عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۲
گرم صدبار میرانی مدامت مدح گو باشم
اگر خون مرا ریزی که بازت خاک کو باشم
بخون آلودهٔ تیغ ویم همدم مده غسلم
بدین تقریب شاید روز محشر سرخ روباشم
بملک عشق گر من بی سر و پایم مکن عیبم
که در میدان عشقت بهرچوگان تو گوباشم
تن ار چون رشته سازم عشق آن یوسف کنم زیبد
ولی چون زال غزال از خریداران او باشم
هوای آن بود بر سر که گیرم گلرخی در بر
بروی سبزهٔ ساغر زنم بر طرف جوباشم
برآنم تا شود چنگم هم آواز ونیم دمساز
بمیخانه نهم پا دست در دست سبو باشم
ز شوق قد او شد اشک طوبی جویبار خلد
همین تنها نه من عمریست کاندر آرزو باشم
مراراندن ز باغ ای باغبان ز انصاف بیرونست
که من از گلشن تو بلبلی قانع ببو باشم
کند گه جای مسجدگه کلیسا گه کنشت اسرار
سخن کوته بهر صورت ترا در جستجو باشم
اگر خون مرا ریزی که بازت خاک کو باشم
بخون آلودهٔ تیغ ویم همدم مده غسلم
بدین تقریب شاید روز محشر سرخ روباشم
بملک عشق گر من بی سر و پایم مکن عیبم
که در میدان عشقت بهرچوگان تو گوباشم
تن ار چون رشته سازم عشق آن یوسف کنم زیبد
ولی چون زال غزال از خریداران او باشم
هوای آن بود بر سر که گیرم گلرخی در بر
بروی سبزهٔ ساغر زنم بر طرف جوباشم
برآنم تا شود چنگم هم آواز ونیم دمساز
بمیخانه نهم پا دست در دست سبو باشم
ز شوق قد او شد اشک طوبی جویبار خلد
همین تنها نه من عمریست کاندر آرزو باشم
مراراندن ز باغ ای باغبان ز انصاف بیرونست
که من از گلشن تو بلبلی قانع ببو باشم
کند گه جای مسجدگه کلیسا گه کنشت اسرار
سخن کوته بهر صورت ترا در جستجو باشم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۳
فغان که سخت بافسوس می رود ایام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۵
اگر فرزانهام بهرچه از زلفت در اغلالم
اگر دیوانهام چون بی نصیب از سنگ اطفالم
دل من نی همین زان ماه مهر آسا نیاساید
غمی از نورسد هر دم از این چرخ کهن سالم
ندارم شوق پرواز گلستان ماهم آوازان
خوشا وقتی که در کنج قفس ریزد پر و بالم
چو تار طرهٔ شمع شب افروزم شده روزم
مثال خال مشکین غزالم تیره احوالم
ز تاب گیسوی آن ماه عالمتاب بیتابم
وز آن برگشته مژگان سیه برگشته اقبالم
چو عمری شد ره پیر قدح پیمانه پیمایم
ز خون پیمانه پرزین گنبد میناست مینالم
دگرگونست دل گوئی دم آخر رسد امشب
مباشید ای خریداران در این شب غافل از حالم
منال از دست چرخ اسرار اگرچه صدجفا بینی
مبادادر گمان افتد کسی کز دوست مینالم
اگر دیوانهام چون بی نصیب از سنگ اطفالم
دل من نی همین زان ماه مهر آسا نیاساید
غمی از نورسد هر دم از این چرخ کهن سالم
ندارم شوق پرواز گلستان ماهم آوازان
خوشا وقتی که در کنج قفس ریزد پر و بالم
چو تار طرهٔ شمع شب افروزم شده روزم
مثال خال مشکین غزالم تیره احوالم
ز تاب گیسوی آن ماه عالمتاب بیتابم
وز آن برگشته مژگان سیه برگشته اقبالم
چو عمری شد ره پیر قدح پیمانه پیمایم
ز خون پیمانه پرزین گنبد میناست مینالم
دگرگونست دل گوئی دم آخر رسد امشب
مباشید ای خریداران در این شب غافل از حالم
منال از دست چرخ اسرار اگرچه صدجفا بینی
مبادادر گمان افتد کسی کز دوست مینالم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۱
