عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دلدار دوست ترک سفر کرد ساز باز
یا رب بوصل او سبب خیر ساز باز
ساز سفر به شهر صفر کرد باز یار
ای کاش باز از سفر آید صحیح و ساز
کوته چو روز وصل بود سال و ماه عمر
شرح غم تو و شب هجران بود دراز
ساقی تو باز کن سر مینا که بازگشت
ابواب عدل باز و ره جنگ و کین فراز
در کعبه ایم و مرحله پیمای کوی تو
مستغرق حقیقت و آلوده مجاز
چشم سیاه مست تو یغمای دین کند
آری به ترک می سزد آئین ترکتاز
محراب ابروان بنما پیش عاشقان
تا کس به قبقبه نبرد بعد از این نماز
منسوخ شد جراز و محن در زمان تو
ای عارض تو همچو محن ابروان جراز
رخ برفروخت لاله، تو رخ نیز برفروز
قد برفراخت سرو تو قد باز برفراز
«حاجب » نیازمند تو را کبر و ناز نیست
نازت کشم از آنکه توئی قبله نیاز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای لعل تو شیرین و بیان تو شکرریز
شیدای تو عالم همه چون خسرو پرویز
ای باربد وقت نکیسا صفت امروز
در کاسه بربط شکر و شهد درآمیز
نقاشی شاپور ز عکست به هدر رفت
شیرین بود از صورت پرویز به پرهیز
چشمت ز صفت مژده عشاق جگر خون
کرد آنچه نکرده است به کس لشگر چنگیز
روی تو و موی تو بود دام دل خلق
از موی، دل آویزی و، و ز روی دل انگیز
از صلح زمین صیت تو موعود شد امروز
طوبی قدمن باده کوثر به قدح ریز
لقمان به زبان صحت امراض شفا داد
می کرد چو گل قند لبت بر همه تجویز
شد صبح دوم ساقی شب، خیز خدا را
همرنگ شفق باده به هنگام فلق ریز
نفس هوس انگیز، ادب کن به ریاضت
این اسب هرون رام کن از قمچی و مهمیز
زد آتش تبریز به جانها شرر امروز
چون ساغر دلها همه از خون شده لبریز
«حاجب » سخنت صدق و کلامت حق و خود حق
هی هی ز چنین دانش و این نطق دلاویز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مستانه بسر میکده را در زده ای باز
وز باده معنی دو سه ساغر زده ای باز
درپای خم افتاده ای از تاب می ناب
یا خیمه بسر چشمه کوثر زده ای باز
از خاک و ز خشت است گرت بستر و بالش
پا بر سرمه تکیه بر اختر زده ای باز
از باده تلخ کهنی بوسه شیرین
راه دل رندان قلندر زده ای باز
شد چهره چون سیم من از عشق رخت زرد
از سیم عجب سکه ای از زر، زده ای باز
بر، قصد که ناهدوش ای معنی برجیس
بهرام صفت دست به خنجر زده ای باز
ای بلبل گل طوطی شکر که همی طعن
بر بلبل و گل طوطی و شکر زده ای باز
روح القدس از فخر پناهنده شد امروز
در سایه هر پر که به مغفر زده ای باز
خورشید چو مه کسب کند نور، ز رویت
با آن در و گوهر که بر افسر زده ای باز
جنگ و جدل از نیت تو صلح و صفا شد
زآن سکه که در کشور و لشگر زده ای باز
جان و دل عشاق چو کبک است وکبوتر
شهباز که بر کبک و کبوتر زده ای باز
از جیش ثعالب چه غم استی که بقدرت
تنها به دو صد بیشه غضنفر زده ای باز
«حاجب » علم صلح برافراز تو در جنگ
خیر است وجود تو که بر شر زده ای باز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ناز تو کشیم ای ز سر تا قدمی ناز
با ناز تو گشتیم به عمری همه دمساز
راز تو نهفتم به دل و ناز تو در جان
تا کس نشود واقف از این ناز و از این راز
ز آغاز به پیشانی من عشق تو شد ثبت
انجام کجا محو شود سکه آغاز
در علم بهر دور توئی بر همه اعلم
وز حسن بهرکوی توئی از همه ممتاز
تا لعل لبت گشت به شیراز شکرپاش
شد عقرب جرار همه شکر اهواز
در روز و شبی شمع و مه و مشعل خورشید
کس نیست در این مرتبه با شخص تو انباز
در حسن بسی واحد و فردند در این دور
یک تن چو تو نبود به جهان شاهد و طناز
در حرفه و صنعت همه شبهند ولیکن
بسیار بود فرق ز خراز و ز خباز
