عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سنجند اگر قدرت حسنت به ترازو
سنگینی عالم بودت وزن یکی مو
چشمان و دو ابروت دو شیرند و دو شمشیر
من شیر ندیدم که بود در صفت آهو
سیمین ذقنت گوی بود زلف تو چوگان
پشت همه خم گشته چو چوگان بر آن گو
خون همه عشاق روان کرد و هدر داد
چشمان سیه مست تو و نرگس جادو
در علم بود فخر نه در، ریش مطول
گیرم گذرد ریش عوام از سر زانو
ریش بری از دانش و دست تهی از جود
آن ریش چو جارو بود آن دست چو پارو
دنیا نبود یک سر مو قابل تمجید
بگذر تو از این خیره سر ناکس جادو
شب مرغ حقم روز نمایند کبوتر
پر کرده جهان را همه از حق حق و هوهو
کوکو، به لب دجله بغداد همی گفت
کو نغمه چنگیزی و کو عزم هلاکو
«حاجب » خبر صلح دهد در وسط جنگ
با نغمه موزیک و دف و چنگ و پیانو
سنگینی عالم بودت وزن یکی مو
چشمان و دو ابروت دو شیرند و دو شمشیر
من شیر ندیدم که بود در صفت آهو
سیمین ذقنت گوی بود زلف تو چوگان
پشت همه خم گشته چو چوگان بر آن گو
خون همه عشاق روان کرد و هدر داد
چشمان سیه مست تو و نرگس جادو
در علم بود فخر نه در، ریش مطول
گیرم گذرد ریش عوام از سر زانو
ریش بری از دانش و دست تهی از جود
آن ریش چو جارو بود آن دست چو پارو
دنیا نبود یک سر مو قابل تمجید
بگذر تو از این خیره سر ناکس جادو
شب مرغ حقم روز نمایند کبوتر
پر کرده جهان را همه از حق حق و هوهو
کوکو، به لب دجله بغداد همی گفت
کو نغمه چنگیزی و کو عزم هلاکو
«حاجب » خبر صلح دهد در وسط جنگ
با نغمه موزیک و دف و چنگ و پیانو
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷
صبحست ساقی خیز و ده آن ساغر دوشینه را
کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را
برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی
در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را
در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی
بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را
تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن
خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را
افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو
تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را
زاهد بیا چون عاشقان بر جامه جان چاکزن
تا چند دوزی از ریا بر پاره تن پینه را
تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی
روزی که کردی منجلی از جیب غیب آئینه را
کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را
برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی
در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را
در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی
بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را
تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن
خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را
افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو
تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را
زاهد بیا چون عاشقان بر جامه جان چاکزن
تا چند دوزی از ریا بر پاره تن پینه را
تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی
روزی که کردی منجلی از جیب غیب آئینه را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۹
آب حیوان طلبی از در میخانه طلب
جوهر جان طلبی از لب پیمانه طلب
تا بکی مدرسه و چوب مدرس خوردن
جام می نوش کن مجلس رندانه طلب
زاهد آزار دل سوختگان بیش مده
شمع رویش نگر و حالت پروانه طلب
گر بدیوانگیم نام بود شهره شهر
عقل کل عقل کل اندر دل دیوانه طلب
چند چون جغد کنی جای بهر جای خراب
طالب گنج بقائی دل ویرانه طلب
ساقی ار جلوه دهد ابروی محرابی خویش
سجده شکر کن و ساغر شکرانه طلب
گر بکف جام جهان بین هوست هست دلا
همچو نور علی از سید مستانه طلب
جوهر جان طلبی از لب پیمانه طلب
تا بکی مدرسه و چوب مدرس خوردن
جام می نوش کن مجلس رندانه طلب
زاهد آزار دل سوختگان بیش مده
شمع رویش نگر و حالت پروانه طلب
گر بدیوانگیم نام بود شهره شهر
عقل کل عقل کل اندر دل دیوانه طلب
چند چون جغد کنی جای بهر جای خراب
طالب گنج بقائی دل ویرانه طلب
ساقی ار جلوه دهد ابروی محرابی خویش
سجده شکر کن و ساغر شکرانه طلب
گر بکف جام جهان بین هوست هست دلا
همچو نور علی از سید مستانه طلب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۸
همچو آن دلدار دلداری کجاست
همچو آن غمخوار غمخواری کجاست
ما همه مست از شراب بیخودی
بر بساط عشق هوشیاری کجاست
عالمی غرقند در دریای ما
این چنین دریای زخاری کجاست
زیر خرقه بت پرستی تا بچند
دیر و ناقوسی و زناری کجاست
زاین معما تا کند رمزی بیان
رازدانی صاحب اسراری کجاست
دیر دل ناقوس ذکر و بت حضور
سلسله زنار کرداری کجاست
زاهد ار تکفیر اهل حق کند
همچو او بیدین و غداری کجاست
در چنین بزمی که شه را بار نیست
هر گدائی را بگو باری کجاست
بر در میخانه چون نور علی
میفروشی رند خماری کجاست
همچو آن غمخوار غمخواری کجاست
ما همه مست از شراب بیخودی
بر بساط عشق هوشیاری کجاست
عالمی غرقند در دریای ما
این چنین دریای زخاری کجاست
زیر خرقه بت پرستی تا بچند
دیر و ناقوسی و زناری کجاست
زاین معما تا کند رمزی بیان
رازدانی صاحب اسراری کجاست
دیر دل ناقوس ذکر و بت حضور
سلسله زنار کرداری کجاست
زاهد ار تکفیر اهل حق کند
همچو او بیدین و غداری کجاست
در چنین بزمی که شه را بار نیست
هر گدائی را بگو باری کجاست
بر در میخانه چون نور علی
میفروشی رند خماری کجاست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۱
ما عاشقان مستیم افتاده در خرابات
باما سخن مگوئید از زهد و زرق و طامات
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان
کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیات
ایزن صفت ز غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و این خیالات
ازکشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجان آمد این کشف و این کرامات
ای زاهد فسرده دم در دهان فروکش
از بی نشان چگوئی ناکرده طی مقامات
تا با خودی تو هرگز دیدار حق نه بینی
آندم که بیخود آئی با حق کنی ملاقات
تنها نه اندرین بزم نور علیست سرمست
از جام وحدت حق مستند جمله ذرات
باما سخن مگوئید از زهد و زرق و طامات
چندان شدیم سرمست از جام عشق جانان
کز خود نمیشناسیم تسبیح از تحیات
ایزن صفت ز غفلت خواب و خیال تا کی
مردانه وار بگذر زین خواب و این خیالات
ازکشف و از کرامات بیهوده چند لافی
حیض الرجان آمد این کشف و این کرامات
ای زاهد فسرده دم در دهان فروکش
از بی نشان چگوئی ناکرده طی مقامات
تا با خودی تو هرگز دیدار حق نه بینی
آندم که بیخود آئی با حق کنی ملاقات
تنها نه اندرین بزم نور علیست سرمست
از جام وحدت حق مستند جمله ذرات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱
ترسم ز روی کار چه این پرده واکنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۹
ساقیا کو باده چون سلسبیل
تا شوم مست و کنم جان را سبیل
من غلام همت آنم که او
کار پیغمبر کند بی جبرئیل
نیست با کم ز آتش نمرودیان
گر بسوزانندم از کین چون خلیل
طبل فرعونی چه کوبد زاهدا
غافلی غافل تو از بانگ رحیل
جز کفن با خود نبرده زیر خاک
آنکه زد تخت شهی بر پشت پیل
نیست اندر خانقاه و مدرسه
حاصلی جز آه و واه و قال و قیل
تا نتابد در دلت نور علی
کی بدل بینی جمال آن جمیل
تا شوم مست و کنم جان را سبیل
من غلام همت آنم که او
کار پیغمبر کند بی جبرئیل
نیست با کم ز آتش نمرودیان
گر بسوزانندم از کین چون خلیل
طبل فرعونی چه کوبد زاهدا
غافلی غافل تو از بانگ رحیل
جز کفن با خود نبرده زیر خاک
آنکه زد تخت شهی بر پشت پیل
نیست اندر خانقاه و مدرسه
حاصلی جز آه و واه و قال و قیل
تا نتابد در دلت نور علی
کی بدل بینی جمال آن جمیل
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۱
برخیز و بیا ساقی بگشا در میخانه
بنشین و بدور افکن آنساغر مستانه
تا یکسر مو باقیست از هستی تن مارا
زنهار مکن تأخیر در گردش پیمانه