بر افتی ای فراق از روزگاران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۴
کلاه دلربائی بر سرش بین
نیاز کج کلاهان بر درش بین
بنفشه سرزده گرد شقایق
بدور یاسمن نیلوفرش بین
نماید دعوی کیش مسیحا
ز لب اعجاز و از خط دفترش بین
گرت خواهش بود سیر گلستان
به سنبل زاره گلبرگ ترش بین
گدازد شمع از رشک جمالش
وزین محنت بسر خاکسترش بین
دلت خواهی شود مرآت حق بین
خدا را درجمال انورش بین
کمر بسته پی تاراج عقلم
ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین
عرق بگرفته جا بر روی آتش
به هم دمساز آب و آذرش بین
بود اسرار مسکینی ولی ز اشک
بیا و دامن پرگوهرش بین
نیاز کج کلاهان بر درش بین
بنفشه سرزده گرد شقایق
بدور یاسمن نیلوفرش بین
نماید دعوی کیش مسیحا
ز لب اعجاز و از خط دفترش بین
گرت خواهش بود سیر گلستان
به سنبل زاره گلبرگ ترش بین
گدازد شمع از رشک جمالش
وزین محنت بسر خاکسترش بین
دلت خواهی شود مرآت حق بین
خدا را درجمال انورش بین
کمر بسته پی تاراج عقلم
ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین
عرق بگرفته جا بر روی آتش
به هم دمساز آب و آذرش بین
بود اسرار مسکینی ولی ز اشک
بیا و دامن پرگوهرش بین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۵
ای رخت برگ گل سور و لبان نیز چنان
سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان
نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین
سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان
سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم
سر نثار قدمت نقد روان نیز چنان
گرچه فحش است بکاغذ دوسه حرفی بنویس
که چو شهد است بیان تو بَنان نیز چنان
غیر محرم به حریم تو و من محرومم
با من اینطور روا نیست به آن نیز چنان
بکمین تا بکمان ناوک کین است ترا
دل خونین هدف تیر تو جان نیز چنان
روزها دیده براه و همه شب ناله و آه
روز اسرار چنین است و شبان نیز چنان
سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان
نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین
سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان
سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم
سر نثار قدمت نقد روان نیز چنان
گرچه فحش است بکاغذ دوسه حرفی بنویس
که چو شهد است بیان تو بَنان نیز چنان
غیر محرم به حریم تو و من محرومم
با من اینطور روا نیست به آن نیز چنان
بکمین تا بکمان ناوک کین است ترا
دل خونین هدف تیر تو جان نیز چنان
روزها دیده براه و همه شب ناله و آه
روز اسرار چنین است و شبان نیز چنان
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۷
فتنه چسان بپا شود خیز بیا که همچنین
آب حیات چون رود جلوه نما که همچنین
عمر دوباره چون گرفت مرده ز لعل عیسوی
چون تو برفتی از برم باز بیا که همچنین
غنچه چگونه بشکفد از دم صبح مشک بیز
دل بگشا از آن دهن نغمه سرا که همچنین
مهرچگونه سرزند از افق فلک بخاک
سایهٔ سرو خود فکن بر سر ما که همچنین
دست قضا چسان کسان در رسن بلا کسان
قید نما بمو ز ذل سلسله ها که همچنین
آتش طور موسوی گر ز تو آرزو کنند
از سر طور دل نما نور و سنا که همچنین
شرح جمال حق ز تو گر طلبند با جلال
از رخ و زلف خویشتن پرده گشا که همچنین
منکر نعمت او مگر بر تو نیفکند نظر