«حاجب » نشود منطفی از هر پف و فوتی
آن شمع که روشن ز خدا گشت به شیراز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
قبله آزادگان ابروی جانان است و بس
فتنه آخر زمان آن چشم فتان است و بس
دختر رزصد مسیح از یک شکم بی شوی زاد
تا نگویند این هنر با دخت عمران است و بس
نیست در جن و ملک سودای عشق و ذوق طبع
این دو خصلت در جهان مخصوص انسان است و بس
ای که در شق القمر انکار داری هان ببین
سر او اندر خم ابروی جانان است و بس
مصحف روی تو را هر کس که یک آیت بخواند
اولین توصیف او آیات قرآن است و بس
دردمندان غمت را میل درمان هیچ نیست
هر چه آید از ما تو را عین درمان است و بس
«حاجب » این زیبا غزل برخوان به بزم عارفان
تا نگویند این فصاحت خاص حسان است و بس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
اگر خونم خورد جانان نخواهم کرد من ترکش
دلا میبوس دست و تیغ و نازش را نکوتر کش
مرا ابرو کمان، صیاد زد با تیر مژگانش
به خون چون دید غلتانم چو آهو بست بر ترکش
خورد گر خون مشتاقان چو می روزی بت جانان
نه یکتن میدهد ترکش نه یک کس می کند ترکش
مرا ماهی است مهر آئین که خورشید جهان آرا
بود تاجی که از عهد قدم بوداست بر ترکش
اگر گویند عیسی گشته با خورشید هم زانو
تو از خورشید و از کیوان لوای خویش بر ترکش
فلک تیری است زهرآلوده کورا در نیام استی
قدر تیری است سوهان خورده کوراهست برترکش
بریزی خون «حاجب » زان سرانگشتان عنابی
تو دستی بر لب خشک من و بر دیده تر کش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تیر ملامتت به بین بسکه نشسته بر دلم
کیست که متصل کند ضربت شست قاتلم
خصم کند خراب اگر خلوت قدس یار را
باز شود عمارت این هیکل اعظم از گلم
من بسر ره افکند سایه همای همتم
چند به خاک و خون طپد طایر روح بسملم
حاصل کذب مدعی سیم و زر است و نقل و می
کشته ماست صدق از آن خون دل است حاصلم
باز سفید و حدتم شیر سیاه کثرتم
خوف نه از مراد دم بیم نه از سلاسلم
گر توبه حسن و دلبری از هه خلق برتری
من به فنون عاشقی از همه دور کاملم
کشتی عزم مدعی غرق یم فنا بود
من که شکسته کشتیم حافظ بحر و ساحلم
برمه و آفتاب از مینگرم که بگذرد
آینه وار می رود روی تو از مقابلم
عزم تو «حاجبا» دهد نظم جهان و گویدا
آیت رحمتم از آن بر همه خلق نازلم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای سرو جهان بازآ، به چمن
تا سرو، رود در سجده چو من
با قد، و رخت مانند خجل
هم سرو سهی هم تازه سمن
مشتاق تواند با عجز و نیاز
هر تازه جوان هر پیر کهن
در مصر جمال دارد مه من
بس یوسف مصر در چاره ذقن
تابنده رخت در شرق نتافت
در عالم جان در ملک بدن
مرهون لب و دندان تواند
هر لعل بدخش هر در عدن
بی بهره نماند از حسن تو کس
نی شیخ و نه شاب نی مرد و نه زن
مقتول تو باد محبوب جهان
نامت چو نوشت با خون به کفن
ای جوهر فرد در شیشه جان
وی زر عیار در بوته تن
هر معجزه ایست از علم و بیان
ریزی چو درر از درج دهن
آزادی گل از طینت تست
ای ماه زمین وی شاه زمن
شد کشو دل تسخیر، تو را
ناشسته لبت مادر زلبن
سحریست ببین در خامه تو
منسوخ گر احکام و سنن
استاد بود «حاجب »ز قدم
بر اهل کمال در باب سخن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
نسیم صبح توئی جبرئیل نام از من
به طاق ابروی مردان رسان سلام از من
اگر که از من گمنام نام پرسد یار
ز بعد سجده شکرانه بر تو، نام از من
اگر ز قتل من آن دوست را به دل هوس است
میسر است در این کار اهتمام از من
عیال و مال و کسان شد حرام و باده حلال
گر، از حلال بپرسید یا حرام از من
