عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۱ - صفت شمشیرگر
سیّاف که خنده اش چو قند است
چون تیغ، نگاه او کُشنده است
آن آهوی چین چو ناخن شیر
در کف دارد همیشه شمشیر
بر شمشیرش غریب و بومی
مالند جبین چو سنگ رومی
چون تیغِ ز جوهر است دشوار
از دام، رهاییِ گرفتار
ما را شده استخوان ازین دام
شمشیر چو ماهیان در اندام
از ابروی آن نگار فتّان
افتاده گذاره تیر مژگان
این تیغ که هم چو ذوالفقار است
در دیده چو تیغ رخنه دار است
بر صفحه ی او نوشته تقدیر
با خط غبار، شکل شمشیر
چون تیغ، نگاه او کُشنده است
آن آهوی چین چو ناخن شیر
در کف دارد همیشه شمشیر
بر شمشیرش غریب و بومی
مالند جبین چو سنگ رومی
چون تیغِ ز جوهر است دشوار
از دام، رهاییِ گرفتار
ما را شده استخوان ازین دام
شمشیر چو ماهیان در اندام
از ابروی آن نگار فتّان
افتاده گذاره تیر مژگان
این تیغ که هم چو ذوالفقار است
در دیده چو تیغ رخنه دار است
بر صفحه ی او نوشته تقدیر
با خط غبار، شکل شمشیر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۴ - صفت مَدارِس
دیدم چو صفای این مدارس
افتاد رهم سویِ مدارس
آنجا که همیشه باد آباد
سوی فقها گذارم افتاد
دیدم که دُر کلام می سُفت
وعظی پی خاص و عام می گفت
کز عشوه ی نو خطان چون ماه
از راه مرو میفت در چاه
چون سطرِ کتاب چند ازین سور
در تن باشد رکت صف مور
مشغولی خَطّ نفس صرعست
اِنکشت زیاد دست شرعست
کامی که بُوَد ز زن بجوئید
ار خوش پسران سخن نگویید
آن سو نکنید زین ره آهنگ
اندیشه کنید ازین ره تنگ
این دختر رز که گل نگار است
در حکم زنان حیض دار است
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
آخوند دُر کلام می سفت
فصلی ز حدیث وصل می گفت
گفتم درِ وصلِ عیش اگر هست
آن از متعلقات فَعلَست
این عشق خزان بار و برگست
یا آنکه کنایه ای ز مرگست
دارم دلکی ز مرگ مشعوف
چون، محکومُ علیه، محذوف
حسرت که لبم نموده پاره
از بوسه ی اوست استعاره
نتوان به کنایه کرد تصریح
این گریه من بسست ترشیح
یکبار ندیده ام درین تیه
ماهی چو رخش بچشم تشبیه
بی دوست ز دوزخم نشانه
جامع ... است در میانه
من تشنه کلام تست چون آب
ایجاز مکن بوقت اطناب
سرّ دل من دُرِّ نَسُفته است
این حرف نگفتنی نگفته است
بویی که درین سخن ز راز است
چون نصب قرینه ی مجاز است
جان من و درد دوست با هم
گردیده یکی چو حرف مدغم
بر دل که شد است محو جانان
هجران و وصال هست یکسان
باکیم ز روز هجر و شب نِی
بی تغییرم چو اسم مَبنِی
در عشق ز ناز و عشوه ی او
دانم پس از این چه می دهد رو
آینده مضارعیست مجزوم
بر من چو گذشته هست معلوم
ز آن روز که دوستیست کارم
با خلق ز بس که سازگارم
باشد از من بنای تألیف
همچون مصدر بوقت تصریف
چون دل، دادِ سخنوری داد
سوی متکلمین شدم شاد
گاهی تصریح و گه به تعریض
گفتند سخن ز جبر و تفویض
من هم رفتم ازین فسانه
چون حد وسط در آن میانه
در مجلسشان دلم گُهر سُفت
با تفویضی سخن چنین گفت
نیکو نبود فتادن ای خام
زین بس، رفتن، ز آن سوی بام
ما بسته ی عشق یار خویشیم
مجبور به اختیار خویشیم
زان قوم چو آمدم به خود باز
با منطقیان شدم سخن ساز
چون دُر که سفر کند ز عمّان
افتاد گذار من به میزان
جُستند چو از سر عنایت
از منطق عاشقان حکایت
گفتم حرفی که دل شمارد
هر چند نتیجه ای ندارد
صُغرای آن طفلِ سرو قامت
باشد کبرای آن قیامت
این هر دو به نزد صاحب دید
آشوب جهان نتیجه بخشید
هر چند که دیده ها دَویده
زین سان شکلی دگر ندیده
از عاشق آن نگار جانی
دور است قیاس اقترانی
دل پروانه است و یار شمعست
این دوری ما ز منع جمع است
نتوان به شب فراق آن ماه
خالی بودن ز اشک و از آه
بحث از منطق چو گشت کوتاه
افتاد به باغ حکمتم راه
رفتیم در آن مکان خرسند
با مشّایی سراسری چند
گفتیم سخن نهان و پیدا
از جسم و ز صورت و هیولی
از جوهر فرد کرد چون یاد
سرِّ دهنش بیادم افتاد
چون حرف ز خط جوهری گفت
دل از غم آن میان بر آشفت
گفتم آن به، که نفس مرتاض
