عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غم‌خواره را خاری نهی
بس کم آزار می‌نپندارم که تو
مهر بر چون من کم‌آزاری نهی
هر کجا برداری انگشت جفا
زود بر حرف وفاداری نهی
هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سر و کاری نهی
پای اگر در کار من ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی
ور ببخشی بوسهٔ آخر به لطف
مرهمی بر جان افگاری نهی
کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بی‌کاری نهی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ز بدخوئی دمی خو وانکردی
مراعاتی بجای ما نکردی
بر آن خوی نخستینی که بودی
از آن یک‌ذره کمتر وانکردی
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی، کاینجا نکردی
کجا یک وعده‌ام دادی که در پی
هزار امروز را فردا نکردی
پی یک بوسه گرد پایهٔ حوض
بسی گشتم، تو دل دریا نکردی
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
تا لوح جفا درست کردی
سر کیسهٔ عهد سست کردی
ای من سگ تو، تو بر سگ خویش
بسیار جفای چست کردی
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندان که مراد توست کردی
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چه کرد این بنده جز آزاد مردی
که گرد خاطر او برنگردی
بدل گفتی نخواهم جست، جستی
جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشت
چه باشد این ورق را در نوردی
دل من مست توست او را میفکن
که مستان را فکندن نیست مردی
کجا یارم که با تو باز کوشم
که تو با رستم ای جان هم نبردی
چه سود ار من رسم در گرد اسبت
که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی
برای آنکه نقش تو نگارند
دل خاقانی آمد لاجوردی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مطلع دوم
کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم
من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است
از دریچهٔ گوش می‌بیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهٔ دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - قصیده
هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد
هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند
کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار
دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد
آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شروان شاه
صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند
کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او
گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند
زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در بیان عشق و گوشه نشینی و ستایش عصمة الدین خواهر منوچهر
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا
بی‌سپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک
گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان
از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت
هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم
هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز
خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان
کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود
این رطب بی‌استخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید
هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد
هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است
از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست
از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان
کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم
در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت
قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد
بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را
مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض
مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک
کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من
قبله‌گاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است
رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است
کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر
بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است
من فراق این و آن خواهم گزید
سال‌ها رای ریاضت داشتم
از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد
این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت
بر خدای غیب‌دان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر
آفرین از قدسیان خواهم گزید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم
گنج دولت می‌شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم
خنده در لب گوئی اهلی داشتی
گریه در بر گویم آری داشتم
من نبودم بی‌دل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم
آن نه یار آن یادگار عمر
بس به آئین یادگاری داشتم
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم
هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم
انده آن خوردم که بایستی مرا
کاندر انده اختیاری داشتم
آن دل دل کو که در میدان لهو
از طرب دلدل سواری داشتم
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم
نی بدم آتش ز من در من فتاد
کاندرون دل شراری داشتم
کس مرا باور ندارد کز نخست
کار ساز و ساز کاری داشتم
من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم
هم نپندارم که یاری داشتم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم
به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمه‌ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم
توکل سرا هست چو نحل‌خانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهن‌ربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمی‌زاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲ - مطلع دوم
ناگذران دل توئی کز طرب آشناتری
خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کرده‌ام
حد وفا همین بود، جور ز حد چه می‌بری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب می‌خوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه می‌کنم
جوجوم از چه می‌کنی چیست بهانه بی زری
بر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز ران
تا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گری
نور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنند
چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری
از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد
خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
گر من به وفای عشق آن حور نسب
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا همای داده است لقب
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
بپذیر دلی را که پراکندهٔ توست
برگیر شکاری که هم افکندهٔ توست
با صد گنه نکرده خاقانی را
گر زنده گذاری ار کشی بندهٔ توست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر
من بر سر اینم آن او او داند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۰
با آنکه به هیچ جرم رای آوردم
صد ره به تو عذر جان فزای آوردم
گر عذر مرا نمی‌پذیری مپذیر
من بندگی خویش به جای آوردم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۱
غمخوار توام غمان من من دانم
خون‌خوار منی زیان من من دانم
تو ساز جفا داری و من سوز وفا
آن تو تو دانی، آن من من دانم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۸
خاقانی را غم نو و درد کهن
آورد بدین یک نفس و نیم سخن
تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنم
چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - من در مرنجم و سخن من به قیروان
مقصور شد مصالح کار جهانیان
بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من
بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی
او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلت گریست او
کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
البته هیچکس بنیندیشد این سخن
کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟
نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان
با این دل شکسته و با دیدهٔ ضعیف
سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،
از من همی هراسند آنان که سال‌ها
ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان
گیرم که ساخته شوم از بهر کارزار
بیرون جهم ز گوشهٔ این سمج ناگهان،
با چند کس برآیم در قلعه؟ گرچه من
شیری شوم دژ آگه و پیلی شوم دمان
پس بی‌سلاح جنگ چگونه کنم مگر
مر سینه را سپر کنم و پشت را کمان؟
زیرا که سخت گشته‌ست از رنج انده این
چونان که چفته گشته‌ست از بار محنت آن
دانم که کس نگردد از بیم گرد من
زین گونه شیرمردی من چون شود عیان؟!
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است
یارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقةالملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده است چرخ پیر
یار است رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو بر خویشتن دمد
ز آهنش ضمیران دمد از خار ارغوان
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم هیبت تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز
ندهد زمانه راندهٔ کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ
یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان
گرید همی نیاز جهان از عطای تو
خندد همی عطای تو بر گنج شایگان
نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود
نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان
پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان
جاه ترا سعادت چون روز را ضیا
عزم ترا کفایت چون تیغ را فسان
گر نه ز بهر نعمت بودی، بدان درست
از فصل‌های سال نبودی ترا خزان
از بهر دیده و دل بدخواه تو فلک
سازد همی حسام و طرازد همی سنان
بیمت چو تیغ سر بزند دشمن ترا
گر چون قلم نبندد پیشت میان به جان
از تو قرین نصرت و اقبال دولت است
ملک علاء دولت و دین صاحب قران
والله که چشم چرخ جهاندیده هیچ وقت
چون من ندیده بنده و چون تو خدایگان
ای بر هوات خلق همه سود کرده، من
بر مایهٔ هوات چرا کرده‌ام زیان؟
اندر ولوع خدمت خویش اعتقاد من
دانی همی و داند یزدان غیبدان
چون بلبلان نوای ثناهای تو زدم
تا کرد روزگار مرا اندر آشیان
آن روی و قد بوده چو گلنار و ناروان
با رنگ زعفران شد و با ضعف خیزران
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان
آکنده دل چو نار ز تیمار و هر دو رخ
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان
تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پای
هست این دو دیده گویی از خون دو ناودان
بندم همی چه باید کامروز مرمرا
بسته شود دو پای به یک تار ریسمان
چون تار پرنیان تنم از لاغری و من
مانم همی به صورت بی‌جان پرنیان
چندان دروغ گفت نشاید، که شکر هست
از روی مهربانی نز روی سوزیان
در هیچ وقت بی‌شفقت نیست کوتوال
هر شب کند زیادت بر من دو پاسبان
گوید نگاهبانم: گر بر شوی به بام
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان!
در سمج من دکانی چون یک بدست نیست
نگذاردم که هیچ نشینم بر آن دکان
این حق بگو چگونه توانم گزاردن
کاین خدمتم کنند همیدون به رایگان!
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار
بی‌آلت و سلاح بزد راه کاروان
چون دولتی نمود مرا محنتی فزود
بی‌گردن ای شگفت نبوده است گرد ران
من راست خود بگویم، چون راست هیچ نیست
خود راستی نهفتن هرگز کجا توان
بودم چنان که سخت به اندام کارها
راندم همی به دولت سلطان کامران
بر کوه رزم کردم و در بیشه صف درید
در حمله بر نتافتم از هیچ کس عنان
هر هفت روز کردم جنگی، به هفت روز
در قصه‌ها نخواندم جز جنگ هفتخوان
اقبال شاه بود و جوانی و بخت نیک
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن
در روزگار جستم تا پیش من بجست
در روزگار جستن کاری است کالامان
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر
هرچه آن ز وی بیافته بودم یکان یکان
اکنون در این مرنجم در سمج بسته در
بر بند خود نشسته چو بر بیضه ماکیان
رفتن مرا ز بند به زانوست یا به دست
خفتن چو حلقه‌هاش نگون است یا ستان
در یک درم ز زندان با آهنی سه من
هر شام و چاشت باشم در یوبهٔ دونان
سکباجم آرزو کند و نیست آتشی
جز چهره‌ای به زردی مانند زعفران
نی نی نه راست گفتم کز ابر جود تو
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان
خواهم همی که دانم با تو، به هیچ وقت
گویی همی دریغ که باطل شود فلان؟
آری به دل که همچو دگر بندگان نیک
مسعود سعد خدمت من کرد سالیان؟
این گنبد کیان که بدین گونه بی‌گناه
برکند و بر کشفت مرا بیخ و خانمان
معذور دارمش که شکایت مرا ز تست
نه بود و هست بندهٔ تو گنبد کیان؟
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟
از بهر من بگوی مر او را که هان و هان!
مسعود سعد بندهٔ سی ساله من است
تو نیز بندهٔ منی این قدر را بدان
کان کس که بندگی کندم کی رضا دهم
کو را به عمر محنتی افتد به هیچ سان
ای داده جاه تو به همه دولتی نوید
ای کرده جود تو به همه نعمتی ضمان
در پارسی و تازی،در نظم و نثر کس
چون من نشان نیارد گویا و ترجمان
بر گنج و بر خزینهٔ دانش ندیده‌اند
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد
اندر تن فصاحت گردد روان روان
من در شب سیاهم و نام من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا
جز تو که را رسد به بزرگی من گمان
آرایشی بود به ستایشگری چو من
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان
ای آفتاب روشن تابان روزگار
کرده است روزگار فراوانم امتحان
گرچه ز هیچ حبس ندیدم من این عنا
نه هیچ وقت خوانده‌ام از هیچ داستان
معزول نیست طبع من از نظم اگرچه هست
معزول از نوشتن این گفته‌ها بنان
چون نیست بر قلمدان دست مرا سبیل
باری مرا اجازت باشد به دوکدان!
تا دولت است و بخت که دل‌ها از آن و این
همواره تازه باشد و پیوسته شادمان
هر ساعتی ز دولت شمعی دگر فروز
هر لحظه‌ای ز بخت نهالی دگر نشان
تا فرخی بپاید در فرخی بپای
تا خرمی بماند در خرمی بمان
از هرچه خواستند بدادی تو داد خلق
اکنون تو داد خویش ز دولت همی ستان
بنیوش قصهٔ من و آن گه کریم وار
بخشایش آر بر من بدبخت گم نشان
تا شکر گویمت ز دماغی همه خرد
تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان
چون شکر من تو نشنوی از هیچ شکر گو
چون مدح من تو نشنوی از هیچ مدح خوان
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا
آرم زبان به شکر و ثنای تو در دهان
و آن گه که بی‌ثنای تو باشد زبان من
اندر جهان چه فایده دارد مرا زبان؟
ای باد نوبهاری ای مشکبوی باد
این مدح من بگیر و به آن آستان رسان
بوالفتح راوی آن که چو او نیست این مدیح
یا در سراش خواند یا نه به وقت خوان
دانم که چون بخواند احسنت‌ها کنند
قاضی خوش حکایت و لؤلؤی ساربان
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۳ - شادم بدان که هستی استاد من
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
ای رونی‌یی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
در کوره‌ای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و بارهٔ چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا