عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - قصیده
رسول مرگ پیامی همی رساند بمن
که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز
سرای پرده پندار میزنی برکن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
که دید زنگی هرگز برومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن
چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت
که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن
ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین که تا بچه بر باد داده خرمن
اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین
مساز در بن دندان اژدها مسکن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟
شکار پنجه شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام
مسازخانه درین چه که نیست جای وطن
ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود
چگونه در جهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی
بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟
دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی
و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار
نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
زکان حکمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان
زگریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر بلذت مشغولی احتلامست آن
جنب زخواب در آئی بروز پاداشن
تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب
بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک
چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن
چو در توآفت دینست چند ازین زر و زور
تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم
چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن
ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن
بپیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس کرده چون دامن
بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناکری نکند
که می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
و گر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک
هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن
ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه
چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم
نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
زیک نهال برون آخته، حسین و حسن
یکی ز بیخ بکندند آب نا داده
یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام
دگر نبودی مراهل بیت را توسن
چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه
که از سلامت خواهی که باشدت جوشن
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن
ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب
که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن
زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز
سرای پرده پندار میزنی برکن
شب جوانی تا زاد روز پیری زاد
که دید زنگی هرگز برومی آبستن
چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی
که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن
چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت
که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن
ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست
ببین که تا بچه بر باد داده خرمن
اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین
مساز در بن دندان اژدها مسکن
همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو
تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟
شکار پنجه شیری دم غرور مخور
اسیر قبضه مرگی در مجال مزن
مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام
مسازخانه درین چه که نیست جای وطن
ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود
چگونه در جهدت آفتاب از روزن
تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی
بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟
دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی
و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن
چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار
نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن
ولی ترا نبود شوق عالم بالا
چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن
حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری
زکان حکمت محضست این بلند سخن
تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان
زگریه خنده و از خنده گریه آوردن
وگر بلذت مشغولی احتلامست آن
جنب زخواب در آئی بروز پاداشن
تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب
بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن
ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت
که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن
هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک
چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن
چو در توآفت دینست چند ازین زر و زور
تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من
میان جامه دلی زنده چون نداری پس
بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن
گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم
چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن
ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو
ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن
زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ
زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن
اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح
وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن
چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم
چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن
هزار دام نبینی، چو دانه آید
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن
چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در
چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن
بپیش هر خسی از بهر آستینی نان
هزار بار زمین بوس کرده چون دامن
بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی
هزار زخمت بر دل زنند چون هاون
ز بهر دنیا چندین عناکری نکند
که می نیرزد این مرده خود بدین شیون
مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر
مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن
مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته
مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن
اگر نباشی مردم دد و ستور مباش
و گر فرشته نباشی مباش اهریمن
مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک
هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن
ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی
حدیث رستم بگذار و قصه بهمن
چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه
چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن
نه بهر ایشان بود آفرینش عالم
نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟
خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند
زیک نهال برون آخته، حسین و حسن
یکی ز بیخ بکندند آب نا داده
یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن
اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام
دگر نبودی مراهل بیت را توسن
چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه
که از سلامت خواهی که باشدت جوشن
بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی
که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود روشن
بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد
دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - برد نشابوری
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - شیخ ابوعامر
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - کام دل
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - خواهش کارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برم امشب که آن سروسهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چه باشد اگر با همه دوستگاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۴ - صف آرائی هیتال با ارژنگ شاه در برابر همدیگر
سپه جمله جنبید از جای خویش
ندانست بیدل سر از پای خویش
بکردند دم ستوران گره
به خود راست کردند گردان زره
میان تنگ بستند مر جنگ را
کشیدند تنگ و زبر تنگ را
سنانها گرفتند در دست خوار
بزین خدنگ اندر آمد سوار
علم ها ز هر سو برافراشتند
همه رزمرا بزم پنداشتند
نهادند سر سوی آوردگاه
دو لشکر ز کین همچو ابر بلاه
کشیدند صف در صف یکدگر
سپرد در کف و تیغ کین در کمر
تبیره زنان پیل با نان شاه
ابر پشت پیل آن میان سپاه
همین ناله نای و شیپور بود
یلانرا تو گوئی مگر سور بود
سر پر دل از باده کینه مست
دل بیدلان رفته بیرون ز دست
بایستاد شنگاوه پیش سپاه
پس پشت او فیلبانان شاه
ز فیلا(ن) که آمد بعرض شمار
بدی شش هزار اندران کار زار
همه زیر برگستوان کجیم
بدی کوه را دل از ایشان دونیم
بهرفیل برده دلیری سوار
همه ناوک انداز خنجر گزار
درآمد به معرض شمار سپاه
دوره صد هزار اندر آوردگاه
صف اندر صف ایستاد لشکر چو کوه
فکندند برجای ها همچو کوه
وزین روی صف شاه ارژنگ بست
کمر باز مر کینه را تنگ بست
کشیدند صف از یمین و یسار
دلیران زنگی دوره صد هزار
به پیش اندران گرد نسناس بود
که در کنیه اش چنگ چون داس بود
کشیدند پیلان به پیش سپاه
به قلب اندر آن بود ارژنگ شاه
هزار صد شصت پیل گزین
به پیش سپه داشت از بهر کین
سیاهان کشیدند صف شگرف
چو زاغان که باشند بر روی برف
بدست سیاهان سپرهای زر
نموده چو در شب ز گرد(و)ن قمر
سنانها بدست سیاهان بتاب
نموده چو در شب ز گرد(و)ن شهاب
کمان در کف هندوی بدسگال
نموده چو در دست کیوان هلال
ز بس جوشن و خنجر و خود و کبر
تو گفتی ستاره نموده ز ابر
زمین موج میزد ز لشکر شگرف
چنان چونکه از باد دریای ژرف
ندانست بیدل سر از پای خویش
بکردند دم ستوران گره
به خود راست کردند گردان زره
میان تنگ بستند مر جنگ را
کشیدند تنگ و زبر تنگ را
سنانها گرفتند در دست خوار
بزین خدنگ اندر آمد سوار
علم ها ز هر سو برافراشتند
همه رزمرا بزم پنداشتند
نهادند سر سوی آوردگاه
دو لشکر ز کین همچو ابر بلاه
کشیدند صف در صف یکدگر
سپرد در کف و تیغ کین در کمر
تبیره زنان پیل با نان شاه
ابر پشت پیل آن میان سپاه
همین ناله نای و شیپور بود
یلانرا تو گوئی مگر سور بود
سر پر دل از باده کینه مست
دل بیدلان رفته بیرون ز دست
بایستاد شنگاوه پیش سپاه
پس پشت او فیلبانان شاه
ز فیلا(ن) که آمد بعرض شمار
بدی شش هزار اندران کار زار
همه زیر برگستوان کجیم
بدی کوه را دل از ایشان دونیم
بهرفیل برده دلیری سوار
همه ناوک انداز خنجر گزار
درآمد به معرض شمار سپاه
دوره صد هزار اندر آوردگاه
صف اندر صف ایستاد لشکر چو کوه
فکندند برجای ها همچو کوه
وزین روی صف شاه ارژنگ بست
کمر باز مر کینه را تنگ بست
کشیدند صف از یمین و یسار
دلیران زنگی دوره صد هزار
به پیش اندران گرد نسناس بود
که در کنیه اش چنگ چون داس بود
کشیدند پیلان به پیش سپاه
به قلب اندر آن بود ارژنگ شاه
هزار صد شصت پیل گزین
به پیش سپه داشت از بهر کین
سیاهان کشیدند صف شگرف
چو زاغان که باشند بر روی برف
بدست سیاهان سپرهای زر
نموده چو در شب ز گرد(و)ن قمر
سنانها بدست سیاهان بتاب
نموده چو در شب ز گرد(و)ن شهاب
کمان در کف هندوی بدسگال
نموده چو در دست کیوان هلال
ز بس جوشن و خنجر و خود و کبر
تو گفتی ستاره نموده ز ابر
زمین موج میزد ز لشکر شگرف
چنان چونکه از باد دریای ژرف
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۱ - بازگشتن نقابدار سرخ پوش و شهریار از یکدیگر گوید
چو خورشید تابان برآرد درفش
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
برآریم تابان درفش بنفش
بگردیم باهم در آوردگاه
برآریم گرد از زمین تا به ماه
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که مانا شدی سست در کارزار
برو تا بر آید ز کوه آفتاب
که شب باشد از بهر آرام و خواب
چو از یل شنید این سخن سرخ پوش
خروشید و شد از برش شیر زوش
سپهدار آمد به نزدیک شاه
فرود آرمیدند یکسر سپاه
وزین (سو) بیاراست هیتال شهر
همی نوش می جست می دید زهر
وزین رو سپهبد به ارژنگ گفت
کزین سرخ پوشم کنون در شکفت
ندیدم به نیروی او هیچ مرد
برآرد درآورد از شیر گرد
ندانم سرانجام این جنگ چیست
ندانم کاین مرد بیگانه کیست
که زین گونه آهنگ او تیز کرد
نخستین بدین لشکرانگیز کرد
بدو گفت ارژنگ کای نامدار
بدانم سرانجام این کارزار
بترسم که جز این سرانجام من
دگرگون شود گم شود نام من
سپهبد بدو گفت انده مدار
که با ماست توفیق پروردگار
چو یاریم بخشد خداوند ماه
جهان را کنم روشن از بخت شاه
سراندیب را تخت گاهت کنم
همه هندیان در پناهت کنم
بگفت این پیش دلارام شد
دمی شادمان باده جام شد
شد از باده سرمست شیر ژیان
دلارام را گفت کای مهربان
بیا تا زمانی بجوشیم شاد
دلارام گفتا که ای پاکزاد
شب تیره ناید مرا هیچ خواب
که ترسم شود کرده از خواب خواب
یکی دشمنی دارم اندر قفا
ستمکاره و ریمن و پر جفا
بود مرو را نام مضراب دیو
همه شهر مغرب بود پز غریو
به من مهربان است آن اهرمن
کنون آمد است او به دنبال من
بترسم که مضراب وارونه کار
کند دورم از نامور شهریار
کنون شد بدو پنج ماه ای دلیر
که بادات خورشید روشن ضمیر
ز بیم ستمکاره مضراب من
نکردم شب تیره خود خواب من
شب تیره صدبار کردم کمین
که برباید آن دیو از جای هین
به شمشیر برنده بردم چو دست
سراسیمه پتیاره از من بجست
چسان چشم سازم من از خوابگرم
که دارم من از دیو مضراب کرم
کسی را که دشمن توانا بود
کند خواب مانا که دانا بود
چه دشمن ز من باشدت خواب یاد
مکن گر کنی میدهی سر به باد
سپهبد بدو گفت مندیش هیچ
ز دیوان ما خواب را خود بسیج
که از تن برد خواب اندوه و درد
ز بس خواب آرد رخ سرخ زرد
کند چون در شب تیره فام
بود روز خرم تر از آفتاب
وز آن روی نرگس به باغ
که سوزد ز بیداری شب دماغ
تو بنشین به آرام و خوش خواب کن
تهی دل هم از بیم مضراب کن
چو یارایش آید بخرگاه من
که دزد در ز خرگاه من ماه من
بگفت این بگرفت دستش بدست
سر هر دو از باده باده مست؟
بخوابید در پیش یل خوب چهر
تو گفتی که شد ماه مهمان مهر
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ایضاً له
ای پیشکار تخت تو کیوان و مشتری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ای نجم شرق و غرب ترا گشته مشتری
در جرم عقل طبعی و در جسم عدل جان
بر شخص فضل دستی و بر عرض حق سری
اقبال را به همت بهتر طلیعه
اسلام را به نصرت مهتر برادری
آن را که کار زار شود روی راحتی
وآنجا که کارزار شود پشت لشکری
اندر تواضع آب روانی نشیب جوی
گر چه به قدر از آتش رخشنده برتری
نشگفت اگر به کار بزرگی به نام و ننگ
چون هم عنان دولت و همنام اختری
دریا که دید هرگز گوهر مکان او
اینک دل تو دریا اینک تو گوهری
بگرفت سیل عهد تو سهل و جبل چنانک
بر زر و سیم خویش ببخشش ستمگری
عشری ست از تو عالم سفلی که تو به فضل
سر جمله فواید هر هفت کشوری
پیراهن تو مشرق دیگر شمرده اند
کز وی گه طلوع تو خورشید دیگری
هر ساحتی که نعل براق تو برنوشت
از ایمنی بساطی به روی بگستری
اضداد را خصومت اصلی بر او فتاد
در اصل و فرع شهری کانجا تو داوری
امروز کیست از همه رایان که روز جنگ
آن را وفا کند که بر او ژرف بنگری
حقا که خاره خون شود ایدون گمان برم
گر در میان معرکه بر خاره بگذری
با تیغ پیش جمع بزرگان هندوان
چون پیش خیل خردان سد سکندری
خالی شد از نبات زمینی که خاک او
در کینه آختن به پی باره بسپری
آسانیا که از تو جهان راست گر تو چند
از وی به اختیار به دشواری اندری
گوئی زمانه فتنه بالین و بستر است
تا تو به طبع دشمن بالین و بستری
ایزد ترا بهشت به عقبی جزا دهاد
کاین رنجها نه از پی دنیا همی بری
چندانکه نام دهر بماند بمان به دهر
تا نام نیک ورزی و تا عدل پروری
این مهرگان به کام شمردی و همچنین
هر مهرگان که آید مادام بشمری
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای سرافرازی که بر خورشید چرخ
شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
شعله رایت سرافرازی کند
کلک تو در نظم کار مملکت
بر نفاذ تیغ طنازی کند
عار دارد همت کو در سخا
با محیط و ابر انبازی کند
با همای عدل تو زاغ ستم
همچو عنقا خانه پردازی کند
گر بدانند آهوان انصاف تو
مشک نتواند که غمازی کند
ور سخا آموزد از دست تو ابر
همچو دریا گوهراندازی کند
پشه کاندر هوای مهر تست
بر عقاب آسمان بازی کند
فتنه را با خواب دمسازی بود
چون کفت با کلک دمسازی کند
بر هر آن بقعت که صیت عدل تست
ظلم نتواند که مجتازی کند
شهسواری چون تو در میدان جود
وانگهی بدخواه خر بازی کند
وعده کان از کرم فرموده ای
گر وفا با آن هم آوازی کند
از پی توقیع در انجاز آن
با بنانت کلک همرازی کند
تا به بستانها نسیم نوبهار
پیشه عطاری و بزازی کند
حکم بادت تا به حدی کز عجب
گرگ در عهد تو خرازی کند
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