عبارات مورد جستجو در ۴۳۵ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۳ - اصل اول
بدان که هر که مسلمان شود، اول واجب بر وی آن است که معنی کلمه لااله الاالله محمد رسول الله را که به زبان گفت، به دل بداند و باور کند، چنان که هیچ شک را به وی راه نبود و چون باور کرد دل وی بر آن قرار گرفت چنان که شک را بدان راه نبود، این کفایت بود در اصل مسلمانی و دانستن به دلیل و برهان فرض عین نیست بر هر مسلمانی، که رسول (ص) عرب را به طلب دلیل و خواندن کلام و جستن و شبهتها جواب آن نفرمود، بلکه تصدیق و باور داشتن کفایت کرد و درجه عموم خلق بیش از این نباشد.
اما لابد است که فرقی باشند، که ایشان راه سخن گفتن بدانند و اگر کسی شبهتی افکند تا عامی را از آن بیفکند، ایشان را زبان آن باشد که آن شبهت را دفع کنند و این صنعت را «کلام» گویند و این فرض کفایت بود که در هر شهری یک دو تن بدین صفت باشند بس بود و عامی صاحب اعتقاد باشد و متکلم شحنه و بدرقه اعتقاد وی باشد.
اما حقیقت معرفت خود راهی دیگر است و رأی این هر دو مقام و مقدمه آن مجاهدت است تا کسی راه مجاهدت و ریاضت نرود، تمام وی بدان درجه نرسد و مسلم نباشد وی را بدان دعوی کرد که زیان آن بیش از سود وی باشد و مثال وی چون کسی بود که پیش از پرهیز کردن دارو خورد، بیم آن بود که هلاک شود، چه آن دارو به صفت اخلاط معده وی گردد و از او شفا حاصل نیاید و در بیماری زیادت کند.
و آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم، نمودار و نشانی است از حقیقت معرفت تا کسی که اهل آن باشد طلب کند و نتواند کرد طلب حقیقت آن، الا کسی که وی را در دنیا هیچ علاقت نباشد که مشغول کند و همه عمر به هیچ مشغول نخواهد بود مگر به طلب حق تعالی و آن کاری دشوار و دراز است: پس بدانچه غذای جمله خلق است اشارت کنیم و آن اعتقاد اهل سنت است تا هر کسی این اعتقاد در دل خود قرار دهد که این اعتقاد تخم سعادت وی خواهد بود
پیدا کردن اعتقاد
بدان که تو آفریده ای و تو را آفریدگاری است که آفریدگار همه عالم و هرچه در عالم است اوست و یکی است که وی را شریک و انباز نیست و یگانه است، وی را همتا نیست و همیشه بوده است که هستی او را بتدا نیست و همیشه باشد که وجود وی را آخر نیست و هستی وی در ازل و ابد که واجب است نیستی را به وی راه نیست هستی وی به ذات خود است که وی را به هیچ چیز نیاز نیست و هیچ چیز از وی بی نیاز نیست، بلکه قیام وی به ذات خود است و قیام همه چیزها به وی است.
تنزیه
وی در ذات خود جوهر نیست و عرض نیست و وی را در هیچ کالبد فرود آمدن نیست و به هیچ چیز مانند نیست و هیچ چیز مانند وی نیست و او را صورت نیست و چندی و چونی و چگونگی را به وی راه نیست و هرچه در خیال آید و در خاطر آید، از کمیت و کیفیت، وی از آن پاک است که آن همه صفات آفریدگان وی است و وی به صفت هیچ آفریده نیست، بلکه هر چه وهم و خیال صورت کند، وی آفریدگار آن است و خردی و بزرگی مقدار را به وی راه نیست که این نیز صفت اجسام عالم است و وی جسم نیست و وی را با هیچ جسم پیوند نیست و بر جای نیست و در جای نیست، بلکه خود اصلا جایگیر و جای پذیر نیست و هر چه در عالم است زیر عرش است و عرش زیر قدرت وی مسخر است، و وی فوق عرش است، نه چنان که جسمی فوق جسمی باشد، که وی جسم نیست، و عرش حامل و بردارنده وی نیست، بلکه عرش و جمله عرش همه برداشته و محمولطف و قدرت وی اند و امروز هم بدان صفت است که در ازل بود، پیش از آن که عرش را بیافرید و تا ابد همچنان خواهد بود که تغیر و گردش را به وی صفات وی راه نیست که اگر گردش به صفت نقصانی بود، خدای را نشاید و اگر به صفت کمالی باشد، از پیش ناقص بوده باشد و حاجتمند این کمال بوده باشد و محتاج آفریده بود و خدایی را نشاید و باز آن که از همه صفات آفریدگان منزه است، در این جهان دانستنی است و در آن جهان دیدنی است، و چنان که در این جهان بی چون و بی چگونه دانند وی را، در آن جهان نیز بی چون و بی چگونه بینند وی را که آن دیدار از جنس دیدار این جهانی نیست.