دایم کند از جواهر اعراض
زین پس زشتست اگر کنی سر
یک حرف ازین مقوله دیگر
گفتا که دل تو بی ملال است
گفتم "خامش! خلا! محال است"
گفتا که ملال را چه حالست
و آن چیست که نام او ملال است
گفتم چیست شرح این اسم
از قسمت لاتناهی جسم
ره پیش ز کوشش کم تست
این باب فراز سلّم تست
چون حق کلام یافت احقاق
برخورد به من حکیم اشراق
گردید فتیله ی زبانش
روشن چون شمع از بیانش
سر زد زایش صباح اظهار
از نور نخست و نور انوار
گفتم باشد چو شام دیجور
از جهل تو این تعدّد نور
آن لحظه که صبح علم خندید
این جمله یکی شود چو خورشید
هستی از جهل طبع، واهی
با این همه نور در سیاهی
افتاد چو یافت بحث "تقریر"
راهم به مدرّسین تفسیر
گفتم ز برای اهل عرفان
علمی نبود چو علم قرآن
ارباب دل این طریق پویند
زین باب دوای درد جویند
وین رقّاصان، نام صوفی
یا نقطویند یا حروفی
مردان نکنند چون زنان رقص
رقص است ز مرد سر به سر نقص
این قوم ز رقص اختراعی
هستند مؤنث سماعی
بر درگهِ عدل شامل او
از ضعف بود همیشه نیرو
زان سوره ی نَمل را به قرآن
موری بگرفت از سلیمان
هر حرف که با زر است توأم
بر هر سخنی بود مقدم
گردد به تو این حدیث آسان
از اسم سُوَر بلوح قرآن
افتاد رهم سویِ مدارس
آنجا که همیشه باد آباد
سوی فقها گذارم افتاد
دیدم که دُر کلام می سُفت
وعظی پی خاص و عام می گفت
کز عشوه ی نو خطان چون ماه
از راه مرو میفت در چاه
چون سطرِ کتاب چند ازین سور
در تن باشد رکت صف مور
مشغولی خَطّ نفس صرعست
اِنکشت زیاد دست شرعست
کامی که بُوَد ز زن بجوئید
ار خوش پسران سخن نگویید
آن سو نکنید زین ره آهنگ
اندیشه کنید ازین ره تنگ
این دختر رز که گل نگار است
در حکم زنان حیض دار است
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
آخوند دُر کلام می سفت
فصلی ز حدیث وصل می گفت
گفتم درِ وصلِ عیش اگر هست
آن از متعلقات فَعلَست
این عشق خزان بار و برگست
یا آنکه کنایه ای ز مرگست
دارم دلکی ز مرگ مشعوف
چون، محکومُ علیه، محذوف
حسرت که لبم نموده پاره
از بوسه ی اوست استعاره
نتوان به کنایه کرد تصریح
این گریه من بسست ترشیح
یکبار ندیده ام درین تیه
ماهی چو رخش بچشم تشبیه
بی دوست ز دوزخم نشانه
جامع ... است در میانه
من تشنه کلام تست چون آب
ایجاز مکن بوقت اطناب
سرّ دل من دُرِّ نَسُفته است
این حرف نگفتنی نگفته است
بویی که درین سخن ز راز است
چون نصب قرینه ی مجاز است
جان من و درد دوست با هم
گردیده یکی چو حرف مدغم
بر دل که شد است محو جانان
هجران و وصال هست یکسان
باکیم ز روز هجر و شب نِی
بی تغییرم چو اسم مَبنِی
در عشق ز ناز و عشوه ی او
دانم پس از این چه می دهد رو
آینده مضارعیست مجزوم
بر من چو گذشته هست معلوم
ز آن روز که دوستیست کارم
با خلق ز بس که سازگارم
باشد از من بنای تألیف
همچون مصدر بوقت تصریف
چون دل، دادِ سخنوری داد
سوی متکلمین شدم شاد
گاهی تصریح و گه به تعریض
گفتند سخن ز جبر و تفویض
من هم رفتم ازین فسانه
چون حد وسط در آن میانه
در مجلسشان دلم گُهر سُفت
با تفویضی سخن چنین گفت
نیکو نبود فتادن ای خام
زین بس، رفتن، ز آن سوی بام
ما بسته ی عشق یار خویشیم
مجبور به اختیار خویشیم
زان قوم چو آمدم به خود باز
با منطقیان شدم سخن ساز
چون دُر که سفر کند ز عمّان
افتاد گذار من به میزان
جُستند چو از سر عنایت
از منطق عاشقان حکایت
گفتم حرفی که دل شمارد
هر چند نتیجه ای ندارد
صُغرای آن طفلِ سرو قامت
باشد کبرای آن قیامت
این هر دو به نزد صاحب دید
آشوب جهان نتیجه بخشید
هر چند که دیده ها دَویده
زین سان شکلی دگر ندیده
از عاشق آن نگار جانی
دور است قیاس اقترانی
دل پروانه است و یار شمعست
این دوری ما ز منع جمع است
نتوان به شب فراق آن ماه
خالی بودن ز اشک و از آه
بحث از منطق چو گشت کوتاه
افتاد به باغ حکمتم راه
رفتیم در آن مکان خرسند
با مشّایی سراسری چند
گفتیم سخن نهان و پیدا
از جسم و ز صورت و هیولی
از جوهر فرد کرد چون یاد
سرِّ دهنش بیادم افتاد