غنا و ثروت کل منعما تمام از تو
ملال و ذلت و فقر و فنا تمام از من
اگر که نعمت وصل تو قدر نشناسم
کشد زمانه به هجر تو انتقام از من
از آن زمان که چو گل آمدی به دست مرا
همیشه می طلبد بوی تو مشام از من
غلام ناطق حقم قلم گواه من است
برد ملک به فلک روز وشب پیام از من
اگر قیامت موعود را توانی دید
بگو به خلق قیامت بود قیام از من
منم که محرم خلوتسرای قدسم و بس
بگو به کعبه نگهدار احترام از من
مرا که غیر دل آشنا مقامی نیست
زمانه از چه طلب می کند مقام از من
تو ای نسیم صبا تاز سوی ما گذری
رسان به دوست سلام از من و پیام از من
ز غیر من مطلب التیام و خرق جهان
تو نیز خرق زمن خواه و التیام از من
منی نماند بجا هر چه هست «حاجب » اوست
که دوست می طلبد من علی الدوام از من
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
شد فصل دی و صفای بستان
از لاله رخی پیاله بستان
بستان چو بهشت عدن شد باز
در باغ خرام از شبستان
در گلشن قدس گلبن فیض
بخرام چو سرو در گلستان
رندان جهان بحق سرآیند
شرح غم و عشق ما بدستان
ادریس که شد به خلق استاد
شاگرد تو بوده در دبستان
از تو همه صدق و رحم و انصاف
وز ضد تو کذب و مکر و دستان
شیری تو، به نیستان وحدت
ناشسته دهان ز شیر پستان
. . . و زبان هوشیاریست
از مست دوای هوش مستان
گل قند لبت دوای دلهاست
عناب چه حاجت و سه پستان
مستان تو «حاجبا» توانند
آورد بهار در زمستان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای مست عالم سوز من شد مستی از چشمت عیان
از چشم مستت تا ابد مستند ذرات جهان
جانها فدای مستیت عالم طفیل هستیت
بالاتر از گل پستیت عالیست تن والاست جان
ای از تو ارسال رسل از تو طراط از تو سبل
ای آیت تقدیس کل وی رایت علم و بیان
دانند ارباب بصر کز شمس ضو یابد قمر
شمس از تو دارد این اثر چرخ از تو دارد این نشان
ای قبله مسجود دین وی کعبه اهل یقین
یا رحمت للعالمین یا صاحب عصر و زمان
حسن تو عالم گیر شد عالم زعشقت پیر شد
خاک رهت اکسیر شد کوی تو شد دارلامان
ای قبله دل کوی تو محراب جان ابروی تو
حبل المتین گیسوی تو قد تو طوبای جنان
«حاجب » تو اسم اعظمی جم را تو نقش خاتمی
بالای چشم عالمی ای چشم بینای جهان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای قبله مه رویان برقع به عذار افکن
بر آئینه خورشید عکس شب تارافکن
خوب است بپوشی رو، از چشم بداندیشان
برقرص قمر گردی از مشک تتار افکن
نی نی که همه نوری تابنده بهر جوری
از پرده درآ، جانا برقع به کنار افکن
بشگفت گل رویت مستانه به گلشن آی
منت به گلستان نه رونق به بهار افکن
دشمن به کمین ما چون هند جگرخوار است
لختی ز جگر ایدل پیش سگ هار افکن
ای مقصد درویشان بگذر ز بداندیشان
خورشید صفت پرتو بر هر خس و خارافکن
«حاجب » ز سبو در جام هان باده وحدت ریز
وانگه نظری از لطف بر باده گسار افکن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
پیش قدت، ای بت شیرین بیان
النجم والشجر یسجدان
از دو رخ نیک تو پیداستی
آیت من دونهما جنتان
عقل ندارد خبر از سر عشق
بینهما برزخ لایبغیان
سبزه خط تو گرو، برده است
ای صنم از معنی مدهامتان
در رهت ای دوست دو چشمان من
صورت عینان نضاختان
در رخت از خون شهیدان عشق
مرحله عینان تجریان
درگه جانان حرم کبریاست
«حاجب » و دل هر دو، ورا محرمان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
از پرتو عکس رخت، افتاده بر طرف چمن
یکجا صبا یکجا خزان یکجا گل ویکجا سمن
برقع ز عارض برگشا تا عالمی شیدا کنی
جمعی ز مو برخی زرو، خلق از لب و من از دهن
