عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶
شد از بهار خجسته سپاه برد شکسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
بهار امسال خوشتر می نماید
چمن چون نقش آذر می نماید
چنان شد عارض بستان که با او
خط خوبان مزور می نماید
زکحلی برگ و سیمای شکوفه
زمین چرخ پر اختر می نماید
گهی، میغ اشک عاشق می فشاند
گهی، گل روی دلبر می نماید
نشسته در پس هر ذره خاک
دوصد عطار و شکر می نماید
ز نرگس باغ را چشمی رسیده است
که لاله مشک و مجمر می نماید
در این موسم اثیر از یار، محروم
ستم ها بین، که داور می نماید
چمن چون نقش آذر می نماید
چنان شد عارض بستان که با او
خط خوبان مزور می نماید
زکحلی برگ و سیمای شکوفه
زمین چرخ پر اختر می نماید
گهی، میغ اشک عاشق می فشاند
گهی، گل روی دلبر می نماید
نشسته در پس هر ذره خاک
دوصد عطار و شکر می نماید
ز نرگس باغ را چشمی رسیده است
که لاله مشک و مجمر می نماید
در این موسم اثیر از یار، محروم
ستم ها بین، که داور می نماید
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بهار آمد بهار آمد بهار سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا دریوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتش موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی باید
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پرغم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سرفروش آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۴
این نبینی که چو هنگام بهار آید
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید
نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید
همچنان مریم گلها شود آبستن
همچنان عیسی گل بر سر دار آید
گل چو زیباصنمان چهره بیاراید
مرغ دلشیفته او را بکنار آید
همچنان عنتره کاید ببر عیله
یا فزردق که بنزدیک نوار آید
شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بستان چو بهار آید
لحن داودی برخواند هزار آوا
نار نمرودی فاش از گلنار آید
باغ مانند عروسی دو رخش گلگون
سر گیسویش پر مشک تتار آید
یا چو ارژنگ که آراست بچین مانی
از گل و لاله پر از نقش و نگار آید
یا چو ترکی که قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همی روی و عذار آید
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمی باده گسار آید
در خمار آمده چشمانش ز می آری
هر که می خورد فراوان بخمار آید
خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشیار آید
گل خیری چو بتی مقنعه اش زرین
وز زبرجد بکفش چند سوار آید
وان بنفشه صنمی تنش ز بیجاده
ز مردین مرکب همواره سوار آید
بید مشک آمده بر شاخ چنان شیخی
پوستین در بر بالای منار آید
شاخ محرم ز شکوفه است و سحاب از بر
همچو حاجی به منی بهر جمار آید
ارغوان ترکی یاقوت کله باشد
ضیمران شوخی زرینه صدار آید
عارض نسرین همگونه سیمستی
گونه عبهر همرنگ نضار آید
وان شقایق بچمن در بر آذریون
چون دو زندانست که از مرخ و عفار آید
فروردین خیمه اسفند به هم برزد
همچو غازی که پی نهب و اسار آید
راست پنداری کان عامر اسمعیل
در سراپرده مروان حمار آید
نوبهار آمد در باغ بصد خوشی
همچو یاری که بخلوتکه یار آید
دیدکان زاغ سیه چهره بباغ اندر
در پی وصل کواعب چو یسار آید
گفت بایست برانیمش با ذلت
که زماندنش بس عیب و عوار آید
لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از وی بچمن صلصل و سار آید
چنگزن سار شد و نغمه سرا صلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آید
فاخته سازد طنبوره بسرو اندر
نای زن قمری بر شاخ چنار آید
ابر با ماورد از گرد زمین شوید
تا نه بر زلف سمن گرد وغبار آید
باد بر تهنیت باغ بدست اندر
عنبر و کافور از بهر نثار آید
زان می غالیه بوسا تکنی در ده
که نسیم سحری غالیه بار آید
ویژه در خطه گیلان که بمغز اندر
نکهت مشک و گل از رود کنار آید
هر طرف سروی اندر بر شمشادی
چون نگاری که در آغوش نگار آید
از ریاحین همه سو نکهت راح آید
وز عقاقیر هوا بوی عقار آید
بر لب دریا آن سبزه تر گوئی
شاهدان را خط نو گرد عذار آید
آب گه جزر کند گاه بمد کوشد
میغ گه آب شود گاه بخار آید
دیده بگشا و یکی سوی هوا بنگر
کابر چون اشتر بگسسته مهار آید
باد چون پی کند این اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرین چو قدار آید
در حصاریم ز ماه رمضان یارب
شود آیا که فتوحی بحصار آید
می بروی گل نوشاندمان حوری
که گل تازه بر رویش خار آید
گلوی مار را بفشرد بسی روزه
گلوی مینا چندی بفشار آید
زاهد صومعه را گو بیکی ساغر
روزه بشکن که تنت زار و نزار آید
من ازین روزه فگارستم و میترسم
چون دل من دل تو نیز فگار آید
این تکلف را تحمیل بمفتی کن
تا همه کار بسامان و قرار آید
شتر مست کشد بارگران دایم
لاشه لاغر آسوده ز بار آید
هفته ای ماند که ماه رمضان زین در
برود زود و گرفتار بوار آید
نک همانند مریضی است بنزع اندر
که نفسهاش همی بر بشمار آید
عید چون قابض ارواح بر او تازد
نیش زن بر وی چون تافته مار آید
هم از این خان سپنجی بردش آنجا
که بصد حسرت و افسوس دچار آید
غره شعبان دیدی بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نیز سرار آید
باد بر وفق مرادست وزان ارجو
که از این دریا کشتی بکنار آید
من ز فروردین چندان نیمی شادان
که تو گوئی رمضان راهسپار آید
داستان من و ماه رمضان مانا
راست چون واقعه ی کحل و عرار آید
من بقصد او با ناخن و ناب آیم
او بخون من با تیغ و شفار آید
من سوی دکه خمار پناه آرم
او سوی خانه مفتی بفرار آید
روز نوروز که با روزه شود توأم
تازه وردی است همصحبت خار آید
گر رود روزه و نوروز رسد از پی
هست عمری که پس از مرگ و تبار آید
یا ز قومی شود از سفره و آید شهد
یا رقیبی رود از خانه و یار آید
یا وصالی که پس از هجر بتان بینی
یا صباحی است که بعد از شب تار آید
یا بدرگاه خداوند پس از هجرت
کمترین بنده اش را باز گذار آید
آنکه دولت را جوینده فخرستی
آنکه ملت را حامی به دمار آید
میر دریا دل باذل که همه کارش
همچو گفتارش نغز و ستوار آید
خدمتش مایه اقبال و بهی باشد
همتش دافع آفات و مضار آید
در حسب با خرد وکربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آید
هر کجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر کجا آید با عز و وقار آید
نصرت و شوکت و یمنش بیمین آید
دولت و نعمت و یسرش بیسار آید
دست او ابری کاندر نیسان بارد
خوی او بوئی کاندر گلزار آید
عزمش آنگاه که بر خصم همی تازد
هست سیلی که روان از کهسار آید
داورا میرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و دیار آید
مژه در چشمم چون سوزن و خارستی
مو بر اندامم چون افعی و مار آید
چرخ خواهد که مرا بنده کند حاشا
کز چنین کارم ننگستی و عار آید
او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم که ازین کار شنار آید
بندگی بر فلکم عار بود اما
سجده بر خاک توام اصل فخار آید
ور فلک زارم ازین کین بکشد، غم نی
که خداوند مهین مدرک، ثار آید
ای خداوند ز گردون نهراسد آن
که بکوی تو همی در زنهار آید
تو بنامیزد بیضا و عصا داری
چرخ با شعبده چون دیو و سحار آید
اندر آنجا که کلیم و ید بیضا شد
سامری کیست که با عجل و خوار آید
گر بفرمان تو گردنده فلک گردد
همه کاریش بسامان و قرار آید
سیم و زر در همه انظار گرامی شد
لیک اندر نظر پاک تو خوار آید
از کفت نعمت بر خلق رسد چونان
کآب در جدول از انهار و بحار آید
پارس را بیم ز صمصامه عمروستی
روم را هول ز شمشیر ضرار آید
لیک عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرار از دم تیغت بفرار آید
تو نیندیشی اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر کبک هزار آید
جز تو این مردم گیتی همه شومندی
نابکارند و هنرشان نه بکار آید
شید بازند و سوی صید همی تازند
چون پلنگی که بصحرا بشکار آید
یا چو گرگی شده در کسوت میش اندر
یا چه دزدی است که با قافله یار آید
دعوی دانش دارند و ندانند ایچ
که تهی مایه بسی داعیه دار آید
همه طبلند اگر طبل تهی دیدی
در پی نوش رود یا پی خوار آید
همچون آن برجمی از فرط طمع هر یک
در تف آتش بر بوی قتار آید
تو همیونی و فرخنده بنا میزد
که شعارت را فرهنگ دثار آید
در حکمت را طبع تو بود مخزن
زر دانش را فضل تو عیار آید
در بلاغت نبود کفو تو در گیتی
ویژه چون کلکت توقیع نگار آید
پور هارونت شاگرد دبستان شد
پسر یحیی فرمان بر بار آید
بنده ات نیز منستم که همی نامم
از ادیبان و حکیمان بشمار آید
شعر را با لغت پارسی و تازی
هر چه گویم همه نغز و ستوار آید
نه باعنات و تکلف سخنی گویم
نه مرا نسج بدیهت دشوار آید
نه من از معنی شعر دگران آرم
نه مرا قافیت و لفظ معار آید
شاعری دانم بهتر ز لبید اما
شعر زینت بودم نی که شعار آید
هم عروضم هم موسیقی دانم
گرچه زین هر دو مرا یکسره عار آید
هم بجغرافی و هیئت نبود کفوم
چون سخن بر سر کانون و مدار آید
من همیدانم تغییر فصول از چه
و اختلاف از چه بر این لیل و نهار آید
نظر روشنم اندازه شناسستی
اختر طالعم استاره شمار آید
بوالعلاء باید نعلین مرا بوسد
وان غیاث الدین چون غاشیه دار آید
من کلیمستم اگر حکمت نیلستی
من خلیلستم اگر دانش نار آید
آتشین آهم اگر چرخ بود ز آهن
آهنین کوهم اگر غصه شرار آید
خرد منگر بمن ای خواجه مبین خوارم
که بکار آیدت آنچیز که خوار آید
منم آن شاخ کز اقبال تو روئیدم
هر زمان از من صد گونه ثمار آید
فربهی داشتم و چرخ نزارم کرد
که نژادم ز بزرگان نزار آید
پدرانم همه با چرخ بکین بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آید
واندرین نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن باید چون گاه قمر آید
لیک فضل از متقدم شده کو گوید
«چند گوئی که چو هنگام بهار آید»
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید
نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید
همچنان مریم گلها شود آبستن
همچنان عیسی گل بر سر دار آید
گل چو زیباصنمان چهره بیاراید
مرغ دلشیفته او را بکنار آید
همچنان عنتره کاید ببر عیله
یا فزردق که بنزدیک نوار آید
شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بستان چو بهار آید
لحن داودی برخواند هزار آوا
نار نمرودی فاش از گلنار آید
باغ مانند عروسی دو رخش گلگون
سر گیسویش پر مشک تتار آید
یا چو ارژنگ که آراست بچین مانی
از گل و لاله پر از نقش و نگار آید
یا چو ترکی که قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همی روی و عذار آید
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمی باده گسار آید
در خمار آمده چشمانش ز می آری
هر که می خورد فراوان بخمار آید
خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشیار آید
گل خیری چو بتی مقنعه اش زرین
وز زبرجد بکفش چند سوار آید
وان بنفشه صنمی تنش ز بیجاده
ز مردین مرکب همواره سوار آید
بید مشک آمده بر شاخ چنان شیخی
پوستین در بر بالای منار آید
شاخ محرم ز شکوفه است و سحاب از بر
همچو حاجی به منی بهر جمار آید
ارغوان ترکی یاقوت کله باشد
ضیمران شوخی زرینه صدار آید
عارض نسرین همگونه سیمستی
گونه عبهر همرنگ نضار آید
وان شقایق بچمن در بر آذریون
چون دو زندانست که از مرخ و عفار آید
فروردین خیمه اسفند به هم برزد
همچو غازی که پی نهب و اسار آید
راست پنداری کان عامر اسمعیل
در سراپرده مروان حمار آید
نوبهار آمد در باغ بصد خوشی
همچو یاری که بخلوتکه یار آید
دیدکان زاغ سیه چهره بباغ اندر
در پی وصل کواعب چو یسار آید
گفت بایست برانیمش با ذلت
که زماندنش بس عیب و عوار آید
لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از وی بچمن صلصل و سار آید
چنگزن سار شد و نغمه سرا صلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آید
فاخته سازد طنبوره بسرو اندر
نای زن قمری بر شاخ چنار آید
ابر با ماورد از گرد زمین شوید
تا نه بر زلف سمن گرد وغبار آید
باد بر تهنیت باغ بدست اندر
عنبر و کافور از بهر نثار آید
زان می غالیه بوسا تکنی در ده
که نسیم سحری غالیه بار آید
ویژه در خطه گیلان که بمغز اندر
نکهت مشک و گل از رود کنار آید
هر طرف سروی اندر بر شمشادی
چون نگاری که در آغوش نگار آید
از ریاحین همه سو نکهت راح آید
وز عقاقیر هوا بوی عقار آید
بر لب دریا آن سبزه تر گوئی
شاهدان را خط نو گرد عذار آید
آب گه جزر کند گاه بمد کوشد
میغ گه آب شود گاه بخار آید
دیده بگشا و یکی سوی هوا بنگر
کابر چون اشتر بگسسته مهار آید
باد چون پی کند این اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرین چو قدار آید
در حصاریم ز ماه رمضان یارب
شود آیا که فتوحی بحصار آید
می بروی گل نوشاندمان حوری
که گل تازه بر رویش خار آید
گلوی مار را بفشرد بسی روزه
گلوی مینا چندی بفشار آید
زاهد صومعه را گو بیکی ساغر
روزه بشکن که تنت زار و نزار آید
من ازین روزه فگارستم و میترسم
چون دل من دل تو نیز فگار آید
این تکلف را تحمیل بمفتی کن
تا همه کار بسامان و قرار آید
شتر مست کشد بارگران دایم
لاشه لاغر آسوده ز بار آید
هفته ای ماند که ماه رمضان زین در
برود زود و گرفتار بوار آید
نک همانند مریضی است بنزع اندر
که نفسهاش همی بر بشمار آید
عید چون قابض ارواح بر او تازد
نیش زن بر وی چون تافته مار آید
هم از این خان سپنجی بردش آنجا
که بصد حسرت و افسوس دچار آید
غره شعبان دیدی بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نیز سرار آید
باد بر وفق مرادست وزان ارجو
که از این دریا کشتی بکنار آید
من ز فروردین چندان نیمی شادان
که تو گوئی رمضان راهسپار آید
داستان من و ماه رمضان مانا
راست چون واقعه ی کحل و عرار آید
من بقصد او با ناخن و ناب آیم
او بخون من با تیغ و شفار آید
من سوی دکه خمار پناه آرم
او سوی خانه مفتی بفرار آید
روز نوروز که با روزه شود توأم
تازه وردی است همصحبت خار آید
گر رود روزه و نوروز رسد از پی
هست عمری که پس از مرگ و تبار آید
یا ز قومی شود از سفره و آید شهد
یا رقیبی رود از خانه و یار آید
یا وصالی که پس از هجر بتان بینی
یا صباحی است که بعد از شب تار آید
یا بدرگاه خداوند پس از هجرت
کمترین بنده اش را باز گذار آید
آنکه دولت را جوینده فخرستی
آنکه ملت را حامی به دمار آید
میر دریا دل باذل که همه کارش
همچو گفتارش نغز و ستوار آید
خدمتش مایه اقبال و بهی باشد
همتش دافع آفات و مضار آید
در حسب با خرد وکربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آید
هر کجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر کجا آید با عز و وقار آید
نصرت و شوکت و یمنش بیمین آید
دولت و نعمت و یسرش بیسار آید
دست او ابری کاندر نیسان بارد
خوی او بوئی کاندر گلزار آید
عزمش آنگاه که بر خصم همی تازد
هست سیلی که روان از کهسار آید
داورا میرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و دیار آید
مژه در چشمم چون سوزن و خارستی
مو بر اندامم چون افعی و مار آید
چرخ خواهد که مرا بنده کند حاشا
کز چنین کارم ننگستی و عار آید
او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم که ازین کار شنار آید
بندگی بر فلکم عار بود اما
سجده بر خاک توام اصل فخار آید
ور فلک زارم ازین کین بکشد، غم نی
که خداوند مهین مدرک، ثار آید
ای خداوند ز گردون نهراسد آن
که بکوی تو همی در زنهار آید
تو بنامیزد بیضا و عصا داری
چرخ با شعبده چون دیو و سحار آید
اندر آنجا که کلیم و ید بیضا شد
سامری کیست که با عجل و خوار آید
گر بفرمان تو گردنده فلک گردد
همه کاریش بسامان و قرار آید
سیم و زر در همه انظار گرامی شد
لیک اندر نظر پاک تو خوار آید
از کفت نعمت بر خلق رسد چونان
کآب در جدول از انهار و بحار آید
پارس را بیم ز صمصامه عمروستی
روم را هول ز شمشیر ضرار آید
لیک عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرار از دم تیغت بفرار آید
تو نیندیشی اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر کبک هزار آید
جز تو این مردم گیتی همه شومندی
نابکارند و هنرشان نه بکار آید
شید بازند و سوی صید همی تازند
چون پلنگی که بصحرا بشکار آید
یا چو گرگی شده در کسوت میش اندر
یا چه دزدی است که با قافله یار آید
دعوی دانش دارند و ندانند ایچ
که تهی مایه بسی داعیه دار آید
همه طبلند اگر طبل تهی دیدی
در پی نوش رود یا پی خوار آید
همچون آن برجمی از فرط طمع هر یک
در تف آتش بر بوی قتار آید
تو همیونی و فرخنده بنا میزد
که شعارت را فرهنگ دثار آید
در حکمت را طبع تو بود مخزن
زر دانش را فضل تو عیار آید
در بلاغت نبود کفو تو در گیتی
ویژه چون کلکت توقیع نگار آید
پور هارونت شاگرد دبستان شد
پسر یحیی فرمان بر بار آید
بنده ات نیز منستم که همی نامم
از ادیبان و حکیمان بشمار آید
شعر را با لغت پارسی و تازی
هر چه گویم همه نغز و ستوار آید
نه باعنات و تکلف سخنی گویم
نه مرا نسج بدیهت دشوار آید
نه من از معنی شعر دگران آرم
نه مرا قافیت و لفظ معار آید
شاعری دانم بهتر ز لبید اما
شعر زینت بودم نی که شعار آید
هم عروضم هم موسیقی دانم
گرچه زین هر دو مرا یکسره عار آید
هم بجغرافی و هیئت نبود کفوم
چون سخن بر سر کانون و مدار آید
من همیدانم تغییر فصول از چه
و اختلاف از چه بر این لیل و نهار آید
نظر روشنم اندازه شناسستی
اختر طالعم استاره شمار آید
بوالعلاء باید نعلین مرا بوسد
وان غیاث الدین چون غاشیه دار آید
من کلیمستم اگر حکمت نیلستی
من خلیلستم اگر دانش نار آید
آتشین آهم اگر چرخ بود ز آهن
آهنین کوهم اگر غصه شرار آید
خرد منگر بمن ای خواجه مبین خوارم
که بکار آیدت آنچیز که خوار آید
منم آن شاخ کز اقبال تو روئیدم
هر زمان از من صد گونه ثمار آید
فربهی داشتم و چرخ نزارم کرد
که نژادم ز بزرگان نزار آید
پدرانم همه با چرخ بکین بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آید
واندرین نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن باید چون گاه قمر آید
لیک فضل از متقدم شده کو گوید
«چند گوئی که چو هنگام بهار آید»
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۲
جهان جوان شد و عمر دوباره باز آورد
بروی بهمن و اسفند در فراز آورد
رسید عید همایون و باد فروردین
دوباره شاخ سمن را باهتزاز آورد
عروس شاخ که او را شد است نامیه شوی
بحجله رفت و صبا را به پیشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت کابین لیک
ز عود و غالیه و مشک تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله های رنگارنگ
ز جامه ختن و دیبه طراز آورد
دهان غنچه گشاید درون تنگدلان
مگر حدیثی از آن لعل دلنواز آورد
گرفت لاله بفتوای پیر عشق قدح
برای عارف و عامی خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشانی از شکن طره ایاز آورد
بتا بباغ طرب کن که در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسیم مرغ سخنگوی و شاخ بیجان را
چو زاهدان بمناجات و در نماز آورد
همی تو گوئی روح القدس ز بهر امید
بخاک قله هفتم سر نیاز آورد
شها نظام جهان آنگهی بسامان شد
که از ذخایر مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درین جهان جاوید
که کردگار ترا معدلت طراز آورد
ز حکمت تو کتابی بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شهابی بدفع آز آورد
لباس مکرمتت را ز علم و فضل و کمال
خدای آسترو ابره و طراز آورد
نکرد دست کسی را ز دامنت کوتاه
ز بسکه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آنکس هوای خلد کند
که رخ ز ملک حقیقت سوی مجاز آورد
مهین خدای بسوی تو خوانده دلها را
چنانکه معتمرین را سوی حجاز آورد
بنیم جو نخرد افسر شهی آن سر
که از غبار رهت تاج امتیاز آورد
بلوح امکان حکم ترا دبیر قضا
نبشت و پیک شرف زو گرفت و باز آورد
برای دیده و حلقوم دشمنانت نیز
سنان جانشکر و زهر جانگداز آورد
بروی بهمن و اسفند در فراز آورد
رسید عید همایون و باد فروردین
دوباره شاخ سمن را باهتزاز آورد
عروس شاخ که او را شد است نامیه شوی
بحجله رفت و صبا را به پیشباز آورد
ز لعل و بسد و مرجان گرفت کابین لیک
ز عود و غالیه و مشک تر جهاز آورد
بصحن باغ درون حله های رنگارنگ
ز جامه ختن و دیبه طراز آورد
دهان غنچه گشاید درون تنگدلان
مگر حدیثی از آن لعل دلنواز آورد
گرفت لاله بفتوای پیر عشق قدح
برای عارف و عامی خط جواز آورد
بنفشه بر طرف جو بطالع محمود
نشانی از شکن طره ایاز آورد
بتا بباغ طرب کن که در ره تو صبا
بنفشه و سمن و سرو و گل فراز آورد
نسیم مرغ سخنگوی و شاخ بیجان را
چو زاهدان بمناجات و در نماز آورد
همی تو گوئی روح القدس ز بهر امید
بخاک قله هفتم سر نیاز آورد
شها نظام جهان آنگهی بسامان شد
که از ذخایر مهر تو برگ و ساز آورد
اساس عدل بماند درین جهان جاوید
که کردگار ترا معدلت طراز آورد
ز حکمت تو کتابی بشرح عقل نگاشت
ز همت تو شهابی بدفع آز آورد
لباس مکرمتت را ز علم و فضل و کمال
خدای آسترو ابره و طراز آورد
نکرد دست کسی را ز دامنت کوتاه
ز بسکه دامن فضل ترا دراز آورد
از آستان تو آنکس هوای خلد کند
که رخ ز ملک حقیقت سوی مجاز آورد
مهین خدای بسوی تو خوانده دلها را
چنانکه معتمرین را سوی حجاز آورد
بنیم جو نخرد افسر شهی آن سر
که از غبار رهت تاج امتیاز آورد
بلوح امکان حکم ترا دبیر قضا
نبشت و پیک شرف زو گرفت و باز آورد
برای دیده و حلقوم دشمنانت نیز
سنان جانشکر و زهر جانگداز آورد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
باد نوروزی ز روی گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مژده ای دل که شهنشاه جهان باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
حزین منشین که نوروز بهار است
جهان چون خضر خطت سبزه زار است
بهار افروخت زینت در گلستان
محل فیض سیر گلعذار است
گل و سنبل پریشان از صبا شد
فراز و شیب صحرا لاله زار است
به یک سو نوحه گر قمری ز کوکو
نوای بلبل و صوت هزار است
چمن زینت فزا شد از بهاران
رخ یارم همیشه نوبهار است
از آن با گل شود با منطقی شرط
رخ و گیسوی او لیل و نهار است
ندارم طاقت دوری ز وصلش
چو گل جانان و طغرل همچو خار است
جهان چون خضر خطت سبزه زار است
بهار افروخت زینت در گلستان
محل فیض سیر گلعذار است
گل و سنبل پریشان از صبا شد
فراز و شیب صحرا لاله زار است
به یک سو نوحه گر قمری ز کوکو
نوای بلبل و صوت هزار است
چمن زینت فزا شد از بهاران
رخ یارم همیشه نوبهار است
از آن با گل شود با منطقی شرط
رخ و گیسوی او لیل و نهار است
ندارم طاقت دوری ز وصلش
چو گل جانان و طغرل همچو خار است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بس که اندر باغ از جنت اثر دارد بهار
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
جامه ای همچون پر طوطی به بر دارد بهار
دم به دم آئینه سان در عشرت آباد چمن
شاهد گل های رنگین جلوه گر دارد بهار
از خط ریحان لعل او مرا معلوم شد
بر لب دریای رحمت نیلوفر دارد بهار!
می رساند شیر اندر کام طفلان نبات
از تقاضای موالیدش خبر دارد بهار
بسته محمل رنگ گل بر ناقه باد صبا
گوئیا زین باغ آهنگ سفر دارد بهار
چون نگه در آشیانش حاجت پرواز نیست
بس که از رنگ پریدن بال و پر دارد بهار!
آنقدر در باغ امکان کرده سامان کرم
شاخ هر نخلی که بینی پر ثمر دارد بهار
از شعاع شعله هر صفحه گل روشن است
بس که از اعجاز یاقوتی خبر دارد بهار
در گریبان تأمل فرصت اندیشه نیست
دامنی از راه سرعت بر کمر دارد بهار
صد چمن گل گر نماید پیش چشمش جلوه ای
کی به غیر از رنگ و بو مد نظر دارد بهار؟!
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
چشم وا کن رنگ و اسرار دگر دارد بهار!
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح گلشنی
ساقی بده جام می رونق گلزار شد
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