عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زندهای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفتهاند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء
آن یکی درویش زاطراف دیار
جانب تبریز آمد وام دار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتمکده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذرهیی را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بیحد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که به بخشش هاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وامجو
بر امید قلزم اکرامخو
وامداران روترش او شادکام
همچو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چون که دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب؟
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا؟
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهی پلنگان را به مشت
جانب تبریز آمد وام دار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتمکده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذرهیی را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بیحد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که به بخشش هاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وامجو
بر امید قلزم اکرامخو
وامداران روترش او شادکام
همچو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چون که دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب؟
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا؟
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهی پلنگان را به مشت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۹ - دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهینامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین
بود امیری را یکی اسبی گزین
در گلهی سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب بگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیراست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسبم در رباید بی حقی؟
جادویی کردهست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحهش در سینه میافزود درد
زان که او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادرآوریست
اسب سنگین گاو سنگین ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانییی
نیست بت را فر و نه روحانییی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان؟
عقل محجوب است و جان هم زین کمین
من نمیبینم تو میتوانی ببین
چون که خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسب را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بیطمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایونرای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او برعکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگییی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویری است
اندرین گر مینداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشممال
پیش سلطان در دوید آشفتهحال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
وندرون اندیشهاش این میتنید
کی خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زان که محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال؟
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ؟
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدهست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد؟
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب؟
در گلهی سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب بگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیراست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسبم در رباید بی حقی؟
جادویی کردهست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحهش در سینه میافزود درد
زان که او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادرآوریست
اسب سنگین گاو سنگین ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانییی
نیست بت را فر و نه روحانییی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان؟
عقل محجوب است و جان هم زین کمین
من نمیبینم تو میتوانی ببین
چون که خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسب را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بیطمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایونرای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او برعکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگییی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویری است
اندرین گر مینداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشممال
پیش سلطان در دوید آشفتهحال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
وندرون اندیشهاش این میتنید
کی خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زان که محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال؟
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ؟
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدهست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد؟
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلواتالله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره
آن چنان که یوسف از زندانییی
با نیازی خاضعی سعدانییی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانییی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص؟
اهل دنیا جملگان زندانی اند
انتظار مرگ دار فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانییی
تن به زندان جان او کیوانییی
پس جزای آن که دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد؟
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب؟
عام اگر خفاش طبع اند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیاید در دلش زان حبس درد
آنچنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحشتراز رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بیقیاس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نز برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
وان دگر در باغ ترش و بیمراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن
گنج در ویرانی است ای میر من
این نمیبینی که در بزم شراب
مست آن گه خوش شود کو شد خراب؟
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو وز گنج آبادان کنش
خانهیی پر نقش تصویر و خیال
وین صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنج است و تابشهای زر
که درین سینه همیجوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پردهیی بر روی جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
کین چه بر ماست ای برادر هم ز ماست
زین حجاب این تشنگان کفپرست
ز آب صافی اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شبپرستی و خفاشی میکنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
این جوان زین جرم ضال است و مغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر
در عماد الملک این اندیشهها
گشته جوشان چون اسد در بیشهها
ایستاده پیش سلطان ظاهرش
در ریاض غیب جان طایرش
چون ملایک او به اقلیم الست
هر دمی میشد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمی
در تن همچون لحد خوش عالمی
او درین حیرت بد و در انتظار
تا چه پیدا آید از غیب و سرار؟
اسب را اندر کشیدند آن زمان
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زیر این چرخ کبود
آنچنان کره به قد و تک نبود
میربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
همچو مه همچون عطارد تیزرو
گویییی صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهی آسمان را در شبی
میبرد اندر مسیر و مذهبی
چون به یک شب مه برید ابراج را
از چه منکر میشوی معراج را؟
صد چو ماه است آن عجب در یتیم
که به یک ایمای او شد مه دو نیم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبیا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وان گهان نظاره کن آن کار و بار
در میان بیضهیی چون فرخها
نشنوی تسبیح مرغان هوا
معجزات اینجا نخواهد شرح گشت
زاسب و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسب فر کهف یافت
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی و بس
آن که بر دیوار افتد آفتاب
آنچنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد
روی خود سوی عماد الملک کرد
کی اچی بس خوب اسبی نیست این؟
از بهشت است این مگر نه از زمین
پس عماد الملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس گش و رعناست این مرکب ولیک
هست ناقص آن سر اندر پیکرش
چون سر گاواست گویی آن سرش
در دل خوارمشه این دم کار کرد
