عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
دلا بنال که یاران نازنین رفتند
به غم نشین که رفیقان بی قرین رفتند
به اهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین
که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
دل شکسته ی ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود به سوی روضه ی برین رفتند
سهی و گل ز زمین می دمد ولیک دریغ
ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
هنر مجوی که بازار فضل رایج نیست
از آن جهت که بزرگان خورده بین رفتند
عجب مدار که گر نقد دین شود کاسد
که نافذان جواهرشناس دین رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسین
که محرمان سراپرده ی یقین رفتند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب
باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه ی پنهان خویش
از جراحت های او داریم راحت ها بسی
زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش
جوهر کان را سلاطین معانی طالبند
شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش
گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق
شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش
شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین
این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۳
عزیزان وفاپیشه مبارکباد این منزل
که میافزاید از نورش صفای جان اهل دل
بمعنی کعبه جانهاست این منزلگه عالی
برای طوفش از هر سو ببسته قدسیان محمل
ز خاکپای این درگه طلب کن دولت ای عاشق
که هست این آیت رحمت شده بر خاکیان نازل
دلا بیدار شو یکدم که جان عزم سفر دارد
چه جای خواب این مسکن که همراهست مستعجل
وداع عمر نزدیک و تو خود دوری نه ای آگه
رفیقان بار بستند و تو خود بنشسته ای غافل
ترا این خویشتن بینی سبل شد دیده دل را
اگر دیدار میخواهی ز دید خویشتن بگسل
مرا در پیش دلداران بود جان باختن آسان
ولیکن زیستن یکدم بود بی دوستان مشکل
حسین از یار چون دوری چه عیش از عمر میجوئی
چو رفت آن حاصل عمرت چسود از عمر بیحاصل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
قفل در ما بستی و پندار تو دیدیم
با خویش مشو بسته که ما جمله کلیدیم
مفتاح تو را نیست در این باب فتوحی
کشاف تو را لایق این کشف ندیدیم
در هستی ما آتش عشقش چو درافتاد
از بستگی بند به یک بار رهیدیم
تا وصله اقبال بدوزیم ز وصلش
در عشق بسی خرقه ی ناموس دریدیم
حاصل همه این است که ای یار در این راه
پیوسته بیاریم چو از خویش بریدیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آنست که ما جانب میخانه شویم
چون پری ساقی ما شد همه دیوانه شویم
جرعه ای چون بچشیدیم ز میخانه ی عشق
عهد و پیمان شکنیم از پی پیمانه شویم
آشنای حرم عشق چو گشتیم کنون
خویش را ترک کنیم از همه بیگانه شویم
مجلس ما چو ز شمع رخ او روشن شد
بال و پر سوخته از عشق چو پروانه شویم
ما که از جام تجلی جمالش مستیم
حاش لله که دگر عاقل و فرزانه شویم
کنج ویران چو بود مخزن گنج شاهی
از پی گنج حقایق همه ویرانه شویم
قطره هاییم جدا گشته ز بحر احدی
غوطه در بحر خوریم و همه دردانه شویم
همچو آیینه ی صافی همه یک رو باشیم
چند دو روی و دو سر همچو سر شانه شویم
حبذا شادی و آن حال که ما همچو حسین
بیخود و مست از آن غمزه ی مستانه شویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۵
الا ای طایر سدره نشیمن
چرا کردی در این کاشانه مسکن
ترا از بهر جولانگاه نزهت
فراز عرش رحمانست گلشن
تو ای شهباز قدسی چون کبوتر
طناب حرص کردی طوق گردن
هلا ای رستم پیکار وحدت
فرو مگذار اندر چاه بیژن
چو جغد ای طایر قدسی نشاید
بسر بردن در این ویرانه گلخن
تو اندر خانه تاریک و عالم
ز خورشید حقایق گشته روشن
گر از خانه برون نتوانی آمد
برای روشنی بگذار روزن
دل مردان نرفتی زانکه هردم
فریبت میدهد نیرنگ این زن
تو چون طفلی و عالم چون مشیمه
مخور خون زانکه شد هنگام زادن
قبائی از بقا چون داد شاهت
ز دوش جان لباس تن بیفکن
برای اقتباس نور بگذر
ز رخت خویش در وادی ایمن
دهن بسته چو غنچه چند باشی
چو گل خنده زنان بیرون شو از تن
چو خواندی نکته الحق عریان
چو کرم پیله گرد خویش کم تن
ز سر عشق آبستن شود دل
اگر نفس از هوا گردد ستردن
گریبانت بدست آور ز چاکی
بکش بر طارم افلاک دامن
چو در جنگ آمدی با نفس و شیطان
بچنگ آور ز حکمت تیغ و جوشن
ز چنگ دیو نفس ار باز رستی
نتابد پنجه تو گیو و بهمن
بسان طره مشکین خوبان
دل مسکین هر بیچاره مشکن
که از آه جگر سوز ضعیفان
بسوزد ماه را ناگاه خرمن
روا داری که بر دیوار عمرت
رسد از آهشان سنگ فلاخن
اگر مرد رهی دست ارادت
بدامان شه آفاق در زن
بدرگاه علی نه روی خدمت
که درگاه علی اعلا و اعلن
معانی حقایق زو محقق
مبانی و دقایق زو مبین
ز یمن ذات او احکام ملت
باقوای حجج گشته مبرهن
من از تعلیم آن شاه یگانه
فرو خواندم ز علم دین چنان فن
که در شرح معانی و بدیعش
زبان عقل کل گشته است الکن
همای همتم از یمن جاهش
فراز عرش میسازد نشیمن
مرا بر خوان همت نسر طایر
بود کمتر ز یک مرغ مسیمن
سریر سدره ادنی پایه دیدم
چو بر درگاه او گشتم ممکن
بچشم همت من می نماید
سپهر و هرچه در وی نیم ارزن
الا ای ساقی خمخانه عشق
بده دردی درد عشقم ازدن
مرا بر چهره خود ساز واله
درخت عقل من از بیخ برکن
بیک جرعه ز لوح دل فرو شوی
روایات احادیث معنعن
مرا در نفی کلی محو گردان
خلاصم ده ز احوال لم و لن
تولا چون بدرگاه تو کردم
تبرا میکنم از شر خود من
از ایرا در همه اطراف گیتی
مرا بدتر ز من کس نیست دشمن
حسین خسته را از فضل دریاب
که فضل تست عین فیض ذوالمن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۰
یارب مه تابان من یا نور ربانی است این
عیسی چارم آسمان یا یوسف ثانی است این
فراش دردش سوی دل آمد که جاروبی زند
در خانه غوغا دید و گفت یارب چه افغانی است این
خلوتسرای خاص شه و آنگه در او نامحرمان
زینسان روا دارد کسی آخر چه حیوانی است این
بیرون کشید آن جمله را از عشق آورد آتشی
میسوخت بام و خانه را گفتم مسلمانی است این
گفتا که ای نادان برو کاندر ضلالی تو گرو
بی تو و نه این رخت تو در خورد سلطانی است این
چون خانه شد پاک از همه آورد تخت و رختها
گفتا که میدارش نگه کز فضل ربانی است این
ناگاه آمد جذبه ای و آزاد کرد از من مرا
گفتم شهست این گفت نی چاوش خاقانی است این
وانگاه آمد پرتوی آتش کشی هستی کشی
چون رفتم از خود گفت این سبحات سبحانی است این
این بس رخ دلدار خود دیدم بچشم یار خود
بیخود شنیدم این ندا کانوار رحمانی است این
خاموش کن اکنون حسین کانجا نمیگنجد سخن
زین پس بگرد تن متن کآسایش جانی است این
غربت چو دربان بر درش بنشست و راند اغیار را
من نیز رفتم گفت رو هنگام دربانی است این
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
ای که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
تا بود در واحدیت مراحد را فتح باب
از تجلی اولا مفتاح اسما کرده ای
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسین او ادنی کرده ای
تا هویدا از الف گردد حروف عالیات
خود الف را از تجلی دوم با کرده ای
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذریات پیدا کرده ای
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته ای
تا چنان ظاهر شود گنجی که اخفا کرده ای
فرق وصف فرحت افکنده میان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عین مسمی کرده ای
پی سپر کرده مراتب از طریق سلسله
وز پی رجعت ره از سر سویدا کرده ای
ساکنان ظلمت آباد عدم را دیده ها
از رشاش نور هستی نیک بینا کرده ای
تا نپوشد شاهد غیب از شهادت چادری
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده ای
چون درخشید آفتاب رحمت رحمانیت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده ای
جسته عشق عنصری بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبیا طوعا و کرها کرده ای
در خلافت تا نماند مر ملایک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده ای
کرده بر ارض و سما عرض امانت پیش از این
در قبول آن جمله را حیران و در وا کرده ای
پس ضعیفی را برای حمل آن بار قوی
از کمال قدرت و قوت توانا کرده ای
خاکئی را خلعت تکریم و تشریف عظیم
از نفخت فیه من ررحی هویدا کرده ای
تا نباشد جز تو مشهودی چو واحد در عدد
مراحد را ساری اندر کل اشیا کرده ای
از سر غیرت که تا غیری نیارد دیدنت
پس بچشم خویشتن در خود تماشا کرده ای
نکهتای عشق را با جان مشتاقان خویش
بی زبان خود گفته و بی گوش اصغا کرده ای
در میان ظاهر و باطن فکنده وصلتی
نام ایشان ظاهرا مجنون و لیلی کرده ای
عشق را از سر منظوری و وجه ناظری
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده ای
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق یکتا کرده ای
عاشقان بینوا را خوانده بر طور وجود
مر کلیم جانشان را مست و شیدا کرده ای
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلی جمالت مست صهبا کرده ای
از یکی می هر کسی را داده مستی ای دگر
آن یکی را درد و این یک را مداوا کرده ای
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب
کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای
در خرابات خرابی صفات بوالبشر
از نعوت ایزدی عیش مهنا کرده ای
نقلشان فرموده از ناسوت ادنی بعد از این
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده ای
از پی رندان محبوس اندر این محنت سرا
کمترین جامی از این نه توی مینا کرده ای
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخی
باد را فراششان وز ابر سقا کرده ای
در همه عالم نمیگنجی ز روی کبریا
لیک در کنج دل اشکستگان جا کرده ای
ای منزه از مکان و ای مبرا از محل
تا چه گنجی کاندر این ویرانه مأوی کرده ای
سوخته قدوسیان را جان ز حسرت بارها
آنچه با این از ضعیفان فیض یغما کرده ای
اولا از فیض اقدس قابلیات وجود
داده وز فیض مقدس بذل آلا کرده ای
روز آخر گشته و ما را شبستان تیره بود
ناگهان عالم پر از خورشید رخشا کرده ای
ماه ملت را تمامی داده از مهر نبی
مجلس ما را منیر از ماه طه کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۶
دلا تا کی ز نادانی همه نقش جهان بینی
صفا ده دیده خود را که تا دیدار جان بینی
چو در بند صور باشی همه خاک آیدت گیتی
چو از صورت برون آئی جهان پر گلستان بینی
ز عشق پرده سوز ای دل بعالم آتشی افکن
که تا در زیر هر پرده جمال دلستان بینی
از این و آن حجاب آمد ترا در راه عشق ای دل
چو در دلدار پیوندی نه این بینی نه آن بینی
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه میزاید
بوحدت آی تا خود را همیشه شادمان بینی
تن از دیدار جان مانع شود چشم جهان بین را
حجاب تن چو برداری جمال جان عیان بینی
کف تیره حجاب آمد ز آب صافی ای صوفی
هلا بشکاف این کف را که تا آب روان بینی
صدف تا نشکنی گوهر نیاید در نظر پیدا
چو بشکستی صدف در وی بسی گوهر نهان بینی
سحاب تیره چون آمد ز مهر و مه شود حایل
چو ابر از پیش برخیزد تو مهر و مه عیان بینی
مجرد شو ز خویش آنگه در این دریا قدم درنه
که چون با خویشتن آئی نهنگ جان ستان بینی
اگر با خویشتن عمری بسر در راه او پوئی
نه از مقصد نشان یابی نه این ره را کران بینی
ز خاک درگه مردی بچشم دل بکش گردی
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بینی
ز فیض رحمت ایزد طراز آستین یابی
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بینی
بجیب همت ارزانی بدارالملک ربانی
