عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۱
جای جانان است اینجا مایه جانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب این تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم ، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
منزل سلطان خوبان است سلطانم کجاست؟
همچو مجنون کوه هامون می نوردم بهر او
سو بسو می جویمش اما نمیدانم کجاست؟
چون کواکب صف به صف فوج بتان در جلوه اند
شاه خوبانم کجا خورشید رخشانم کجاست؟
سخت سرگردانم اندر این شب این تاریک هجر
روشنی بخشم کجاست شمع شبستانم کجاست؟
اشکبارم، بی قرارم، دردمندم ، دل فکار
قره العینم کجا آرام و درمانم کجاست؟
بلبل فصل خزانم واله شیدای گل
ای دریغا نو گل گلزار رضوانم کجاست؟
قمری بیچاره ام طوق وفا در گردنم
هر طرف کوکو زنان سرو خرامانم کجاست؟
باز دل طرز سخن سنجی ز نو آغاز کرد
محفل آرا نکته پرداز سخندانم کجاست؟
خالدا خاطر ز خوبان جهان دارد ملال
دلربای نازنین و نار بستانم کجاست؟
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۳
ز رشک سرو قدت ، سرو پای در خاک است
کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است
کنایت از دهن توست سر جوهر فرد
برون ز دایره فهم و حد ادراک است
چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت
هزار جان گرامیت بند فتراک است
نه دیده من مسکین نظلره باشد و بس
نظاره ات همه شب چشم هشت افلات است
مع الوجود زلال دهان و زلف کجت
چه جای چشمه حیوان و مار ضحاک است
بدان امید که باد بگذری به سرش
به رهگذار تو خالد فتاده چون خاک است
کتان پیرهن گل ز روت صد چاک است
کنایت از دهن توست سر جوهر فرد
برون ز دایره فهم و حد ادراک است
چو بگذری به سر کوی کشتگان غمت
هزار جان گرامیت بند فتراک است
نه دیده من مسکین نظلره باشد و بس
نظاره ات همه شب چشم هشت افلات است
مع الوجود زلال دهان و زلف کجت
چه جای چشمه حیوان و مار ضحاک است
بدان امید که باد بگذری به سرش
به رهگذار تو خالد فتاده چون خاک است
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۷
رو به محراب دو ابرویت عبث کردم عبث
سجده سوی کعبه کویت عبث کردم عبث
آن نئی رحمی به حال داد خواهان آیدت
دست در زنجیر گیسویت عبث کردم عبث
بر سر راهت چو خاک افتادنت بی سود بود
ناله شبگیر در کویت عبث کردم عبث
کاکلت را مشک چین گفتم خطا گفتم خطا
نسبت خورشید با رویت عبث کردم عبث
ناخدا ترس و جفا آئینی و مردم فریب
میل دل روز ازل سویت عبث کردم عبث
دل به فتراک نگاهت بستنم بد بود بد
جان فدای چشم جادویت عبث کردم عبث
خویت ار خون ریزدم رویت دهد صد خون بها
خالد آسا شکوه از خویت عبث کردم عبث
سجده سوی کعبه کویت عبث کردم عبث
آن نئی رحمی به حال داد خواهان آیدت
دست در زنجیر گیسویت عبث کردم عبث
بر سر راهت چو خاک افتادنت بی سود بود
ناله شبگیر در کویت عبث کردم عبث
کاکلت را مشک چین گفتم خطا گفتم خطا
نسبت خورشید با رویت عبث کردم عبث