چون در تبسم می روی از فرقتت گم می کند
سوسن زبان قمری فغان بلبل نوا طوطی سخن
هر گه که بر خیزی بپا بر گرد سر می گرددا
شمع از زمین مه از سما روح از تن و جان از بدن
افتاده بر طرف چمن از خرمی های رخت
آب از روش باد از طپش ریگ از گل و حالت زمن
دانم زمن رنجیده ای ای نازنین خونم بریز
این خنجر و این حنجرم این هم من و این هم کفن
از وصف آن شیرین زبان پرسید «حاجب » گفتمش
رخساره مه ابرو کمان زلفان سیه چشمان ختن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سنجند اگر قدرت حسنت به ترازو
سنگینی عالم بودت وزن یکی مو
چشمان و دو ابروت دو شیرند و دو شمشیر
من شیر ندیدم که بود در صفت آهو
سیمین ذقنت گوی بود زلف تو چوگان
پشت همه خم گشته چو چوگان بر آن گو
خون همه عشاق روان کرد و هدر داد
چشمان سیه مست تو و نرگس جادو
در علم بود فخر نه در، ریش مطول
گیرم گذرد ریش عوام از سر زانو
ریش بری از دانش و دست تهی از جود
آن ریش چو جارو بود آن دست چو پارو
دنیا نبود یک سر مو قابل تمجید
بگذر تو از این خیره سر ناکس جادو
شب مرغ حقم روز نمایند کبوتر
پر کرده جهان را همه از حق حق و هوهو
کوکو، به لب دجله بغداد همی گفت
کو نغمه چنگیزی و کو عزم هلاکو
«حاجب » خبر صلح دهد در وسط جنگ
با نغمه موزیک و دف و چنگ و پیانو
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱ - قسمتی از یک چکامه
آینه خورشید برابر گرفت
یا مه من پرده ز رخ برگرفت
ماه من از جانب خاور دمید
راه ز خورشید به خاور گرفت
زلف مسلسل چو بهم برشکست
رایحه از مشک وزعنبر گرفت
طره مشکین پرستو و شش
زآتش رخ طبع سمندر گرفت
غنچه لب چون به تبسم گشود
روی زمین در گل و شکر گرفت
درج دهان چون به سخن باز کرد
خرده به یاقوت و به گوهر گرفت
ابروی او آبروی تیغ برد
مژه او عادت خنجر گرفت
آن بوغا لشگر خاقان شکست
این به غزا کشور قیصر گرفت
طنطنه اش شوکت طغرل شکست
جمجمه اش سطوت سنجر گرفت
خالش چون هندوی آذرپرست
برهنه تن جای در آذر گرفت
قامت چون سرو وی، از اعتدال
سایه سرو از همه کشمر گرفت
هندوی چشمش پی غارتگری
کاسه زر از کف عبهر گرفت
قرص رخش از اثر روشنی
آئینه از دست سکندر گرفت
می زده و خوی زده در بزم دوش
گردن مینا لب ساغر گرفت
گفتمش باده به اندازه نوش
تا بتوان خامه و دفتر گرفت
جای گزک لعل چو شکر مزید
از دو رطب قند مکرر گرفت
تا بتوان چامه دلکش سرود
تا بتوان صفحه و مسطر گرفت
تا بتوان نامه مانی درید
تا بتوان تیشه ز آذر گرفت
تا بتوان لشکر مزدک شکست
تا بتوانشان کله از سر گرفت
تا بتوان بر سر دجال تاخت
با دم گاوی خر از آن خر گرفت
باز سخن قدر زر و سیم یافت
باز سخن قیمت گوهر گرفت
باز در گنج درر باز شد
در، دری روی زمین در گرفت
باز گشودند در کنز علم
عرش علا زینت و زیور گرفت
مر تو ندانی صله شعر چیست
سکه سیمی که فر، از زر گرفت
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲ - قصیده در مدح و میلاد ولی الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد
که بامداد جهان را به مشک بان گیرد
ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر
که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد
اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی
زشست تیر نهد چله از کمان گیرد
گر ای جوان تو به زال زمان نمائی روی
جهان پیر زنو طالع جوان گیرد
تموز سد شدیدی است در بهار خزان
ولی ز جیش بهاری عنان خزان گیرد
تو آن ستوده بهاری که روز جلوه تو
خزان ز بیم پی صرصر وزان گیرد
مزین است و مرصع ز مقدم تو زمین
سبق ز نه طبق آسمان از آن گیرد
نه بلکه گوی زمین از شرافت قدمت