ز سوی حضرت قدسی جنیبتها روان بینی
پی معراج روحانی برآ زین فرش ظلمانی
که تا بر عرش رحمانی ز جذبه نردبان بینی
براق برق جنبش را چو در میدان برانگیزی
کمینه جای جولانش ز اوج آسمان بینی
در آن میدان چو قلاشان سبکره کی توانی شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بینی
اگر دست غم عشقش عنان همتت گیرد
ملک اندر رکاب آید فلک را همعنان بینی
نقوش نفس شهوانی چو از خاطر برون رانی
رموز سر غیبی را ز خاطر ترجمان بینی
سمند همت ار یابی بهل آرایش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بینی
ز شیطان از چه پرهیزی چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه اندیشی چو حق را پاسبان بینی
ز گفتار و زبان دانی چو در حیرت فرومانی
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بینی
اگر از تن برون آئی درآئی در حریم جان
وگر از خود فنا گردی بقای جاودان بینی
اگر ای طایر قدسی ز حبس تن برون آئی
ز شاخ سدره طوبی نخستین آشیان بینی
بده جان و غمش بستان از ایرا اندرین سودا
نه در دنیا پشیمانی نه در عقبی زیان بینی
خلیل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بینی
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها یابی ز شعله ارغوان بینی
تو از خود ناشده فانی نیابی وصلت باقی
کنار دوست چون یابی که خود را در میان بینی
خیانت چیست میدانی در اینره خویشتن دیدن
ز خود بگذر در او بنگر امین شو تا امان بینی
اگر چون روح ربانی خدا خواهی شرف یابی
وگر چون نفس شهوانی هوا جوئی هوان بینی
ز غیر او ستان دل را چو او را دلستان دانی
ز عیب آخر تبرا کن چو او را غیب دان بینی
ز دست دل مده دردش اگر درمان همیخواهی
مشو دور از بر عیسی چو خود را ناتوان بینی
مشو مغرور این عالم که چون بر هم نهی دیده
نه تاج خسروان یابی نه طغرای طغان بینی
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خیال او بهار اندر خزان بینی
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است این که آنرا مهرگان بینی
ز ویرانی مترس ای جان که چون دل گشت ویرانه
غمش در کنج این ویران چو گنج شایگان بینی
ز کبر و از ریا بگذر بکوی کبریا تا تو
ز قبض و رحمت ایزد ردا و طیلسان بینی
جهان شو از جهان زیرا جهان دیر مغان آمد
که در وی اختر و گردون هم آتش هم دخان بینی
بخاک فرش ظلمانی میالا دامن همت
که تا عرش جهان بانی و رای لامکان بینی
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابی
چو قلب از عشق صافی شد جهان اندر جنان بینی
حسین از دامن مردی بچشم جان بکش گردی
که با این چشم نورانی نشان بی نشان بینی
چو گرد آلوده موئی را زمین بوسی کنی یکدم
ز یمن همتش خود را خداوند زمان بینی
برافشان دست از دستان بیا با دوستان بنشین
که تا ز اسرار روحانی هزاران داستان بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۰
ایکه در اقلیم دلها حاکم و سلطان توئی
جمله عالم یک تن تنها و در وی جان توئی
از که جویم انس دل چون مونس جان یاد تست
با که گویم درد خود هم غایت درمان توئی
گر لب از گفتار بندم هم توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئی
پرده ها انگیختی بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده دیدم شاهد پنهان توئی
قدرتت چوگان و عالم گوی و میدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد میدان توئی
آن و این گفتن مرا عمری حجاب راه بود
چون گشادی چشم من دیدم که این و آن توئی
گر چه ویران شد دل عاشق ز دردت باک نیست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئی
عاشق و معشوق را ای عشق با تو کار نیست
ناله یعقوب و حسن یوسف کنعان توئی
جان رنجور حسین از تو شفا دارد امید
ای خدائی که مفرح بخش رنجوران توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۴
روزم چو شب تیره شد از درد جدائی
ای روشنی دیده غمدیده کجائی
حال من مجروح جگرخسته چه دانی
جانا چو نداری خبر از درد جدائی
گر بهر عیادت قدمی رنجه نکردی
باری چو بمیرم بسر تربتم آئی
از خسته دلان وه که چه فریاد برآید
ناگه تو اگر از در عشاق درآئی
آنرا که چو من صید غم عشق تو گردد
نی پای گریز است و نه امید رهائی
بی درد دلارام نمیگیردم آرام
ای درد دلارام توام عین دوائی
ما همچو حسین از غم تو چاره نداریم
تو چاره جان و دل بیچاره مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
گلی نازک ز گلزار معانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱ - مناجات
خداوندا ز جام عشق کن مست
که در مستی فشانم برجهان دست
لبالب بر لبم نه جام امید
که باشد جرعه حسن طاس خورشید
میی کز بوی او موسی شد از هوش
نه آن می کز دلِ ساغر زند جوش
از آن می نشئه ای در جام انگیز
که گردم همچو می از شوق لبریز
بنوشم باده گر همدم تو باشی
چه بهتر زانکه ساقی هم تو باشی
ز دست دوست خواهم دوستگانی
چه باشد خضر و آب زندگانی
ندانم چون کشم ساغر منِ مست
کز آبِ دست ساقی رفتم از دست
گل داغم، بخندان بی گل باغ
نشان ز الماس شبنم بر گل داغ
کرامت کن دلِ پرودهٔ درد
به خونِ دل نگارین چهرهٔ زرد
جگر کن چاک چاک از خنجر ناز
نمک را مرهم ریش جگر ساز
به تیغ عشق کن رنگین کفن را
زیارت کن شهید خویشتن را
شهید تو نخواهد شمع از کس
تو شمع تربت من باش زان پس
مراهم شمع از نور تو باید
تجلی ختم بر موسی نشاید
اناالحق گفتنم بر تو چه بارست
دو منصوریم گویا قحط دار است
خلافت دادی آدم را به عالم
به من ده حصۀ میراث آدم
ببخشا بر دلم کز غم حزین است
خداوندا! خداوندی همین است
گناهم گرچه عین بی رضایی است
گذشت از وی چه نقصان خدایی است ؟
به بخشایش مکن ممنون رحمت
ز دریا آب می بخشی، چه منّت !
بجز لطف تو موری جم نگردد
خدایی هم به لطفی کم نگردد
ضعیفم خوانده وز غفلت شکایت
ز کج دار و مریز است این حکایت
چرا لطفت نپردازد به کارم
تهی دستی، ترا معذور دارم؟
به نومیدی چه رانی از در خویش
مرانم، شرم دار از چشم درویش
نگردم باز محروم از در تو
ز تو انعام خواهم در خور تو
ز حق رحمت سزد، از بنده تقصیر
عیار بوی آن مشک آمد این سیر
عطایت از خطایم گشت مشهور
چراغ از ظلمت شام است پر نور
امیدی بر تو آنگه بیم محشر
نیازارد پسر گفتار مادر
بفرما تا چه سازد جان رنجور؟
خداوندا زمین سخت آسمان دور
ولی زین ناسپاسی سوخت جانم
چه جای کس که بر خود هم گرانم
که دامان تو گیرد گر نبخشی؟
کریمی گر ببخشی ور نبخشی
گناه من به ترسیدن نیرزد
نمی گویم به بخشیدن نیرزد
گناه بنده بخشیدن چه دشوار
نخواهد بودن از عفو تو بسیار
عتابِ خود مکن ضایع به یکبار
که مشتی خاک را سازی گرفتار
ولی بنده به یک حرفست خرسند
که نومیدی بود کفر از خداوند
سیه نامه که بر عصیان گواه است
جمال عفو را خال سیاه است
به قول و فعل ما دقّت مفرمای
اگر کفرست ور ایمان ببخشای
مسلمان گر ترا جوید به طاعات
به کفر خود کند کافر مناجات
ترا بر نیک و بد فرمان روان است
هر آنچ آید ز تو، نیکی همان است
به فردوس ار نزیبد این کهن چوب
کرم فرمای دوزخ خانگی روب
به آن طاقت که گر آزرده باشم
دمی شکر عذابت کرده باشم
اگر ندهی دلِ صبر از ذمایم
ز شکر دوزخ تو چون برآیم
مسیح از ناامیدی چند افسوس
خدا داری چه غم داری بزن کوس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰ - در صفت معشوق
سخن معشوقۀ عاشق مزاج است
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۹ - ملاقات رام با سهیل وقت برگذشتن سهیل از آسمان به زمین
چو مژده یافت زان اقبال جمشید
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۹ - دیدن راون لشکر رام را به بالای قصر و عتاب کردن وزیران خود را
ز قصر خویش راون در نظاره
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را