قدس تشبهّت شمر قهر و رضا که همچنین
خواست که شرح آن دهد کاینهٔ تو بهر او
ساخت همه برای تو آینهها که همچنین
کان و نبات و جانور دیو و فرشته چیستند
یک به یک از وجود خود گو به در آ که همچنین
بوقلمون صفت پری هر نفسی به پیکری
چون بودای ز گل بری پر بگشا که همچنین
چیست هلال خود بگو گوشهٔ ابروان من
بدر چسان شود نما خود بخدا که همچنین
اسرار کنز مختفی گر ز تو جستجو کنند
رخصت ناطقه مده نطق و نوا که همچنین
آب حیات چون رود جلوه نما که همچنین
عمر دوباره چون گرفت مرده ز لعل عیسوی
چون تو برفتی از برم باز بیا که همچنین
غنچه چگونه بشکفد از دم صبح مشک بیز
دل بگشا از آن دهن نغمه سرا که همچنین
مهرچگونه سرزند از افق فلک بخاک
سایهٔ سرو خود فکن بر سر ما که همچنین
دست قضا چسان کسان در رسن بلا کسان
قید نما بمو ز ذل سلسله ها که همچنین
آتش طور موسوی گر ز تو آرزو کنند
از سر طور دل نما نور و سنا که همچنین
شرح جمال حق ز تو گر طلبند با جلال
از رخ و زلف خویشتن پرده گشا که همچنین
منکر نعمت او مگر بر تو نیفکند نظر
قدس تشبهّت شمر قهر و رضا که همچنین
خواست که شرح آن دهد کاینهٔ تو بهر او
ساخت همه برای تو آینهها که همچنین
کان و نبات و جانور دیو و فرشته چیستند
یک به یک از وجود خود گو به در آ که همچنین
بوقلمون صفت پری هر نفسی به پیکری
چون بودای ز گل بری پر بگشا که همچنین
چیست هلال خود بگو گوشهٔ ابروان من
بدر چسان شود نما خود بخدا که همچنین
اسرار کنز مختفی گر ز تو جستجو کنند
رخصت ناطقه مده نطق و نوا که همچنین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۸
فلک گشته سرگشتهٔ کوی او
بود روی عالم همه سوی او
همی می رسد بر مشام دلم
ز گل خاصه از اهل دل بوی او
مه و مهر بین بر کمیت فلک
شب و روز اندر تکاپوی او
نه آغاز پیدا نه انجام و هست
تمامی یکی پرتو روی او
شمیم جنان چیست با نگهتش
کجا طوبی و قد دلجوی او
تو و کوثر و سبحهای پارسا
من و جام و زنّار گیسوی او
بدین ضعف کردیم آهنگ عشق
دل و خسته و زور بازوی او
رخم زرد و مویم سفید اشک سرخ
سیه روز و سودائی از موی او
ز اسرار گر سر برد نیست باک
دو گیسوش چوگان سرم گوی او
بود روی عالم همه سوی او
همی می رسد بر مشام دلم
ز گل خاصه از اهل دل بوی او
مه و مهر بین بر کمیت فلک
شب و روز اندر تکاپوی او
نه آغاز پیدا نه انجام و هست
تمامی یکی پرتو روی او
شمیم جنان چیست با نگهتش
کجا طوبی و قد دلجوی او
تو و کوثر و سبحهای پارسا
من و جام و زنّار گیسوی او
بدین ضعف کردیم آهنگ عشق
دل و خسته و زور بازوی او
رخم زرد و مویم سفید اشک سرخ
سیه روز و سودائی از موی او
ز اسرار گر سر برد نیست باک
دو گیسوش چوگان سرم گوی او
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۲
ای مهر همچو مه ز رخت کرده کسب ضو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۳
قد کاد شمسی تخفی شعاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۴
چو ماه چارده دارم نگاری چارده سال
دمیده بر عذارش خط چو برگرد قمر هاله
عرق بنشسته برروی تو یا بر برگ گل شبنم
حباب است این به روی جام می یابرسمن ژاله
بکلگشت چمن بخرام و در طرف گلستان بین
به گل از قامتت سرو و خجل از عارضت لاله
ترا ساغر بلب در بزم غیر و گوش بر مطرب