اسب را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفی
از سه گز کرباس یابی یوسفی
چون که هنگام فراق جان شود
دیو دلال در ایمان شود
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب
وان خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلال جز تخریق نی
این زمان که تو صحیح و فربهی
صدق را بهر خیالی میدهی
میفروشی هر زمانی در کان
همچو طفلی میستانی گردکان
پس در آن رنجوری روز اجل
نیست نادر گر بود اینت عمل
در خیالت صورتی جوشیدهیی
همچو جوزی وقت دق پوسیدهیی
هست از آغاز چون بدر آن خیال
لیک آخر میشود همچون هلال
گر تو اول بنگری چون آخرش
فارغ آیی از فریب فاترش
جوز پوسیدهست دنیا ای امین
امتحانش کم کن از دورش ببین
شاه دید آن اسب را با چشم حال
وان عمادالملک با چشم مآل
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایاننگر پنجاه گز
آن چه سرمهست آن که یزدان میکشد
کز پس صد پرده بیند جان رشد؟
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت
زین یکی ذمش که بشنود او وحسب
پس فسرد اندر دل شه مهر اسب
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید
هوش خود بگذاشت و قول او شنید
این بهانه بود و آن دیان فرد
از نیاز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پیش بصر
آن سخن بد در میان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نماید مه سیه
پاک بنایی که بر سازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون
بانگ دردان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شد است این یا فراز؟
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چون که خوشآواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا میشود
از سقر تا خود چه در وا میشود؟
بانگ در بشنو چو دوری از درش
ای خنک او را که وا شد منظرش
چون تو میبینی که نیکی میکنی
بر حیات و راحتی بر میزنی
چون که تقصیر و فسادی میرود
آن حیات و ذوق پنهان میشود
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این کرکسان
چشم چون نرگس فروبندی که چی؟
هین عصایم کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر
خود ببینی باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبلالله ؟ رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
چشم شحنه شعلهٔ نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین
شحنهٔ احکام جان را هم ببین
روح را در غیب خود اشکنجههاست
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زان که ضد از ضد گردد آشکار
آن که در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه؟
چون رها کردی هوا از بیم حق
در رسد سغراق از تسنیم حق
لا تطرق فی هواک سل سبیل
من جناب الله نحو السلسبیل
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش
ان ظل العرش اولی من عریش
گفت سلطان اسب را وا پس برید
زودتر زین مظلمه بازم خرید
با دل خود شه نفرمود این قدر
شیر را مفریب زین راس البقر
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسبی شاخ گاو
بس مناسب صنعت است این شهره زاو
کی نهد بر جسم اسب او عضو گاو؟
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهای منتقل پرداخته
در میان قصرها تخریجها
از سوی این سوی آن صهریجها
وز درونشان عالمی بیمنتها
در میان خرگهی چندین فضا
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون میکند سحر حلال
زین سبب درخواست از حق مصطفی
زشت را هم زشت و حق را حقنما
تا به آخر چون بگردانی ورق
از پشیمانی نیفتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست
قلب بین اصبعین کبریاست
آن که سازد در دلت مکر و قیاس
آتشی داند زدن اندر پلاس
با نیازی خاضعی سعدانییی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانییی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص؟
اهل دنیا جملگان زندانی اند
انتظار مرگ دار فانی اند
جز مگر نادر یکی فردانییی
تن به زندان جان او کیوانییی
پس جزای آن که دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد؟
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب؟
عام اگر خفاش طبع اند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود؟
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیاید در دلش زان حبس درد
آنچنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحشتراز رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بیقیاس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نز برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
وان دگر در باغ ترش و بیمراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن
گنج در ویرانی است ای میر من
این نمیبینی که در بزم شراب
مست آن گه خوش شود کو شد خراب؟
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو وز گنج آبادان کنش
خانهیی پر نقش تصویر و خیال
وین صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنج است و تابشهای زر
که درین سینه همیجوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پردهیی بر روی جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
کین چه بر ماست ای برادر هم ز ماست
زین حجاب این تشنگان کفپرست
ز آب صافی اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شبپرستی و خفاشی میکنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
این جوان زین جرم ضال است و مغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر
در عماد الملک این اندیشهها
گشته جوشان چون اسد در بیشهها
ایستاده پیش سلطان ظاهرش
در ریاض غیب جان طایرش
چون ملایک او به اقلیم الست
هر دمی میشد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمی
در تن همچون لحد خوش عالمی
او درین حیرت بد و در انتظار
تا چه پیدا آید از غیب و سرار؟
اسب را اندر کشیدند آن زمان
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زیر این چرخ کبود
آنچنان کره به قد و تک نبود
میربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
همچو مه همچون عطارد تیزرو
گویییی صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهی آسمان را در شبی
میبرد اندر مسیر و مذهبی
چون به یک شب مه برید ابراج را
از چه منکر میشوی معراج را؟
صد چو ماه است آن عجب در یتیم
که به یک ایمای او شد مه دو نیم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبیا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وان گهان نظاره کن آن کار و بار
در میان بیضهیی چون فرخها
نشنوی تسبیح مرغان هوا
معجزات اینجا نخواهد شرح گشت
زاسب و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسب فر کهف یافت
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی و بس
آن که بر دیوار افتد آفتاب
آنچنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد
روی خود سوی عماد الملک کرد
کی اچی بس خوب اسبی نیست این؟
از بهشت است این مگر نه از زمین
پس عماد الملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس گش و رعناست این مرکب ولیک
هست ناقص آن سر اندر پیکرش
چون سر گاواست گویی آن سرش
در دل خوارمشه این دم کار کرد
اسب را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفی
از سه گز کرباس یابی یوسفی
چون که هنگام فراق جان شود
دیو دلال در ایمان شود
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب
وان خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلال جز تخریق نی
این زمان که تو صحیح و فربهی
صدق را بهر خیالی میدهی
میفروشی هر زمانی در کان
همچو طفلی میستانی گردکان
پس در آن رنجوری روز اجل
نیست نادر گر بود اینت عمل
در خیالت صورتی جوشیدهیی
همچو جوزی وقت دق پوسیدهیی
هست از آغاز چون بدر آن خیال
لیک آخر میشود همچون هلال
گر تو اول بنگری چون آخرش
فارغ آیی از فریب فاترش
جوز پوسیدهست دنیا ای امین
امتحانش کم کن از دورش ببین
شاه دید آن اسب را با چشم حال
وان عمادالملک با چشم مآل
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایاننگر پنجاه گز
آن چه سرمهست آن که یزدان میکشد
کز پس صد پرده بیند جان رشد؟
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت
زین یکی ذمش که بشنود او وحسب
پس فسرد اندر دل شه مهر اسب
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید
هوش خود بگذاشت و قول او شنید
این بهانه بود و آن دیان فرد
از نیاز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پیش بصر
آن سخن بد در میان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نماید مه سیه
پاک بنایی که بر سازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون
بانگ دردان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شد است این یا فراز؟
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چون که خوشآواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا میشود
از سقر تا خود چه در وا میشود؟
بانگ در بشنو چو دوری از درش
ای خنک او را که وا شد منظرش
چون تو میبینی که نیکی میکنی