هزار نکته به رفتار آسمان گیرد
وجود نقطه موهوم و اصل جوهر فرد
بماست ثابت اگر مدعی نشان گیرد
لب تو جوهر فرد است و نقطه موهوم
تبسمت به یقین شبهه از میان گیرد
کمند زلف تو بر گردنی که شد محکم
گهیش ناله فشارد گهی فغان گیرد
هلال وار نمودند هر که راز انگشت
کنون ز حسن تو انگشت بر دهان گیرد
اگر تو سرو چمان جای در چمن گیری
چمن صفای جنان زآن قد چمان گیرد
به سیر لاله و گل هر کسی رود در باغ
به بازگشت گلی بهر ارمغان گیرد
تو آن گلی که چو در طرف باغ بخرامی
هزار خرمن گل باغ و باغبان گیرد
در آب دید مگر سرو عکس قامت تو
که جا همیشه لب آب و آبدان گیرد
به این عذار اگر در چمن کنی تو گذر
بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گیرد
برای دیدن چشمان عافیت سوزت
عصا چو نرگس بیمار اقهوان گیرد
ز درد هجر تو جانا کسی امان یابد
که خط ایمنی از صاحب الزمان گیرد
ستوده قائم موعود و حجت یزدان
شهی که حجت طاعت ز انس و جان گیرد
شنیده ام که بگرداند آسیا از خون
به روز واقعه چون تیغ جان ستان گیرد
سری به تن نکند فخر یا تنی به سری
اگر نه رحم و مروت ورا عنان گیرد
به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا
کس آسمان را پهنا به ریسمان گیرد
به صدق یوسف با عزم موسوی خیزد
مسیح وار محمد صفت جهان گیرد
به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم
زراه کاه سبک راه کهکشان گیرد
خدا یگانا ای آنکه طوق بندگیت
به گردن از سر و جان هر خدایگان گیرد
سری که بر در دارالامان نهاد تو را
ز حادثات زمان سرخط امان گیرد
دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد
رکاب اسب تورا صد چو اردوان گیرد
نوشته اند دهد دین حق رواج علی(ع)
چو از جمال قدم پرده گمان گیرد
شهنشه دو سرا مظهر خدا حیدر
که شیر چرخ چو یک ران به زیر ران گیرد
کسی که خواست خدا را به چشم سر بیند
نشانه وانگه از آن دست بی نشان گیرد
زند به دامن دست خدای دست امید
که دست او بتوان دست ناتوان گیرد
دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد
جهان دیگر از آن صورت فکان گیرد
بهر دیار به دفع حسود بارد تیغ
بهر حصار به رفع عدو سنان گیرد
زمین و کوه و در و دشت و آن حصار و دیار
غریوالحذر و بانگ الامان گیرد
حکایتی ز سلیمان و میهمانی اوست
مباد نکته از این نکته نکته دان گیرد
هزار همچو سلیمان و ماهی و دد و دام
کف کریم تو هر روز میهمان گیرد
تو ای ظهور خدا آئینه ی خدای نمای
توئی که از تو جنین در مشیمه جان گیرد
مسلم است که ارکان آسمان این است
که روز بار تو را جا در آسمان گیرد
به داستان سخن از کیمیا و سیمرغ است
بداند آنکه ره و رسم باستان گیرد
به پای عز تو آن کیمیا شود پامال
به بام قدر تو سیمرغ آشیان گیرد
شبان کند به سگی گله را ز گرگ ایمن
وگرنه گرگ از او بره ناگهان گیرد
تو آن شهی که ز پاس تو گرگ گله فریب
به پاس این گله چون سگ پی شبان گیرد
کمند عزم تو هر چین و حلقه و چنبر
هزار قیصر و خاقان و رای و خان گیرد
سخن ز جزر و اصم رفت در طریق حساب
حساب از این سخنم هر حساب دان گیرد
قلم به دست تو مفتاح یا که مسمار است
که قفل مخزن جزر و اصم از آن گیرد
به کشوری که کند جیش قهر تو جنبش
تمام بوم و برش تیغ سرفشان گیرد
ار تو حکم کنی پشه ضعیفی را
ز پیل قوت و قدرت چو پیل بان گیرد
ایا ولی خدا مظهر جمال و جلال
که از وجود تو آمال عزوشان گیرد
منم که از مدد قلب پاک و سعی درست
معانی قلمم نکته بر بیان گیرد
سخن به مرتبه اکسیر اعظم است ولی
زبال را عدوی من قرین آن گیرد
مرا به شعر نخواهد شکست بی خردی
