عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - در مذمت کیمیاگری و صنعت اکسیر
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیائی سزای گنج ضمیر
مس زنگار خورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گزیر
جز از این هرچه کیمیا گویند
آن سخن مشنو و مکن تصویر
عمل اژدهات پیش آرند
کاب هست اژدهای حلقه پذیر
اژدها سر به دم رساند و باز
سر دم اژدها خورد بر خیر
مپذیر این هوس که نپذیرند
بهرج قلب ناقدان بصیر
به چنین جهل علم دین بشناس
که شناسند نافه مشک به سیر
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر
برنیاورد کام تا خوردند
هم سکندر هم ارسطو تشویر
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای میره و میر
تا ز خامان خام طبع کنند
مال میر اثیافته تبذیر
مدبری را که قاطع ره توست
واصلی خوانی از پی توفیر
کید قاطع مگو که واصل ماست
کید چون گردد آفتاب منیر
که کند زر چو افتاب از خاک
زحلی کاهنی کند به زحیر
کافتاب از پیام خاکی زر
نکند بی‌هزار ساله مسیر
آفتاب است کیمیاگر و پس
واصلی صانعی قوی تاثیر
کی کند زر میان بوتهٔ خاک
دم او آسمان و بوته اثیر
این همه درد سر ز عشق زر است
ورنه روزی ضمان کند تقدیر
زر که بیند قراضه چون مه نو
حرص دیوانه بگسلد زنجیر
زر خرد بزرگ قیمت را
هست جرمی عظیم و جرم حقیر
یکنزون الذهب نکردی درس
یوم یحمی نخواندی از تفسیر
بر زمین هر کجا فلک زده‌ای است
بینوائی به دست فقر اسیر
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه است یا اکسیر
چیست تنجیم و فسفه تعطیل
چیست اکسیر و شاعری تزویر
کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر
در ترازوی شرع و رستهٔ عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۵ - در رثاء جمال الدین ابوجعفر محمدبن علی بن منصور اصفهانی وزیر قطب الدین صاحب موصل
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش
چو قحط کرم دید در مرز دهر
علی‌وار تخم کرم کاشتش
دهان جهان نالهٔ آز داشت
به در سخاوت بینباشتش
به سلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش
به معماری کعبه چون دست برد
زمانه براهیم پنداشتش
از آن کآفتاب سخا بود چرخ
ز روی زمین سایه برداشتش
جهان را همین یک جوان مرد بود
فلک هم حسد برد و نگذاشتش
چنان سوخت خاقانی از سوگ او
که با شام برمی‌زند چاشتش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کو در نقص دید در خود
کامل‌تر اهل دین شمارش
وان کایت جهل بست بر خود
فرزانهٔ راستین شمارش
هرکو هنری است و عیب خود گفت
با جان هنر قرین شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهٔ صادقین شمارش
خود را چو ستوده‌ای نکوهد
عیسی فلک نشین شمارش
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش
وآنکس که به خود فرو نیاید
پویندهٔ حق گزین شمارش
عارف که نگشت خویشتن بین
معصوم خدای‌بین شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایهٔ آفرین شمارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۴
ای خداوند بنده خاقانی
عذر خواه است عذر او بنیوش
آنچه خود می‌کنی ز فضل مگوی
و آنچه او می‌کند ز جرم بپوش
هر دو فرموش کن که مرد کریم
هم عطا هم خطا کند فرموش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۷
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
تا داده را بهشت ستانی سزای خویش
تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا
آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش
دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست
بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
چشم بر کار دوست دار چنان
که غیوران بر اهل پردهٔ خویش
رشک بر دوست برفزونتر از آنک
بر زن اختیار کردهٔ خویش
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خوردهٔ خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در هجو رشید الدین وطواط
این گربه چشمک این سگک غوری غرک
سگسارک مخنثک و زشت کافرک
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک
خنبک زند چو بوزنه، جنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک
خرگوشک است خنثی زن و مرد در دو وقت
هم حیض و هم زناش، گهی ماده گه نرک
این پشم سگ که ... سگش خوانم از صفت
چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک
چون یوزک قمی جهد از دم آهوان
با دوستان رود گفتار در برک
گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه
فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک
گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی
هم برنگردد از دمشان این سبک سرک
بی‌نام هم کنونش چو بید سترک خصی
این بد گهر شکالک و توسن رگ استرک
خاقانیا گله مکن او از سگان کیست
خود صیدکی کند سگک استخوان خورک
سگ عفعفک کند چو بدو نانکی دهی
دم لابگک کند بنشیند پس درک
میزان حکمتی و تو را بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک
هم شوله بود کو پس شوال زخم زد
بر تارک مبارک پور طغان یزک
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
همه درگاه خسروان دریاست
یک صدف نی و صد هزار نهنگ
کشتی آرزو درین دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ
یک گهر ندهد و به جان ستدن
هر زمان باشدش هزار آهنگ
در پناه خرد نشین که خرد
گردن آز راست پالاهنگ
تو و گنجی، مه صدر و مه ایوان
تو و نانی، مه میر و مه سرهنگ
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل
خاقانی از این راه دو رنگی به کران باش
یا عاقل عاقل زی، یا غافل غافل
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۹
مال کم راحت است و افزون رنج
لاجرم مال می نخواهد عقل
همچو می کاندکش فزاید روح
لیک بسیار او بکاهد عقل
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - در مدح تاج الدین
دو گهر دان پیمبری و کرم
زاده از کان کاینات بهم
هر دو را کوهسار مغز بشر
هر دو را افتاب نور قدم
ز آفرینش درخت انسی راست
بیخ پیغمبری و شاخ کرم
دهر بیخ پیمبری بگسست
شاخ رادی به تیغ کرد قلم
نه پیمبر بزاد از کیهان
نه نبی خود بزاید از عالم
بس که روز پیمبری که گذشت
ندمد صبح رادمردی هم
حکم حق تا در نبوت بست
بست گردون در فتوت هم
نه نه گرچه پیمبری شد ختم
راد مردی برفت باز عدم
کاشکارا چو روز می‌بینی
آفتاب کرم در اوج همم
آفتاب کرم کجاست به ری
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروری دارد آنکه قالب جود
کند احیا چو عیسی مریم
گوهر تاج ملک، تاج الدین
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پای او کعبه
تشنهٔ آب دست او زمزم
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سر بهای خاتم جم
سر تیغ و زبانهٔ قلمش
هست دندانه چو لب خاتم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۷
خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من
زانگه که کعبه‌وار در این سبز پرده‌ام
گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیده‌ام
ورچه ز هر که خصم بد آسیب خورده‌ام
در کار هیچ دوست منافق نبوده‌ام
بر مرگ هیچ خصم شماتت نکرده‌ام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۳
نه سیل است طوفان نوح است ویحک
من از نوح طوفان سزا می‌گریزم
ز ارجیش ز انعام صدر ریاست
ز فرط حیا بر ملا می‌گریزم
چو سیمرغ از آشیان سلیمان
سوی کوه قاف از حیا می‌گریزم
همه الغریق الغریق است بانگم
که من غرقه‌ام در شنا می‌گریزم
نمی‌خواستم رفت ز ارمن ولیکن
ز طوفان بی‌منتها می‌گریزم
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا می‌گریزم
به فریادم از بس عطای شگرفش
علی‌الله زنان از عطا می‌گریزم
رئیسم ز سیل سخا کرد غرقه
چو موران ز سیل سخا می‌گریزم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۸
چون جاه پدید آرد دشمن که بد اندیشد
پس جاه بتر دشمن زو نیک‌تر اندیشم
دشمن به بدی گفتن جاهم به زبان آرد
بر سود منم ز آن بد چون نیک دراندیشم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۹
خواجه بد گویدم معاذ الله
که به بد گفتنش سخن رانم
او به ده نوع قدح من خواند
من به ده جنس مدح او خوانم
او بدی گوید و چنان داند
من نکو گویم و چنین دانم
آنچه گویم هزار چندان است
وانچه گوید هزار چندانم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۰
من که خاقانیم به هیچ بدی
