عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در دانستن آنکه آخرت به از دنیاست
آن شنیدی که زاهدی آزاد
رفت روزی به جانب بغداد
تا سوی خانهٔ خدای شود
به سوی خلق نیک رای شود
خلق گشت از قدوم زاهد شاد
زآنکه بود او به پند دادن راد
گفت هرکس سداد و سیرت او
وآن ورع و آن نکو سریرت او
گفت مأمون که این چنین دیندار
دید باید مرا همی ناچار
حاجب خاص را همان ساعت
بفرستاد از پی دعوت
کرد هرکس به مرد دین ابرام
تا بَرِ میر در شود به سلام
رفت زاهد بَرِ خلیفه فراز
میر مأمون نکرد قصّه دراز
گفت شاد آمدی ایا زاهد
مرحبا مرحبا ایا عابد
گفت زاهد نیم خطا گفتی
نیست در طبع من چنین زفتی
دان که زاهد یقین تویی نه منم
بشنو و یادگیر تو سخنم
تو به زاهد مرا خطاب مکن
خانهٔ دین من خراب مکن
گفت مأمون که شرح گوی این را
حاجت است این حدیث تعیین را
گفت زاهد تو این نمی‌دانی
چون به بیهوده زاهدم خوانی
عرضه کردند بر من این دنیی
بر سری داد خلد با عقبی
مر مرا جمله در کنار نهاد
یک زمان دنیی‌ام نیامد یاد
می نخواهم نیم بدان مایل
کرده‌ام حبّ آن ز دل زایل
نیست یک ذرّه پیش من کونین
کرده‌ام فارغ از همه عینین
بیش از این هردو من همی طلبم
از پی جست اوست این طربم
زاهدی مر ترا مسلّم گشت
که به دنیا دل تو بی‌غم گشت
شادمانی بدین قدر دنیی
یاد ناری ز جنّت و عقبی
که بدین قدر تو ز خرسندی
به امانی بمانده در بندی
گشت مأمون خجل از این گفتار
داد بر عجز خویشتن اقرار
هرکه او بنده گشت دنیی را
صید شد مر بلا و بلوی را
دین به دنیی مده که درمانی
صید را چون سگان کهدانی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر صفت مرائی و قرّاء و سالوس گوید
خلق را زیر گنبد دوّار
دیده‌ها کور و دیدنی بسیار
هرکه از خواندنی کرانه کند
اوستادش به موش خانه کند
نیست اندر جهان نکو نفسی
نه بسی ماند چرخ را نه کسی
خواجه لاحول گوی در کویت
زان بماندست تا کَند مویت
اندرین کارگاه بومرّه
تو به لاحولشان مشو غرّه
کاندرین روزگار پر تلبیس
نان ز لاحول می‌خورد ابلیس
تو چنانی به حیلت و تلبیس
کز تو اعراض می‌کند ابلیس
هرکه در خود زد از فضولی رای
دست ازو شست شرع بار خدای
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در حق مردم و آدمی گوید
پس از آدم هر آنچ ز آدم زاد
آدمی خوانمش به اصل و نژاد
نتوانم که گویمش مردم
زانکه در سرِ این سخن مردم
مردمی عالمی دگر باشد
کم کسی را ازو خبر باشد
گرچه از روی اصل در دو سرای
کمتر از سگ نیافرید خدای
از پی خواب و خور مدانش وجود
کاندرو بیش ازین بود مقصود
چون بُوَد خلد و در هنر کوشد
جامه مشطی ششتری پوشد
خدمتش را کسی کنند پدید
که برو بایدش مقیم دوید
ور شود کشته گاه جولانش
صید در زیر زخم دندانش
چون بگویی برو به هم تکبیر
شرع می‌گویدت حلالش گیر
باز اگر کاهلی کند پیشه
ناورد زی طریق اندیشه
گرد بازارها دوان باشد
نزد دکّان این و آن باشد
تا یکی استخوان خشک برد
ده تبر در میان سر بخورد
هست فرقی ز کار این تا آن
همچنین کار آدمی می‌دان
سگ به کوشش چنان شود که کند
خدمتش آدمیّ و لاف زند
ور خسی آدمی شود چونان
کی کند خدمت سگ از پی نان
کار دربند همّت من و تست
نشوی خوار تا نباشی سست
این بگفتم برِ پناه جهان
بازگشتم به مدح شاه جهان
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی حسب حاله و بیان احواله و سبب احترازه من اهل الدّنیا وانزوائه و تجریده من‌الخلائق و سبب تصنیف هذاالکتاب
حسب حال آنکه دیو آز مرا
داشت یک چند در گداز مرا
گرد آفاق گشته چون پرگار
گرد گردان ز حرص دایره‌وار