قدرت
و باز آن که مانند هیچ چیز نیست، بر همه چیزها قادر است و توانایی وی بر کمال است که هیچ عجز و نقصان و ضعف را به وی راه نیست، بلکه هرچه خواست کرد، و هرچه خواهد کند و هفت آسمان و هفت زمین و عرش و کرسی و هرچه هست، همه در قبضه قدرت وی مقهور و مسخر است و به دست هیچ کس، جز وی، هیچ چیز نیست و وی را در آفرینش هیچ یار و انباز نیست.
علم
و وی داناست به هرچه دانستنی است و علم وی به همه چیزها محیط است و از علا تا ثری هیچ چیزی بی دانش وی نرود، چه همه از وی رود و از قدرت وی پدید آید بلکه عدد ریگ بیابان و برگ درختان و اندیشه دلها و ذره های هوا در علم وی چنان مکشوف است که عدد آسمانها.
ارادت
و هر چه در عالم است، همه به خواست و ارادت وی است هیچ چیز، از اندک و بسیار و خرد و بزرگ و خیر و شر و طاعت و معصیت و کفر و ایمان و سود و زیان و زیادت و نقصان و رنج و حرارت و بیماری و تندرستی، نرود الا به تقدیر و مشیت وی و به قضا و حکم وی اگر هم عالم گرد آیند، از جن و انس و شیاطین و ملایک، تا یک ذره از عالم بجنبانند، یا بر جای بدارند یا بیش کنند یا کم کنند، بی خواست وی همه عاجز باشند و نتوانند بلکه جز آن که وی خواهد در وجود نیاید، و هر چه وی خواست نباشد و هیچ چیز و هیچ کس دفع آن نتوانند هرچه هست و هرچه بود و هرچه باشد همه به تدبیر و تقدیر وی است.
سمع و بصر
و چنانکه داناست به هر چیز دانستنی است، بینا و شنواست به هرچه دیدنی و شنیدنی است و دور و نزدیک در شنوایی وی برابر بود و تاریک و روشن در بینایی وی برابر بود و آواز پای مورچه ای که در تاریکی شب برود، از شنوایی وی بیرون نبود و رنگ و صورت کرمی که در تحت الثری بود از دیدار وی بیرون نبود و دیدار وی به چشم نبود و شنوایی وی به گوش نبود، چنان که دانش وی به تدبیر و اندیشه نبود و آفریدن وی به آلت نبود.
کلام
و فرمان وی بر همه خلق واجب است و خبر وی از هرچه خبر داد راست است و وعده و وعید وی حق است و فرمان و خبر و وعده و وعید همه سخن وی است و وی، چنان که زنده و دانا و توانا و بینا و شنواست، گویاست و با موسی (ع) سخن گفت بی واسطه و سخن وی به کام و زبان و لب و دهان نیست و چنان که سخن که در دل آدمی بود حرف و صورت نیست، یعنی آوازه نیست و چنان که سخن که در دل آدمی بود حرف و صورت نیست، یعنی آوازه نیست، سخن حق تعالی پاکتر و منزه تر است از این صفت و قرآن و تورات و انجیل و زبور و همه کتب پیغمبران سخن وی است و سخن وی صفت وی است و همه صفات وی قدیم است و همیشه بوده است.
و چنان که ذات ایزد، سبحانه و تعالی، در دل ما معلوم است، و با زبان مذکور است و علم ما آفریده و معلوم قدیم و ذکر ما آفریده و مذکور قدیم، ذات سخن همچنین قدیم است و در دل ما محفوظ است و به زبان ما و مقرو در مصحف مکتوب محفوظ نامخلوق و حفظ مخلوق و مقرو و نامخلوق و قراء مخلوق، و مکتوب نامخلوق و کتابت مخلوق.
افعال
و هرچه در علم است آفریده وی است و هرچه آفرید چنان آفرید که از آن بهتر و نیکوتر نباشدو اگر عقل همه عقلا درهم زنند و اندیشه کنند تا این مملکت را صورتی دیگر نیکوتر بیندیشند یا بهتر از این تدبیری کنند یا چیز نقصان کنند یا زیادت کنند، نتوانند و آنچه اندیشیند که بهتر از این می باید خطا کنند و از سر حکمت و مصلحت آن غافل باشند، بلکه مثل ایشان چون نابینایی بود که در سرایی باشد و هر قماشی بر جای خویش باشد و وی نبیند، چون بر آنجا می افتد، می گوید که، «این چرا بر راه نهاده اند»، و آن خود بر راه نباشد، ولکن وی خود راه نبیند.