ناخدا ترس و جفا آئینی و مردم فریب
میل دل روز ازل سویت عبث کردم عبث
دل به فتراک نگاهت بستنم بد بود بد
جان فدای چشم جادویت عبث کردم عبث
خویت ار خون ریزدم رویت دهد صد خون بها
خالد آسا شکوه از خویت عبث کردم عبث
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۰
ای تاب ز آفتاب ربوده ز تاب رخ
پیراسته است ایزدت از مشک ناب رخ
زین چاشتگاه روی نهفتن ز من چرا؟
در چاشتگاه کی بنهفت آفتاب رخ
مهر منیر با همه خوبی و منزلت
هر شب کند ز شرم رخت در نقاب رخ
مفتون یک نگاهتم از من مپوش روی
مجنون روی ماهتم از من متاب رخ
خالد اگر به روی تو گل را قرین کند
شوید ز خجلت رخ تو از گلاب رخ
پیراسته است ایزدت از مشک ناب رخ
زین چاشتگاه روی نهفتن ز من چرا؟
در چاشتگاه کی بنهفت آفتاب رخ
مهر منیر با همه خوبی و منزلت
هر شب کند ز شرم رخت در نقاب رخ
مفتون یک نگاهتم از من مپوش روی
مجنون روی ماهتم از من متاب رخ
خالد اگر به روی تو گل را قرین کند
شوید ز خجلت رخ تو از گلاب رخ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۱
کیست این کز نگهی رهزن صد جان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
هر زمان جلوه کنان بر سر میدان باشد
خسروانه چو پی گوی دواند گلگون
سر حد کوه کنش در خم چوگان باشد
حور از عکس رخش دست ز حسن خود شست
وای بر حال اسیری که از انسان باشد
این همه فتنه کز آن کاکل مشکین خیزد
ابله آن است که اندر خم ایمان باشد
از قد و لعل و رخ و چشم و خطش شرمنده
سرو و یاقوت و گل و سبزه و ریحان باشد
بسکه در مصر لطافت تو عزیزی امروز
کی کسی طالب بیع مه کنعان باشد
گفتی از غمزه من جان ندهی سنگدلی
آری اندر دلم آمد شد مژگان باشد
ماه بالد که چو رویت شود آخر ناچار
خوشه چین گردد از آن بر زده دامان باشد
خالدا گر دهدت دست گدایی درش
کافرم گر هوسم ملک سلیمان باشد
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۳
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۶
مژده ای یعقوب دل کان یوسف کنعان رسید
محنت بی انتهای هچر را پایان رسید
باز گردد ای جان بر لب آمده کان نازنین
عیسی مریم صفت بهر علاج جان رسید
کوه غم بر باده ده ای دل که با باد صبا
بر مشمامم بوی خاک مقدم جانان رسید
تلخی دوران به یک سر محو شد از دل مرو
چون نسیمی بر مشامم زان گل خندان رسید
خالد ای مرغ گلستان وفا، بس کن فغان
کان بهار زندگانی خرم و خندان رسید
محنت بی انتهای هچر را پایان رسید
باز گردد ای جان بر لب آمده کان نازنین
عیسی مریم صفت بهر علاج جان رسید
کوه غم بر باده ده ای دل که با باد صبا
بر مشمامم بوی خاک مقدم جانان رسید
تلخی دوران به یک سر محو شد از دل مرو
چون نسیمی بر مشامم زان گل خندان رسید
خالد ای مرغ گلستان وفا، بس کن فغان
کان بهار زندگانی خرم و خندان رسید
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۷
سوگند به خالی ز رخت گشته پدید
سوگند به خطی که به گردش بدمید
سوگند به آن قامت چون سرو چمن
کاندر هوسش عمر به پایان برسید