شاه خرسندیم جمال نمود
جمع و منع و طمع محال نمود
شدم اندر طلاب مال ملول
از جهان و جهانیان معزول
بود طبعم ز نظم و نثر نفور
چون ز اسکندر مظفّر فور
تا در این حضرتم خرد تلقین
کرد این نامهٔ بدیع آیین
یادگاری طرازم از پی شاه
جان فزای از معانی دلخواه
روش روز را بُوَد وادی
مهتدی را ازو بُوَد هادی
عقلا را بُوَد نکو دستور
نخورد زان سپس شراب غرور
رستگاری وی درین باشد
یادگار خرد چنین باشد
هرزه ناورده‌ام من این تصنیف
جان و دل کرده‌ام در این تألیف
ریسمان کرده‌ام تن و جان را
تا به سوزن بکنده‌ام کان را
گرچه هرگز نبود وقت سخن
در غریبی غریب شعر چو من
گرچه مولد مرا ز غزنین است
نظم شعرم چو نقش ما چین است
خاک غزنین چو من نزاد حکیم
آتشی باد خوار و آب ندیم
بهر حکمت برغم انجمنی
مر ترا کی گریزد از چو منی
لیکن از روی حکمت لقمان
رقم لقمه ماند بر انبان
از تو پرسم حکیم‌وار جواب
بازده بر طریق صدق و صواب
در همه عالم از دو قاف زمین
تا به کاف سماک و تا پروین
از پی شعر کو سخن دانی
بهر سیمرغ کو سلیمانی
همه مرغی ز شاخ بسراید
لیک طوطی شکر همی خاید
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
آن شنیدی که مرغکی در شخ
دید در زیر ریگ پنهان فخ
گفت تو کیستی چنین بد حال
گفت هستم ستودهٔ ابدال
چیست این زه که بر میان داری
به چه معنی همی نهان داری
گفت این زه نگاه‌دار من است
در بد و نیک نیک یار من است
من میان بسته بهر طاعت را
گوشه بگزیده‌ام قناعت را
گفت این گندم از برای چراست
در میان دو چیز از چپ و راست
گفت هستم به قوت حاجتمند
هست حیوان به قوت اندر بند
راتبم گندمیست هر روزی
از یکی پارسای دلسوزی
هیچ بازت ندارم ار بخوری
راتب روز من اگر ببری
سر فرو کرد و گندمک برکند
حلقش از حلقها بماند به بند
مرغ گفتا که من شدم باری
مفتادت چو من خریداری
هیچ فاسق مرا ز راه نبرد
زاهدی کرد گردنم را خرد
به خدایم فریفت مکّاری
این چنین نابکار غدّاری
هرکه او بهر لقمه شد پویان
زود مانند من شود بیجان
کرده‌ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
من وفایی ندیده‌ام ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
هجویری : مقدمات
فصل
و آن‌چه گفتم که: «به حکم استدعای تو قیام کردم و بر تمام کردن مرادت از این کتاب عزمی تمام کردم»، مراد از آن این بود که مرا اهل سؤال دیدی و واقعهٔ خود از من پرسیدی و این کتاب از من اندر خواستی، و مرادت از آن فایده بود؛ لامَحاله بر من واجب شد حق سؤال تو گزاردن. و چون اندر حال به تمامی حق سؤالت نرسیدم، عزمی تمام ببایست و نیتی که تمام کنم تا اندر حال ابتدای کتاب و نیت تمام کردن آن، حکم جواب آن را ادا کرده باشم. و قصد بنده چون به ابتدای عمل وی به نیت مقرون بود، اگرچه وی را اندر آن عمل خلل پدیدار آید، بنده بر آن معذور باشد؛ و از آن بود که پیغامبرصلی اللّه علیه و سلم گفت: «نیّةُ المؤمِن خیرٌ مِنْ عَمَلِه. نیت کردن به ابتدای عمل بهتر از ابتدا کردن بی نیت.»
و نیت را اندر کارها سلطان عظیم است و برهان صادق؛ که بنده به یک نیت از حکمی به حکم دیگر شود، بی از آن که بر ظاهرش هیچ تأثیر پدیدار آید، چنان‌که یک چندی بی نیت روزه کسی گرسنه باشد، وی را بدان هیچ ثواب نباشد، و چون به دل نیت روزه کند از مقربان گردد بی از آن که بر ظاهرش اثری پدیدار آید. و نیز چون مسافری که به شهری درآید و مدتی بباشد، مقیم نگردد تا نیت اقامت نکند و چون نیت اقامت کرد مقیم گردد و مانند این بسیار است. پس نیت خیرات اندر ابتدای عمل، گزاردن حق آن باشد. واللّه اعلم.

باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
گر دریابی که از کجا آمده‌ای
وز بهر چه وز بهر چرا آمده‌ای
گر بشناسی، به اصل خود بازرسی
ور نه چو بهایم به چرا آمده‌ای
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
بی مرگ به عمر جاودانی نرسی
نامرده به عالم معانی نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان
گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان
مردی باید ستوده‌خوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان
تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
جمع کندشان ز مردمی به‌بر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان
اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان
ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران
ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران
بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بی‌سر و سامان
کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان
زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵ - بهشت و دوزخ
خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی
چون بر زمین خرامی‌، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن‌، فرعون اعظمی
خاک زمین به‌جای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی
خود را ز هرچه هست شماری فزون‌، ولیک
غافل که این‌چنین که تویی کمتر از کمی
گاه معاملت‌، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی‌، عیسی بن مریمی
مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی
مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی
زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی
همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی
هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی
ایمان به هیچ اصل نداری‌، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی
گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی
آهسته‌تر بران‌، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی
هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی
خلق، از تو تیره‌روز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا‌
هر بامداد، اشک زنان یتیم‌دار
دارد بر آن گل رخ اطفال‌، شبنمی
تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی
بنگریکی به کلب معلم‌، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی
ای مرد بی‌هنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی
انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی
چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی‌، روح مجسمی
هنگام خیر، پاک‌تر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزنده‌تر از مار ارقمی
شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی
بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی
ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی
گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی
گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه‌، یا نسل آدمی‌
کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی
ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی به‌قدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی
واقف نه‌ای ز دوزخ و فردوس‌، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی
فردوس ‌چیست‌؟ دانش ‌و، دوزخ کجاست‌؟ جهل
وان دیو چیست‌؟ کاهلی و نا فراهمی
باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی
من رشک می‌برم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی
و اندوه می‌خورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*‌
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی
اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بی‌غمی
مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده‌، نباشد به محکمی
تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی
هموار و نرم باش‌، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان‌، با ملایمی
وهم ‌است ‌هر چه ‌هست ‌و حقیقت ‌جز این ‌دو نیست
ای نور چشم‌، این دو بود اصل مردمی
یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی
ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰ - شجاعت ادبی
مردن اندر شجاعت ادبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی
من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی
نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی
راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی
سخت‌رویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی
سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیم‌شبی
گفته‌ای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی
طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی‌، صبی
در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی
تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزون‌طلبی
یار اهریمنند مکر و دروغ
این‌چنین گفت زردهشت نبی
ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی‌؟
هان توگستاخی و شجاعت را
هرزه‌لایی مگیر و بی‌ادبی
باادب‌باش‌و راست‌باش و صریح
ره حق جوی ازآنچه می‌طلبی
مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - شوری‌
هرکه او نغمهٔ شوری بنواخت
ضرر و زحمت «‌شوری‌» نشناخت
کار اسلام خراب آن کس کرد
که پس‌ازمرگ ‌نبی شوری ساخت
قتل عثمان شد از آن روز درست
که عمر کار به شوری انداخت
هرکه در بازی خود شوری کرد
تجربت شدکه در آن بازی باخت
عجز را پرده کشید از تلبیس
گر بزی کاو علم شور افراخت
شور، تزویر ضعیف است‌، بلی
عزم در کورهٔ شوری بگداخت
هر مزور که بدی اندیشید
قصد بنهفت و سوی‌ شوری تاخت
هرکه خواهدکه مراد خود را
بشنود از تو، به شوری پرداخت
مشورت قاعدهٔ تردید است
نرسد مرد مردد بنواخت
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - تسلیت به سردار معزز حکمران بجنورد هنگامی که مادر او و مهرالسلطنه همسرش در یک زمان بدرود حیات گفتند
مگِری سردار، زان که گریه و زاری
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته‌، به زاری وگریه باز نگردد
جز که‌ بخوشد دو چشم‌ و خسته‌ شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری‌، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در تحمل نکردن زور
دو رویه زبر نیش مار خفتن
سه پشته روی شاخ مور رفتن
تن روغن‌زده با زحمت و زور
میان لانهٔ زنبور رفتن
به کوه بیستون بی‌ره‌نمایی
شبانه با دو چشم کور رفتن
برهنه زخم‌های سخت خوردن
پیاده راه‌های دور رفتن
میان لرز و تب با جسم پر زخم
زمستان توی آب شور رفتن
به پیش من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - قطعهٔ کابوسیه
عدل کن عدل که گفتند حکیمان جهان
مملکت بی‌مدد عدل نماند بر جای
پادشاهان جهان را سه فضیلت یار است
یا یکی زین سه بودشان به عمل راهنمای
اول آن پادشهی پاکدلی دادگری
دین‌پژوهی که به‌هرکار بترسد ز خدای
یاکریمی که بیندیشد از آوازهٔ زشت
بر اسان شرف و فضل شود ملک‌آرای
یا خردمندی صاحب‌نظری کاندر وقت
بنگرد عاقبت کار به تدبیر و به رای
وآن‌تبه کارکه‌شد زین سه فضیلت محروم
نره دیویست هوسناک و ددی مردم‌خای
نز خدا خوفی و نه بیم زوال شرفی
نه چراغ خردی بر سر ره کرده بپای
مختصرعقل غریزیش هم ازنشأهٔ عجب
رفته وجهل مرکب شده ازسرتا پای
بیوفا، خام‌طمع‌، مال‌ربا، تنگ‌نظر
ترشرو، زشت‌ادا، تلخ‌سخن‌، هرزه‌درای
در حیاتش همه نفربن رسد ازپیر و جوان
وز پس مرگش لعنت بود از شاه و گدای
نه کسش گوید در چنبر ازین باد مبند
نه کسش کوبد در هاون از این آب مسای
همچو سنگی‌است گران گشته‌فرود از برکوه
می‌دود نعره‌زنان تا که بیفتد از پای
هرچه پیش آیدش آزرده و نابودکند
نه توان داشتش از ره‌، نه توان گفت بپای
کشوری را که به نکبت فتد از طالع شوم
زین یکی غول برو افتد و بفشارد نای
همچو آن‌خفته که کابوس بر او چیره شود
ماندش بسته زبان از شغب و وایا وای
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نصیحت
این شنیدم که تازی‌ای درویش
کف بسودی ز مهر بر سگ خویش
زاهدی سک بدید و آن تازی
گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!
مرد تازی به آب درزد دست
گفت شستمش باز و عذرم هست
آن پلیدی ز من برفت به آب
بر زبان تو ماند رجس عتاب
حق گرت آب رحمت افشاند
آن پلیدیت بر زبان ماند!
امر معروف و نهی از منکر
به طریق ملاطفت خوش‌تر
ور نصیحت کنی‌، نهان شاید
نه عیان کش فضیحت افزاید
اوستادان ما به عهد قدیم
چون که در حضرتی شدند ندیم
روز و شب بر درش مقیم بُدند
ناصح غیرمستقیم بُدند
صفتی زشت اگر در او دیدند
مهره بر عکس آن صفت چیدند
نعت اضداد آن صفت گفتند
گر شقی بد، ز عاطفت گفتند
هر صفت کاندرو ندیدندی
وصف آن را زمینه چیدندی
که فلان شه فلان صفت را داشت
به فلان حُسن‌، مملکت را داشت
گر نبخشیدی این عمل تأثیر
فرق کردی طریقهٔ تقریر
چون اثر کرد حس رحم در او
به رحیمی مثل زدند برو
آن قدر وصف رحمتش کردند
که ز رحمت ملامتش کردند
بود پور سبکتکین به قدیم
پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم
آن قدر مدح نصر سامانی
خوانده شد در حضور سلطانی
که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید
چه عطایا به آن یکی بخشید
تا بجنبید حس مکرمتش‌!
عام شد بر جهانیان صلتش‌!
به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد
که ز بسیاریش شکایت کرد!
الغرض‌، پند اگر نکو گویی
آن‌چنان گو که خاص او گویی
ور ز حکمت برون نهی گامی
چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی
یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:
سرزنش بهتر از نصیحت زشت
ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی
که خدا داند و تو دانی و اوی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳ - جنگ خانگی
خصم بر در ستاده کینه‌سگال
در درون سرای جنگ و جدال
هرچه جنگ از درون شود افزون
خصم گردن فرازد از بیرون
چون عدو در کمین بود، زنهار
دست از شنعت رفیق بدار
دو کبوتر که بال هم شکنند
لقمهٔ گربه را درست کنند
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام‌، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
می‌شود از خصم‌، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به‌ ما بلکه به خود می‌کنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای به‌شاهی که رعیت‌کش است
حال‌ خوش‌ ملت‌ ازو ناخوش‌ است
بر رمه‌ چون گشت‌ شبان‌ چیره‌دست‌
او نه‌ شبان‌ است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که‌ نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری می‌زد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون‌ تو قسم‌ خورد و دگر عهدبست
وآن‌همه‌رایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بل‌فضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیله‌باز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «‌سلانیک‌» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جمله‌به «‌یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «‌یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطه‌خواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطه‌چیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتم‌زده این می کند
هرکه چنان کرد چنین می‌کند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرم‌دل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایه‌ای
هریک مقهور کف دایه‌ای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشته‌ایم
و از سر این معنی برگشته‌ایم
راه نماییم به حق‌، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بی‌سببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو می‌وزد
یک‌سره بر زشت و نکو می‌وزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قوی‌گردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
می‌شود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان به‌هم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش‌، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک به‌جد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبق‌خواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یک‌سره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان‌، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج به‌سر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخن‌سنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفت‌خود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعله‌افروز شد
یاوه‌سرایان ز خود بی‌خبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهل‌آزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم‌، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بی‌سر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از این‌جهل تبه گشت‌و سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سوی‌ملک‌خراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح‌ عیان گشت‌ و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به هم‌یاری‌قرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان برده‌اید
جان پیمبر را آزرده‌اید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن به‌دست
باشدمان رشتهٔ ایمان به‌دست
چون که بود قرآن‌، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه‌، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که به‌دست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به ‌هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک‌، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سخت‌کمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بی‌تعب پنجه و بی‌دسترنج
لیک چو هر پنج به‌هم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله به‌تنهایی خسته شوند
درکف‌بدخواه‌شکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعم‌الرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۸ - راستی
شنیدم که شاهنشهی نقش بست
ابر خاتم خویشتن‌: «‌راست رست‌»
درین باغ تا راستی‌، رسته‌ای
وگر شاخ ناراستی خسته‌ای
بگو راست‌، ور بیم جان داردت
که خود راستی در امان داردت
یکی روز در مکه غوغا بخاست
به کین محمد که می‌‎گفت راست
به یاری رسیدش یکی رادمرد
به‌ چیزبش پیچید و بر دوش کرد
به ره در رسیدند غوغاییان
گرفتند آن مرد را در میان
بگفنند کاین‌ چیست‌؟ گفت‌ این‌ نبی‌ است
در این پشتواره جز او هیچ نیست
گزندآوران بی گزندان شدند
به‌شوخی گرفتند و خندان شدند
ز راهش گذشتند و بگذشت پیر
وز آن راستگویی برست آن امیر
نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:
«‌بگو راست هرچند مرگ آورد»
شنو تا بدانی که این راز چیست
که گر نشنوی بر تو باید گریست
مگوی‌ آنچه داری‌ به‌ دل راست‌ راست
که هر راست را بازگفتن خطاست
بسا راست کآشوب‌ها راست کرد
وزآن گفته‌ خصم‌ آنچه‌ می‌خواست کرد
نه هر راست را بایدت گفت تیز
نگر تا نگویی به جز راست چیز
کجا فتنه خیزد زگفتار راست
خموشی گزیدن‌ در آنجا رواست
گروهی دروغی روا داشتند
به یک‌جای و آن خیر پنداشتند
دروغی کجا سود آید از آن
به از راست کآشوب زاید از آن
منت راست گوبم که چونین دروغ
وگر سود بخشد ندارد فروغ
ز خوبی زبان خاستن بودنی است
ولی در بدی هیچگه سود نیست
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۳ - کوشش و امید ترجمه !ز یک قطعه فرانسه
جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار
به‌ نرمی‌ چنین گفت با سنگ سخت‌:
کرم کرده راهی ده ای نیک‌بخت
جناب اجل کش گران بود سر
زدش سیلی وکفت‌: دور ای پسر!
نشد چشمه‌ از پاسخ‌ سنگ‌، سرد
به کندن دراستاد و ابرام کرد
بسی کند وکاوید وکوشش نمود
کز آن سنگ خارا رهی برگشود
زکوشش به‌ هر چیز خواهی رسید
به‌هر چیز خواهی کماهی رسید
بروکارگر باش و امّیدوار
که از یاس جز مرگ ناید به‌بار
گرت پایداربست در کارها
شود سهل پیش تو دشوارها