پس هرچه آفرید به عدل و حکمت آفرید و چنان آفرید که می بایست و اگر به کمال تر از این ممکن بودی و نیافریدی، از عجز بودی یا از بخل و این هر دو بر وی محال است پس هرچه آفرید، از رنج و بیماری و درویشی و جهل و عجز، همه به عدل است و ظلم خود از وی ممکن نیست که ظلم آن باشد که در مملکت کسی دیگر تصرف کنند و از وی تصرف کردن در مملکت دیگری ممکن نبود که با وی مالک دیگر محال باشد، چه هرچه بود و هست و تواند بود، همه مملوک اند و مالک وی است و بس بی انباز و بی همتا.
آخرت
و عالم که آفرید از دو جنس آفرید: عالم اجساد و عالم ارواح و از عالم اجسام منزلگاه روح آدمیان ساخت تا زاد آخرت از این عالم برگیرند.
و هر کسی را مدتی تقدیر کرد که در این عالم باشد و آخرت مدت اجل وی باشد که زیادت و نقصان را به وی راه نباشد چون اجل درآید، جان را از تن جدا کند و در قیامت که روز حساب و مکافات است، جان را به کالبد دهد و همه را برانگیزد و هر کسی کردارهای خویش بیند در نامه ای بنوشته که هرچه کرده باشد همه را با یاد وی دهد و مقدار معصیت و طاعت وی وی را معلوم گردانند به ترازویی که شایسته آن کار باشد و آن ترازو با ترازوی این جهانی نماند.
صراط
و آنگاه همه را بر صراط گذر فرمایند و صراط باریکتر از موی و تیزتر از شمشیر بود هرکه در این عالم بر صراط مستقیم راست ایستاده باشد، به آسانی بر آن صراط بگذرد و هرکه راه راست نداشته باشد، بر صراط راه نیابد و به دوزخ افتد.
و بر سر صراط همه را بدارند و بپرسند از هرچه کرده باشند و حقیقت صدق از صادق طلب کنند و منافقان و مرائیان را تشویر دهند و فضیحت کنند.
و گروهی را بی حساب به بهشت فرستند و گروهی را حساب کنند به آسانی و گروهی را به دشواری و به آخر جمله کفار را به دوزخ فرستند که هرگز خلاصی نیابند و مطیعان مسلمانان را به بهشت فرستند و عاصیان را به دوزخ فرستند هرکه شفاعت انبیا و بزرگان دین وی را دریابد عفو کنند و هرکه را شفاعت نبود به دوزخ برند و بر مقدار گناه عقوبت کنند و به آخر به بهشت برند.
پیغامبر
و چون ایزد تعالی این تقدیر کرده بود و اعمال آدمی چنان رانده بود که بعضی سبب سعادت وی بود و بعضی سبب شقاوت و آدمی از خویشتن آن نتواند شناخت، به حکم فضل و رحمت خویش پیامبران را بیافرید و بفرمود تا کسانی را که در ازل به کمال سعادت ایشان حکم کرده بود از این راز آگاه کنند و ایشان را پیغام داد و به خلق فرستاد تا راه سعادت و شقاوت ایشان را آشکار کنند تا هیچ کس را بر خدای تعالی حجت نماند پس به آخر همه رسول ما را محمد علیه الصلوه والسلام به خلق فرستاد و نبوت وی به درجه کمال رسانید که هیچ زیادت را به وی راه نبود و بدان سبب وی را خاتم انبیا کرد که پس از وی هیچ پیغامبر نباشد و جمله خلق را از جن و انس به متابعت وی فرمود و وی را سید همه پیغمبران کرد و یاران و اصحاب وی را بهترین یاران و اصحاب پیغامبران کرد، صلوات الله علیه و علی سایر النبیین، و علی آله و اصحابه الطاهرین اجمعین.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳ - حقیقت خوی نیکو
بدان که حقیقت خوی نیکو تا آن چیست و کدام است، سخن بسیار گفته اند و هریکی را آنچه در پیش آمده است بگفته است و تمامی آن نگفته است چنان که یکی می گوید روی گشاده داشتن و یکی می گوید رنج مردمان کشیدن و یکی می گوید مکافات ناکردن است و امثال این و این همه بعضی از شاخه های وی است، نه حقیقت وی است و تمامی وی و ما حقیقت وی و حد تمامی وی پیدا کنیم.
بدان که آدمی را از دو چیز آفریده اند یکی کالبد که به چشم سر بتوان دید و یکی روح که به جز چشم دل اندر نتوان یافت و هریکی را از این دو زشتی و نیکویی است. یکی را حسن خلق گویند و یکی را حسن خلق. حسن خلق عبارت از صورت باطن است، چنان که حسن خلق عبارت از صورت ظاهر است و چنان که صورت ظاهر نیکو نباشد، بدان که چشم نیکو بود و بس. دهان نیکو بود و بس تا آنگاه که بینی و دهان و چشم نیکو بود جمله و اندر خور یکدیگر بود. همچنین صورت باطن نیکو نباشد تا آنگاه که چهار قوت نیکو اندر وی نبود. قوت علم و قوت خشم و قوت شهوت و قوت عدل میان این هر سه.
اما قوت علم بدان زیرکی می خواهیم و نیکویی وی بدان باشد که به آسانی راست از دروغ بازداند در گفتارها و نیکو از زشت بازداند در کردارها و حق از باطل بازداند اندر اعتقادها، چنان که حق تعالی گفت، «و من یوت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا».
و نیکویی قوت غضب بدان بود که اندر فرمان بود و به دستوری برخیزد و به دستوری بنشیند.
و نیکویی قوت شهوت هم بدین بود که سرکش نبود و به دستوری شرع و عقل بود، چنان که طاعت عقل و شرع بر وی آسان بود.
و نیکویی عدل آن باشد که غضب و شهوت را ضبط همی کند اندر تحت اشارت دین و عقل.
و مثل غضب چون سگ شکاری است و مثل شهوت چون اسب و مثل عقل چون سوار که اسب گاه بود که سرکش بود و گاه بود که فرمان بردارد. و سگ گاه بود که آموخته بود و گاه بود که بر طبع خود بود و تا این آموخته نبود و تا آن فرهخته نبود، سوار را امید آن نباشد که صید به دست آرد، بلکه بیم آن بود که خود هلاک شود که سگ اندر وی افتد و اسب وی را بر زمین افکند. و اما معنی عدل آن باشد که این هردو را اندر اطاعت عقل و دین دارد. گاه شهوت را بر خشم مسلط کند تا سرکشی وی بشکند و گاه خشم را بر شهوت مسلط کند تا شره وی بشکند. و چون این هر چهار بدین صفت بود، این نیکوخویی مطلق بود. و اگر از این بعضی نیکو نباشد، این نیکوخویی مطلق نباشد، همچنان که کسی را که دهان نیکو بود و بینی زشت، این نیکوخویی مطلق نباشد.
و بدان که این هر یکی چون زشت بود، از وی خلقهای زشت و کارهای بد تولد کند. و زشتی هریکی از دو وجه بود یکی از فزونی خیزد که از حد نشده بود و یکی از آن که ناقص بود.
و قوت علم چون از حد بشود و اندر کارهای بد به کار دارند، از وی گُربُزی و بسیار دانی خیزد و چون ناقص شود، از وی ابلهی و حماقت خیزد و چون معتدل باشد، از وی تدبیر نیکو و رای درست و اندیشه صواب و فراست راست خیزد.
و قوت خشم چون از حد بشود، آن را تهور گویند و چون ناقص بود آن را بددلی و بی حمیتی گویند و چون معتدل بود، نه بیش و نه کم، آن را شجاعت گویند. و از شجاعت، کرم و بزرگ همتی و دلیری و حلم و بردباری و آهستگی و فروخوردن خشم و امثال این اخلاق خیزد و از تهور، لاف و عجب و کبر و کند آوری و بارنامه و خویشتن اندر کارهای باخطر افکندن و امثال این خیزد و چون ناقص باشد، از وی خوار خویشتنی و بیچارگی و جزع و تملق و مذلت خیزد.
و اما قوت شهوت چون به افراط بود، آن را شره گویند و از وی شوخی و پلیدی و بی مروتی و ناپاکی و حسد و خواری کشیدن از توانگران و حقیرداشتن درویشان و امثال این خیزد. و اگر ناقص بود از وی سستی و نامردی و بی خویشتنی خیزد و چون معتدل بود، آن را عفت گویند و از وی شرم و قناعت و مسامحت و صبر و ظرافت و موافقت خیزد.
و هریکی را از این دو کناره است که زشت و مذموم است و میانه آن نیکو و پسندیده است و آن میان در میانه دو کناره باریکتر است از موی و صراط مستقیم آن میانه است و به باریکی چون صراط آخرت است هرکه بر این صراط راست برود، فردا بر آن صراط ایمن بود. و برای این است که خدای تعالی اندر همه اخلاق میانه فرمود و از هر دو طرف منع و زجر کرد و گفت، «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» کسی را که اندر نفقه اندر نه تنگ گیرد و نه اسراف کند و بر میانه بایستد. و رسول (ص) گفت، «و لا تجعل یدک مغلوله الی عنقک و لا تبسطها کل البسط» دست اندر بند مدار، چنان که هیچ چیز بندهی و یکبارگی گشاده مدار، چنان که همه بدهی و بی برگ فرومانی.
پس بدان که نیکوخویی مطلق آن بود که این همه معانی اندر وی معتدل و راست بود، چنان که نیکو رویی آن بود که همه اندامهای وی راست و نیکو بود و خلق اندر این به چهارگروهند. یکی آن باشد که کمال این همه صفات وی را حاصل بود و نیکوخوی به کمال باشد، همه خلق را به وی اقتدا باید کرد و این نبود الا پیغمبر (ص)، را چنان که نیکورویی مطلق یوسف (ع) را بود. دوم آن که این همه صفات اندر وی بغایت زشتی بود و این بدخوی مطلق بود. واجب بود وی را از میان خلق بیرون کردی که وی نزدیک بود، به صورت شیطان که شیطان بغایت زشتی است. و زشتی شیطان زشتی باطن و صفات و اخلاق است. سوم آن که در میان این دو درجه باشد، ولیکن به نیکوتر نزدیکتر. چهارم آن که در میانه باشد، لیکن به زشتی نزدیکتر بود. و چنان که اندر حسن ظاهر نیکویی بغایت و زشتی بغایت کمتر بود و بیشتر اندر میانه باشد، اندر خلق نیکو همچنین بود، پس هرکسی را جهد باید کرد تا اگر به کمال نرسد، باشد که به درجه کمال نزدیکتر بود. و اگر همه اخلاق وی نیکو نبود، باری بعضی یا بیشتر نیکو بود. و چنان که تفاوت اندر نیکورویی و زشت رویی نهایت ندارد، اندر خلق همچنین باشد.
این است معنی خلق نیکو بتمامی. و این نه یک چیز است، نه ده و نه صد که بسیار است، ولیکن اصل این با قوت علم و غضب و شهوت و عدل است و دیگر همه شاخه های وی بود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل پیمان سرکار میرزا حبیب الله را با پاک یزدان هرآینه شنیده خواهی بود، به خدا سوگند اگر پای دارد و رای گمارد، که به دولت استغنا هست و بود فرماید، و زیان... و ارتشا و سبوقه و حقوق قلم و قدم ومانند این مایه اخذ و جر و ریع و فزایش، که دستاربندان خود پسندش مداخل و به افتاد خوانند سود شناسد، از چارسوی کیهان دولت و گشایشی بی زوال در وی روی خواهد کرد، و بر هر جانب توجه گمارد نخستین گامش پای طلب بر گنج شایگان فرو خواهد شد، چون از او گشتی همه چیز از تو گشت. یکی منم که با پاسداری این غنا و بی نیازی را که بن افکند و بنیاد نهاد به حشمت توحید و دولت قناعت افزون از آنچه دوستان در چنبر قیاس آرند و دشمنان از تصور آن هراس، املاک مورث و مکتسب خویشتن را بی امید پاداش و پندار تلافی و اندیشه ثواب بر او خواهم افشاند. چنانکه خدای نکرده در پای برد و کیش و یاسای بی مغزان پوست بوی را آئین و پیشوا فرماید از همه چیز وی تبرا خواهم جست و به اعدا و بدخواهان او تولا خواهم نمود: عهد او را باد یزدان پاسدار، بخوان و به احمد فرست.
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملک‌الشعرا سروده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آب بودم صحبت آذر گلابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ایدل عدم تملیک در سلک وجود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عین شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از دیده هر ذره خورشید نمود آمد
یک عین که جز او نیست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و یهود آمد
کوهی چو به عشقی زد نابود شد از فطرت
جاوید بود باقی هر چیز که بود آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در سپاس از ایزد و مدح سنجر