از ذوق مدام ما زاهد چه خبر دارد
ما جام بگردانیم آن سبحه صد دانه
دیدیم رخ ساقی خوردیم می باقی
گشتیم بجان محرم با حضرت جانانه
هر جا که فروزان شد از حسن رخت شمعی
عشق آمد و زد آتش در خرمن پروانه
ای زن صفت از عشقش تا چند سخنگوئی
آنراه نگردد طی بی همت مردانه
گر خویش گدای شهر صد فضل و هنر دارد
هرگز ندهندش جا در مجلس شاهانه
ای تازه جوان از جان بشنو سخن پیران
هر چند بگوش تو آید همه افسانه
چون نور علی تا خود از خود نشوی بیخود
هرگز نکنی معلوم راز می و میخانه
بنشین و بدور افکن آنساغر مستانه
تا یکسر مو باقیست از هستی تن مارا
زنهار مکن تأخیر در گردش پیمانه
از ذوق مدام ما زاهد چه خبر دارد
ما جام بگردانیم آن سبحه صد دانه
دیدیم رخ ساقی خوردیم می باقی
گشتیم بجان محرم با حضرت جانانه
هر جا که فروزان شد از حسن رخت شمعی
عشق آمد و زد آتش در خرمن پروانه
ای زن صفت از عشقش تا چند سخنگوئی
آنراه نگردد طی بی همت مردانه
گر خویش گدای شهر صد فضل و هنر دارد
هرگز ندهندش جا در مجلس شاهانه
ای تازه جوان از جان بشنو سخن پیران
هر چند بگوش تو آید همه افسانه
چون نور علی تا خود از خود نشوی بیخود
هرگز نکنی معلوم راز می و میخانه
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۵
بیا و ساغر کامم لبالب کن ز می ساقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۲
ساقی بیا در جام کن آنباده گلفام را
تا ریشه از دل برکنم خار غم ایام را
پنهان ز مردم تا بکی نوشم بزیر خرقه می
بی پرده خواهم تا چو جم در دست گیرم جام را
جز خاراند و هم بدل نگذاشت از شادی گل
آن به که آتش در زنم خاشاک ننگ و نامرا
جائیکه با طنبور و نی قاضی و مفتی خورده می
چون محتسب افتد بپی رندان دردآشام را
این سجده تو دمبدم سرگشته پیش هر صنم
توحید خواهی جز یکی بشکن همه اصنام را
چون نور بر آرام دل بودم دلارامی هوس
آخر دلارام آن شدم کز دل ببرد آرام را
تا ریشه از دل برکنم خار غم ایام را
پنهان ز مردم تا بکی نوشم بزیر خرقه می
بی پرده خواهم تا چو جم در دست گیرم جام را
جز خاراند و هم بدل نگذاشت از شادی گل
آن به که آتش در زنم خاشاک ننگ و نامرا
جائیکه با طنبور و نی قاضی و مفتی خورده می
چون محتسب افتد بپی رندان دردآشام را
این سجده تو دمبدم سرگشته پیش هر صنم
توحید خواهی جز یکی بشکن همه اصنام را
چون نور بر آرام دل بودم دلارامی هوس
آخر دلارام آن شدم کز دل ببرد آرام را
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۳۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۵
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۰۹
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۲۵
امیر گنه: عالمْ ره بروتمهْ جویی
سنگ ره سَرینْ کردمهْ درازه شویی
آدمْ مثلِ گَندمْ، فلک آسیویی
یکوارْ وینّی که سَنگْ به سرِ سَنگْ سُویی
ناکَسْ دارمه که ته پیش پیه وشویی
ناکسْ دارمه که مه رازه ره ته دَرْ گویی
ته زَخْمی شکارْ بیمه که تیرْ بَزویی
به سَرِ شکارْ نمُویی، گتی گویی
دوستِ خنهْ ره دورْ کردمهْ خارْ نَرویی
غمزه کردهْ که، خارْ به منه لینگْ شویی
شه قَدمْ ره مه دیده دینگنْ برویی
خارْ رهْ دورْ کمّهْ تٰا دَرْدْ ته پا (لینگْ) نشویی
سنگ ره سَرینْ کردمهْ درازه شویی
آدمْ مثلِ گَندمْ، فلک آسیویی
یکوارْ وینّی که سَنگْ به سرِ سَنگْ سُویی
ناکَسْ دارمه که ته پیش پیه وشویی
ناکسْ دارمه که مه رازه ره ته دَرْ گویی
ته زَخْمی شکارْ بیمه که تیرْ بَزویی
به سَرِ شکارْ نمُویی، گتی گویی
دوستِ خنهْ ره دورْ کردمهْ خارْ نَرویی
غمزه کردهْ که، خارْ به منه لینگْ شویی
شه قَدمْ ره مه دیده دینگنْ برویی
خارْ رهْ دورْ کمّهْ تٰا دَرْدْ ته پا (لینگْ) نشویی
احمد شاملو : آهنها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
لعنت
در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلمآیین،
تا نه این شبهایِ بیپایانِ جاویدانِ افسونپایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین، ــ
ظلمتآبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!