چون حرف ز خط جوهری گفت
دل از غم آن میان بر آشفت
گفتم آن به، که نفس مرتاض
دایم کند از جواهر اعراض
زین پس زشتست اگر کنی سر
یک حرف ازین مقوله دیگر
گفتا که دل تو بی ملال است
گفتم "خامش! خلا! محال است"
گفتا که ملال را چه حالست
و آن چیست که نام او ملال است
گفتم چیست شرح این اسم
از قسمت لاتناهی جسم
ره پیش ز کوشش کم تست
این باب فراز سلّم تست
چون حق کلام یافت احقاق
برخورد به من حکیم اشراق
گردید فتیله ی زبانش
روشن چون شمع از بیانش
سر زد زایش صباح اظهار
از نور نخست و نور انوار
گفتم باشد چو شام دیجور
از جهل تو این تعدّد نور
آن لحظه که صبح علم خندید
این جمله یکی شود چو خورشید
هستی از جهل طبع، واهی
با این همه نور در سیاهی
افتاد چو یافت بحث "تقریر"
راهم به مدرّسین تفسیر
گفتم ز برای اهل عرفان
علمی نبود چو علم قرآن
ارباب دل این طریق پویند
زین باب دوای درد جویند
وین رقّاصان، نام صوفی
یا نقطویند یا حروفی
مردان نکنند چون زنان رقص
رقص است ز مرد سر به سر نقص
این قوم ز رقص اختراعی
هستند مؤنث سماعی
بر درگهِ عدل شامل او
از ضعف بود همیشه نیرو
زان سوره ی نَمل را به قرآن
موری بگرفت از سلیمان
هر حرف که با زر است توأم
بر هر سخنی بود مقدم
گردد به تو این حدیث آسان
از اسم سُوَر بلوح قرآن
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۲
تا با خودی بدان که قوی دوری از خدا
آیی برخدای، چو خود را کنی رها
تا من تو گویم و تو من، ای ما همه منی
انصاف ده که او نبود در میان ما
در دل که منزل ملکوت الهی است
تا چند سازی از جهت خرس و خوک جا؟
تا در دل تو جوروجفا و ستم بود
با جور و با جفا و ستم که بود آشنا؟
مقصود تو بهشت بود، واسطه خدا
گر از پی بهشت، عبادت کنی ورا
معشوق را پرست تو از بهروی، که عشق
نه از برای خوف بود نزپی رجا
صوم آن بود که تا نچشی شربت اجل
باشی زخوان و کاسه ی این دهر، ناشتا
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین، چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا
راهی است بی نوا که حیات است نام او
قطع وی است موجب پیوستن بقا
از چنگ این زمانه ی بدساز رسته شد
هر کاو شود مخالف این راه بی نوا
تو پایمال شهوت و خشمی و، زین نهاد
بر باد لاجرم چو زمین داری اتکا
در خاک عاقبت به ضرورت فرو شوی
پشت دوتای توست برین قول من گوا
سنگ بلاست سوی تو پسران زدست چرخ
سر پست کرده ای که همی ترسم از بلا
تا پشت پا زنی تو سران فضول را
ایام ازین جهت سرت آورد سوی پا
نی نی، زبس گناه گرانبار گشته ای
بار گران، بلی، کند این هیئت اقتضا
در قبضه ی سپهر، زره وار پشت تو
ماند بدان کمان که زهش باشد از عصا
در جهل غرقه ای، که چو فرعون شوم بخت
موسی گذاشتی، به عصا کردی اقتدا
راه من و تو مختلف و عقل ما یکی است
از نی یکی شکر، دگری کرده بوریا
یک ره تفکری نکنی در نهاد خویش
تا از کجاست آمدن و رفتنت کجا؟
واپس تر از عناصر و افلاک وانجمی
وانگه به عقل مرهمه را گشته پیشوا
گر بایدت خلاص ازین تنگنای عصر
در خز به بیضه ی حرم شرع مصطفا
آن عنصر هدایت و قانون معرفت
فهرست رادمردی و سرمایه ی وفا
تاج عزیز کرده ی سرهای گردنان
شمع سرای پرده ی ارواح انبیا
هم نور روش فیض ده چشمه ی سپهر
هم خاک پاش مایه ده عقل اولیا
هرجا که لطف اوست کند سوسن از سپر
هرجا که عنف اوست کشد خنجر از گیا
قمریت را زطوق شقاوت خلاص کن
ای بندگیت موجب آزادی از شقا
بیچاره بنده یی است به دست جهان اسیر
آزادیش عطا کن ازین دون ناسزا
در گوش اوست نعل سمند تو گوشوار
در چشم اوست خاک جناب تو، توتیا
آیی برخدای، چو خود را کنی رها
تا من تو گویم و تو من، ای ما همه منی
انصاف ده که او نبود در میان ما
در دل که منزل ملکوت الهی است
تا چند سازی از جهت خرس و خوک جا؟
تا در دل تو جوروجفا و ستم بود
با جور و با جفا و ستم که بود آشنا؟
مقصود تو بهشت بود، واسطه خدا
گر از پی بهشت، عبادت کنی ورا
معشوق را پرست تو از بهروی، که عشق
نه از برای خوف بود نزپی رجا
صوم آن بود که تا نچشی شربت اجل
باشی زخوان و کاسه ی این دهر، ناشتا
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین، چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا
راهی است بی نوا که حیات است نام او
قطع وی است موجب پیوستن بقا
از چنگ این زمانه ی بدساز رسته شد
هر کاو شود مخالف این راه بی نوا
تو پایمال شهوت و خشمی و، زین نهاد
بر باد لاجرم چو زمین داری اتکا
در خاک عاقبت به ضرورت فرو شوی
پشت دوتای توست برین قول من گوا
سنگ بلاست سوی تو پسران زدست چرخ
سر پست کرده ای که همی ترسم از بلا
تا پشت پا زنی تو سران فضول را
ایام ازین جهت سرت آورد سوی پا
نی نی، زبس گناه گرانبار گشته ای
بار گران، بلی، کند این هیئت اقتضا
در قبضه ی سپهر، زره وار پشت تو
ماند بدان کمان که زهش باشد از عصا
در جهل غرقه ای، که چو فرعون شوم بخت
موسی گذاشتی، به عصا کردی اقتدا
راه من و تو مختلف و عقل ما یکی است
از نی یکی شکر، دگری کرده بوریا
یک ره تفکری نکنی در نهاد خویش
تا از کجاست آمدن و رفتنت کجا؟
واپس تر از عناصر و افلاک وانجمی
وانگه به عقل مرهمه را گشته پیشوا
گر بایدت خلاص ازین تنگنای عصر
در خز به بیضه ی حرم شرع مصطفا
آن عنصر هدایت و قانون معرفت
فهرست رادمردی و سرمایه ی وفا
تاج عزیز کرده ی سرهای گردنان
شمع سرای پرده ی ارواح انبیا
هم نور روش فیض ده چشمه ی سپهر
هم خاک پاش مایه ده عقل اولیا
هرجا که لطف اوست کند سوسن از سپر
هرجا که عنف اوست کشد خنجر از گیا
قمریت را زطوق شقاوت خلاص کن
ای بندگیت موجب آزادی از شقا
بیچاره بنده یی است به دست جهان اسیر
آزادیش عطا کن ازین دون ناسزا
در گوش اوست نعل سمند تو گوشوار
در چشم اوست خاک جناب تو، توتیا
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۵
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
پیاله داد بدستم سبو نهاد به دوشم
مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو اختیار به دست من و تو داد اله
درین میانه من ار بد کنم ترا چه گناه
به ذره ذره عالم چو بنگری نگری
ز شر و خیر در آنها نهاده اند دو راه
چو باطل از جدل آید پدید و حق به مثل
به صد شناخت توان جا به جا سفید و سیاه
چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون
رهی رود به کلیسا رهی به بیت الله
چو ناخدای که چون در سفینه بنشینی
بهر طرف که بخواهی ترا برد زان راه
نه بردنی که در آن بردنت دهد تفویض
نه رفتنی که از آن رفتنت بود اکراه
اگر به دیر خرامی و گر به سوی حرم
ترا به منزل مقصود آید او همراه
جهان چو قلزم و اعضای این بدن کشتی
تویی مسافر و آن ناخدا مشیت شاه
سپرده در کف مرد و زن اختیار طلب
از این دو راه یکی را بپای وکن در خواه
به امر اوست که هستی ز نیستی موجود
دقیقه ایت گذارد به خود معاذ الله
دمادم ار نفرستد مدد نخواهی بود
چه جای آن که به جای آوری ثواب وگناه
چو در ثواب شتابی ترا دهد توفیق
چو برگناه گرایی ترا کند آگاه
نصیحتی است که کردم دگر تو دانی و حق
چه پا به راه نهی یا به سر روی در چاه
صفایی از در دونان بتاب روی امید
گدای اوست که منت نمی کشد از شاه
ببر طمع ز لئیمان که کوه کوه نهند
به دوش منتت اندر ازای یک پر کاه
ترا ز رحمت حق کار بسته بگشاید
بیا بنه سر بیچارگی برین درگاه
درین میانه من ار بد کنم ترا چه گناه
به ذره ذره عالم چو بنگری نگری
ز شر و خیر در آنها نهاده اند دو راه
چو باطل از جدل آید پدید و حق به مثل
به صد شناخت توان جا به جا سفید و سیاه
چه بحر عالم امکان چه بر عرصه کون
رهی رود به کلیسا رهی به بیت الله
چو ناخدای که چون در سفینه بنشینی
بهر طرف که بخواهی ترا برد زان راه
نه بردنی که در آن بردنت دهد تفویض
نه رفتنی که از آن رفتنت بود اکراه
اگر به دیر خرامی و گر به سوی حرم
ترا به منزل مقصود آید او همراه
جهان چو قلزم و اعضای این بدن کشتی
تویی مسافر و آن ناخدا مشیت شاه
سپرده در کف مرد و زن اختیار طلب
از این دو راه یکی را بپای وکن در خواه
به امر اوست که هستی ز نیستی موجود
دقیقه ایت گذارد به خود معاذ الله
دمادم ار نفرستد مدد نخواهی بود
چه جای آن که به جای آوری ثواب وگناه
چو در ثواب شتابی ترا دهد توفیق
چو برگناه گرایی ترا کند آگاه
نصیحتی است که کردم دگر تو دانی و حق
چه پا به راه نهی یا به سر روی در چاه
صفایی از در دونان بتاب روی امید
گدای اوست که منت نمی کشد از شاه
ببر طمع ز لئیمان که کوه کوه نهند
به دوش منتت اندر ازای یک پر کاه
ترا ز رحمت حق کار بسته بگشاید
بیا بنه سر بیچارگی برین درگاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
دریغ و درد کز این لطمه های پنهانی
نهاد کشور دل باز رو به ویرانی
ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسی عجب آید از این گران جانی
ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی
به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل
که این معامله دور است از مسلمانی
خیال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی
به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری
به همره تو به دوزخ روم به آسانی
به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست
که ایستاده به یک پای سرو بستانی
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی
صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است
چرا بری همه فرمان نفس شیطانی
به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان
متاب روی ز درگاه وجه یزدانی
جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی
نهاد کشور دل باز رو به ویرانی
ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسی عجب آید از این گران جانی
ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی
به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل
که این معامله دور است از مسلمانی
خیال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی
به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری
به همره تو به دوزخ روم به آسانی
به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست
که ایستاده به یک پای سرو بستانی
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی
صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است
چرا بری همه فرمان نفس شیطانی
به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان
متاب روی ز درگاه وجه یزدانی
جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۵
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۳
فردا به زمین افتد از سر همه افسرها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
افسر چه بود کز تن ریزد به زمین سرها
از جیب قضا دستی پیدا شده بگشاید
بر روی بنی احمد از فتنه بسی درها
مرغان حرم را چرخ گسترد چنان دامی
کاندر قفسش ریزند شاهین و هما پرها
از برج جفا نجمی امشب به نحوست رست
کز شومی آن فردا غارب شود اخترها
زین شام سیه کوکب یک جمره کین سرزد
کز حدتش اژدرسا سوزد همه آذرها
از دور فلک برخاست در بزم غم آن ساقی
کز خون گلو انباشت تا لب همه ساغرها
بی پرده و بی پروا بی پرسش و بی پرهیز
خون پسران ریزند در دامن مادرها
ز آن غایله خواهد خاست شوری که جهان آشوب
ز آن حادثه آید راست در ماریه محشرها
در خون خطا خسبند از پا همه نوخطان
بر خاک بلا غلطند از سر همه پیکرها
فردا شه مظلومان در حیرت و در ماتم
از وحشت فرزندان وز حسرت یاورها
مایل به خیامش دل بریاد زن و فرزند
در رفتن خود عاجل از داغ برادرها
گاهی به حریمش رای گه سوی حرامی روی
دل بسته موقوفین تن جانب لشکرها
تا سر ز قدم خندان از شادی جانبازی
تا لب ز درون پر خون از خواری خواهر ها
خاطر ز طرب خالی تن از تعبش مملو
دل مضطرب از تشویش درماندن دخترها
بربند صفایی لب، دم درکش و خامش زی
صد قرن نیاری راند این راز به دفترها
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۰- پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش
پیشوای اهل باطل چون دگر اشباه خویش
بیش و کم در عمر خود یک حرف حق نشنید و رفت
حجت حق را به عصر خود همی نشناخت باز
وقت رفتن در جهنم جای خود را دید و رفت
ریشه صدق و وفاق و مردمی برکند و مرد
تخم کفر و کین و کاوش در جهان پاشید و رفت
اصل زقوم از زمین هستی خود رسته دید
بر یکایک شاخ آن خرد و کلان چسبید و رفت
ریش گاو از غایت ... خری انجام کار
جای ترحلوا به گور مرده خود رید و رفت
حسب جاهش میخ صد پهلو به... در سپوخت
کله ی ریقو به انگشت ندم خارید و رفت
تخمی از پشت زنا چون گوز خر نالید و مرد
سنگی از کوه ریا سوی سقر غلتید و رفت
گوز وش از روده راحت به رنج افتاد و بیم
سنده سان از ... هستی به خود پیچید و رفت
حبه بدنامی از انبار کفران گشت و مرد
حنظل ناکامی از زقوم دوزخ چید و رفت
در جحیمش جاودانی فرش غم گسترده شد
تا بساط شادمانی از جهان بر چید و رفت
بر زمین زد چون دم رحلت صفائی برنگاشت
که به ... ما امام ناصبان گوزید و رفت
بیش و کم در عمر خود یک حرف حق نشنید و رفت
حجت حق را به عصر خود همی نشناخت باز
وقت رفتن در جهنم جای خود را دید و رفت
ریشه صدق و وفاق و مردمی برکند و مرد
تخم کفر و کین و کاوش در جهان پاشید و رفت
اصل زقوم از زمین هستی خود رسته دید
بر یکایک شاخ آن خرد و کلان چسبید و رفت
ریش گاو از غایت ... خری انجام کار
جای ترحلوا به گور مرده خود رید و رفت
حسب جاهش میخ صد پهلو به... در سپوخت
کله ی ریقو به انگشت ندم خارید و رفت
تخمی از پشت زنا چون گوز خر نالید و مرد
سنگی از کوه ریا سوی سقر غلتید و رفت
گوز وش از روده راحت به رنج افتاد و بیم
سنده سان از ... هستی به خود پیچید و رفت
حبه بدنامی از انبار کفران گشت و مرد
حنظل ناکامی از زقوم دوزخ چید و رفت
در جحیمش جاودانی فرش غم گسترده شد
تا بساط شادمانی از جهان بر چید و رفت
بر زمین زد چون دم رحلت صفائی برنگاشت
که به ... ما امام ناصبان گوزید و رفت
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۵- تاریخ مرگ سید محسن
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۹- تاریخ وفات آسیابان جندق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸۰- تاریخ وفات آخوندملاقربانعلی جندقی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸۳- تاریخ تولد محمد جعفر ساغر فرزند هنر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در تتبع ظهیر فاریابی
سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سور
(ویلبسون) ثیابا شنیدم از لب حور
بگوش شه کلهی این ندا زخازن خلد
رسید کای شرف تاج قیصر و فغفور
خراب چون که شد از روغن چراغ لباس
گمان مبر که بیکمشت گل شود معمور
بباب محفل تشریف دل منه که ترا
زتیمچه وزکله برکشیده اند قصور
رزگوش پنبه برون آرای گتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور
بسی نشیب و فرازت بره چوکفش و کلاه
زتنگنای قبا تا بجا مه کاه قبور
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور
زنیش با عسلی خرقه زد بسی سوزن
که دوخت برتن خود شرب زرفشان زنبور
گشاده بر رخ کمخاست دیده الجه
بدان دلیل که این ناظرست وان منظور
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
زکتم غیب که میآورد بصدر صدور
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم زمخفی بظهور
به بند هیکل مصحف که کرد ابریشم
روا که داشت دگر ره بتاره طنبور
چو کفش راست یقین پایه فتادن خویش
برآمدن بسر منبرش بود زغرور
مقرر است برختی که چند دست رود
بهیچ روی تغیر نمیشود مقدور
چو در محاصره پشه خانه بتموز
زکندلان بچه نمرودسان شوی مغرور
سیه کلیمی شده سفید روئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی بمی مسطور