هست بر پرورده شکر نعمت پروردگار
واجب از روی دیانت هم نهان هم آشکار
هستم آن پرورده نعمت که اندر عمر خویش
داد نتوانم شمردن نعمت پروردگار
چون شمار نعمت حق را ندانم بر شمرد
کی توانم بر طریق شکر بودن حق گذار
گر زبان شکر دارم صد هزاران نعمتش
تا بعجز خود مقر نایم نگیرد دل قرار
آنچه با من کرد از نیکی خداوند جهان
گفت نتوانم بعمر خود یکی از صد هزار
بر یکی خود شناسا کرد تا بشناسمش
کو یکی بود و یکی باشد نه از روی شمار
کردگار گیتی و پروردگار عالمست
رازق خلق و پدید آرنده لیل و نهار
خالق کونین و هر چیزی که هست اندر دو کون
صانع گردون گردان کردگار نور و نار
مرسل پیغمبران حق بنزد بندگان
ایزد دارالقرار و داور دارالبوار
آنکه از تقدیر و حکم او نشاید بنده را
جز رضا در نیک و بد در هیچ وقت و هیچ کار
هر چه آید بر من از تقدیر او دارم رضا
بنده ام امروز را طاعت نمایم بنده وار
از دلی صافی و طبعی پاک و ایمانی درست
بر ره توحید حق باشم قوی و استوار
از پی توحید او گویم ثنای مصطفی
احمد مختار کو از انبیا بود اختیار
صاحب تاج و لوای حمد و معراج و براق
صاحب فرمان و حج و عز و صاحب ذوالفقار
وز پی حمد و درود وی ثنا گویم بسی
بر امامان پسندیده گزیده هر چهار
کار دین آرایم از تحمید یاران نبی
کار دنیا را برآرایم بمدح شهریار
پادشاه سنجر مغزدین و دنیا آنکه هست
کارهای دین و دنیای من از وی چون نگار
یافتم از خدمت سلطان سلطانان دهر
حشمت و جاه و شکوه و دولت و عز و وقار
هم بفر دولت سلطان اعظم یافتم
خویشتن بر ملک خاقان کامران و کامکار
کار من بالا گرفت از اعتقاد نیک من
کار من هر روز به شد تا برآمد روزگار
مال بخشیدم نکو کردم بحق خاص و عام
خاص من بودم نگفتن خاص دار و عام دار
بر رعیت از حشم نامد بعهد من ستم
باز ماند از عدل من باز شکاری از شکار
عدل ورزیدم بعهد خویش چون همنام خویش
نا بعقبی باشم اندر خلد با همنام یار
مال خود بر کهتران خویشتن کردم فدا
تا فدای من شوند آنگه که باشد گیر و دار
از ره نیک اعتقادی در ره نیکو دلی
خواستم مرکهتران خویشتن را کار و بار
مرکبان تیز تک دادم مر آنها را کجا
جز پیاده می نرفتندی بهر شهر و دیار
در سر آنها قصب بستم که با بسیار جهد
می نبودیشان بپا اندر بجز کهنه ازار
دیبه زربفت پوشانیدم آنها را کجا
بر قبا و پیرهنهاشان نبودی پود و تار
بردگان ترک بخشیدم کسانی را که ترک
جز نتق ناوردشان خط رئیس یادگار
داشتم بر گنجهای گوهر آنها را امین
کز نفایه کس نداند شان سفال آبخوار
بس که بردند از بر من آشکارا و نهان
کیسه ها سیم حلال و بدره ها زر عیار
همچو موران مال من در لانه خود کرده جمع
وانگهی کردند بر من تیز دندانها چو مار
حق مال و نعمت من هیچگون نشناختند
آن سگان نابکار و آن خسان نابکار
کس بمال خویش چندین دشمن انگیزد که من
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
دشمنی کردند و بدگوئی بر خاقان مرا
در دل خاقان فکندند از خلاف من غبار
خانمان من در آنروزی که آن هرگز مباد
غارت آن کردی که با من بود همچون یار غار
زر و سیم و تر و خشک من همه بر باد شد
هم بر آن جمله که آتش افتد اندر مرغزار
گنجهای خواسته بی حجتی در خواستند
وز پس این خواسته گشتند جانرا خواستار
فضل کرد ایزد بمن تا بر من از حضمان خویش
جان برون بردم چو مردان از میانشان برکنار
چونکه بر سلطان سلطانان خبر شد حال من
کرد بر نیک آمد من حالی از جیحون گذار
پیش سلطان جهانداران چو بوسیدم زمین
باز بگشاد آسمان بر من زبان اعتذار
زر و گوهر یافتم خلقت ازو چون پیش او
از سرشک دیدگان وز خون دل بردم نثار
هر مرادی کز خداوند جهان درخواستم
زو پدید آمد اجابت بی درنگ و بی نثار
دولت و اقبال سلطانی بمن بنمود روی