بر حیات و راحتی بر میزنی
چون که تقصیر و فسادی میرود
آن حیات و ذوق پنهان میشود
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این کرکسان
چشم چون نرگس فروبندی که چی؟
هین عصایم کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر
خود ببینی باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبلالله ؟ رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
چشم شحنه شعلهٔ نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین
شحنهٔ احکام جان را هم ببین
روح را در غیب خود اشکنجههاست
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زان که ضد از ضد گردد آشکار
آن که در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه؟
چون رها کردی هوا از بیم حق
در رسد سغراق از تسنیم حق
لا تطرق فی هواک سل سبیل
من جناب الله نحو السلسبیل
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش
ان ظل العرش اولی من عریش
گفت سلطان اسب را وا پس برید
زودتر زین مظلمه بازم خرید
با دل خود شه نفرمود این قدر
شیر را مفریب زین راس البقر
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسبی شاخ گاو
بس مناسب صنعت است این شهره زاو
کی نهد بر جسم اسب او عضو گاو؟
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهای منتقل پرداخته
در میان قصرها تخریجها
از سوی این سوی آن صهریجها
وز درونشان عالمی بیمنتها
در میان خرگهی چندین فضا
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون میکند سحر حلال
زین سبب درخواست از حق مصطفی
زشت را هم زشت و حق را حقنما
تا به آخر چون بگردانی ورق
از پشیمانی نیفتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست
قلب بین اصبعین کبریاست
آن که سازد در دلت مکر و قیاس
آتشی داند زدن اندر پلاس
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۱ - رجوع کردن به قصهٔ آن پایمرد و آن غریب وامدار و بازگشتن ایشان از سر گور خواجه و خواب دیدن پایمرد خواجه را الی آخره
بینهایت آمد این خوش سرگذشت
چون غریب از گور خواجه باز گشت
پای مردش سوی خانهی خویش برد
مهر صد دینار را فا او سپرد
لوتش آورد و حکایتهاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت
آنچه بعد العسر یسر او دیده بود
با غریب از قصهٔ آن لب گشود
نیمشب بگذشت و افسانه کنان
خوابشان انداخت تا مرعای جان
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد با نمک
آنچه گفتی من شنیدم یک به یک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
بیاشارت لب نیارستم گشود
ما چو واقف گشتهایم از چون و چند
مهر بر لبهای ما بنهادهاند
تا نگردد رازهای غیب فاش
تا نگردد منهدم عیش و معاش
تا ندرد پردهٔ غفلت تمام
تا نماند دیگ محنت نیمخام
ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
ما همه نطقیم لیکن لب خموش
هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
این جهان پردهست و عین است آن جهان
روز کشتن روز پنهان کردن است
تخم در خاکی پریشان کردن است
وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن
چون غریب از گور خواجه باز گشت
پای مردش سوی خانهی خویش برد
مهر صد دینار را فا او سپرد
لوتش آورد و حکایتهاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت
آنچه بعد العسر یسر او دیده بود
با غریب از قصهٔ آن لب گشود
نیمشب بگذشت و افسانه کنان
خوابشان انداخت تا مرعای جان
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد با نمک
آنچه گفتی من شنیدم یک به یک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
بیاشارت لب نیارستم گشود
ما چو واقف گشتهایم از چون و چند
مهر بر لبهای ما بنهادهاند
تا نگردد رازهای غیب فاش
تا نگردد منهدم عیش و معاش
تا ندرد پردهٔ غفلت تمام
تا نماند دیگ محنت نیمخام
ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
ما همه نطقیم لیکن لب خموش
هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
این جهان پردهست و عین است آن جهان
روز کشتن روز پنهان کردن است
تخم در خاکی پریشان کردن است
وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۵ - روان شدن شهزادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره
عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعههاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دستبوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هشربا
تنگ آرد بر کلهداران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورت است
همچو آن حجرهی زلیخا پر صور
تا کند یوسف به ناکامش نظر
چون که یوسف سوی او میننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار
روی او را بیند او بیاختیار
بهر دیدهروشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آن که عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحببصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون که را بیند؟ بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آن جا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
گر نمیگفت این سخن را آن پدر
ور نمیفرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان
خود نمیافتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع؟
چون که الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا؟
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونهگونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزاست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول بودهیی
که یکی را صد هزاران دیدهیی
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان همچو اسب بیعذار
غافل و بیبهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض چستیست استادینما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست کام
ما پی گل سوی بستانها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچشان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که میکوبد لگد؟
آن طبیبان آنچنان بندهی سبب
گشتهاند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر؟
از خری باشد تغافل خفتهوار
که نجویی تا کی است آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کی است
نیست پیدا او مگر افلاکی است؟
تیر سوی راست پرانیدهیی
سوی چپ رفتهست تیرت دیدهیی
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
در سبب چون بیمرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب؟
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفتهاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زان که خر را بز نماید این قدر
آن که چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزاست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را؟
چاه را تو خانهیی بینی لطیف
دام را تو دانهیی بینی ظریف
این تسفسط نیست تقلیب خداست
مینماید که حقیقتها کجاست
آن که انکار حقایق میکند
جملگی او بر خیالی میتند
او نمیگوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی بمال
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعههاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دستبوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هشربا
تنگ آرد بر کلهداران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورت است
همچو آن حجرهی زلیخا پر صور
تا کند یوسف به ناکامش نظر
چون که یوسف سوی او میننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار
روی او را بیند او بیاختیار
بهر دیدهروشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آن که عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحببصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون که را بیند؟ بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آن جا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
گر نمیگفت این سخن را آن پدر
ور نمیفرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان
خود نمیافتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع؟
چون که الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا؟
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونهگونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزاست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول بودهیی
که یکی را صد هزاران دیدهیی
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان همچو اسب بیعذار
غافل و بیبهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض چستیست استادینما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست کام
ما پی گل سوی بستانها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچشان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که میکوبد لگد؟
آن طبیبان آنچنان بندهی سبب
گشتهاند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر؟
از خری باشد تغافل خفتهوار