که نسخه ای ز فلان یا ز بهمدان گیرد
ولی ز فقر که پاینده باد دولت او
اگر بساط زمین جمله آب و نان گیرد
دهان نه ز آب شود تر نه معده سیر از نان
که خود قناعت من طبع را زمان گیرد
ولی به گاه سخن خصم را چنان گیرم
که شیر گرسنه نخجیر را چنان گیرد
ز گفت خویش نترسم، یزیدوار فلک
گر از شهاب به کف چوب خیزران گیرد
به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش
چه شد که عارض من گریه را امان گیرد
گر این خواص به زردی زعفران باشد
که زردی از رخ من وام زعفران گیرد
بیان مشک تهی عاقبت شود رسوا
کسی که خورده بر این گنج شایگان گیرد
به قدردان دهم این گنج شایگانی خویش
که قدر داند اگر زانکه رایگان گیرد
هماره تا به شب و روز نیمه شعبان
سخن بهای سرو شعر نرخ جان گیرد
حسود را ز ندامت لب و زبان سوزد
بخیل را ز خجالت دل و زبان گیرد
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳ - درد بی دوا
گفتم به یار غمزه چشم تو دلرباست
لعل تو شکر است کلام تو جان فزاست
زلف تو عنبر است ز کاتش به ما رواست
ای نازنین صنم دل تو مایل جفاست
عمر عزیز ماست چه حاصل که بی بقاست
یکدم ز دام عشق تو جانا رها شدم
بنگر چسان به درد و الم مبتلا شدم
از بهر تو ز قوم و ز خویشان جدا شدم
«تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم »
«بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست»
از بهر تو مدام اسیرم به درد و غم
جور و جفا بس است رها کن مرا زغم
زلف سیاه تست چه پرپیچ و پر زخم
چشمت گر اندکی به سیاهی زند رقم
فیروزه را نظر چه کنی دیده را جلاست
تکذیب غیر، نقص کمالت نمی‌شود
ماه بلند همچو هلالت نمی‌شود
ابروی زرد نقص جمالت نمی‌شود
... الت نمی‌شود
سر سوره کلام خدا اکثرش طلاست
ترسم از آنکه مرگ هوای دلم کند
تب عارضم گرفته اجل غافلم کند
غسال شوید و بر دو در گلم کند
رفتم بر طبیب علاج دلم کند
آهی کشید و گفت که این درد بی دواست
چشم طمع بپوش تو ایدل از این جهان
پیمانه پر کنیم چه از پیر و از جوان
روزی به عزم سیر به صحرا شدم روان
صیاد می دوید و اجل از پیش دوان
گفتم مرو مرو که تو را مرگ در قفاست
ساقی ز جای خیز و میم در پیاله کن
بر رغم مدعی ز غمم آه و ناله کن
ما را به خاندان مروت حواله کن
«حاجب » به خم باده وحدت غساله کن
گر زین میانه جام ببرم شاهدم خداست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱
ای نام خوشت جوهر شمشیر زبان‌ها
پیوسته ازاین سلسله زنجیر بیان‌ها
روز ازل از بهر نثار قدم تو
محزون شده در مخزن دل نقد روان‌ها
آن دم که نبود از غم و شادی اثری بود
جام غم تو ساغر مشروبی جان‌ها
از راست روان تیر غمت خواست نشانی
خم گشت از این بار گران پشت کمان‌ها
با اینکه عیان نیست تو را تیر و کمانی
پیکان غمت کرده به هر سینه نشان‌ها
گشتم چو الف وار ز اغیار جریده
دیدم الف قد تو بر لوح جنان‌ها
چندان که گشودم نظر ای دوست ندیدم
جز نور علی مظهر حسنت به عیان‌ها
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲
ای چراغ ماه تابان هر شب از کوی شما
مشعل خور مشتعل هر صبح از روی شما
گر شما را هست باری سوی دلها روی جان
روی دلها هست از جان روز و شب سوی شما
آتشی کان شعله ور گردیده از طور کلیم
تابشی بود از شرار گرمی خوی شما
سبحه را زنار کرد و خرقه در آتش بسوخت
هرکه دید آن تار زلف و خال هندوی شما
ناف آهوی ختن چون غنچه گشته غرقه خون
نافه ای تا یافته از تار گیسوی شما
گر خریداران خراج عالمی آرند پیش
کی در این سودا فروشم تاری از موی شما
جز بر ابروی شمایم نیست رو زانرو که هست
جلوه گر نور علی از طاق ابروی شما