عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
زعکسش لرزه بر آیینه گوهرنگار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
بهار از روی گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
تو چون در جلوه آیی شاخ گل دست دعا گردد
از ان ابرو به دیدن صلح کن در ساده روییها
که این محراب در ایام خط حاجت روا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
که در ایام گل مرغ چمن رنگین نوا گردد
خیال او زشوخی خار در پیراهنم ریزد
پس از عمری که مژگانم به مژگان آشنا گردد
زنعل واژگون محمل لیلی نیم غافل
کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟
کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
اگر سوزن به دام رشته گاهی مبتلا گردد
چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمی تابد
زصیقل بیشتر آیینه من بی جلا گردد
سعادتمندی درویشی آن کس را که دریابد
اگر بر بوریا پهلو نهد بال هما گردد
زجذب می پرستی خالی آید بر زمین صائب
اگر در بی شعوری ساغر از دستم رها گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۲
دل سنگ از شکست دانه من آب می گردد
زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد
زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر
سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد
سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد
مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد
زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد
که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد
به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۹
نسیم نوبهاران بر دماغم بار می گردد
گل بی خار در پیراهن من خار می گردد
تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان
که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد
نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر
سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد
چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت
که از صیقل جهان بر دیده من تار می گردد
زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان
مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد
نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد
ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی
ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟
نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان
که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد
درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل
اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد
در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن
که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد
زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل
چو شد استاده آب آیینه گلزار می گردد
در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را
گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد
دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید
بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد
چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟
که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
زگل تنها کجا بزم گلستان ساز می گردد؟
که این هنگامه گرم از شعله آواز می گردد
امید بازگشتن دل به زلف او عبث دارد
به ناف آهوان کی نافه هرگز باز می گردد؟
به روی بستر گل خواب راحت نیست شبنم را
نقاب از روی گلرنگ که امشب باز می گردد؟
تعجب نیست گردد گرد خط داروی بیهوشی
نگه در پرده چشمی که خواب ناز می گردد
مشبک می شود چون پرده زنبوری از کاوش
اگر سد سکندر پرده این راز می گردد
تو کز اهل بصیرت نیستی قطع منازل کن
که بینا چون شرر و اصل به یک پرواز می گردد
ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهی
که هر موجی که می بینی به دریا باز می گردد
ملامتگر سر از دنبال بد گوهر نمی دارد
زبان آتشین شمع خرج گاز می گردد
به فردای قیامت می فتد نشو و نمای ما
به این تمکین اگر قانون طالع ساز می گردد
سخن را روی گرم از قید خاموشی برون آرد
سپند از آتش سوزان بلند آواز می گردد
چو انجم تا سحر مژگان به یکدیگر نخواهی زد
اگر دانی چه درها در دل شب باز می گردد
درون پیکر خشک آتشی از عشق او دارم
که می سوزد چونی هر کس به من دمساز می گردد
به شمع صبح ماند شعله آواز بلبل را
همانا خامه صائب نواپرداز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
دل من بیقرار از شعله آواز می گردد
سپند من ازین آتش سبک پرواز می گردد
زدست رد نتابد رو طلبکار قبول حق
که موج از سیلی ساحل به دریا باز می گردد
دل ما را نوای مطربان در وجد می آرد
کباب ما به بال شعله آواز می گردد
ورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد
که انجام محبت خوشتر از آغاز می گردد
به دست آرزو هر کس دهد مجموعه دل را
چو اوراق خزان بازیچه پرواز می گردد
غبار تن نگیرد دامن دلهای قدسی را
قفس بر مرغ وحشی شهپر پرواز می گردد
صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را
که پنهان جوهر آیینه از پرداز می گردد
حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم
که مرغ زیرک آخر قسمت شهباز می گردد
درافشای محبت نیست جرمی عشقبازان را
صدف آب از فروغ گوهر این راز می گردد
زباغ افزون گل از منع تماشا می توان چیدن
تماشایی عبث محروم ازین در باز می گردد
به اندک روزگاری می گشاید شهپر شهرت
به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زآب دیده من بید مجنون سبز می گردد
به جای غنچه دلهای پر از خون سبز می گردد
در آن وادی که دود از دانه امید من خیزد
زباران دانه زنجیر مجنون سبز می گردد
به خون خلق زنگ از دل زداید غمزه شوخش
اگرچه سبزه تیغ از نم خون سبز می گردد
چنین گرخاک را سیراب سازد چشم گریانم
به اندک روزگاری تخم قارون سبز می گردد
همان می سوزد از لب تشنگی تخم امید من
اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز می گردد
تری را گر چنین از حد برد ابر سیاه خط
به اندک وقتی آن رخسار گلگون سبز می گردد
نه از بهر برومندی است، راه برق می بیند
مرا گردانه ای از بخت وارون سبز می گردد
مکن با تلخکامان رو ترش تاشکری داری
که از زهر خط آن لبهای میگون سبز می گردد
ازین خجلت که تنها خورد آب زندگانی را
ندانم خضر پیش مردمان چون سبز می گردد؟
برومندی بود از حسن عشق پاک را صائب
زخال سبز لیلی بخت مجنون سبز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
سفیدی پرده دار چشم خونپالا نمی گردد
کف دریا زطوفان مانع دریا نمی گردد
زشوق پای بوس بحر در سر آتشی دارم
که سیل من غبارآلود از صحرا نمی گردد
مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش
که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمی گردد
به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم
که در آیینه آن آیینه رو پیدا نمی گردد
زتنهایی دل خود می خورد خو کرده صحبت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
زتصویر دل شیرین به خود چون بید می لرزم
وگرنه تیشه من کند از خارا نمی گردد
مگر می آورد آبی به روی کار ما، ورنه
به آب زندگانی آسیای ما نمی گردد
ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی
نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی گردد
ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا
که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی گردد
اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب
که بی آیینه هرگز طوطیی گویا نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۲
چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد
زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد
اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد
به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد
زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
به روی میهمان غیب حد کیست در بندد؟
چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را؟
که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد
زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن
یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد
حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد
مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد
سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل
نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد
زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن
سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد
زند تا پر بر هم صائب کف خاکستری گردد
سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۴
دل سرگشته ما چرخ را بر کار می بندد
کمر در خدمت این نقطه نه پرگار می بندد
حجاب روی گل نظارگی را آب می سازد
عبث این بوستان پیرا در گلزار می بندد
چه سازد مهر تابان با خمیر طینت خامم؟
که این افسرده نان خویش بر دیوار می بندد
گل از باغ تماشا عشق آتشدست می چیند
پریشان می شود گل عقل تا دستار می بندد
زپیش دیده گستاخ ما کی دست بردارد؟
گلستانی که در بر رخنه دیوار می بندد
دل من وجه سرگردانی خود را نمی داند
که وقت سیر، چشم نقطه را پرگار می بندد
چه می لرزی زبیم مرگ بر خود، باده پیش آور
که این تب لرزه را یک ساغر سرشار می بندد
پناه از چشم فتانش به زلفش می برم صائب
که بر هر کس ستم زور آورد زنار می بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
زحسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد
درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
خط مشکین او سودای عنبر را به جوش آرد
نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد
به جوش آورد خون صبح را روی چو خورشیدش
چو طفلی کز محبت شیر مادر را به جوش آرد
به اندک روی گرمی بوالهوس بیتاب می گردد
شراری می تواند سایه پرور را به جوش می آرد
نوای عشقبازان گرمیی در چاشنی دارد
که طوطی در نی افسرده، شکر را به جوش آرد
چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولانی
که از نقش قدم صحرای محشر را به جوش آرد
زحرف آشنایی، پاک گوهر می رود از جا
نسیمی سینه دریای اخضر را به جوش آرد
ندارد عالم پرشور، دستی بر دل قانع
که ممکن نیست دریا آب گوهر را به جوش آرد
شود افسرده خون در پیکرش از سردی عالم
اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد
سفر کن از وطن گر سینه پرجوش می خواهی
که جوش بحر هیهات است عنبر را به جوش آرد
چنان افسردگی شد عام صائب در زمان ما
که شیر گرم نتوانست شکر را به جوش آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
خوشا چشمی که بر روی عرقناکی نظر دارد
خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد
مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو
که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد
نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی
که صبح آیینه خورشید را در زیر سر دارد
چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید
رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابین عالم ظاهر
که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد
مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید
که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد
مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را
کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟
همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
اگرچه نطق در هر نکته صد تنگ شکر دارد
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟
که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد
زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش
نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟
زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد
به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم
که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد
کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش
درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟
نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت
گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد
مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن
که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد
شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را
به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد
سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب
که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد
به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را
کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟
به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش
اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد
زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند
که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد
دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب
اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
چه غم دیوانه ما از گزند آسمان دارد؟
که نیل چشم زخم از جای سنگ کودکان دارد
شکوه خامشی در ظرف گفت وگو نمی گنجد
سخن هر چند سنجیده است هیبت را زیان دارد
به احوال من زیر و زبر گردیده می پرسی؟
زلنگر کشتی دریایی من بادبان دارد
خلاصی نیست ممکن زخمی آن تیغ مژگان را
کجا پنهان شود صیدی که زخم خونچکان دارد
چه افتاده است بلبل سر ز زیر پر برون آرد؟
در آن گلشن که هر برگی زشبنم دیده بان دارد
عجب دارم کلید ناله من نشکند صائب
که این گلزار قفل سختی از گوش گران دارد