گفت چون گفتی باندک حاجتی کرد اختصار
باز دیگر ره توانگر گشتم از احسان او
حج اسلام است مرمرد توانگر را شعار
از خداوند جهان خواهم بقای عمر شاه
ساعتی کان حلقه را در ساعد آرم چون سوار
عدل سلطان جهان خواهم ز جبار جهان
چون بهنگام تضرع بر حجر مالم عذار
در زیارتگاه یثرب برکت عمرش خوهم
زانکه در دنیا نباشد زان مبارکتر مزار
باری از دیدار تو بی کم خلاف آورده اند
دورتر باشم بسالی و بفرسنگی هزار
تا نباید مرمرا پاداشن ایشان نمود
هم توانم کرد حاصل طاعت پروردگار
دست رس دارم که با خصمان خود گر بد کنم
سخت آسان باشدم زایشان برآوردن دمار
عهد یزدان نشکنم با خلق نکنم هیچ بد
ور بدی کردند با من درگذارم مرد وار
تا زباد صبح در بستان ز آب چشم ابر
بشکفد هر سال گلها را بهنگام بهار
روی احباب خداوند جهان بادا چو گل
دیده های بدسگالانش چو ابر تندبار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
تا قیامت خویشتن را از خرد بیگانه دید
گردش چشمی که امشب زاهد از پیمانه دید
تا ابد از ذوق مستی یاد هشیاری نکرد
جانب هر کس که چشم مست او مستانه دید
تا نمی‌سوزی تمامی کی تلافی می‌شود
این همه گرمی که امشب شمع از پروانه دید
چشم او بیگانه است اما نگاهش آشناست
آشنایی می‌‌توان از مردم بیگانه دید
بادة شوق تو نه فیّاض را بی‌تاب داشت
هر که لب تر کرد ازین می خویش را دیوانه دید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه می‌بندد دلم ز آشفتگی‌های دماغ
در سر شوریده‌ام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار ناله‌ام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزل‌هایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامه‌ام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
ناله‌ام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارسایی‌های طالع سرگرانی‌های یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
ناله‌ام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۴ - در توحید و پند و زهد گوید
ای از خدا عزوجل بر تو آفرین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۵۷ - شواهدالتوحید
بود دیگر شواهدهای توحید
تعینهای اشیاء خود بتاکید
چه اشیاء هر یکی یکتا بذاتند
ز هم ممتاز و مخصوص از جهاتند
ز حق باشند هر یک آیتی خاص
بیک هستی تشخص یافت اشخاص
ازین حیثیت اشیاء را عدد نیست
عیان از این عددها جز احد نیست
چنان یکتاست در خود هر نمودی
که پنداری جز او نبود وجودی
تعینهای اشیاء پس بتاکید
بود هر یک شواهدهای توحید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۲ - عبدالباطن
ز عبدالباطن ار جوئی نشانی
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطه‌اش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۱ - عبدذی اجلال و الاکرام
بیان ما ز عبد ذوالجلال است
که اعلی و اجل در هر کمال است
اجل و اکرامش حق کرد و جا داشت
که بر جیا آنچه جز حق بود بگذاشت
باوصاف الهی متصف شد
بدل شمس جلالش منکشف شد
چنان کاسمای او باشد معلا
ز توصیف و تنزه نزد دانا
هم اینسانند ارباب سرائر
که اسماء را شدند آنها مظاهر
نه بیند دشمنی او را برؤیت
مگر کز وی بدل گیرد مهابت
گرامی دارد او هم متقین را
نماید خوار و پست اعدادی دین را
ز هر وصفی که پنداری اجل است
دو عالم نزد اجلالش اقل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۳ - محوالعبودیه و محو عین‌العبد
گرت محو عبودیت بود فهم
بری از محوعین عبد هم سهم
وی اسقاط اضافت از وجود است
سوی اعیان که بودی بی نمود است
بود اعیان شئون ذات حضرت
که ظاهر گشت اندر واحدیت
در آنحضرت بحکم عالمیت
هویدا گشت از غیب هویت
خود اعیانند معدومات مطلق