که نجویی تا کی است آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کی است
نیست پیدا او مگر افلاکی است؟
تیر سوی راست پرانیدهیی
سوی چپ رفتهست تیرت دیدهیی
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
در سبب چون بیمرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب؟
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفتهاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زان که خر را بز نماید این قدر
آن که چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزاست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را؟
چاه را تو خانهیی بینی لطیف
دام را تو دانهیی بینی ظریف
این تسفسط نیست تقلیب خداست
مینماید که حقیقتها کجاست
آن که انکار حقایق میکند
جملگی او بر خیالی میتند
او نمیگوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی بمال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست
این سخن پایان ندارد آن گروه
صورتی دیدند با حسن و شکوه
خوبتر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق
زان که افیونشان درین کاسه رسید
کاسهها محسوس و افیون ناپدید
کرد فعل خویش قلعهی هشربا
هر سه را انداخت در چاه بلا
تیر غمزه دوخت دل را بیکمان
الامان و الامان ای بیامان
قرنها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت
چون که روحانی بود خود چون بود؟
فتنهاش هر لحظه دیگرگون بود
عشق صورت در دل شهزادگان
چون خلش میکرد مانند سنان
اشک میبارید هر یک همچو میغ
دست میخایید و میگفت ای دریغ
ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بیندید؟
انبیا را حق بسیاراست از آن
که خبر کردند از پایان مان
کانچه میکاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار
تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد
تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بدهست
او تواست اما نه این تو آن تواست
که در آخر واقف بیرونشواست
توی آخر سوی توی اولت
آمدهست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
آنچه در آیینه میبیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم
سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایتهای بیاشباه را
نک درافتادیم در خندق همه
کشته و خستهی بلا بیملحمه
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش
بیمرض دیدیم خویش و بی ز رق
آن چنان که خویش را بیمار دق
علت پنهان کنون شد آشکار
بعد ازان که بند گشتیم و شکار
سایهٔ رهبر به است از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا
در تفحص آمدند از اندهان
صورت که بود عجب این در جهان؟
بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
نز طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی رویپوش
گفت نقش رشک پروین است این
صورت شهزادهٔ چین است این
همچو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او
سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن
غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او
وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد
این سزای آن که تخم جهل کاشت
وان نصیحت را کساد و سهل داشت
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کارخود با عقل پیش
نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر
این به قدر حیله معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست
صورتی دیدند با حسن و شکوه
خوبتر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق
زان که افیونشان درین کاسه رسید
کاسهها محسوس و افیون ناپدید
کرد فعل خویش قلعهی هشربا
هر سه را انداخت در چاه بلا
تیر غمزه دوخت دل را بیکمان
الامان و الامان ای بیامان
قرنها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت
چون که روحانی بود خود چون بود؟
فتنهاش هر لحظه دیگرگون بود
عشق صورت در دل شهزادگان
چون خلش میکرد مانند سنان
اشک میبارید هر یک همچو میغ
دست میخایید و میگفت ای دریغ
ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بیندید؟
انبیا را حق بسیاراست از آن
که خبر کردند از پایان مان
کانچه میکاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار
تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد
تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بدهست
او تواست اما نه این تو آن تواست
که در آخر واقف بیرونشواست
توی آخر سوی توی اولت
آمدهست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
آنچه در آیینه میبیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم
سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایتهای بیاشباه را
نک درافتادیم در خندق همه
کشته و خستهی بلا بیملحمه
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش
بیمرض دیدیم خویش و بی ز رق
آن چنان که خویش را بیمار دق
علت پنهان کنون شد آشکار
بعد ازان که بند گشتیم و شکار
سایهٔ رهبر به است از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا
در تفحص آمدند از اندهان
صورت که بود عجب این در جهان؟
بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
نز طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی رویپوش
گفت نقش رشک پروین است این
صورت شهزادهٔ چین است این
همچو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او
سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن
غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او
وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد
این سزای آن که تخم جهل کاشت
وان نصیحت را کساد و سهل داشت
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کارخود با عقل پیش
نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر
این به قدر حیله معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بیدریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره
در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بیشمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپارهها پیچیده بود
تا وجودش بود میافشاند جود
همچو خورشید و چو ماه پاکباز
آنچه گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش که بود؟ آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهیدستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسهاش
خامشان را بود کیسه و کاسهاش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بیشرم پیری ای پدر
پیر گفت از من تویی بیشرم تر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خندهش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاریها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکستهپاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چون که عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقهیی
در دلش آمد ز حرمان حرقهیی
رفت او پیش کفنخواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و مینگر
تا کند صدر جهان این جا گذر
بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
همچنان کرد آن فقیر صلهجو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آن جا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفنخواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده دله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم؟
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صدگون اجتهاد
جهد را خوف است از صدگون فساد
وان عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بیعنایت نیز هست
بی عنایت هان و هان جایی مایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر؟
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بیشمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپارهها پیچیده بود
تا وجودش بود میافشاند جود
همچو خورشید و چو ماه پاکباز
آنچه گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش که بود؟ آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهیدستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسهاش
خامشان را بود کیسه و کاسهاش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بیشرم پیری ای پدر
پیر گفت از من تویی بیشرم تر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خندهش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاریها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکستهپاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چون که عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقهیی
در دلش آمد ز حرمان حرقهیی
رفت او پیش کفنخواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و مینگر
تا کند صدر جهان این جا گذر
بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
همچنان کرد آن فقیر صلهجو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آن جا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفنخواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده دله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم؟