مرا از خون دل باشد شراب و مطرب از ناله
کنار جویبار دیدهام بنشین تفرج کن
و ماء القلب من عینی علی الخدین سیاله
از آن یکتا هویدا گشت بیحد عکسها آری
بدید آید ز نقطه دایره چون گشت جواله
شکرها ریخت در وصف رخت اسرار از خامه
که جادارد برند قند از خراسان سوی بنگاله
دمیده بر عذارش خط چو برگرد قمر هاله
عرق بنشسته برروی تو یا بر برگ گل شبنم
حباب است این به روی جام می یابرسمن ژاله
بکلگشت چمن بخرام و در طرف گلستان بین
به گل از قامتت سرو و خجل از عارضت لاله
ترا ساغر بلب در بزم غیر و گوش بر مطرب
مرا از خون دل باشد شراب و مطرب از ناله
کنار جویبار دیدهام بنشین تفرج کن
و ماء القلب من عینی علی الخدین سیاله
از آن یکتا هویدا گشت بیحد عکسها آری
بدید آید ز نقطه دایره چون گشت جواله
شکرها ریخت در وصف رخت اسرار از خامه
که جادارد برند قند از خراسان سوی بنگاله
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۵
ای نرگست سحر آفرین لعلت شکرخا آمده
مو عنبرین رو یاسمین زلفت سمن سا آمده
بسته بخونریزی کمر در خانه ای زین جلوه گر
یا معشر الناس الحذر ترکی بیغما آمده
کاکل بدوش آویخته زلف مسلسل ریخته
در شهر شور آمیخته کآشوب دلها آمده
ای آفتاب خاوری رشک بتان آذری
دیگر چو تو از مادری کمتر بدنیا آمده
مه پیش رویش منفعل سرو از قد او پابگل
برهمزن صد ملک دل زان چشم شهلا آمده
اسرار بی برگ نوا تا بیند آن نور خدا
موسی صفت مست لقا دیدار جویا آمده
مو عنبرین رو یاسمین زلفت سمن سا آمده
بسته بخونریزی کمر در خانه ای زین جلوه گر
یا معشر الناس الحذر ترکی بیغما آمده
کاکل بدوش آویخته زلف مسلسل ریخته
در شهر شور آمیخته کآشوب دلها آمده
ای آفتاب خاوری رشک بتان آذری
دیگر چو تو از مادری کمتر بدنیا آمده
مه پیش رویش منفعل سرو از قد او پابگل
برهمزن صد ملک دل زان چشم شهلا آمده
اسرار بی برگ نوا تا بیند آن نور خدا
موسی صفت مست لقا دیدار جویا آمده
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۶
گیرم نقاب برفکنی از رخ چو ماه
کو تاب یک کرشمه و کو طاقت نگاه
یک شمه از طراوت رویت بهار و باغ
یک پرتو از فروغ رخت نور مهر وماه
یکبار رخش نازبرون تا ز و باز بین
عشاق را جبین مذلت بخاک راه
در خون نگر بمالم دل مردمان چشم
بر پا نموده از مژگان رایت سپاه
عزم شکار کرده مرانم که عیب نیست
وقت شکار بودن سگ در قفای شاه
آن مه سپه کشد پی تاراج جان زناز
من میکنم مبارزه با خیل اشک و آه
جز پیش این بتان خداوندگار حسن
در مذهب که بوده روا قتل بیگناه
در ترک و تاز لشکر نازش بملک حسن
کس جان نبرد خاصه تو اسرار از این سپاه
کو تاب یک کرشمه و کو طاقت نگاه
یک شمه از طراوت رویت بهار و باغ
یک پرتو از فروغ رخت نور مهر وماه
یکبار رخش نازبرون تا ز و باز بین
عشاق را جبین مذلت بخاک راه
در خون نگر بمالم دل مردمان چشم
بر پا نموده از مژگان رایت سپاه
عزم شکار کرده مرانم که عیب نیست
وقت شکار بودن سگ در قفای شاه
آن مه سپه کشد پی تاراج جان زناز
من میکنم مبارزه با خیل اشک و آه
جز پیش این بتان خداوندگار حسن
در مذهب که بوده روا قتل بیگناه
در ترک و تاز لشکر نازش بملک حسن
کس جان نبرد خاصه تو اسرار از این سپاه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۷
از مژه گرچشم مستت دست در خنجر زده
نیست بد مستی عجب زان مست کان ساغر زده
برزده آن آتش طلعت بفردوس نعیم
طاق ابروحسنش از خورشید بالاتر زده
ابروی او آبروی ماه نو را ریخته
شمع از آزرم رویش خویش بر آذر زده
خط بطلان زان قد چون نیشکر کلک قدر
برالفهای قد سیمین بران یکسر زده
ای بت چین تیر مژگانت خطا هرگز نرفت
چون خور آسان گرچه در هر لحظه نیرت پرزده
مشت خاکی را نباشد دلربائی اینهمه
کیست این یارب ز روی گلرخان سر بر زده
آنهمه غوغا که در محشر شود نبود عجب
شورش از سودای زلفش در سر محشر زده
در فلک خرگاه مهر از ماه بالاتر زنند
وین هلال ابرویش از مهر و مه برتر زده
طوطی گویای اسرارم شکرریزی کند
گوئی از نوش لبت منقار در شکر زده
نیست بد مستی عجب زان مست کان ساغر زده
برزده آن آتش طلعت بفردوس نعیم
طاق ابروحسنش از خورشید بالاتر زده
ابروی او آبروی ماه نو را ریخته
شمع از آزرم رویش خویش بر آذر زده
خط بطلان زان قد چون نیشکر کلک قدر
برالفهای قد سیمین بران یکسر زده
ای بت چین تیر مژگانت خطا هرگز نرفت
چون خور آسان گرچه در هر لحظه نیرت پرزده
مشت خاکی را نباشد دلربائی اینهمه
کیست این یارب ز روی گلرخان سر بر زده
آنهمه غوغا که در محشر شود نبود عجب
شورش از سودای زلفش در سر محشر زده
در فلک خرگاه مهر از ماه بالاتر زنند
وین هلال ابرویش از مهر و مه برتر زده
طوطی گویای اسرارم شکرریزی کند
گوئی از نوش لبت منقار در شکر زده
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۸
دل مستمند و حیران بهوای آب و دانه
زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه
چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم
نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه
بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل
بسواد اعظم دل نبود جز آن یگانه
همه بر در نیازش که چه در رسد زنازش
همگی ز سوز و سازش بسرود عاشقانه
سمن و چمن هزارش گل و لاله داغدارش
همه نغمه پرده دارش نی و بربط و چغانه
بود اربیان نیارم نگه امیدوارم
کشد ار زبان ندارم ز دل آتشم زبانه
بحریم خلوت یار نبود ره تو اسرار
اگر آرزوی دیدار بودت رو از میانه
زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه
چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم
نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه
بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل
بسواد اعظم دل نبود جز آن یگانه
همه بر در نیازش که چه در رسد زنازش
همگی ز سوز و سازش بسرود عاشقانه
سمن و چمن هزارش گل و لاله داغدارش
همه نغمه پرده دارش نی و بربط و چغانه
بود اربیان نیارم نگه امیدوارم
کشد ار زبان ندارم ز دل آتشم زبانه
بحریم خلوت یار نبود ره تو اسرار
اگر آرزوی دیدار بودت رو از میانه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۰
نه بگویمت که مهری نه بخوانمت که ماهی
که حقیقت تو ناید بعقول ماکماهی
ز من بلا کشیده ز چه رو دلت رمیده
که نمیکنی تو گاهی بمن گدانگاهی
منما جفا و کینه بنمای بی قرینه
حذری ز سوز سینه که کشم ز دستت آهی
بگذشت عمر و تا چند ز بیم طعن دشمن
برهی رود نگار و من بینوا براهی
تو بریز خون و مندیش باین صباحت از حشر
که نیاید از دل کس که باین دهد گواهی
