عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۹ - توسل به یکی از بزرگان پس از سیزده سال حبس
ای به رادی بلند ملک آرای
چشم بد دور از آن مبارک رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای
به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای
دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای
این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای
رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
چشم بد دور از آن مبارک رای
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پیمای
آفتابی برای دهر افروز
آسمانی به جاه گردون سای
من درین حبس چند خواهم بود
مانده بندی گران چنین بر پای
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه نای
بند بر پای من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افسای
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در این چو دوزخ جای
ناخن از رنج حبس روی خراش
دیده از درد بند خون پالای
گر مرا از میانه زندان
در رباید جهان مرد ربای
به خدای ار دگر چو من یابند
پس ازین هیچ پادشاه ستای
نشنود گوش هیچ مدح نیوش
در جهان هیچ گوش مدح سرای
نه چون من بود یک ثناگستر
نه چو من هست یک سخن پیرای
نه ازین پس نبود خواهم نه
نه چنین ژاژ خای خام درای
بر گرفتم دل از وسیلت شعر
تا نگوید کسی که ژاژ مخای
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آید همی به هر دو سرای
این سرایم عذاب بوده بود
وای از آن هول روز محشر وای
ای گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشای
دست بخشایش تو نیک قویست
بر من پیر ناتوان بخشای
روزگار مرا همایون کن
سایه بر من فکن چو پر همای
دل من شاد کن به فرزندان
روی آن خرد کان مرا بنمای
این کلام خدای هست شفیع
نزد تو این بزرگوار خدای
تا بماند همی زمانه بمان
تا بپاید همی سپهر بپای
هر چه بفزایدت فلک دولت
تو کریمی به شکر آن بفزای
رادی و مکرمت بخواهد ماند
جز به رای و مکرمت مگرای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - تأسف بر سپید شدن موی
مویم آخر جز از سپید نگشت
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
گر چه اول جز از سیاه نرست
رنگ آن سرخ هم نشد گر چند
مردم آن را به خون دیده بشست
مرد را چون سپید گردد موی
تن چو موی سپید گردد سست
نادرستی بودش رنگ دوم
چون درستیش بود رنگ نخست
تن بنه مرگ را حرص خلود
از دل خویشتن برون کن چست
موی چون نادرست گشت بدان
که نمانده است جای موی درست
دوزخ جاودانه جست آن کس
کز جهانی عمر جاودانی جست
پند این مستمند بشنو نیک
دل بر آن نه که آن سعادت توست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - حسب الحال
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - در پنجاه و هفت سالگی
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کره تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - دروغ
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - سپیدی موی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - نداند حقیقت که من کیستم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ضعیفم به جان وز ضعیفی چنانم
که از سختی جان کشیدن به جانم
به دل خونم آری به جان در گزندم
به رخ زردم آری به تن ناتوانم
همه شاخ خشکست در مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
اگر آنچه هست اندرین دل برآرم
ز آتش چو انگشت گردد زبانم
ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ز رنج و عنا آنچه گویم ندانم
ز گردون جز این نیست سودم که هر شب
به یک روز از عمر خود بر زیانم
به هر معنیی کم بدان حاجت آید
سخن از ثری بر ثریا رسانم
وگر بر براعت سواری نمایم
سپهر برین بر نتابد عنانم
که از سختی جان کشیدن به جانم
به دل خونم آری به جان در گزندم
به رخ زردم آری به تن ناتوانم
همه شاخ خشکست در مرغزارم
همه نجم نحس است بر آسمانم
اگر آنچه هست اندرین دل برآرم
ز آتش چو انگشت گردد زبانم
ز بیم بلا آنچه دانم نگویم
ز رنج و عنا آنچه گویم ندانم
ز گردون جز این نیست سودم که هر شب
به یک روز از عمر خود بر زیانم
به هر معنیی کم بدان حاجت آید
سخن از ثری بر ثریا رسانم
وگر بر براعت سواری نمایم
سپهر برین بر نتابد عنانم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - شکوه از موی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوالفضایل
بوالفضایل که سیدیست اصیل
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