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صدگون اجتهاد
جهد را خوف است از صدگون فساد
وان عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بیعنایت نیز هست
بی عنایت هان و هان جایی مایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره
امرء القیس از ممالک خشکلب
هم کشیدش عشق از خطهی عرب
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدهست اینجا به کد
در شکار عشق و خشتی میزند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفت او را ای ملیک خوبرو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر تورا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بیمیغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملکها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر رویپوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
همچو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردهست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او به هر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بیشمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شهبچه هم گرد چین
همچو مرغان گشته هر سو دانهچین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زان که رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر به پولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بیخشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیرهکشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چون که خشمآلود شد؟
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنتها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با همدگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
اصطلاحاتی میان همدگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغ است آن کلام
غافل است از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر؟
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دستباف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آن گهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
کآمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقای آن روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوش ترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر برهم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچه عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
چون که با حق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آن که نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد؟ او که یابد گم شود
همچو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آن گهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
هم کشیدش عشق از خطهی عرب
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدهست اینجا به کد
در شکار عشق و خشتی میزند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفت او را ای ملیک خوبرو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر تورا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بیمیغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملکها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر رویپوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
همچو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردهست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او به هر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بیشمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شهبچه هم گرد چین
همچو مرغان گشته هر سو دانهچین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زان که رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر به پولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بیخشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیرهکشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چون که خشمآلود شد؟
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنتها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با همدگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
اصطلاحاتی میان همدگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغ است آن کلام
غافل است از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر؟
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دستباف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آن گهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
کآمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقای آن روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوش ترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر برهم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچه عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
چون که با حق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آن که نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد؟ او که یابد گم شود
همچو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آن گهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۰ - رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق
مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر
خود که کوبد این در رحمتنثار
که نیابد در اجابت صد بهار؟
خواب دید او هاتفی گفت او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید
رو به مصر آن جا شود کار تو راست
کرد کدیه ت را قبول او مرتجاست
در فلان موضع یکی گنجیست زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت
بیدرنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبتگاه قند
چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر
بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج
در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین
لیک نفقهش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوامالناس راند
لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت
باز نفسش از مجاعت برطپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید
گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم
همچو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بام هایم نیم دانگ
اندرین اندیشه بیرون شد به کوی
وندرین فکرت همی شد سو به سوی
یک زمان مانع همیشد شرم و جاه
یک زمانی جوع میگفتش بخواه
پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسبم خشکلب؟
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر
خود که کوبد این در رحمتنثار
که نیابد در اجابت صد بهار؟
خواب دید او هاتفی گفت او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید
رو به مصر آن جا شود کار تو راست
کرد کدیه ت را قبول او مرتجاست
در فلان موضع یکی گنجیست زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت
بیدرنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبتگاه قند
چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر
بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج
در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین
لیک نفقهش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوامالناس راند
لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت
باز نفسش از مجاعت برطپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید
گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم
همچو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بام هایم نیم دانگ
اندرین اندیشه بیرون شد به کوی
وندرین فکرت همی شد سو به سوی
یک زمان مانع همیشد شرم و جاه
یک زمانی جوع میگفتش بخواه
پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسبم خشکلب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۱ - رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد اوحاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم و قوله تعالی سیجعل الله بعد عسر یسرا و قوله علیهالسلام اشتدی ازمة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا
ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا نا شکفت
اتفاقا اندر آن شبهای تار
دیده بد مردم ز شبدزدان ضرار
بود شبهای مخوف و منتحس
پس به جد میجست دزدان را عسس
تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش من است
بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم؟
عشوهشان را از چه رو باور کنید؟
یا چرا زیشان قبول زر کنید؟
رحم بر دزدان و هر منحوسدست
بر ضعیفان ضربت و بیرحمی است
هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر
اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوبها و زخمهای بیعدد
نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست
گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو؟
تو نهیی زین جا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری؟
اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند
انبهی از توست و از امثال توست
وانما یاران زشتت را نخست
ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود ایمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانهسوز و کیسهبر
من نه مرد دزدی و بیدادیام
من غریب مصرم و بغدادیام
مشت و چوبش زد ز صفرا نا شکفت
اتفاقا اندر آن شبهای تار
دیده بد مردم ز شبدزدان ضرار
بود شبهای مخوف و منتحس
پس به جد میجست دزدان را عسس
تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش من است
بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم؟
عشوهشان را از چه رو باور کنید؟
یا چرا زیشان قبول زر کنید؟
رحم بر دزدان و هر منحوسدست
بر ضعیفان ضربت و بیرحمی است
هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر
اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوبها و زخمهای بیعدد
نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست
گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو؟
تو نهیی زین جا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری؟
اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند
انبهی از توست و از امثال توست
وانما یاران زشتت را نخست
ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود ایمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانهسوز و کیسهبر
من نه مرد دزدی و بیدادیام
من غریب مصرم و بغدادیام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه
جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو به زن کردی که ای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید
رو پی مرغ شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخکام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام؟
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی دهدله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمهست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستمکاری شو شرحم دهی
گفت خانهی تو زهر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی
خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقی اعضا ز فکر آسودهاند
وان صدور از صادران فرسودهاند
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایقهای پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفههاست
که درخت دل برای آن نماست
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت برآر
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود
گفت قاضی ای صنم معمول چیست؟
گفت خانهی این کنیزک بس تهیست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست
امشب ار امکان بود آن جا بیا
کار شب بی سمعه است و بیریا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زدهست
خواند بر قاضی فسونهای عجب
آن شکرلب وآنگهانی از چه لب؟
چند با آدم بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان
رو به زن کردی که ای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید
رو پی مرغ شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخکام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام؟
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی دهدله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمهست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستمکاری شو شرحم دهی
گفت خانهی تو زهر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی
خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقی اعضا ز فکر آسودهاند
وان صدور از صادران فرسودهاند
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایقهای پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفههاست
که درخت دل برای آن نماست
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت برآر
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود
گفت قاضی ای صنم معمول چیست؟
گفت خانهی این کنیزک بس تهیست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست
امشب ار امکان بود آن جا بیا
کار شب بی سمعه است و بیریا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زدهست
خواند بر قاضی فسونهای عجب
آن شکرلب وآنگهانی از چه لب؟
چند با آدم بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۷ - رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره
مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آبخورد
اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
ای وبالم در ربیع و در خریف
من چه دارم که فدایت نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان؟
بر لب خشکم گشادستی زبان
گاه مفلس خوانی ام گه قلتبان
این دو علت گر بود ای جان مرا
آن یکی از توست و دیگر از خدا
من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهی گمان؟
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالیست نیک
چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضی از نکال
بانگ میزد کی حمال و ای حمال
کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در میرسد بانگ و خبر؟
هاتف است این داعی من ای عجب
یا پریام میکند پنهان طلب؟
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتف نیست باز آمد به خویش
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسی در وی نهان
عاشقی کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان
آن سری که نیست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بیرون رود
او ز گوری سوی گوری میشود
این سخن پایان ندارد قاضی اش
گفت ای حمال و ای صندوقکش
از من آگه کن درون محکمه
نایبم را زودتر با این همه
تا خرد این را به زر زین بیخرد
همچنین بسته به خانهی ما برد
ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
خلق را از بند صندوق فسون
کی خرد جز انبیا و مرسلون؟
از هزاران یک کسی خوشمنظراست
که بداند کو به صندوق اندراست
او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان
زین سبب که علم ضالهی مؤمن است
عارف ضالهی خود است و موقن است
آن که هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید؟
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور
از قفص اندر قفص دارد گذر
منفذش نه از قفص سوی علا
در قفصها میرود از جا به جا
در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو مسکراست
در نیابد کو به صندوق اندراست
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها
آن که داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بیفغان و بیهراس
همچو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد؟
قاضی زیرک سوی زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آبخورد
اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
ای وبالم در ربیع و در خریف
من چه دارم که فدایت نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان؟
بر لب خشکم گشادستی زبان
گاه مفلس خوانی ام گه قلتبان
این دو علت گر بود ای جان مرا
آن یکی از توست و دیگر از خدا
من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهی گمان؟
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالیست نیک
چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضی از نکال
بانگ میزد کی حمال و ای حمال
کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در میرسد بانگ و خبر؟
هاتف است این داعی من ای عجب
یا پریام میکند پنهان طلب؟
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتف نیست باز آمد به خویش
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسی در وی نهان
عاشقی کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان
آن سری که نیست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بیرون رود
او ز گوری سوی گوری میشود
این سخن پایان ندارد قاضی اش
گفت ای حمال و ای صندوقکش
از من آگه کن درون محکمه
نایبم را زودتر با این همه
تا خرد این را به زر زین بیخرد
همچنین بسته به خانهی ما برد
ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
خلق را از بند صندوق فسون
کی خرد جز انبیا و مرسلون؟
از هزاران یک کسی خوشمنظراست
که بداند کو به صندوق اندراست
او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان
زین سبب که علم ضالهی مؤمن است
عارف ضالهی خود است و موقن است
آن که هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید؟
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور
از قفص اندر قفص دارد گذر
منفذش نه از قفص سوی علا