سوگند به آن فتنه که چشمش گویند
و آنگاه قسم به آن هلال شب عید
سوگند به آن لعل لب و مایه جان
هر کس که بدبدش لب حسرت بگزید
سوگند به آن طره پرتاب و شکن
سوگند به آن غره میمون و سعید
خالد ز غمت گشته چنان زار و نزار
این بیت نکو صادق حالش گردید
تصحیف برادر پدر همدم اوست
تا بر رخ تو برادر مادر دید
سوگند به خطی که به گردش بدمید
سوگند به آن قامت چون سرو چمن
کاندر هوسش عمر به پایان برسید
سوگند به آن فتنه که چشمش گویند
و آنگاه قسم به آن هلال شب عید
سوگند به آن لعل لب و مایه جان
هر کس که بدبدش لب حسرت بگزید
سوگند به آن طره پرتاب و شکن
سوگند به آن غره میمون و سعید
خالد ز غمت گشته چنان زار و نزار
این بیت نکو صادق حالش گردید
تصحیف برادر پدر همدم اوست
تا بر رخ تو برادر مادر دید
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۸
ای به امید وصالت تلخی هجران لذیذ
آب تیغت در گلو چون قطره حیوان لذیذ
لذت زیبایی خال رخت از دل نرفت
وه که هندو بچه مینو بود چندان لذیذ
گاه مژگانت رباید از کفم دل، گاه خط
در گلستان رخت هم خار و هم ریحان لذیذ
جان من از دوریت جانم به لب نزدیک شد
هوشمندان جان نپندارند بی جانان لذیذ
یاد خورشید رخت بر دل نماید آن چنان
بنده ای را پرتو خور در تک زندان لذیذ
خار خار غنچه پیکان مژگانت به جان
جون تبسمهای گل بر بلبل خوشخوان لذیذ
خالدا بر روی زیبایش به فردوسم مخوان
آتش دوزخ مرا صدبار از آن بستان لذیذ
آب تیغت در گلو چون قطره حیوان لذیذ
لذت زیبایی خال رخت از دل نرفت
وه که هندو بچه مینو بود چندان لذیذ
گاه مژگانت رباید از کفم دل، گاه خط
در گلستان رخت هم خار و هم ریحان لذیذ
جان من از دوریت جانم به لب نزدیک شد
هوشمندان جان نپندارند بی جانان لذیذ
یاد خورشید رخت بر دل نماید آن چنان
بنده ای را پرتو خور در تک زندان لذیذ
خار خار غنچه پیکان مژگانت به جان
جون تبسمهای گل بر بلبل خوشخوان لذیذ
خالدا بر روی زیبایش به فردوسم مخوان
آتش دوزخ مرا صدبار از آن بستان لذیذ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۹
ندارد هیچ کس یاری چو یار من همایون فر
خجسته طلعت و فرخ رخ و ماه و سعید اختر
صنوبر قامتی ،آهو شکاری، کبک رفتاری
سمن بوئی، قمر روئی ، ملک خویی، پری پیکر
جبین مری، پری چهر، ستمکاری، دل آزاری
شهی سرکش، بتی سر خوش، نگار آتش ، مه انور
به طلعت خور، به سیما مه، به مو سنبل، به خط سبزه
دهان غنچه ، لبان پسته، زبان طوطی، سخن شکر
خجل از گردن و روی و لب و موی و قد اویند
صراحی و گل و صهبای ناب و عنبر و عرعر
برفت از سحر چشم و عشوه ناز و نگار وی
خرد از سر، روان از تن ، شکیب از دل دلم از بر
ز مژگان سیاه و غمزه او قتل خالد را
مرتب کرده پیکان و خدنگ و ناوک و خنجر
خجسته طلعت و فرخ رخ و ماه و سعید اختر
صنوبر قامتی ،آهو شکاری، کبک رفتاری
سمن بوئی، قمر روئی ، ملک خویی، پری پیکر
جبین مری، پری چهر، ستمکاری، دل آزاری
شهی سرکش، بتی سر خوش، نگار آتش ، مه انور
به طلعت خور، به سیما مه، به مو سنبل، به خط سبزه
دهان غنچه ، لبان پسته، زبان طوطی، سخن شکر
خجل از گردن و روی و لب و موی و قد اویند
صراحی و گل و صهبای ناب و عنبر و عرعر
برفت از سحر چشم و عشوه ناز و نگار وی
خرد از سر، روان از تن ، شکیب از دل دلم از بر
ز مژگان سیاه و غمزه او قتل خالد را
مرتب کرده پیکان و خدنگ و ناوک و خنجر
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۰
روزم از هجران شب دیجور شد بار دگر
لاله سان شد دل، ز داغ لاله رخسار دگر
بر دل از بیداد چرخم بود چندان بار غم
داغ غربت بر سر هر بار شد بار دگر
چنگ شد قامت ز درد دوری و از خون دل
تا قدم پیوسته شد بر هر مژه تار دگر
چاک خواهم زد گریبان را چو گل زین غم که شد
نو گل گلزار جانم زیب دستار دگر
غمگسار خویشتن را بی جهت بگذاشتم
مثل هرگز کجا یابیم غمخوار دگر
بیوفائی با وفاداران نه طور عاقلی است
خاصه یاری نیست مانندش وفادار دگر
در خرامش گر ببیند یک نظر کبک دری
تا بود هرگز نخواهد رفت رفتار دگر
پیش مه رویان شوی خالد به رسوائی علم
دل مده زنهار هر ساعت به دلدار دگر
لاله سان شد دل، ز داغ لاله رخسار دگر
بر دل از بیداد چرخم بود چندان بار غم
داغ غربت بر سر هر بار شد بار دگر
چنگ شد قامت ز درد دوری و از خون دل
تا قدم پیوسته شد بر هر مژه تار دگر
چاک خواهم زد گریبان را چو گل زین غم که شد
نو گل گلزار جانم زیب دستار دگر
غمگسار خویشتن را بی جهت بگذاشتم
مثل هرگز کجا یابیم غمخوار دگر
بیوفائی با وفاداران نه طور عاقلی است
خاصه یاری نیست مانندش وفادار دگر
در خرامش گر ببیند یک نظر کبک دری
تا بود هرگز نخواهد رفت رفتار دگر
پیش مه رویان شوی خالد به رسوائی علم
دل مده زنهار هر ساعت به دلدار دگر
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۱
دل پراکنده شد از یاد دلارامی باز
لاله وش شد جگر، از داغ گل اندامی باز
داده ام جان به خیال لب شور انگیزی
دل ربوده ز کفم شیفته بادامی باز
شکرین خنده بتی برده به غارت دینم
کرده در رهگذر هر نگهی دامی باز
هر دم از بهر خدا ، باد صبا از سر لطف
برسانش ز من دلشده پیغامی باز
دهد آیا دگرم دست ز مسعودی بخت؟
که برآید ز لب لعل توام کامی باز
وز پس محنت دوری بنشینیم بهم
کنم از درد جدایی گله هنگامی باز
خالد ار خون خوردم نرگس جادوش چه غم؟
لعل میگون ویم می کند اکرامی باز
لاله وش شد جگر، از داغ گل اندامی باز
داده ام جان به خیال لب شور انگیزی
دل ربوده ز کفم شیفته بادامی باز
شکرین خنده بتی برده به غارت دینم
کرده در رهگذر هر نگهی دامی باز
هر دم از بهر خدا ، باد صبا از سر لطف
برسانش ز من دلشده پیغامی باز
دهد آیا دگرم دست ز مسعودی بخت؟
که برآید ز لب لعل توام کامی باز
وز پس محنت دوری بنشینیم بهم
کنم از درد جدایی گله هنگامی باز
خالد ار خون خوردم نرگس جادوش چه غم؟
لعل میگون ویم می کند اکرامی باز
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۲
بازم افتاد به دل داغ نگاری که مپرس
لاله زاری است پر از لاله عذاری که مپرس