اگر چه شاهد والا بپرده میدارند
زمردمش نتوانند داشتن مستور
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعی است
که آفتاب بپروانه خواهد از وی نور
بملک رخت سقرلاط پادشا آمد
امیر ارمک و صوف مربعش دستور
قطیفه از شرفست آفتاب رخت ولی
بیمن رخت شهان گشت در جهان مشهور
چو گز بچوب در آید بمعرض کرباس
قیاس کار زاستاد کیریا مزدور
برای لشگر سرماست قلعه جبه
که دارد از یقه و جیب کرد خندق وسور
مثال تاج بدستار و بر سر آن مسواک
چو موسی است و عصا کو برآمدست بطور
اگر چه تالب گورست خوردنی همراه
لباس نیست زتو دور تابیوم نشور
بگوش وصف در کوی جامه ای قاری
برهنه راست بسی به زلولو منشور
حسود کوز شکم دائما سخن کفتی
بداد پشت که دارم بدست تیغ سمور
بروزه نیست مرا غیر غصه جامه
مگر بعید کنم دل زخرمی مسرور
بود که دامن رختی زنو بدست آرم
بعهد باذل تشریف محفل جمهور
قضا دثار شریعت شعار علم اثات
خزینه حکم و نقد علم را گنجور
بریده برقد او رخت سروری و حسب
چنانچه نیست باندامترازان مقدور
طراز آستی شرع رکن دین(مسعود)
که هست دامن جاهش بری زکرد فتور
بمسندش بنهادست متکا خورشید
بهرکجا که مشرف ازوست صدر صدور
معاندش چو فراویز رانده اند از آن
چو یقه باز پس افتاده بهر جمع امور
بطیلسان چه کند فخر مشتری کاورا
سپهر کرده بسجاده داریش مامور
توئی که دست تو چون شرب زرفشان آمد
دلت چو صوف پر از موج بروی آب بحور
زکوی جیب کمالت کهی که شرح دهم
بود بگوش در استاده لولوی منشور
میان اهل عمایم سرآمدست چوتاج
چو موزه هرکه درین آستانه کرد عبور
ترا علم چو بقاضی القضاه میکردند
نبود رایت آفاق این سرادق نور
گهی که اطلس رای تو روی بنماید
چو کرد پنبه بود مهر بر مثال ذرور
فکنده ببردهی جامه از خیر
برون کشیده دگر از تنش لباس شرور
نگشت مخفی و پوشیده این که بی حجت
جفای ماه زکتان بعدل کردی دور
زحکم تست که والابسان دستاری
ز احترام ببندند بر سر منشور
همیشه تا که ببر صوف وارمکست و کتان
لباس عیدی و رخت بهار و جامه سور
تریز جامه عمرت سجیف سر مد باد
بدر ز آن عدد بخیها سنین و شهور
(ویلبسون) ثیابا شنیدم از لب حور
بگوش شه کلهی این ندا زخازن خلد
رسید کای شرف تاج قیصر و فغفور
خراب چون که شد از روغن چراغ لباس
گمان مبر که بیکمشت گل شود معمور
بباب محفل تشریف دل منه که ترا
زتیمچه وزکله برکشیده اند قصور
رزگوش پنبه برون آرای گتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور
بسی نشیب و فرازت بره چوکفش و کلاه
زتنگنای قبا تا بجا مه کاه قبور
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور
زنیش با عسلی خرقه زد بسی سوزن
که دوخت برتن خود شرب زرفشان زنبور
گشاده بر رخ کمخاست دیده الجه
بدان دلیل که این ناظرست وان منظور
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
زکتم غیب که میآورد بصدر صدور
که داد این قلمی را فراز بوقلمون
که نقشش آمده هر دم زمخفی بظهور
به بند هیکل مصحف که کرد ابریشم
روا که داشت دگر ره بتاره طنبور
چو کفش راست یقین پایه فتادن خویش
برآمدن بسر منبرش بود زغرور
مقرر است برختی که چند دست رود
بهیچ روی تغیر نمیشود مقدور
چو در محاصره پشه خانه بتموز
زکندلان بچه نمرودسان شوی مغرور
سیه کلیمی شده سفید روئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی بمی مسطور
اگر چه شاهد والا بپرده میدارند
زمردمش نتوانند داشتن مستور
چراغ اطلس گلگون بجامه دان شمعی است
که آفتاب بپروانه خواهد از وی نور
بملک رخت سقرلاط پادشا آمد
امیر ارمک و صوف مربعش دستور
قطیفه از شرفست آفتاب رخت ولی
بیمن رخت شهان گشت در جهان مشهور
چو گز بچوب در آید بمعرض کرباس
قیاس کار زاستاد کیریا مزدور
برای لشگر سرماست قلعه جبه
که دارد از یقه و جیب کرد خندق وسور
مثال تاج بدستار و بر سر آن مسواک
چو موسی است و عصا کو برآمدست بطور
اگر چه تالب گورست خوردنی همراه
لباس نیست زتو دور تابیوم نشور
بگوش وصف در کوی جامه ای قاری
برهنه راست بسی به زلولو منشور
حسود کوز شکم دائما سخن کفتی
بداد پشت که دارم بدست تیغ سمور
بروزه نیست مرا غیر غصه جامه
مگر بعید کنم دل زخرمی مسرور
بود که دامن رختی زنو بدست آرم
بعهد باذل تشریف محفل جمهور
قضا دثار شریعت شعار علم اثات
خزینه حکم و نقد علم را گنجور
بریده برقد او رخت سروری و حسب
چنانچه نیست باندامترازان مقدور
طراز آستی شرع رکن دین(مسعود)
که هست دامن جاهش بری زکرد فتور
بمسندش بنهادست متکا خورشید
بهرکجا که مشرف ازوست صدر صدور
معاندش چو فراویز رانده اند از آن
چو یقه باز پس افتاده بهر جمع امور
بطیلسان چه کند فخر مشتری کاورا
سپهر کرده بسجاده داریش مامور
توئی که دست تو چون شرب زرفشان آمد
دلت چو صوف پر از موج بروی آب بحور
زکوی جیب کمالت کهی که شرح دهم
بود بگوش در استاده لولوی منشور
میان اهل عمایم سرآمدست چوتاج
چو موزه هرکه درین آستانه کرد عبور
ترا علم چو بقاضی القضاه میکردند
نبود رایت آفاق این سرادق نور
گهی که اطلس رای تو روی بنماید
چو کرد پنبه بود مهر بر مثال ذرور
فکنده ببردهی جامه از خیر
برون کشیده دگر از تنش لباس شرور
نگشت مخفی و پوشیده این که بی حجت
جفای ماه زکتان بعدل کردی دور
زحکم تست که والابسان دستاری
ز احترام ببندند بر سر منشور
همیشه تا که ببر صوف وارمکست و کتان
لباس عیدی و رخت بهار و جامه سور
تریز جامه عمرت سجیف سر مد باد
بدر ز آن عدد بخیها سنین و شهور
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - خواجه حافظ فرماید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
در جواب او
قیچجی؟ بقچه رخت من و دستار کجاست
وان کلاه و کمرو موزه بلغار کجاست
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
بر کسبون دار کجا استرر هوار کجاست
دارم از رخت معانی همه اجناس ولی
گوشناسنده بازار وخریدار کجاست
بیکی دلبر خیاط بفرمایم رخت
که برد جامه و بیند که کله وار کجاست
شاه اجناس بهاریست کتان اندر بار
چاک دامن شمط آید که در بار کجاست؟
من درین عقد عمایم سخنی سر بسته
دارم ای خواجه ولی محرم اسرار کجاست
طبع قاری چو عروسیست که دایم کوید
شرب کو تافته کو اطلس زرتار کجاست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - امیرحسن دهلوی فرماید
چه خوشست از دو چشمت نظری بناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن
در جواب آن
چه خوشست بهر پوشش سر بقچه باز کردن
بقبا چو آستین دست هوس دراز کردن
توکه برک که داری علم طلا تمنا
بحد گلیم باید سرپا دراز کردن
کله دو گوشی آور بر بحر حبر مواج
که باین سفینه شاید طلب جهاز کردن
بنه ارروی بمسجد ببر سجاده کیوه
که حضور باید اول پس از ان نماز کردن
چه کشی زلای دامن بلباس در زمستان
نتوان بروز باران زنم احتراز کردن
گله از گزی بوالا مکن ای گلی که عیبست
بحضور نازنینان غم دل دراز کردن
چو خراب کفش دستار شده واجبست قاری
خطر نشیب دیدن حذر از فراز کردن
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۶ - در آگاه شدن کمخا از مخالفت آن رختها و بخود پیچیدن
کلاهی دو گوشی زناگه بگوش
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
ستاده همی بود آنجا خموش
ازان رختها این حکایت شنید
سراسر ازیشان سخنها کشید
شد آنجمله را کرد صاحب وقوف
که خواهند شاهی سپردن بصوف
باردوی کمخا در آمد چو گرد
فراویز وار اینخبر پهن کرد
بکمخا چو روشن شد اینشرح حال
برآمد زغم سرخ و گلگون و آل
بکمسان ونخ گفت این طرفه تر
که از یک گریبان بر آید دوسر
هزارش سرار صوف بالا بود
درازی او همچو پهنا بود
بدامان جاهم نخواهد رسید
من آنکس که این بندک آنجا کشید
نمدسان بمالم کنم تخته بند
ستاده جل از وی بمانم نژند
بوی آتش از قرمزی در زنم
بلادش چو پنبه بهم برزنم
کسی کوکه گوید بآن ناشناس
بهر کس پلاس و بماهم پلاس
به پیری چنین داغ میری نگر
که پشمینه پوشی بود تا جور
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا