوئی آتشکده بر زین است
بیشه از سبزه وز جوی و درخت
چون زمین دگر از غزنین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که به باد است درو
چون پیاد است که با نعلین است
بچه ماند به عروسی عالم
که سبک روح و گران کابین است
شه او زیبد منصور سعید
که همین خسرو و آن شیرین است
ذوفنون شاهی کاندر فن ملک
بر شاه عجمش تمکین است
در لفظش چو به سد شاخ انگیز
مشک خطش چو شکر شیرین است
روش تنین دارد قلمش
گرچه تریاک دو صد تنین است
خرد آئین کف رادش دید
مایه رزق جهان گفت این است
چون بها در گهر بیش بها
هنر اندر گهرش تضمین است
آن دبیری است که در جوزا تیر
بار قومش رقم ترقین است
وان سواری است که بر گردون ماه
پیش او چون زین بر خرزین است
نه چنو باشد و ماننده او
او شه و هر که جز او فرزین است
کبک را دل چو دل شاهین نیست
اگرش پر چو پر شاهین است
هست معراج نه چون خدمت اوست
هست بهرام نه چون چوبین است
چنگ در همت او زن که ترا
همتش رهبر علیین است
جود او کعبه زوار شناس
کعبه کش دربی زرفین است
تکیه بر بالش اقبالش دار
که ز تأییدش دار آفرین است
آفرین باد بر آن شخص کز او
حاسد او ز در نفرین است
با بقا ساخته با داش نفس
تا دعا ساخته با آمین است