گشته جان صید بت تازه شکاری که مگوی
شده دل بسته فتراک سواری که مپرس
تا غبار فتن انگیخته در دور قمر
از خطش ره به دل آورده غباری که مپرس
تا برون شد به سفر می کشد از قطره اشک
خون دل دم به دم از از دیده قطاری که مپرس
گو دگر میکده را در نگشاید خمار
که مرا هست از آن دیده خماری که مپرس
موسم تیر کنم گریه بحال بلبل
دارم از هجرت گل ناله زاری که مپرس
تا شد از خنده گل صحن گلستان خالی
سر فرو برده به دل چنگل خاری که مپرس
در نظم گهر اشک جدایی خالد
بهم آورده به امید نثاری که مپرس
لاله زاری است پر از لاله عذاری که مپرس
گشته جان صید بت تازه شکاری که مگوی
شده دل بسته فتراک سواری که مپرس
تا غبار فتن انگیخته در دور قمر
از خطش ره به دل آورده غباری که مپرس
تا برون شد به سفر می کشد از قطره اشک
خون دل دم به دم از از دیده قطاری که مپرس
گو دگر میکده را در نگشاید خمار
که مرا هست از آن دیده خماری که مپرس
موسم تیر کنم گریه بحال بلبل
دارم از هجرت گل ناله زاری که مپرس
تا شد از خنده گل صحن گلستان خالی
سر فرو برده به دل چنگل خاری که مپرس
در نظم گهر اشک جدایی خالد
بهم آورده به امید نثاری که مپرس
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۳
مرد از هجر روی تو ای نازنین فریاد رس
خون شد دلم از خوی تو ای نازنین فریاد رس
هر سو رود از دیده خون ، جولان کنان آید برون
سروقد دلجوی تو، ای نازنین فریاد رس
دل نافه تاتار شد، اشکم همه گلزار شد
هر گوشه ای از کوی تو ، ای نازنین فریاد رس
کی بی رخت بویم سمن، بیزارم از مشک ختن
گر باد آرد بوی تو ، ای نازنین فریاد رس
خالد اگر بی روی تو زیبای بر گل بنگرد
شرمنده باد از روی تو ، ای نازنین فریاد رس
خون شد دلم از خوی تو ای نازنین فریاد رس
هر سو رود از دیده خون ، جولان کنان آید برون
سروقد دلجوی تو، ای نازنین فریاد رس
دل نافه تاتار شد، اشکم همه گلزار شد
هر گوشه ای از کوی تو ، ای نازنین فریاد رس
کی بی رخت بویم سمن، بیزارم از مشک ختن
گر باد آرد بوی تو ، ای نازنین فریاد رس
خالد اگر بی روی تو زیبای بر گل بنگرد
شرمنده باد از روی تو ، ای نازنین فریاد رس
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۴
بنازم نازنینی را که شد از عکس رخسارش
عیان زینسان گلی صد دل کشد قلاب هر خارش
ز اوراقش دو صد یاقوت رمانی بود در کف
شده هر قطره شبنم بر جبین لولوی شهسوارش
دم از لعلش زدن محض پشیمانی است نادانی
همین کافی است باشد نسبتی با روی دلدارش
شده پیراهن فیروزه اش صد پاره و آری
همیشه بدر کامل با کتان اینست کردارش
چه نقش است اینکه نقاش ازل بنمود در گلشن
هزاران آفرین بر رشحه کلک گهربارش
ز استغنای خوبی با لب صد خنده می آید
به رنگ حور و بوی نافه آهوی تاتارش
نماید چون به بازار لطافت روی، می بینی
زلیخاوش به جان صد یوسف مصری خریدارش
درین موسم زمام اختیار آن کس به کف دارد
که نبود فرق پیش اهل دل با نقش دیوارش
نظر بازی نزیبد خالدا جز با دلارامی
بود پروانه وش شمع و چو گل بلبل گرفتارش
عیان زینسان گلی صد دل کشد قلاب هر خارش
ز اوراقش دو صد یاقوت رمانی بود در کف
شده هر قطره شبنم بر جبین لولوی شهسوارش
دم از لعلش زدن محض پشیمانی است نادانی
همین کافی است باشد نسبتی با روی دلدارش
شده پیراهن فیروزه اش صد پاره و آری
همیشه بدر کامل با کتان اینست کردارش
چه نقش است اینکه نقاش ازل بنمود در گلشن
هزاران آفرین بر رشحه کلک گهربارش
ز استغنای خوبی با لب صد خنده می آید
به رنگ حور و بوی نافه آهوی تاتارش
نماید چون به بازار لطافت روی، می بینی
زلیخاوش به جان صد یوسف مصری خریدارش
درین موسم زمام اختیار آن کس به کف دارد
که نبود فرق پیش اهل دل با نقش دیوارش
نظر بازی نزیبد خالدا جز با دلارامی
بود پروانه وش شمع و چو گل بلبل گرفتارش
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۵
ز شوقت شمع چون پروانه رقاص
نه تنها شمع، بل کاشانه رقاص
ز بی تابی عشقش منع دل چند؟
کز آتش چون نگردد دانه رقاص
اگر عشقت به کوه آرد شبیخون
جهر از جای چون دیوانه رقاص
تو در دل ، دل به زلفت در کشاکش
چو جان از عشق خود جانانه رقاص
ز تمکین شیشه دل تیره گردد
مودب باش و شو طفلانه رقاص
ز سوز عشق خالد چون نرقصد؟
کزو چون خویش شد بیگانه رقاص
نه تنها شمع، بل کاشانه رقاص
ز بی تابی عشقش منع دل چند؟
کز آتش چون نگردد دانه رقاص
اگر عشقت به کوه آرد شبیخون
جهر از جای چون دیوانه رقاص
تو در دل ، دل به زلفت در کشاکش
چو جان از عشق خود جانانه رقاص
ز تمکین شیشه دل تیره گردد
مودب باش و شو طفلانه رقاص
ز سوز عشق خالد چون نرقصد؟
کزو چون خویش شد بیگانه رقاص
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۶
ای ز گلزار جهان شمشاد دلجویت غرض
در نگارستان هستی صورت رویت غرض
هست از والشمس خورشید رخت مقصود و بس
وز سواد طره ات والیل شد مویت غرض
سجده پیش آدم خاکی کجا کردی ملک
گر نبودی ران میان محراب ابرویت غرض
تیرهای غمزه ات را از دل دلدادگان
هر طرف بینم فتاده بر سر کویت غرض
نیست تاب اینکه بی پرده ز رویت دم زنم
خوبرویان را ستایم ، روی نیکویت غرض
خنده گل، نشات مل ، جعد سنبل بر زبان
شمیه خوش، چشم دلکش، تاب گیسویت غرض
خالد ار دم زد ز مشک، ای جان! نگویی این خطاست
چین زلفت مدعا و خال هندویت غرض
در نگارستان هستی صورت رویت غرض
هست از والشمس خورشید رخت مقصود و بس
وز سواد طره ات والیل شد مویت غرض
سجده پیش آدم خاکی کجا کردی ملک
گر نبودی ران میان محراب ابرویت غرض
تیرهای غمزه ات را از دل دلدادگان
هر طرف بینم فتاده بر سر کویت غرض
نیست تاب اینکه بی پرده ز رویت دم زنم
خوبرویان را ستایم ، روی نیکویت غرض
خنده گل، نشات مل ، جعد سنبل بر زبان
شمیه خوش، چشم دلکش، تاب گیسویت غرض
خالد ار دم زد ز مشک، ای جان! نگویی این خطاست
چین زلفت مدعا و خال هندویت غرض
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۹
ای که رویت را بود بر مهر تابان صد شرف
تیرباران خیال غمزه ات جان را هدف
نسبت ماه دو هفته با رخت از ابلهی است
نی همین نقصانش از رویت خسوف است و کلف
آب حیوان، مهر رخشان در رخت باشد عیان
مشک و عنبر، شهر و شکر، لعل و گوهر در صدف
دسته دسته بسته، رسته سبزه گرد سلسبیل
نقطه نقطه مشک تر بر صفحه مه بسته صف
روز و شب دست امیدم در خم زلفین توست
وه درین طول امل عمر عزیزم شد تلف
غبغبم در دست و لب بر لب نهادی روز وصل
زان تخیل گاه جانم بر لب است و گه به کف
خالدا امید شادی بگسل از دنیای دون
لشگر سلطان غم صف صف ستاده هر طرف
تیرباران خیال غمزه ات جان را هدف
نسبت ماه دو هفته با رخت از ابلهی است
نی همین نقصانش از رویت خسوف است و کلف
آب حیوان، مهر رخشان در رخت باشد عیان
مشک و عنبر، شهر و شکر، لعل و گوهر در صدف
دسته دسته بسته، رسته سبزه گرد سلسبیل
نقطه نقطه مشک تر بر صفحه مه بسته صف
روز و شب دست امیدم در خم زلفین توست
وه درین طول امل عمر عزیزم شد تلف
غبغبم در دست و لب بر لب نهادی روز وصل
زان تخیل گاه جانم بر لب است و گه به کف
خالدا امید شادی بگسل از دنیای دون
لشگر سلطان غم صف صف ستاده هر طرف
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۰
باز شد دل به درون نائره افروز فراق
چون دهم شرح غم و غصه جانسوز فراق
خوابم از دیده و صبر از دل و تاب از تن شد
وای من گر همه زینسان گذرد روز فراق
بسکه در آرزوی وصل توام غرق خیال
تیر مژگان شمرم ناوک دلدوز فراق
دورم افکند به صد مکر و حیل از در خویش
آه ازین مکتبی مساله آموز فراق
من نه آنم که از وصل تو کنم قطع امید
خرمنم گر همه بر باد دهد سوز فراق
خالد سوخته از هجر تو روزش تار است
شب یلداست برش غره نور روز فراق
چون دهم شرح غم و غصه جانسوز فراق
خوابم از دیده و صبر از دل و تاب از تن شد
وای من گر همه زینسان گذرد روز فراق
بسکه در آرزوی وصل توام غرق خیال
تیر مژگان شمرم ناوک دلدوز فراق
دورم افکند به صد مکر و حیل از در خویش
آه ازین مکتبی مساله آموز فراق
من نه آنم که از وصل تو کنم قطع امید
خرمنم گر همه بر باد دهد سوز فراق
خالد سوخته از هجر تو روزش تار است
شب یلداست برش غره نور روز فراق
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۱
الا ای جامه صبر از غمت چاک
ترحم ، قددنت للموت مرضاک
تو رفتی، لشگر جانهات در پی
فیاطوبی لروح کان یلقاک
به فرقم پای استغنا نهادی
بلندم ساختی الله ابقاک
به سوگند و عهودت دل نبندم
فان الرب بالاخلاف رباک
به فردوسم مخوان زاهد که بی او
لدی اهل النهی ماطاب طوباک
ز خاک ار لاله سان فردا برآیم
ترانی هکذا حیران سیماک
به مژگان می درد خالد پس از مرگ
تجاه اللحد حتی نال مثواک
ترحم ، قددنت للموت مرضاک
تو رفتی، لشگر جانهات در پی
فیاطوبی لروح کان یلقاک
به فرقم پای استغنا نهادی
بلندم ساختی الله ابقاک
به سوگند و عهودت دل نبندم
فان الرب بالاخلاف رباک
به فردوسم مخوان زاهد که بی او
لدی اهل النهی ماطاب طوباک
ز خاک ار لاله سان فردا برآیم
ترانی هکذا حیران سیماک
به مژگان می درد خالد پس از مرگ
تجاه اللحد حتی نال مثواک