بد نخواهم که اوست یزدانم
پس به نیکان کجا بد اندیشم
سر ز سنت چگونه گردانم
گر ضمیرم به هیچ کافر بد
بد سگالید نامسلمانم
عادت این داشتم به طفلی باز
که به‌رنجم ولی نرنجانم
خود برنجم گرم برنجانند
که ز رنج افریده شد جانم
کوه را کاصل او هم از سنگ است
بشکند زخم سنگ، من آنم
همه رنج من از وجود من است
لاجرم زین وجود نالانم
من هم از باد سر به درد سرم
ابرم، از باد باشد افغانم
همچو خاکم سزد که خوار کنند
آن عزیزان که خاک ایشانم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۷
خاقانیا نجات مخواه و شفا مبین
کرد شفاعت علت و زاید نجات، بیم
کاندر شفاست عارضهٔ هر سپید کار
واندر نجات مهلکهٔ هر سیه گلیم
خواهی نجات مهلکه منگر نجات بیش
خواهی شفای عارضه مشنو شفا مقیم
نفی نجات کن که نجاتی است بس خطر
دور از شفا نشین که شفائی است بس سقیم
رو کاین شفا شفا جرف است از سقر تورا
آن را شفا مخوان که شقائی است بس عظیم
قرآن شفا شناس که حبلی است بس متین
سنت نجات دان که صراطی است مستقیم
تا زین نجات جا طلبی در ره نجات
جنات‌بان نه جات دهد نه ره سلیم
از حق رضا طلب که شفائی است آن بزرگ
وز دین حدیث ران که نجاتی است آن قدیم
ترسم تو بس نجات تو و درد تو شفاست
ناجی راستی شوی ای باژگونه تیم
راه ابتدا خدای نماید پس انبیا
زر اول آفتاب دهد پس کف کریم
دریا به دست ابر به طفلان مهد خاک
شیر کرم فرستد و او یا در یتیم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۰
خواجه بر من در نیک دربست
چکنم لب به بدی نگشایم
نیک بد گفتن من پیشه گرفت
تا به بد گفتن او پیش آیم
حاش لله که به بد گفتن کس
من سگ‌جان لب پاک آلایم
هرچه او بیشترم بنکوهد
من از آن بیشترش بستایم
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم
او به من جوهر خود بنموده است
من بدو گوهر خود بنمایم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۳
وقت آن است کز این دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم
زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بی‌خبریم
پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم
دم‌بدم می‌گذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین
ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم
خانهٔ اصلی ما گوشهٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ما گیر که درماندهٔ بی‌بال و پریم
یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی
خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - در مدح عز الدین ابو عمران
دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه
مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران
دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را
مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی
مرا بحری ز دل بگشاد عز الدین بوعمران
بشر گفتی ملک گردد بلی گردد بدو بنگر
ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران
اگر ز اصلاب اسلافند زاده هر یکی بنگر
ز آب چشمهٔ جان زاد عز الدین بوعمران
به لطف و علم و حلم و عزم مستغنی است پنداری
ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران
در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بیضا کف
کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران
امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق
ریاست‌دار دین آباد عز الدین بوعمران
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم
که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران
به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو
کند تبریز را بغداد عز الدین بوعمران
بیان ثعلبی راند هم از تفسیر خرگوشی
نماید شیر انسی زاد عز الدین بوعمران
اجازت خواهم از کلکش بدان تفسیر اگر بیند
که تایید ابد بیناد عز الدین بوعمران
جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم
که آرد هم شفا هم داد عز الدین بوعمران
بدین یک قطعه ده بیت کارزد صدهزار آخر
سر افراز جهان افتاد عز الدین بوعمران
من آن گویم که تا روید زمین را بیخ بوزیدان
قوی شاخ و قوی بر باد عز الدین بوعمران