در قفصها میرود از جا به جا
در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو مسکراست
در نیابد کو به صندوق اندراست
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها
آن که داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بیفغان و بیهراس
همچو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه
بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفهی پار را تجدید کن
پیش قاضی از گلهی من گو سخن
زن بر قاضی درآمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضی اش
یاد ناید از بلای ماضی اش
هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
چون نمیتوانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار تورا با او قرار
جوحی آمد قاضیاش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقهی زن چرا ندهی تمام؟
گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر ششدرم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشتهست زین شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون برآرد یوسفی را از درون؟
واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
دلوهای دیگر از چه آبجو
دلو او فارغ ز آب اصحابجو
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند
دلو چه و حبل چه و چرخ چی؟
این مثال بس رکیک است ای اچی
از کجا آرم مثالی بیشکست؟
کفو آن نه آید و نه آمدهست
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی
ما رمیت اذ رمیتی فتنهیی
صد هزاران خرمن اندر حفنهیی
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است؟
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر درمشکی نشست؟
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط انداز عفریت و بلیس
سجدهگاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
که چرا من خدمت این طین کنم؟
صورتی را من لقب چون دین کنم؟
نیست صورت چشم را نیکو بمال
تا ببینی شعشعهی نور جلال
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفهی پار را تجدید کن
پیش قاضی از گلهی من گو سخن
زن بر قاضی درآمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضی اش
یاد ناید از بلای ماضی اش
هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
چون نمیتوانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار تورا با او قرار
جوحی آمد قاضیاش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقهی زن چرا ندهی تمام؟
گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر ششدرم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشتهست زین شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون برآرد یوسفی را از درون؟
واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
دلوهای دیگر از چه آبجو
دلو او فارغ ز آب اصحابجو
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند
دلو چه و حبل چه و چرخ چی؟
این مثال بس رکیک است ای اچی
از کجا آرم مثالی بیشکست؟
کفو آن نه آید و نه آمدهست
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی
ما رمیت اذ رمیتی فتنهیی
صد هزاران خرمن اندر حفنهیی
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است؟
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست
ای تن گشته وثاق جان بس است
چند تاند بحر درمشکی نشست؟
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط انداز عفریت و بلیس
سجدهگاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
که چرا من خدمت این طین کنم؟
صورتی را من لقب چون دین کنم؟
نیست صورت چشم را نیکو بمال
تا ببینی شعشعهی نور جلال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۵ - خطاب حق تعالی به عزرائیل علیهالسلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را
حق به عزرائیل میگفت ای نقیب
بر که رحم آمد ترا از هر کئیب؟
گفت بر جمله دلم سوزد به درد
لیک ترسم امر را اهمال کرد
تا بگویم کاشکی یزدان مرا
در عوض قربان کند بهر فتی
گفت بر کی بیشتررحم آمدت؟
از که دل پر سوز و بریانتر شدت؟
گفت روزی کشتییی بر موج تیز
من شکستم ز امر تا شد ریز ریز
پس بگفتی قبض کن جان همه
جز زنی و غیر طفلی زان رمه
هر دو بر یک تختهیی درماندند
تخته را آن موجها میراندند
باز گفتی جان مادر قبض کن
طفل را بگذار تنها ز امر کن
چون ز مادر بسکلیدم طفل را
خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا
بس بدیدم دود ماتمهای زفت
تلخی آن طفل از فکرم نرفت
گفت حق آن طفل را از فضل خویش
موج را گفتم فکن در بیشهایش
بیشهیی پر سوسن و ریحان و گل
پر درخت میوهدار خوشاکل
چشمههای آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال
صد هزاران مرغ مطرب خوشصدا
اندر آن روضه فکنده صد نوا
بسترش کردم ز برگ نسترن
کرده او را ایمن از صدمهی فتن
گفته من خورشید را کو را مگز
باد را گفته برو آهسته وز
ابر را گفته برو باران مریز
برق را گفته برو مگرای تیز
زین چمن ای دی مبرآن اعتدال
پنجهای بهمن برین روضه ممال
بر که رحم آمد ترا از هر کئیب؟
گفت بر جمله دلم سوزد به درد
لیک ترسم امر را اهمال کرد
تا بگویم کاشکی یزدان مرا
در عوض قربان کند بهر فتی
گفت بر کی بیشتررحم آمدت؟
از که دل پر سوز و بریانتر شدت؟
گفت روزی کشتییی بر موج تیز
من شکستم ز امر تا شد ریز ریز
پس بگفتی قبض کن جان همه
جز زنی و غیر طفلی زان رمه
هر دو بر یک تختهیی درماندند
تخته را آن موجها میراندند
باز گفتی جان مادر قبض کن
طفل را بگذار تنها ز امر کن
چون ز مادر بسکلیدم طفل را
خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا
بس بدیدم دود ماتمهای زفت
تلخی آن طفل از فکرم نرفت
گفت حق آن طفل را از فضل خویش
موج را گفتم فکن در بیشهایش
بیشهیی پر سوسن و ریحان و گل
پر درخت میوهدار خوشاکل
چشمههای آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال
صد هزاران مرغ مطرب خوشصدا
اندر آن روضه فکنده صد نوا
بسترش کردم ز برگ نسترن
کرده او را ایمن از صدمهی فتن
گفته من خورشید را کو را مگز
باد را گفته برو آهسته وز
ابر را گفته برو باران مریز
برق را گفته برو مگرای تیز
زین چمن ای دی مبرآن اعتدال
پنجهای بهمن برین روضه ممال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۹ - وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهلترست
آن یکی شخصی به وقت مرگ خویش
گفت بود اندر وصیت پیشپیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زراست
او برد زین هر سه کو کاهلتراست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کی کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسماعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان میکند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصهیی از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بیشکی
عارفان از دو جهان کاهلترند
زان که بی شد یار خرمن میبرند
کاهلی را کردهاند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان میکند
کار یزدان را نمیبینند عام
مینیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بیگمان که هر زبان پردهی دل است
چون بجنبد پرده سرها واصل است
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
میبپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبراست
آن نسیمی که بیاید از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گولگیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از دهدله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وان دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود
گفت بود اندر وصیت پیشپیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زراست
او برد زین هر سه کو کاهلتراست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کی کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسماعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان میکند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصهیی از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بیشکی
عارفان از دو جهان کاهلترند
زان که بی شد یار خرمن میبرند
کاهلی را کردهاند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان میکند
کار یزدان را نمیبینند عام
مینیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بیگمان که هر زبان پردهی دل است
چون بجنبد پرده سرها واصل است
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
میبپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبراست
آن نسیمی که بیاید از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گولگیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از دهدله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان همچون سر دیگ است راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وان دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب
مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!
کمین سازند، اگر بیوقت رانی
سراندازند، اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است
سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است
تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم
کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود! دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه ی نوش!
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل به همت ساز بردار!
درین پرده به وقت آواز بردار!
کمین سازند، اگر بیوقت رانی
سراندازند، اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن! چون سکه ی زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
تو را بسیار گفتن، گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است
سخن جان است و جان داروی جان است
مگر چون جان ،عزیز از بهر آن است
تو مردم بین که چون بی رای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نبینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چو هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتشخانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کآب حیاتست
بود جایز هر آنچ از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن؟
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی؟
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین رستگاری
هوسناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم
کهنسالان این کشور که هستند؟
مرا بر شقه ی این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهایی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهرود و آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرامگاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شصت آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن، گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم به پشت مرد غازی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۶ - رسیدن شیرین به مشگوی خسرو در مداین
فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنج بردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به مشگوی مداین راند شبدیز
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شکرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش
همی گفتند خسرو بانکوئی
به آتش خواستن رفته است گوئی
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وز آن آتش به دلها در زد آتش
پس آنگه حال او دیدن گرفتند
نشانش باز پرسیدن گرفتند
که چونی وز کجائی و چه نامی
چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی
پریرخ زان بتان پرهیز میکرد
دروغی چند را سر تیز میکرد
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بیرنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج
چو بر گفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش
گل وصلش به باغ وعده بشگفت
فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکر لب را کنیز انگاشتندی
شکر لب با کنیزان نیز میساخت
کنیزانه بدیشان نرد میباخت
نخست از پرده بازیها نماید
به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنج بردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به مشگوی مداین راند شبدیز
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شکرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش
همی گفتند خسرو بانکوئی
به آتش خواستن رفته است گوئی
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وز آن آتش به دلها در زد آتش
پس آنگه حال او دیدن گرفتند
نشانش باز پرسیدن گرفتند
که چونی وز کجائی و چه نامی
چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی
پریرخ زان بتان پرهیز میکرد
دروغی چند را سر تیز میکرد
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بیرنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج
چو بر گفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش
گل وصلش به باغ وعده بشگفت
فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکر لب را کنیز انگاشتندی
شکر لب با کنیزان نیز میساخت
کنیزانه بدیشان نرد میباخت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۸ - رسیدن خسرو به ارمن نزد مهین بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه ی آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه ی نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آن طرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو به نو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه ی نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آن طرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۰ - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین
خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بیغنا یک جرعه باده
نه بیمطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنیگیری نشان است
اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
به جام خاص می میخورد با او
سخن از هر دری میکرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زادهای بود
چو گل خندان چو سرو آزادهای بود
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دلافروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرک نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت بارهای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش بر دو رخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت میباید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داد است پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری میبست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امید واری
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
نخوردی بیغنا یک جرعه باده
نه بیمطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پارنجی ندادی
به هر دستان کم از گنجی ندادی
به عشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو در آمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
به هر خوردی که خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنان است
که او بر چاشنیگیری نشان است
اجازت باشد از فرمان موبد
خورشها را که این نیک است و آن بد
به می خوردن نشاند آن گه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را
به جام خاص می میخورد با او
سخن از هر دری میکرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زادهای بود
چو گل خندان چو سرو آزادهای بود
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دلافروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش
به خدمت بر زمین غلطید چون خاک
خروشی بر کشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم به خوابش
نه در دامن که در دریای آبش
به نوک چشمش از دریا برآرم
به جان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه
که مسند بوس بادت زهره و ماه
ز ماهی تا به ماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر در آرد
چنین بسیار صید از در درآرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرک نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
به همراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
به جز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
به مشگو در نبود آن ماه رخسار
معالقصه به قصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت بارهای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش بر دو رخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس به شادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید به حرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملالت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدائی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کوشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار این جای دلگیر
ضرورت ساخت میباید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین داد است پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
به گلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دستبرد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری میبست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
به امیدی رسد امید واری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۵ - بهم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه
چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون میشد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر میزد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دلافروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیینتر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که میتاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو میرسیدند
به گرد هر دو صف برمیکشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو مینالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهرهمندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتادهای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان میپذیری
به جان آیم اگر جان میپذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین
که چون میشد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر میزد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دلافروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیینتر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که میتاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو میرسیدند
به گرد هر دو صف برمیکشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو مینالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهرهمندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتادهای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان میپذیری
به جان آیم اگر جان میپذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین