عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۴ - قصه آن پهلوانی که مخنثی را دید که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فریاد و زاری برگفته گفت خداوندا این مخنث را بیامرز یا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بیم تو بخواهد مرد
پهلوانی ز پر دلان عجم
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - در بیان سهر و بیخوابی که رکن چهارم ولایت و مقام ابدال است
خواب مرگ و حیات بیداریست
صلح مرگ از حیات بیزاریست
می گریزی ز زخم نشتر مرگ
چه کنی روی در برادر مرگ
خواب دزدیست زندگانی کاه
نقد خود را ز دزد دار نگاه
مثلی روشن است بر که و مه
که سپردن به دزد کالا به
مگر این دزد ازان بود بالا
که سپردن توان به او کالا
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و بر وی دوز
فی المثل گر شود ز عمر تو کم
روزی افتی میان غصه و غم
صد شب از عمر خویش کم کردی
غم آن از غرور کم خوردی
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
شبروان را ز ره بریدن شب
گر چه باشد هزار گونه تعب
چون به منزل شتر بخوابانند
آن زمان مدح شبروی خوانند
انما السائرون کل رواح
یحمدون السری لدی الاصباح
صلح مرگ از حیات بیزاریست
می گریزی ز زخم نشتر مرگ
چه کنی روی در برادر مرگ
خواب دزدیست زندگانی کاه
نقد خود را ز دزد دار نگاه
مثلی روشن است بر که و مه
که سپردن به دزد کالا به
مگر این دزد ازان بود بالا
که سپردن توان به او کالا
باشد ای کرده رو به راه طلب
نیم عمر تو روز و نیمی شب
شب تو چون همه گذشت به خواب
عر تو نیمه شد به وقت حساب
بر تو خواهی دراز گردد روز
چیزی از شب بدزد و بر وی دوز
فی المثل گر شود ز عمر تو کم
روزی افتی میان غصه و غم
صد شب از عمر خویش کم کردی
غم آن از غرور کم خوردی
قصد شبگیر کن که بی شبگیر
نیست این راه انقطاع پذیر
شبروان را ز ره بریدن شب
گر چه باشد هزار گونه تعب
چون به منزل شتر بخوابانند
آن زمان مدح شبروی خوانند
انما السائرون کل رواح
یحمدون السری لدی الاصباح
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۲ - حکایت بر سبیل تمثیل
خسروی را که بود فرزندان
وقت رفتن رسید ازین زندان
هر یکی را به حیله کاری و فن
داد تیری که زور کن بشکن
یک به یک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تیرها دسته کرد دیگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تیر را به هم شکند
گفت باشید اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بدارید از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
یک یک انگشت اگر دهی به کسی
که بود زور او کم از تو بسی
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بیش پنجه
دستش از تافتن کنی رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد میسر از آحاد
وقت رفتن رسید ازین زندان
هر یکی را به حیله کاری و فن
داد تیری که زور کن بشکن
یک به یک را چو قوت تن بود
زور کردن همان شکستن بود
تیرها دسته کرد دیگر بار
نه فزون و نه کم ازان به شمار
نتوانست کس که زور زند
دسته تیر را به هم شکند
گفت باشید اگر به هم هم پشت
بشکند زود پشت خصم درشت
ور بدارید از آنچه گفتم دست
زودتان اوفتد ز خصم شکست
یک یک انگشت اگر دهی به کسی
که بود زور او کم از تو بسی
تابد انگشت تو چنان به شتاب
که در آن تافتن رود ز تو تاب
ور به هر پنج تا بیش پنجه
دستش از تافتن کنی رنجه
جمع را هست قوت معتاد
که نباشد میسر از آحاد
جامی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - در ذکر موت و اهوال آن
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
شاخ پیوندها شکسته اوست
بیخ امیدها گسسته اوست
وی فکنده ست ازین درخت بلند
میوه نارسیده فرزند
چند کردن به حول و قوت فخر
کثمود الذین جابوا الصخر
رو به قرآن بخوان که باد چه کرد
یا جنود ثمود و عاد چه کرد
دست بگسل ز نقل و باده و جام
یاد کن زان که ریزدت در کام
ساقی مرگ جام تلخ مذاق
حین یلتف ساقکم بالساق
پیش از آن دم که بر سر بستر
پیچدت پایها به یکدیگر
پای ازین تنگنای بیرون نه
رخت ازین تیره جای بیرون نه
آن بود پا برون نهادن تو
رخت از اینجا برون نهادن تو
که ببری ز غیر حق پیوند
نهی از بندگیش بر خود بند
الم مرگ قطع پیوند است
زانچه اکنون دلت به آن بند است
بندها را چو بگسلی امروز
به همین قطع و اصلی امروز
چون بمیری ز خویش پیش از مرگ
نخوری زخم نیش بیش از مرگ
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۹ - قصه حاتم و آن بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
حاتم آن بحر جود و کان عطا
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله ای
دید اسیری به پای سلسله ای
پیش آمد اسیر بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بار آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت زان بند سخت آزادش
اذن رفتن به جای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیه او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافله ای
دید اسیری به پای سلسله ای
پیش آمد اسیر بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بار آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت زان بند سخت آزادش
اذن رفتن به جای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیه او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت ضعف و پیری و سد باب منفعت گیری
عمرها شد تا درین دیر کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴۳ - حکایت آن زاغ بر لب دریای شور که حواصل وی را آب شیرین می داد اما وی را آن قبول نیفتاد
بود همچون بوم زاغی روز کور
جا گرفته بر لب دریای شور
بودی از دریای شور آبشخورش
دادی آن شورابه طعم شکرش
از قضا مرغی حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سایه دولت به فرق او فکند
نامدش شورابه دریا پسند
گفت پیش آی ای ز شوری در گله
کآب شیرینت دهم از حوصله
گفت ترسم کآب شیرین چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
زآب شیرین مانم و باشد نفور
طبع من ز آبشخور دریای شور
بر لب دریا نشسته روز و شب
در میان هر دو مانم تشنه لب
به که سازم هم به آب شور خویش
تا نیاید رنج بی آبیم پیش
جا گرفته بر لب دریای شور
بودی از دریای شور آبشخورش
دادی آن شورابه طعم شکرش
از قضا مرغی حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سایه دولت به فرق او فکند
نامدش شورابه دریا پسند
گفت پیش آی ای ز شوری در گله
کآب شیرینت دهم از حوصله
گفت ترسم کآب شیرین چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
زآب شیرین مانم و باشد نفور
طبع من ز آبشخور دریای شور
بر لب دریا نشسته روز و شب
در میان هر دو مانم تشنه لب
به که سازم هم به آب شور خویش
تا نیاید رنج بی آبیم پیش
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۷ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود و از زندگان فرار می نمود
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۰ - مقاله دهم در اشارت به سهر که نشانه هوشیاری و علامت بخت بیداریست
ای به شکر خواب سحر داده هوش
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵۶ - مقاله هژدهم در اشارت به عشق که شور آن نمک خوان جگرخواران است و جراحت آن راحت جان دلفگاران
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶۱ - حکایت پیر هشیار با مرید فراموشکار
ساده مریدی ز جهان شسته دست
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱ - آغاز
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۰ - حکایت آن حکیم دریا دل ساحل گرد که غریقی را به کمند نصیحت از گرداب اندوه بیرون آورد
زد حکیمی به لب دریا گام
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۲ - عقد پانزدهم در خوف که طریق احتیاط ورزیدن است و بر نعمت امنیت و انبساط لرزیدن
ای دلت را سر بی خویشی نه
جنبش عاقبت اندیشی نه
گه به کاشانه نهی گاه به باغ
مسند ایمنی و مهد فراغ
کرده ای عام گل منزل دل
از تو تا عالم دل صد منزل
چرخ را بین که چه بیداد فن است
مرگ را بین که چه بنیاد کن است
آن ز بیداد فنی بر سر کین
وین ز بنیاد کنی کرده کمین
تو به غفلت ز همه آسوده
راه بازی و هوس پیموده
گر به دل آیت ترسیت بود
وز خردمندی درسیت بود
به که بی ترس خوری و آشامی
در صف بی خردان آرامی
یاد کن زانکه رسد مرگ فراز
کار بر تو شود از مرگ دراز
کشی از خانه آراسته رخت
پای بر تخته نهی از سر تخت
از سر تخته برندت سوی خاک
وز بلندیت به آن تیره مغاک
بردت از همه شمشیر اجل
در ته خاک تو مانی و عمل
یاد کن زانکه ز آوازه صور
شق شود بر بدنت شقه گور
همچو لاله بدر آیی ز کفن
با دلی غرقه به خون عریان تن
تابدت شعشعه مهر به فرق
در عرق گردی ازان شعشعه غرق
یاد کن زانکه در آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
نامه آید به یکی از سوی راست
وان دگر را ز چپ پر کم و کاست
یاد کن زانکه چو میزان بنهند
پله نیک و بدت عرضه دهند
زان دو پله یکی افزون آید
حال هر پله دگرگون آید
یاد کن زانکه نهی پا به صراط
یا به اندوه روی یا به نشاط
یا گرانی کشدت سوی جحیم
یا سبک بگذری از وی چو نسیم
یاد کن زانکه نماید ناگاه
پیش روی تو به یک بار دو راه
ره از آنسان که قضا بر تو نوشت
یا به دوزخ بردت یا به بهشت
یاد کن زانکه برد هوش ز قوم
هیبت نعره «وامتازوا الیوم »
مجرمان بار تعب بردارند
محرمان راه طرب بردارند
صد ازین واقعه هایل بیش
تو چنین بی خبر و غافل کیش
بازگو کین همه مغروری چیست
وز ره اهل خرد دوری چیست
گر غرور تو به کاخ است و سرای
خوشی منزل و آرایش جای
بین که آدم ز چنان حور آباد
به یکی وسوسه چون دور افتاد
ور غرور تو به علم است و کمال
یا به گنج زر و بسیاری مال
خیز و مصحف بگشا وز قرآن
قصه بلعم و قارون بر خوان
ور غرور تو به اصل است و نسب
شرف جد و کرم ورزی اب
بشنو افسانه نوح و پسرش
که چو طوفان غم آمد به سرش
ور به طاعتوری و تقدیس است
مایه عبرت تو ابلیس است
ور به دیدار نکوکاران است
که نظرگاه وفاداران است
هر که را روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت
پای همت بکش از دام غرور
می غفلت مخور از جام غرور
نیست کاری ز خدا ترسی به
جهد کن داد خدا ترسی ده
هر که در کشتی این ترس نشست
ترس کس کشتی او را نشکست
جنبش عاقبت اندیشی نه
گه به کاشانه نهی گاه به باغ
مسند ایمنی و مهد فراغ
کرده ای عام گل منزل دل
از تو تا عالم دل صد منزل
چرخ را بین که چه بیداد فن است
مرگ را بین که چه بنیاد کن است
آن ز بیداد فنی بر سر کین
وین ز بنیاد کنی کرده کمین
تو به غفلت ز همه آسوده
راه بازی و هوس پیموده
گر به دل آیت ترسیت بود
وز خردمندی درسیت بود
به که بی ترس خوری و آشامی
در صف بی خردان آرامی
یاد کن زانکه رسد مرگ فراز
کار بر تو شود از مرگ دراز
کشی از خانه آراسته رخت
پای بر تخته نهی از سر تخت
از سر تخته برندت سوی خاک
وز بلندیت به آن تیره مغاک
بردت از همه شمشیر اجل
در ته خاک تو مانی و عمل
یاد کن زانکه ز آوازه صور
شق شود بر بدنت شقه گور
همچو لاله بدر آیی ز کفن
با دلی غرقه به خون عریان تن
تابدت شعشعه مهر به فرق
در عرق گردی ازان شعشعه غرق
یاد کن زانکه در آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
نامه آید به یکی از سوی راست
وان دگر را ز چپ پر کم و کاست
یاد کن زانکه چو میزان بنهند
پله نیک و بدت عرضه دهند
زان دو پله یکی افزون آید
حال هر پله دگرگون آید
یاد کن زانکه نهی پا به صراط
یا به اندوه روی یا به نشاط
یا گرانی کشدت سوی جحیم
یا سبک بگذری از وی چو نسیم
یاد کن زانکه نماید ناگاه
پیش روی تو به یک بار دو راه
ره از آنسان که قضا بر تو نوشت
یا به دوزخ بردت یا به بهشت
یاد کن زانکه برد هوش ز قوم
هیبت نعره «وامتازوا الیوم »
مجرمان بار تعب بردارند
محرمان راه طرب بردارند
صد ازین واقعه هایل بیش
تو چنین بی خبر و غافل کیش
بازگو کین همه مغروری چیست
وز ره اهل خرد دوری چیست
گر غرور تو به کاخ است و سرای
خوشی منزل و آرایش جای
بین که آدم ز چنان حور آباد
به یکی وسوسه چون دور افتاد
ور غرور تو به علم است و کمال
یا به گنج زر و بسیاری مال
خیز و مصحف بگشا وز قرآن
قصه بلعم و قارون بر خوان
ور غرور تو به اصل است و نسب
شرف جد و کرم ورزی اب
بشنو افسانه نوح و پسرش
که چو طوفان غم آمد به سرش
ور به طاعتوری و تقدیس است
مایه عبرت تو ابلیس است
ور به دیدار نکوکاران است
که نظرگاه وفاداران است
هر که را روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت
پای همت بکش از دام غرور
می غفلت مخور از جام غرور
نیست کاری ز خدا ترسی به
جهد کن داد خدا ترسی ده
هر که در کشتی این ترس نشست
ترس کس کشتی او را نشکست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۴ - عقد سی و نهم در نصیحت نفس خود که از همه گرفتارتر است و به نصیحت سزاوارتر
جامی این پرده سرایی تا چند
چون جرس هرزه درایی تا چند
چند بیهوده کنی خوش نفسی
هیچ نگرفت دلت زین جرسی
ساز بشکست چه افغان است این
تار بگسست چه دستان است این
نامه عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع کشید
تنگ شد قافیه عمر شریف
دمبدم می شودش مرگ ردیف
سر به جیبی همه شب قافیه جوی
تنت از معنی باریک چو موی
گه شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی ساده دلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزل پردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دلر غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم سینه پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشده نامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
که فلان میر و فلان شاه بمرد
ملک و میراث به بدخواه سپرد
به که داری چو نهایت نگران
ماتم خویش به مرگ دگران
بین که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شق شده چون خامه خویش
ماند سر زیر ز شهنامه خویش
ناظم گنجه نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنج ها داده ز کف مفلس رفت
گر چه می رفت به سحر افشانی
بر فلک دبدبه خاقانی
گشت پامال حوادث دبه اش
بی صدا شد چو دبه دبدبه اش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آن که چو خضر آب حیات
کلک او داشت روان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت
شد ازین دایره دیر مسیر
آخرالامر همه نقص پذیر
گرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثه زای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
کرد آیین سخن را تازه
لیک روز و شبش از بیشه کمند
زان بلندی سوی پستی افکند
پخت از دور مه و گردش سال
میوه باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوه پاک
رخت در خطه تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخره افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
گام بگشا که شگرفان رفتند
یک به یک نادره حرفان رفتند
زود برگرد چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت
چون جرس هرزه درایی تا چند
چند بیهوده کنی خوش نفسی
هیچ نگرفت دلت زین جرسی
ساز بشکست چه افغان است این
تار بگسست چه دستان است این
نامه عمر به توقیع رسید
نظم احوال به تقطیع کشید
تنگ شد قافیه عمر شریف
دمبدم می شودش مرگ ردیف
سر به جیبی همه شب قافیه جوی
تنت از معنی باریک چو موی
گه شوی سوی مقاصد قاصد
باشی آن را به قصاید صاید
مدح ارباب مناصب گویی
فتح ابواب مطالب جویی
گه پی ساده دلی سازی جا
بر سر لوح بیان حرف هجا
گه کنی میل غزل پردازی
عشق با طرفه غزالان بازی
گه پی مثنوی آری زیور
بر یکی وزن هزاران گوهر
گه ز ترجیع شوی بندگشای
عقل و دین را فکنی بند به پای
گاهی از بهر دلر غمخواره
سازی از نظم رباعی چاره
گاه با هم دهی از طبع بلند
قطعه قطعه ز جواهر پیوند
گه به یک بیت ز غم فرد شوی
مرهم سینه پر درد شوی
گه کنی گم به معما نامی
خواهی از گمشده نامی کامی
گاهی از مرثیه ماتم داری
وز مژه خون دمادم باری
که فلان میر و فلان شاه بمرد
ملک و میراث به بدخواه سپرد
به که داری چو نهایت نگران
ماتم خویش به مرگ دگران
بین که چون سهم اجل را قوسی
کرد گردون ز پی فردوسی
با دل شق شده چون خامه خویش
ماند سر زیر ز شهنامه خویش
ناظم گنجه نظامی که به رنج
عدد گنج رسانید به پنج
روز آخر که ازین مجلس رفت
گنج ها داده ز کف مفلس رفت
گر چه می رفت به سحر افشانی
بر فلک دبدبه خاقانی
گشت پامال حوادث دبه اش
بی صدا شد چو دبه دبدبه اش
انوری کو و دل انور او
حکمت شعر خردپرور او
کو ظهیر آن که چو خضر آب حیات
کلک او داشت روان در ظلمات
هر کمالی که سپاهانی داشت
که به کف تیغ سخنرانی داشت
شد ازین دایره دیر مسیر
آخرالامر همه نقص پذیر
گرد حرفی که رقم زد سعدی
بر رخ شاهد معنی جعدی
صرصر قهر چو شد حادثه زای
آمد آن جعد معنبر در پای
حافظ از نظم بلند آوازه
کرد آیین سخن را تازه
لیک روز و شبش از بیشه کمند
زان بلندی سوی پستی افکند
پخت از دور مه و گردش سال
میوه باغ خجندی به کمال
لیک باد اجل آن میوه پاک
رخت در خطه تبریز به خاک
آن دو طوطی که به نوخیزیشان
بود در هند شکرریزیشان
عاقبت سخره افلاک شدند
خامشان قفس خاک شدند
گام بگشا که شگرفان رفتند
یک به یک نادره حرفان رفتند
زود برگرد چو برخواهی گشت
زین تبه حرف که فرصت بگذشت
کیست کز باغ سخنرانی رفت
که نه با داغ پشیمانی رفت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۴ - در مخاطبه نفس و ترقی دادن وی از حضیض خویشتنداری و خودپسندی به ذروه دست کوتاهی و همت بلندی
به کار پختگان رو آر جامی
مکن زین بیشتر در کار خامی
چه باشد پختگی آزاده بودن
به خاک نیستی افتاده بودن
نبینی زیر این زنگارگون کاخ
که از خامیست میوه بر سر شاخ
بیفتد چون کند در پختگی روی
نخورده سنگ طفلان جفاجوی
ز خوان پخته کاران توشه ای گیر
ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر
طمع را از قناعت بیخ بر کن
طلب را از توکل شاخ بشکن
به شهرستان همت ساز خانه
به عزلتگاه عنقا آشیانه
زبان مگشای در مدح زبونان
مکش از بهر یک نان ننگ دونان
سران ملک را زن پشت پایی
قویدستان گیتی را قفایی
نطر کن در فصول چارگانه
که می گردد بر آن دور زمانه
ببین یکسان بهار پار و امسال
خزان هر دو را بنگر به یک حال
میان هر دو تابستان و دی نیز
بر این منوال ممکن نیست تمییز
نمی دانم درین شکل مدور
چرا شادی بدین وضع مکرر
مکرر گر چه سحرآمیز باشد
طبیعت را ملال انگیز باشد
زیان بگذار و فکر سود خود کن
ز هستی روی در نابود خود کن
درون از شغل مشغولان بپرداز
دل از مشغولی غولان بپردازد
فسون عشق در دوران میاموز
چراغ از بهر شبکوران میفروز
همی دار از گزاف انفاس را پاس
که شرط رهرو آمد پاس انفاس
نفس کز روی آگاهی نیاید
مزید عمر آگاهان نشاید
چراغ زندگانی را بود پف
دماغ عقل را دود تأسف
جوانی تیرگی برد از دیارت
منور شد به پیری روزگارت
سرآمد ظلمت کوری و دوری
برآدم نیر «الشیب نوری »
ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی
بزن در پرتو این نور گامی
بود زین کام راه آری به جایی
کز آنجا بشنوی بوی وفایی
چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی
چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی
به دل گر هست ازان رنگت حجابی
مکن همچون سیهکاران خضابی
ز پیری بر سرت برف شگرف است
وز آن غم گریه تو آب برف است
درآ گریان به راه عذرخواهی
به آب برف شوی از دل سیاهی
سیاهی گر ندانی شستن از دل
ندانم زین سیهکاری چه حاصل
قلم بفکن که دستت رعشه دار است
ورق بردر که فکرت هرزه کار است
چراغ فکر را تابی نمانده ست
ریاض شعر را آبی نمانده ست
نبینم از چنان فرخنده باغی
تو را در دست جز پای کلاغی
بدین پا راه طاووسان چه پویی
خلاص از حبس محبوسان چه جویی
خلاصی رستن است از وهم و پندار
نه تحریر سطور و نظم اشعار
نظامی کو نظم دلگشایش
تکلف های طبع نکته زایش
درون پرده اکنون جای کرده
و زو مانده همه بیرون پرده
نیابد بهره تا در پرده باشد
جز از سری که با خود برده باشد
ندارد آن سر «الا من اتی الله
بقلب سالم » مما سوی الله
دلی کرده ازین پیغوله تنگ
سوی فسحتسرای قدس آهنگ
ازین دام گرفتاران رمیده
به زیر دامن عرش آرمیده
درون از نقش کثرت پاک شسته
ز کثرت سر وحدت باز جسته
به پهلوی خود این دل را نیابی
چه باشد گر ز خود پهلو بتابی
نهی پهلو به مرد کاردانی
میان کاردانان پهلوانی
چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان
که باشد روزه داری صرفه نان
همی آید نماز از هر زن پیر
که باشد شیوه او عجز و تقصیر
دلی گر مرد این راهی به دست آر
که پیش کاردانان این بود کار
چنان دل را که شرحش با تو گفتم
به وصفش گوهر اسرار سفتم
بجوی از پهلوی پیر مکمل
که این باشد به دست آوردن دل
مکن زین بیشتر در کار خامی
چه باشد پختگی آزاده بودن
به خاک نیستی افتاده بودن
نبینی زیر این زنگارگون کاخ
که از خامیست میوه بر سر شاخ
بیفتد چون کند در پختگی روی
نخورده سنگ طفلان جفاجوی
ز خوان پخته کاران توشه ای گیر
ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر
طمع را از قناعت بیخ بر کن
طلب را از توکل شاخ بشکن
به شهرستان همت ساز خانه
به عزلتگاه عنقا آشیانه
زبان مگشای در مدح زبونان
مکش از بهر یک نان ننگ دونان
سران ملک را زن پشت پایی
قویدستان گیتی را قفایی
نطر کن در فصول چارگانه
که می گردد بر آن دور زمانه
ببین یکسان بهار پار و امسال
خزان هر دو را بنگر به یک حال
میان هر دو تابستان و دی نیز
بر این منوال ممکن نیست تمییز
نمی دانم درین شکل مدور
چرا شادی بدین وضع مکرر
مکرر گر چه سحرآمیز باشد
طبیعت را ملال انگیز باشد
زیان بگذار و فکر سود خود کن
ز هستی روی در نابود خود کن
درون از شغل مشغولان بپرداز
دل از مشغولی غولان بپردازد
فسون عشق در دوران میاموز
چراغ از بهر شبکوران میفروز
همی دار از گزاف انفاس را پاس
که شرط رهرو آمد پاس انفاس
نفس کز روی آگاهی نیاید
مزید عمر آگاهان نشاید
چراغ زندگانی را بود پف
دماغ عقل را دود تأسف
جوانی تیرگی برد از دیارت
منور شد به پیری روزگارت
سرآمد ظلمت کوری و دوری
برآدم نیر «الشیب نوری »
ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی
بزن در پرتو این نور گامی
بود زین کام راه آری به جایی
کز آنجا بشنوی بوی وفایی
چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی
چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی
به دل گر هست ازان رنگت حجابی
مکن همچون سیهکاران خضابی
ز پیری بر سرت برف شگرف است
وز آن غم گریه تو آب برف است
درآ گریان به راه عذرخواهی
به آب برف شوی از دل سیاهی
سیاهی گر ندانی شستن از دل
ندانم زین سیهکاری چه حاصل
قلم بفکن که دستت رعشه دار است
ورق بردر که فکرت هرزه کار است
چراغ فکر را تابی نمانده ست
ریاض شعر را آبی نمانده ست
نبینم از چنان فرخنده باغی
تو را در دست جز پای کلاغی
بدین پا راه طاووسان چه پویی
خلاص از حبس محبوسان چه جویی
خلاصی رستن است از وهم و پندار
نه تحریر سطور و نظم اشعار
نظامی کو نظم دلگشایش
تکلف های طبع نکته زایش
درون پرده اکنون جای کرده
و زو مانده همه بیرون پرده
نیابد بهره تا در پرده باشد
جز از سری که با خود برده باشد
ندارد آن سر «الا من اتی الله
بقلب سالم » مما سوی الله
دلی کرده ازین پیغوله تنگ
سوی فسحتسرای قدس آهنگ
ازین دام گرفتاران رمیده
به زیر دامن عرش آرمیده
درون از نقش کثرت پاک شسته
ز کثرت سر وحدت باز جسته
به پهلوی خود این دل را نیابی
چه باشد گر ز خود پهلو بتابی
نهی پهلو به مرد کاردانی
میان کاردانان پهلوانی
چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان
که باشد روزه داری صرفه نان
همی آید نماز از هر زن پیر
که باشد شیوه او عجز و تقصیر
دلی گر مرد این راهی به دست آر
که پیش کاردانان این بود کار
چنان دل را که شرحش با تو گفتم
به وصفش گوهر اسرار سفتم
بجوی از پهلوی پیر مکمل
که این باشد به دست آوردن دل
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۵ - صفت خزان و فرو ریختن برگ جمال لیلی از شاخسار حیات و وصیت کردن که وی را در زیر پای مجنون به خاک کنند
چون از نفس خزان درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۳ - خردنامه سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمت زدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
سرانجام خلعت پرستان شناخت
ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
ز خمخانه چرخ پر اشتلم
به خانه درون داشت یک کهنه خم
به فصل زمستان در آن سرزمین
به شبها ز سرما شدی خم نشین
چو خورشید خیمه به گردون زدی
ز تدویر خم خیمه بیرون زدی
نشستی ز عریان تنی بی حجاب
شدی گرم در پرتو آفتاب
یکی روز تن عور خورشیدوار
رسیدش به سر شاه آن روزگار
بدو گفت کای پیر دانش پذیر
بدینسان چرایی ز ما گوشه گیر
قدم باز می داری از راه ما
نمی آوری رو به درگاه ما
بگفتا که تنگ است بر من مجال
ز شغلی که باشد مرا ماه و سال
بگفتش که چندین تورا شغل چیست
که بی آن نیاری یکی لحظه زیست
بگفتا پی دولت زندگی
همی سازم اسباب پایندگی
بگفتش که اسباب آن پیش ماست
رساندن به حاجتوران کیش ماست
بگفت ار بدانم که آن پیش توست
ببندم کمر در رضای تو چست
به دست تو برگ حیات تن است
که آن سد راه نجات من است
حیات دل و جان بود کام من
که آن بندد از راه تو گام من
بگفتش به هر چیز داری نیاز
بگو تا کنم از برای تو ساز
بگفتا نیاز من خاکسار
به تو غیر ازین نیست ای شهریار
که این خلعت گرم کز عکس مهر
به دوشم کشیده ست اکنون سپهر
به تاراج سایه نگیری ز من
به لطف این توقع پذیری ز من
گذاری که یکدم به بی پردگی
برد مهر چرخ از من افسردگی
چو بشنید شاه از وی این گفت و گوی
شد از خاصگان بهر او جامه جوی
یکی جامه دادند او را عطا
ز مویینه چین و خز خطا
بگرداند حالی ازان جامه پشت
به نرمی فرو خواند حرفی درشت
که کی زندگان را کشیدن نکوست
ز مرده کفن یار ز مردار پوست
ز سردی دی چون شوم رنج یاب
شبم خم پسند است و روز آفتاب
هزار آفرین بر حکیمی چنین
برون پایه اش زآسمان و زمین
نه بر جانش از دور افلاک درد
نه بر طبعش از عالم خاک گرد
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
فلاطون فلاطونی از وی گرفت
فلاطونی افزونی از وی گرفت
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است
که ای رسته از تنگنای خیال
زده در هوای خرد پر و بال
بر آن دار همت ز آغاز کار
که گردی شناسای پروردگار
بدانی حق دولت بندگیش
نهی پا به راه پرستندگیش
روی راه خوشنودیش صبح و شام
به کسب رضایش کنی اهتمام
ز حکمت به معراج عزت برآی
بنه بر سر چرخ گردنده پای
بسا دست کوته ز بی مایگی
که دارد ز حکمت فلک پایگی
اگر بودی از جهل هر سینه صاف
برافتادی از خلق رسم خلاف
ره مرد دانا یکی بیش نیست
به جز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین ششدر دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
چو حال کسی بیند از خویش به
فتد بر رگ جانش از غم گره
دوم کینه ورزی که از خلق زشت
بود کینه خلقش اندر سرشت
چو نتواند از کس شدن کینه کش
نباشد ز کینداریش سینه خوش
سیم نو توانگر که بهر درم
بود روز و شب بر دل او دو غم
یکی آنکه چون چیزی آرد به کف
دوم آنکه ناگه نگردد تلف
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش دل دو نیم
که ناگه نیابد بدو فقر راه
نگردد بدان روز عیشش تباه
بود پنجمین طالب پایه ای
که در خورد آن نبودش مایه ای
کند آرزوی مقام بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشه ای
که باشد حریف ادب پیشه ای
چو طبعش بود از ادب بی نصیب
کشد نو به نو مالشی از ادیب
بود سیم و زر رنج دین پروران
طبیبان آن رنج دانشوران
کشد رنج را چون سوی خود طبیب
کجا باشدش از مداوا نصیب
ازان کس بپرهیز و فعل و فنش
که دارد دلت بی سبب دشمنش
اگر ره نگرداند از گرگ و میش
بود یاور او در آزار خویش
زبان را چه داری به گفتن گرو
ز هر سو گشا گوش حکمت شنو
خدا یک زبانت بداد و دو گوش
که کم گوی یعنی و افزون نیوش
خموشی بود دولت ایزدی
دلیل هنرمندی و بخردی
ز بسیار دانان فراست گواست
که بسیار گوی از کیاست جداست
سخن را کزان بسته داری نفس
یکی مرغ دان پایبند قفس
چو گفتی قفس یافت بر وی شکست
طمع بگسل از وی که آید به دست
مکش زیر ران مرکب حرص و آز
ز گیتی به قدر کفایت بساز
به هر روز تا شب ز خوان سپهر
بسنده ست یک خشت نانت چو مهر
بیفکن ز کف کاسه زر ناب
کف خویش را کاسه کن بهر آب
ز زربفت هستی مشو خودفروش
کهن خرقه نیستی کش به دوش
مکش بهر معموری خانه رنج
به ویرانه خود را نهان کن چو گنج
به خود بند در خدمت خود کمر
به مخدومی از کس مکش درد سر
ز چوبت کف پای نعلین سای
به از نعل زر بر سم بادپای
چراغ شبت بس بود ماهتاب
ادیم زمین بهر تو نطع خواب
بدین حال با حکمت اندوزیت
سلوک عمل گر شود روزیت
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمت اندیشگان
رهانی ز سود و زیان خویش را
رسانی به پیشینیان خویش را
حذر کن ز آسیب جادو زنان
به دستان سران را ز پای افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
ازیشان در درج حکمت به بند
وزیشان نگون قدر هر سربلند
ازیشان خردمند را پایه پست
وزیشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مخور زهر را چون شکر بهرشان
مشو غره حلم مرد حلیم
که بر حلم عمری نشیند مقیم
درختیست صندل خنک در مزاج
پی علت گرم طبعان علاج
به هم در شده شاخه ها زان درخت
چو در اصطکاک افتد از باد سخت
زند آتشی شعله زان اصطکاک
که ریزد ازان شاخ و برگش به خاک
اگر پیر باشد عوان ور جوان
به هر حال نبود عوان جز عوان
تنش گر چه از ضعف پیریست سست
بود سیرت بد در او تندرست
درونش سیاه از دل تیره خوی
کیش سود دارد سفیدی موی
به سال و مه ار گرگ گردد بزرگ
نیاید برون هرگز از خوی گرگ
به پیمان مشو بند فرمان او
که دام فریب است پیمان او
مبادا به آن دامت اندر کشد
به تزویر جانت ز تن برکشد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۹ - حکایت آن حکیم از مردم بر کرانه و سؤال و جواب او با پادشاه زمانه
حکیمی ز مردم کناری گرفت
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار