عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
جان اولماز ایسه
جان اولماز ایسه، سن تکی جانان یئتر منه
وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه
هیجرون جفاسی ائیله یاخوبدور بو کؤنلومی،
هر شب قاپوندا، ناله و افغان یئتر منه
ظلمت ایچینده، آب حیات ایستمز کؤنول،
لعلون، زلا‌لی چشمه ی حیوان یئتر منه
زاهد! قووارایسن منی میخانه‌دن بو گون!
روز ازلده یار ایله پیمان یئتر منه
گر چی،"خطایی"، گئتدی الوندن وصا‌ل دوست،
هر دم خیا‌ل دیده ده مهمان یئتر منه
گئتدی اول دلبر، بسی درد و بلا قالدی منه،
نی بلا، بل کیم، یوکوش جور و جفا قالدی منه
مونجا گلدیم من گدایه هئچ عنایت قیلمادون،
ائشیگونده قالدوغیم دست دعا قالدی منه
مژده گلدی دلستانومدن کی، قتل اولدی رقیب،
شکر کیم، بیگانه گئتدی، آشنا قالدی منه
آنجه کوکب کیمی، یاش تؤکدی، غموندن گؤز‌لریم،
یئر ایله، گؤگ ایله، کیواندا باخا قالدی منه
ای "خطایی"! زولفو تک آریندی یوز‌دن زنگبار،
دلبر چین و ختن، خوب "ختا" قالدی منه
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اعرابلر
رخلرون مصحف، نیگارا! خط لرون اعرابلر
باخدوم، اول یوزون منه فتح اولدی یوزمین باب لر
ذرّه ایدوم، گون تکی، عالمده مشهور اولموشام
تا منه دوشدی سنون مهر رخندن تاب لر
گر سنون یوزون دگول عاشیق لر ایچون قبله گاه
پس ندن بولدی هلال قاشلارون محراب لر؟
تا سنون زولف و رخونی گورمیشیم هر صبح و شام
گئجه- گوندوز، گریه دن گلمز گوزومه خواب لر
چین زولفون بندینه دوشدی "خطایی" خسته دل
شربت لعلوندور اونا قند ایلن عنّاب لر
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۷
بهردم از غمش هیها ولی یاریست بی پرواه
ندارم غیر او ماوی، ولی یاریست بی پرواه
ز عشق آن پری سوزم، درون خویش میجوشم
تبه شد کار امرورزم، ولی یاریست بی پرواه
به عقل خویش معقولم، به نزد خلق مجنونم
نشانه وار این جانم ، ولی یاریست بی پرواه
طریق عشق می دانم، ز درد اوراق میخوانم
برخ دلدار مفتونم، ولی یاریست بی پرواه
شبی بازی در اندازم، شود ظاهر همه رازم
سر خود را فدا سازم، ولی یاریست بی پرواه
منم یاری نه آن یارم که دل از دوست بر دارم
بهر دم خون جگر خوارم، ولی یاریست بی پرواه
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۹
باجام باده ساقی، فی الصبح مرحبا
بالعین انتظارم، الوصل مرحبا
کس نیست همچو من که اسیر مجستم
محنت بسی کشیدم یا نور مرحبا
در دل خیال وصلت، در راه انتظار
شب و روز بیقرارم محبوب مرحبا
کس نیست یار ما که بنوشد شراب عشق
با ما بده تو باده باجام مرحبا
جان را ز درد دوری غمها بسی رسید
دل و جان فدای بادا مطلوب مرحبا
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۱
مبتلا در عشق گشتم ، صبر ما یاران کجاست
سخت بیماریست در جان مرهم جانان کجاست
من ز سوز هجر او خون گریه کردم روز و شب
طاقت دوری ندارم، شاه غمخواران کجاست
از برای دیدن رخ ماه وش دلدار خویش
شوق در جانم بسی آن ماه مشتاقان کجاست
اشتیاق از حد گذشته جانب جانان ما
وصل جانان کی شود آن گلشن شاهان کجاست
ماسوی المحبوب شوقی نیست در جان مرا
گلرخ و سیمین تن و آن نرگس مستان کجاست
این نهال بدن من از تشنگی گشت ست خشک
جوی دهانم خشک گشته، آن ابر باران کجاست
گرد کویش گریه کرده یار بهر یار خویش
لب لسانم خشک گشته بحر بی پایان کجاست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۲
آشفته دل خویش درین دار فنائیم
بنمائی رخ خویش که مشتاق لقائیم
کس نیست چو ما بیدل در هجر تو ای یار
مغموم درین عالم بافقر و فنائیم
با ما ستم و ظلم مکن جور و جفا را
کوتاه بکن قصه که مهجور بماندیم
کس نیست که تدبیر کند سوز دل ما
بیچاره که ما یار بجز یار بماندیم
ای دوست بسی نالم در هجر تو هیهات
مجنون صفت آشفته و حیران بماندیم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۷
نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را
وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را
کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!
ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را
با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی
برما چرا ظالم شدی، برقع مکن رُخسار را
دردیکه دارم در دلی، آنرا تو دانی مرهمی
یا طبیب العاشقان! دارو بده بیمار را
مسکین غریب بی نوا، باری ز تو جوید جفا
بهرخدا درمان بده این عاشق غمخوار را
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۸
آشکار ست، عشق ، پنهان نیست
همچو ما در جهان رسوا نیست
آه ازین سوز بی قراریها
درد دارم و لیک درمان نیست
کاشکی زین خیال باز رهم
لیک آن هم عنان بدستم نیست
بردلم همچو لاله داغ بماند
چون کنم نظر تو مجالم نیست
یار هرگز ز تو نتابد رو
زانکه او را بجز تو دیگر نیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۹
با دوست دلنواز سخن جز وصال چیست
خسنش چو بی مثال، سمن زلف خال چیست
بی مثل خواند خود را از جمله بی نیاز
تشبیه گفتن آنجا خام خیال چیست
دانی که دست وصل بدامن نمی رسد
عقلت چو ناقص است سخن از کمال چیست
مقصود جمله عالم و محبوب عاشقان
مذکورغیر وصف جلال و جمال چیست
ای یار گر تو طالبی مطلوب خود شناس
مطلوب عین طالب زو قیل و قال چیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۲
تارها زلفش چو دیدم مارها
پارها گشته دلم چون پارها
کارهای جمله مشکل مانده است
زارها باید دل خود زارها
صورت حسنش مبین ای بی خبر
نور ها این نیست جمله نارها
یار با خوبان تو هرگز دل مده
تا نباشی همچو ما غمخوارها
دین زدست خود چوما بگذاشتیم
تاچه کار آید مرا زنار ها
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۴
دل را ز درد دوری صد وجه بیقراری
آرام گر نیابم، فریاد گریه زاری
گویم کرا، حقیقت ، واقف نه راز حالم
حیران بسی بماندم، فریاد گریه زاری
صد صد خیال در دل، آید زدرد دلبر
سوزم چنانچه مجمر فریاد ، گریه زاری
هُو هُو بکن تو باهُو، خواهی وصال دوست
من غیر وصل خوارم ، فریاد گریه زاری
در دل هزار دردست، لیکن بکس نگویم
گویم کرا چه جویم، فریاد گریه زاری
سوزش بسی ست در دل، یار دگر ندارم
شب و روز بیقرارم، فریاد گریه زاری
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۳
می نالم از عشق تو ، جان را خبر نیست
بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست
تا پای نهادیم درین راه تو جانان
حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست
از حال من آگاه کجا میشود آن یار
هی های که این سنگدلان را خبری نیست
ای آنکه توئی طعنه زنی محض خطاست
این سوز دلم را تو چه دانی خبری نیست
خوشبوی وفا می شنود یار ز هر آه
آه صد این بی خبران را خبری نیست
مولانا خالد نقشبندی : مولانا خالد نقشبندی
ترکیبات
سـاربـانـا ! رحـم کـن بـر آرزومــنـدانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیده‌ام صد قطره خون
سـوی جانان دیر می‌جنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمی‌جنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه می‌خیـزد زخاک
می‌وزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـش‌تر از آبـدانی قـبله‌گـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهره‌ات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آورده‌ام !
کـرده‌ام بی‌حـد خـطـا و الـتـجـا آورده‌ام
بـوده‌ام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آورده‌ام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آورده‌ام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آورده‌ام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـی‌زادِ راه آورده‌ام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آورده‌ام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آورده‌ام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنه‌ای
مـرده بـهـرِ قـطـره‌ای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه می‌آیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـی‌نهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ‌ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگی‌ایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـوده‌اند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزوده‌اند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـره‌اند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشوده‌اند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربوده‌اند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنموده‌اند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـوده‌اند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلوده‌اند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیموده‌اند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غرل شماره ۲
وام بگرفتم به صد جان گرد نعلین ترا
هست جانی آنهم از تو چون دهم دین ترا
بی توام چندان مطول شد شب تاریک هجر
مختصر خوانم تطاولهای زلفین ترا
ماه نو بر مهر ثابت عقرب و پروین روان
وه چه زیبد هیئت اشکال بی شین ترا
بر رسد بندان نگردد کشف راز ار ننگرند
گرد روی خون چکان ، چوگان زلفین ترا
نفی جزء و حصر فرد شمس و استلزام او
بس منافی شد دهان و زلف و خدین ترا
چشم بیمارت دهد در هر اشارت صد شفا
بوعلی مشکل که داند حکمت العین ترا
چهره ات ز آب دلارائی هوا را داده نم
تاب رخسارت هویدا کرد قوسین ترا
خالد از ابروی مشکینت اگر گوید سخن
چون کشد آخر کمان قاب قوسین ترا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴
جز تو سرمایه جان نیست مرا
بی تو سودای جنان نیست مرا
کی کنم قول کسی در حق تو
گوش جز تو به جهان نیست مرا
گر شوم از سو کوی تو جدا
غیر فریاد و فغان نیست مرا
بی وصالت که جز او مایه عیش
نیست شادی به روان ، نیست مرا
به وفای تو که تا روز وفات
جز وفا از تو گمان نیست مرا
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵
چنان ببریدی آخر رشته های آشنایی را
که نتوان داد داد شکوه روز جدایی را
پس از هم خانگی چندان بیابان در میان آمد
کبوتر بر نتابد خط شرح بینوائی را
کسی کاو باشد از اهل سعادت چون روا دارد
به حرف دشمن دین ترک احباب خدایی را
چنان دانم که ناگه دامن از وصلت بر افشانم
که تا بینی جزای این همه بی اعتنائی را
بشی گفتم مشو زنهار مغرور تلفطها
که لطف و قهر یکسان است رند لاابالی را
بود بس ناروا در ناز و نعمت ناسپاسی ها
چسان هرگز روا دارد خدا این ناروائی را
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۶
می رسد گر شوی تو دور از ما
تا سمک اشک و آه تا به سما
دل به کویت چنان شده است اسیر
ابدا لیس یرفع القدما
دیده جویای خاک درگه تست
ترب اقدامکم یزیل عمی
بی جمال تو گر روم به بهشت
لا اری الروح بل اری الما
دم به دم در فراقت ای همدم
تمزج العین بالدموع دما
دل هدف پیش تیر غمزه تست
لحظ عینیک لورمی کرما
خالد از عشق تو چه چاره کند؟
خالق العرش بالهوی حکما
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۷
ای گل رویت بود مژگان به چشمم خارها
صد ماه کنعانی برم چون نقش بر دیوارها
احوال آزار مرا پرسیده بودی از کرم
سهل است با هجر تو بر جان سختی آزارها
لیک از وفور انتظار، شد چشم گریانم چهار
شاید کند آن غمگسار، غم خواری بیمارها
نا آمدن را تیر بیم از طعن مردم وجه نیست
هستند صافی طینتان عاری ز عیب و عارها
نبود تفاوت پیش من از نامدن تا آمدن
این بس که خالد در دلت باری گذشت از بارها
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۹
ای به قدر سرو به عارض همچون ب و د و ر
کرده زلفت آفتابی را نهان در ش و ب
مرده را لعلت حیات جاودانی می دهد
کی از این مهجز زند دم م و س و ی و ح
زخم دل را از تو می خواهم به تازی مرهمی
اعطنی من فیک لطفا ق و ب و ل و ه
گر نقاب از روی برداری که خواهد فرق کرد
مه برآمد ز ابر یا بنمود بارم ر و خ
منکران را کشف گردد آیه یحیی العظام
کشتگان خویش را گر لب نهی بر ل و ب
ما کنعان حبس زندان بود خالد ماه من
صد جو او دارد اسیر چاه ز و ن و خ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۰
مجمر سینه ز دوریت به تاب است امشب
وز غمت صبر به دل نقش بر آب است امشب
در هوای نمک لعل و می دیده مست
دل که در آتش عشق تو کباب است امشب
گل رخسار تو نقش است و چنان در دیده
کآب چشمم همگی عین گلاب است امشب
نادیم خواب مبادا که به خوابت بینم
دیده بخت مرا بین چه به خواب است امشب
وز غمت سیل سرشکم همه معموره گرفت
بی گل روی توام خانه خراب است امشب
به زلال لبت از بسکه بود تشنه لبم
عالم اندر نظرم موج سراب است امشب
خالدا تا به خیال نگهش مدهوشم
کی مرا داعیه باده ناب است امشب؟