عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : اسیر
رمیده
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز


ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش


گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند


از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند


دل من، ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها
فروغ فرخزاد : اسیر
عصیان
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم


بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را


منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشهٔ پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم


به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را


بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر


لبم با بوسهٔ شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهٔ خونینش از تو


ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است


مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده


کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است


شبانگاهان که مَه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش


نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید


به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده


بیا بگشای در ، تا پر گشایم
به سوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
فروغ فرخزاد : اسیر
آیینهٔ شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم


گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز


او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجهٔ او تا که در آن خانه گزیند


او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مُردم من از حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را


من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن ،چه بگویم ، که شکستی دل ما را
فروغ فرخزاد : اسیر
از دوست داشتن
امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانهٔ تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذرکردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه ، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهٔ من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهٔ من
آه ، بگذار زین دریچهٔ باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو ، می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایهٔ تو آویزم
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد : دیوار
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را


دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم


آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست


تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد


شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند


آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
فروغ فرخزاد : دیوار
شوق
یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید
اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز


چه ره آورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پردهٔ رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


چه ره آورد سفر دارم ... ای مایهٔ عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب


ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوهٔ روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
فروغ فرخزاد : دیوار
شکوفهٔ اندوه
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم


پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شرارهٔ دیگر نیست


شبها چو در کنارهٔ نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید


شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایهٔ خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی


من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان ِسرای تو


غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنهٔ دریاها


شادم که همچو شاخهٔ خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم


در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است


بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریدهٔ شیطانند


اما من آن شکوفهٔ اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را بگوشهٔ تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آن روزها
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها
به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آن را چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره می گشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام می بارید

بر نردبام کهنهٔ چوبی
بر رشتهٔ سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا ، آه
فردا ...
حجم سفید لیز.

با خش خش چادر مادربزرگ آغاز می شد
و با ظهور سایهٔ مغشوش او ، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور -
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه .
فردا ...

گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های باطل را
از مشق های کهنهٔ خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبهٔ سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشهٔ صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های
سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام ِ لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه ، با زنبیل های پر
بازار بود که می ریخت ، که می ریخت ،
که می ریخت

آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید ، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
گل
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
طلوع
پنجره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین، چون آبگینه پلکان، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آب‌هایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفایش
پاره‌های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینه‌اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می‌نوردد بام را با گام‌های نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد، چشم‌ها بیدار
تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریدهٔ چشم و دل هشیار
می‌گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پری زادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو به قو رقو خوانان
با غرور و شادهواری دامن افشانان
می‌زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب نوشین خسته‌شان کرده ست
برده‌شان از یاد،‌پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته‌شان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
می‌فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی، دیوارش از اطلس
موج‌دار و روشن و آبی
پاره‌های ابر، همچون غرفه‌های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند،‌ مهتابی
بر فراز کاه‌گل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین‌ترین لذات، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می‌گردند
نرم نرمک اوج می‌گیرند، افسونگر پری زادان
وه، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاویدیشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان، تا که باز آیند
من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد کنده
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
کفتران در اوج دوری، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله‌ور خونبوتهٔ مرجانی خورشید
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
قصیده
۱
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکهٔ آرام
اوفتاده صخره‌ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشهٔ انبوه
همچو روح عرصهٔ شطرنج
در همان لحظهٔ شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظهٔ ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می‌خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می‌خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می‌گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنهٔ سیمابگون برکهٔ هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
۲
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می‌کردم
تکیه داده بر ستبر صخرهٔ ساحل
با بلورین دشت صیقل خوردهٔ آرام
راز می‌کردم
می‌فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال سادهٔ آیینه وارش را
با کدورت یار می‌کردم
و بدین اندیشه لختی می‌سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می‌کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می‌خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می‌تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی‌دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشهٔ افسون
در کنار برکهٔ جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می‌دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
۳
خوابگرد قصه‌های شوم وحشتناک را مانم
قصه‌هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات رایی‌ات
سوی بس پس کوچه‌ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنهٔ مجروح
با تواضع‌های نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست
لحظه‌های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه‌های از رواج افتاده و تیره
می‌کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگرد قصه‌های بی سرانجام
قصه‌هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه‌ها بن بست
راه‌ها مسدود
۴
در شب قطبی
این سحر گم کردهٔ بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشهٔ خورشید
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه‌های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران به ستانش در این بیغولهٔ مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می‌خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می‌دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانهٔ تو باز هم آن کوه‌ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه‌های تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله‌ای در دود
بهار اینجاست، در دل‌های ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین‌تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
غزل ۵
درین شب‌های مهتابی،
که می‌گردم میان ِ بیشه‌های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب
- خیالم می‌برد شاد -
و می‌بینم چه شاد و زنده و زیباست،
الا، دریاب! - می‌گویم به دل - بی تاب من! دریاب
درین مهتابشب‌های ِ خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتی‌ست بی تشویش.
خیالم می‌برد شاید
و شاید خواب، با تصویرهایش گیج
و سیل سایه‌اش آسیمه سر، گردان، چنان چون طعمهٔ گرداب
دلم گویی چو موج از ود گریزان است
و از لبخنده اش ناباوری می‌بارد و هیهات
من اما خیره در آنات ِ آن آیات
چو جان بی سایه و چون سایه بی جان، مانده بر جا مات
و می‌گویم به دل: دریاب! بیداری اگر، یا خواب
نگه کن بیشه‌ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
همه پوشیده آن شب جامهٔ زیبای عریانی
و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
همه بیدارمستان، خفته هشیاران
یکی بنگر: درختان با پری زادان ِ مست ِ خفته می‌مانند
طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه
و پنداری هم اینک، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود
اقاقی، خیس باران، عطسه خواهد کرد
و رویای پریوران
فراخیزد، فرو ریزد، به ناپروایی، اما اضطراب آلود
چنان فواره‌ای، رنگین کمان باران
به عزمی انصراف آمیز، رقصان ریز
بر سیماب گون تالاب.
ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان می‌پرد، زیباپری از خواب
و اینجا ... کاخ ِ باران خوردهٔ پر عطر
حباب ِ صمغ صد جا بر تنش، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شب‌تاب
و این امرودِ وحشی، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است، اما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را
به هر گوشش یکی آویزهٔ شاداب
و سروستان ِ یک‌شب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده
و نرگس زارها، تصویرهای سایه‌شان از پر سیاووشان
و صف‌های شقایق، دستهٔ گلگون کفن پوشان
و صف‌های صنوبر - که سیاهی می‌زند اوراقشان -
خیل ِ عزادارن و خاموشان.
و گل‌ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشت ِ لوحه‌ای، باغ ِ کتابی نیست.
و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
که - از بس ناز - با مرغان ِ جنگل نازشان هرگز خطابی نیست.
الا دریاب - می‌گفتم به دل - دریاب
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این، همان دلخواسته ی نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب ...
شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می‌گفت:
"همان است این و می‌بینم
کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
همان است این و می‌بینم، شب ِ ترگونه ی روشن
همان افسانه و افسون رؤیایی
شب ِ پاک ِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و می‌بینم، ولی افسوس! ...."
من این آزرده جان را می‌شناسم خوب
درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم - دیوانه - بودن با ترا می‌خواست
سروش آوازها می‌خواند، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را می‌خواست
به حسرت آنچنان می‌گفت از"آن شب‌ها"ی رویایی
که پنداری نبیند هیچ از"این شب‌ها"
"خوشا"می‌گفت، با ناخوش‌ترین احوال، سر در چاه تنهایی:
"خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شب‌ها!
که ما در بیشه‌های سبز گیلان می‌خرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه می‌دیدیم
و اما بی خبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه؟
و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می‌تافت
و در ما بود و گرد ِ ما
طواف ِ کهکشان‌ها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشن‌ترین کوکب
خوشا آن نازنین شب‌ها
و آن شبگردی و شب زنده داری‌های دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران ِ کوکب‌ها
و کوکب‌ها و کوکب‌ها ..."
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
آن پنجره
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می‌کنم، باز
آن پنجره را باز می‌گذارم
ای نور سرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید؟)
تاریکم و تنها، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که می‌پسندی
من چشم به ره، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب می‌گریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد
یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قلهٔ جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می‌کنم، باز
مهدی اخوان ثالث : زمستان
شعر
چون پرنده‌ای که سحر
با تکانده حوصله‌اش
می‌پرد ز لانهٔ خویش
با نگاه پر عطشی
می‌رود برون شاعر
صبحدم ز خانهٔ خویش
در رهش، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست، می‌نگرد
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست، می‌شنود
ز آن صغیر دکه به دست
و آن فقیر طالع بین
و آن سگ سیه که دود
ز آنچه‌ها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه می‌بیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی‌جوید
یا بسان آینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی‌گوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش دید
ز آنچه دید یا که شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانهٔ شعر است
نطفه‌ای غبار آلود
قلب او به جوشید
سینه‌اش کند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یک نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریع‌تر گامی
باید او کند کاری
کز جرقه‌ای کم عمر
شعله‌ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به کف گیرد
خورد و خواب و آسایش
می‌شود فراموشش
افکند فرشتهٔ شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه‌ها سیه گردد
خامه‌ها فرو خشکد
شمع‌ها فرو میرد
نقش‌ها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقش شعر بپذیرد
می‌زند بر آن سایه
از ملال یک پاییز
از غروب یک لبخند
انتظار یک مادر
افتخار یک مصلوب
اعتماد یک سوگند
روشنیش می‌بخشد
با تبسم اشکی
یا فروغ پیغامی
پرده می‌کشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقهٔ کم عمر
شعله‌ای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بیندش رخسار؟
تا چه به اشدش مقدار؟
تا چه آیدش بر سر؟
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سه شب
نخستین
روزنه‌ای از امید، گرم و گرامی
روشنی افکنده باز بر دل سردم
دایم از آن لذتی که خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش
یاد گناهان دلپذیر گذشته
بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش
وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه
توبه کند، آنکه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه‌ام من و گویم
مرگ مگر زهر توبه‌ام بچشاند
دومین
باز شب آمد، حرمسرای گناهان
باز در آن برگ لاله راه نکردیم
وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود
حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم
ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک
باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب
از لب و دندان و چهره‌ای که بر آنها
رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته‌تر از من
خسته‌ام، اما خوشم که روح گناهان
شاد شود، شاد، تا شب دگر از من
آخرین
مست شعف می‌روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز
باز ببینم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم! ای ... بستر پیروز
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
خداحافظ گلِ سوری
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می‌خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
سرِ سر درّه‌های بهمن وسیلاب دارد دل
بساطِ تنگ این خاموشی
این‌باغِ خیالی
سازِ رویای مرا بی‌رنگ می‌سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گلِ سوری!
هیولای گلیمِ بددعایی‌های ما بر دوش
چراغِ آخرِ این‌کوچه را
در چشم‌های اضطراب‌آلودهٔ من سنگ می‌سازد
هوایی تازه‌تر دارم
از این‌شوراب، از این‌شوری!
خداحافظ گلِ سوری!
نشستن
استخوانِ مادری را آتش افکندن
به این‌معنی که گندمزارِ خود را
بسترِ بوس و کنارِ هرزه‌برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی‌آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سَرزوری
خداحافظ گلِ سوری!
ز هولِ خاربستِ رخنه و دیوار نه،
از بی‌بهاری‌های پایان‌ناپذیرِ سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشهٔ خود را
جگر زیرِ جگر دارم
ز جنسِ داغ
ناسوری
خداحافظ گلِ سوری!
جنونِ ناتمامی در رگانم رَخش می‌رانَد
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمی‌گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بی‌بالانه می‌رانم
قیامت بال و پر دارم
به گاهِ وصل
منظوری
خداحافظ گلِ سوری!
نشد
بسیار فالِ بازگشتِ عشق را از سَعد و نَحسِ ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل‌آساهای من باشد
مبادا اشترانِ بادیه‌ش را
زخمه‌های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن‌جا
عشق را با غسلِ تعمید از تغزُّل‌های من اقبال آراید
من و یک بار دیدارِ بلند‌آوازگانِ ارتفاعاتِ کبود و سرد
تماشایی اگر هم می‌نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چَوکاتی ، نه دستوری
خداحافظ گلِ سوری!
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
(...)
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
به رفتنت اشکی.
چه باشکوه فرامی‌رسی!
چه بی‌خیال سفر می‌کنی!
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
وقتی که
وقتی که درّه را
تاریکی و سکوت در آغوش می‌کشد
وقتی که باغ
بوسهٔ دلگیرِ‌ماه را
بر چارچوبِ خستهٔ اندام‌هایِ خویش
تحمیل می‌کند
وقتی که شهر را
مینارهایِ سنگ و خیابان‌هایِ‌سنگ
تسخیر می‌کنند،
در من
دیوارهایِ قلعهٔ آتش‌گرفته‌ای
قد راست می‌کند.
وقتی سکوت در گلویِ‌تنگ
بیداد می‌کند
در من خرابه‌ای
از سنگ و چوبِ دهکدهٔ دور و تنگدست
آواز می‌دهد
تنهایی و گشادگیِ زخم‌هاش را.
وقتی که باد
کاکلِ دوشیزه‌بید را
بر رویِ شانه‌هایِ‌تَرَش ناز می‌دهد،
در من جوانیی
از کوتلی تمام زمستان،‌تمام برف
سویِ بهار و باغچه آغاز می‌شود
دستانِ باد
از کاکلِ خیالیِ‌دوشیزه کم مباد.
۱عقرب ۱۳۶۴لوگر