در آن گردید ظاهر هستی حق
وجود حق در آن ظاهر بذاتست
بعلم آثارعین ممکنات است
بصورتها خود اعیانست معلوم
هم اعیان نیست الا کون معدوم
وجود محض الا عین حق نیست
اضافه غیر نسبت در نسق نیست
مر او را نیست در خارج وجودی
که باشد فعل و تأثیرش ببودی
همه افعال و تأثیرات تابع
بود بهر وجود اندر مصانع
نه خود معدوم را فعل است و تأثیر
نه موجود است غیر از حق بتقدیر
پس او عابد بود با نسبت عبد
تقید یافت چون در صورت عبد
چه آنهم هست شانی از شئونات
شئوناتی که باشد صادر از ذات
بود معبود هم از حیث اطلاق
بهر عبدی از این حیث است مشتاق
تو عین بد باقی در عدم دان
عدم را کون علمی در رقم دان
بود پس عبد ممحو و عبودت
بذات و وصف در عین حقیقت
بود تند ار در اینمعنی کمیت
دلیل آمد رمیت ما رمیت
سه تن را حق بنحوی نیست ثالث
دو صد شرک از ثلاثه گشت حادث
سه تن را ور بود رابع خطا نیست
چو او اندر شما ر ماسوا نیست
بود پاک از شمار ماسوی الله
ولیکن باشمار جمله همراه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیت‌الصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون می‌جنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بی‌لفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بی‌نشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوه‌گو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بی‌زبان و بی‌خلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بی‌معنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بی‌غلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۲
ما هزاران گلشن اوئیم
جز گل وصل او نمی بوئیم
ز کمند خودی شده آزاد
بسته زلف آن پری روئیم
این عجب بین که در محیط بقا
عین آبیم و آب می جوئیم
خرقه زهد و جامه تقوی
جز بمینای دل کجا شوئیم
گاه درو گهی صدف گردیم
گاه دریا شویم و گه جوئیم
گاه گوئی زنیم با چوگان
گه بچوگان عشق چون گوئیم
جز بنور علی عالیقدر
راز دل کی بدیگری گوئیم
فروغ فرخزاد : اسیر
صبر ِ سنگ
روز ِاول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید


روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم


آن من دیوانهٔ عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد


در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی


می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را


شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی


بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست


مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها


در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطهٔ تاریک لذت بود


می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها


باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد


در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش


ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور


می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیاها


روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم


بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم ، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده می‌گویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند
عقده‌اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانه‌اش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دو گانه ...
پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ،‌ دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...