□
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را.
با تنِ بشکستهاش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود میزند فریاد:
«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلمآیین،
تا نه این شبهایِ بیپایانِ جاویدانِ افسونپایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین، ــ
ظلمتآبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!
□
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را.
با تنِ بشکستهاش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود میزند فریاد:
«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
از مرز انزوا
چشمانِ سیاهِ تو فریبات میدهند
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
ای جویندهی بیگناه!
ــتو مرا هیچگاه در ظلماتِ پیرامونِ من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاهِ تو آتشِ اشتیاقی نیست.
مرا روشنتر میخواهی
از اشتیاقِ به من در برابرِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانییافت
ورنه هزاران چشمِ تو فریبات خواهد داد، جویندهیِ بیگناه!
بایست و چراغِ اشتیاقت را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست.
و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانبِ خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچگاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردنافراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بیآنکه بیاعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنارِ حوضِ شکسته درختی بیبهار از نیروی عصارهی مدفونِ خویش میپوسد.
و ناپاکی آرامآرام رخسارهها را از تابش بازمیدارد.
عشقهای معصوم، بیکار و بیانگیزهاند.
دوستداشتن
از سفرهای دراز تهیدست بازمیگردد.
زیرِ سرتاقهای ویرانسرای مشترک،
زنانِ نفرتانگیز،
در حجابِ سیاهِ بیپردگیِ خویش
به غمنامهی مرگِ پیامآورانِ خدایی جلاد و جبرکار گوش میدهند
و بر ناکامیِ گندابِ طعمهجوی خویش اشک میریزند.
خدایِ مهربانِ بیبردهی من جبرکار و خوفانگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بیامید رانده شدهایم.
ای همسرنوشتِ زمینیِ شیطانِ آسمان!
تنهاییِ تو و ابدیتِ بیگناهی،
بر خاکِ خدا، گیاهِ نورُستهیی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگیتان نخواهد گریست،
در این آسمانِ محصور ستارهیی جلوه نخواهد کرد
و خدایانِ بیگانه شما را هرگز به پناهِ خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلبها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاهِ آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایقِ بیسرنشین،
در شبِ ابری،
دریاهای تاریک را به جانبِ غرقابِ آخرین طی کنیم.
امیدِ درودی نیست...
امیدِ نوازشی نیست...
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
پشتِ ديوار
تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشمآگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
احمد شاملو : آیدا در آینه
تکرار
جنگلِ آینهها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
و رسولانی خسته بر این پهنهی نومید فرود آمدند
که کتابِ رسالتِشان
جز سیاههی آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشتِ خویش
مکرر کرده بودند.
□
با دستانِ سوخته
غبار از چهرهی خورشید سترده بودند
تا رخسارهی جلادانِ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادانِ ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامِ درخون تپیدهی اینان
چنان چون سرودی در چشماندازِ آزادیِ آنان رُسته بود، ــ
همه آن پای در زنجیرانند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بیایمان و بیسرود
زندانِ خود و اینان را دوستاقبانی میکنند،
بنگرید!
بنگرید!
□
جنگلِ آینهها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گسترهی تاریک فرود آمدند
که فریادِ دردِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبِشان پوست میدرید
چنین بود:
«ــ کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا بلبلهای بوسه
بر شاخِ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیکفرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواستهایم
تا تبارِ یزدانیِ انسان
سلطنتِ جاویدانش را
بر قلمروِ خاک
بازیابد.
کتابِ رسالتِ ما محبت است و زیباییست
تا زهدانِ خاک
از تخمهی کین
بار نبندد.»
□
جنگلِ آیینه فروریخت
و رسولانِ خسته به تبارِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبارِ شهیدان پیوستند
چونان کبوترانِ آزادْپروازی که به دستِ غلامان ذبح میشوند
تا سفرهی اربابان را رنگین کنند.
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنِ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهیی.
و انسان
جاودانه پادربند
به زندانِ بندگی اندر
بمانْد.
۲۵ اسفندِ ۱۳۴۱
احمد شاملو : مرثیههای خاک
با چشمها
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
□
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
□
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
□
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
□
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
۱۳۴۶
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
□
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
□
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
□
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
□
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
۱۳۴۶