همگی سفید روز و بکنار سبزه خرم
من و اشک سرخ و روز سیهی و رنگ کاهی
چه زیان ملازمان را که تفقدی نمایند
بگدا که نیست بارش بحرم سرای شاهی
من اگرنه در شمارم برهش امیدوارم
که ز تاجور فقیری بنهم بسر کلاهی
تو مزن مرا بخنخر تو مرا مران از این در
که بجز در تو دلبر نبود مرا پناهی
که چنین شدی بدآموز ترا بحق اسرار
که ز حال او نپرسی ز نسیم صبحگاهی
که حقیقت تو ناید بعقول ماکماهی
ز من بلا کشیده ز چه رو دلت رمیده
که نمیکنی تو گاهی بمن گدانگاهی
منما جفا و کینه بنمای بی قرینه
حذری ز سوز سینه که کشم ز دستت آهی
بگذشت عمر و تا چند ز بیم طعن دشمن
برهی رود نگار و من بینوا براهی
تو بریز خون و مندیش باین صباحت از حشر
که نیاید از دل کس که باین دهد گواهی
همگی سفید روز و بکنار سبزه خرم
من و اشک سرخ و روز سیهی و رنگ کاهی
چه زیان ملازمان را که تفقدی نمایند
بگدا که نیست بارش بحرم سرای شاهی
من اگرنه در شمارم برهش امیدوارم
که ز تاجور فقیری بنهم بسر کلاهی
تو مزن مرا بخنخر تو مرا مران از این در
که بجز در تو دلبر نبود مرا پناهی
که چنین شدی بدآموز ترا بحق اسرار
که ز حال او نپرسی ز نسیم صبحگاهی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۱
هذ اغزال هلال السمآء مضناکی
غد الغزالة فی العشق من حیاراکی
ز شوق روی تو گردید گل گریبان چاک
شقیق احمر ذوالکی بعض قتلاکی
ز آهوان نه همین صید اهل دل کردی
سلبت مهجة اهل التقی و لثنا کی
امام شهر بمحراب خود بخود گویاست
بحاجبیک بان صار بعض صرعاکی
همین نه ماه گرفت از فروغ مهر رخت
ذکاء یقتبس النور من محیاکی
ز تار زلف دو تا گر مرا شب تاری است
صباحی اسفر لیلای من ثنایاکی
ز دیده خون رودم محرم دو دیده رود
فدع یودع یا دمع طرفی الباکی
صبا ز دیدهٔ دل گویمت چسان هیهات
وهل اعبر یالروح عنک حاشاکی
گل مراد برآید مرا توچون ببر آئی
اشم نکهته و رد التثم فآکی
اگرچه ورد زبان ورد سوسن و سمن است
فانت قصد ضمیری و کل اسماکی
ز بخت بد چو به بیداریم از او محروم
فلیت عند رقادی سمحت رؤیاکی
ز دوست چشم امید این بود که دید اسرار
سمعت فیه اقاویل کل افاکی
غد الغزالة فی العشق من حیاراکی
ز شوق روی تو گردید گل گریبان چاک
شقیق احمر ذوالکی بعض قتلاکی
ز آهوان نه همین صید اهل دل کردی
سلبت مهجة اهل التقی و لثنا کی
امام شهر بمحراب خود بخود گویاست
بحاجبیک بان صار بعض صرعاکی
همین نه ماه گرفت از فروغ مهر رخت
ذکاء یقتبس النور من محیاکی
ز تار زلف دو تا گر مرا شب تاری است
صباحی اسفر لیلای من ثنایاکی
ز دیده خون رودم محرم دو دیده رود
فدع یودع یا دمع طرفی الباکی
صبا ز دیدهٔ دل گویمت چسان هیهات
وهل اعبر یالروح عنک حاشاکی
گل مراد برآید مرا توچون ببر آئی
اشم نکهته و رد التثم فآکی
اگرچه ورد زبان ورد سوسن و سمن است
فانت قصد ضمیری و کل اسماکی
ز بخت بد چو به بیداریم از او محروم
فلیت عند رقادی سمحت رؤیاکی
ز دوست چشم امید این بود که دید اسرار
سمعت فیه اقاویل کل افاکی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۲
صبا برگو بآن شیرین که گاهی
چه باشد گر کنی برمانگاهی
اگر بر ما گدایان رحمت آری
تو کاندر کشور دل پادشاهی
مدام از عمر برخوردار باشی
اجب ربی رجائی یا الهی
جفا از حد مبر جانا که ترسم
بسوزانم دو عالم را به آهی
ز بیم مدعی تا چند و تا کی
رود دلبر به راهی من براهی
ره دل زد بصورت خوش بیانی
دهد چشمش بدین معنی گواهی
خدا را زان بت خونخوار پرسید
که اسرار حزین دارد گناهی
چه باشد گر کنی برمانگاهی
اگر بر ما گدایان رحمت آری
تو کاندر کشور دل پادشاهی
مدام از عمر برخوردار باشی
اجب ربی رجائی یا الهی
جفا از حد مبر جانا که ترسم
بسوزانم دو عالم را به آهی
ز بیم مدعی تا چند و تا کی
رود دلبر به راهی من براهی
ره دل زد بصورت خوش بیانی
دهد چشمش بدین معنی گواهی
خدا را زان بت خونخوار پرسید
که اسرار حزین دارد گناهی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۴
پا مانده در گل در سرزمینی
جاکرده در دل مهر حبینی
کارم فتاده با شوخ چشمی
دارم نیازی با نازنینی
زد حاصلم برق ای خرمن حسن
رحمی بفرما بر خوشه چینی
ای ابر رحمت لب تشنگی چند
وی برق سرکش تاکی بکینی
بر آستان نی باری است باری
زان بوستان نی گل آستینی
عشقم در آفاق آوازه افکند
حسن چنان راست عشق چنینی
یارب چه باشد کز در درآید
پیک عنایت از پاک بینی
ای سالک ره از خود خبردار
بس رهزنت هست در هر کمینی
ساقی بفرما فکر خمارم
مشکل شود حل از خم نشینی
از زلف رویت آمد پدیدار
در چشم زاهد کفری و دینی
ابروی طاقت هرکس که دیدی
حسن آفرین را کرد آفرینی
در وادی عشق افتاد اسرار
نه خضر راهی نه هم قرینی
جاکرده در دل مهر حبینی
کارم فتاده با شوخ چشمی
دارم نیازی با نازنینی
زد حاصلم برق ای خرمن حسن
رحمی بفرما بر خوشه چینی
ای ابر رحمت لب تشنگی چند
وی برق سرکش تاکی بکینی
بر آستان نی باری است باری
زان بوستان نی گل آستینی
عشقم در آفاق آوازه افکند
حسن چنان راست عشق چنینی
یارب چه باشد کز در درآید
پیک عنایت از پاک بینی
ای سالک ره از خود خبردار
بس رهزنت هست در هر کمینی
ساقی بفرما فکر خمارم
مشکل شود حل از خم نشینی
از زلف رویت آمد پدیدار
در چشم زاهد کفری و دینی
ابروی طاقت هرکس که دیدی
حسن آفرین را کرد آفرینی
در وادی عشق افتاد اسرار
نه خضر راهی نه هم قرینی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۵
خاک در تو ما را به ز آب زندگانی
در سر هوای سرورت عمریست جاودانی
هر درد و غم که داری خواهم بجان که باشد
دردازتوعافیت ها غم از تو شادمانی
دست شکستگان گیر ای صاحب مروت
فریاد خستگان رس ای آنکه میتوانی
نبود پناه ما را جز خاک آستانت
رو بر درکه آریم گر از درت برانی
آن بخت کو که باشم چون بندگانت بخدمت
وان شاه حسن باشد بر تخت حکمرانی
گر تند باد غم داد گلزار عمر بر باد
یا رب نبیند آسیب آن تازه ارغوانی
ترکان چشم مستت غارتگر دل و دین
باشد کرشمهٔ هایت آفات آسمانی
این کاروان آهم از کعبه دل آیند
لعل سرشک اسرار آورده ارمغانی
در سر هوای سرورت عمریست جاودانی
هر درد و غم که داری خواهم بجان که باشد
دردازتوعافیت ها غم از تو شادمانی
دست شکستگان گیر ای صاحب مروت
فریاد خستگان رس ای آنکه میتوانی
نبود پناه ما را جز خاک آستانت
رو بر درکه آریم گر از درت برانی
آن بخت کو که باشم چون بندگانت بخدمت
وان شاه حسن باشد بر تخت حکمرانی
گر تند باد غم داد گلزار عمر بر باد
یا رب نبیند آسیب آن تازه ارغوانی
ترکان چشم مستت غارتگر دل و دین
باشد کرشمهٔ هایت آفات آسمانی
این کاروان آهم از کعبه دل آیند
لعل سرشک اسرار آورده ارمغانی