عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت صبر مردان بر جفا
شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان
مجرد به معنی نه عارف به دلق
که بیرون کند دست حاجت به خلق
سعادت گشاده دری سوی او
در از دیگران بسته بر روی او
زبان آوری بیخرد سعی کرد
ز شوخی به بد گفتن نیکمرد
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چو دیو
دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی
ریاضت کش از بهر نام و غرور
که طبل تهی را رود بانگ دور
همی گفت و خلقی بر او انجمن
برایشان تفرج کنان مرد و زن
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مراین شخص را توبه بخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک
مرا توبه ده تا نگردم هلاک
پسند آمد از عیب جوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج
وگر نیستی، گو برو باد سنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراگنده گفت
وگر میرود در پیاز این سخن
چنین است گو گنده مغزی مکن
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
نه آیین عقل است و رای خرد
که دانا فریب مشعبد خورد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست
زبان بداندیش بر خود ببست
تو نیکو روش باش تا بد سگال
نیابد به نقص تو گفتن مجال
چو دشوار آمد ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من
که روشن کند بر من آهوی من
یکی بود در کنج خلوت نهان
مجرد به معنی نه عارف به دلق
که بیرون کند دست حاجت به خلق
سعادت گشاده دری سوی او
در از دیگران بسته بر روی او
زبان آوری بیخرد سعی کرد
ز شوخی به بد گفتن نیکمرد
که زنهار از این مکر و دستان و ریو
بجای سلیمان نشستن چو دیو
دمادم بشویند چون گربه روی
طمع کرده در صید موشان کوی
ریاضت کش از بهر نام و غرور
که طبل تهی را رود بانگ دور
همی گفت و خلقی بر او انجمن
برایشان تفرج کنان مرد و زن
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مراین شخص را توبه بخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک
مرا توبه ده تا نگردم هلاک
پسند آمد از عیب جوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج
وگر نیستی، گو برو باد سنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراگنده گفت
وگر میرود در پیاز این سخن
چنین است گو گنده مغزی مکن
نگیرد خردمند روشن ضمیر
زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
نه آیین عقل است و رای خرد
که دانا فریب مشعبد خورد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست
زبان بداندیش بر خود ببست
تو نیکو روش باش تا بد سگال
نیابد به نقص تو گفتن مجال
چو دشوار آمد ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من
که روشن کند بر من آهوی من
سعدی : باب پنجم در رضا
سر آغاز
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم
پراگنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد
که ناچار فریاد خیزد ز درد
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهٔ زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگر نه مجال سخن تنگ نیست
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ، بالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست
نه در چنگ و بازوی زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نیاید به مردانگی در کمند
نه سختی رسید از ضعیفی به مور
نه شیران به سرپنجه خوردند و زور
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن
گرت زندگانی نبشتهست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
وگر در حیاتت نماندهست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد؟
چراغ بلاغت می افروختم
پراگنده گویی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد
که ناچار فریاد خیزد ز درد
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهٔ زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران
که آن شیوه ختم است بر دیگران
نداند که ما را سر جنگ نیست
وگر نه مجال سخن تنگ نیست
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ، بالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست
نه در چنگ و بازوی زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نیاید به مردانگی در کمند
نه سختی رسید از ضعیفی به مور
نه شیران به سرپنجه خوردند و زور
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن
گرت زندگانی نبشتهست دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
وگر در حیاتت نماندهست بهر
چنانت کشد نوشدارو که زهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد؟
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
یکی مرد درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش
چو دست قضا زشت رویت سرشت
میندای گلگونه بر روی زشت
که حاصل کند نیکبختی به زور؟
به سرمه که بینا کند چشم کور؟
نیاید نکوکار از بدرگان
محال است دوزندگی از سگان
همه فیلسوفان یونان و روم
ندانند کرد انگبین از ز قوم
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندر او تربیت گم شود
توان پاک کردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرما به گردد سپید
چو رد مینگردد خدنگ قضا
سپر نیست مربنده را جز رضا
نکو گفت با همسر زشت خویش
چو دست قضا زشت رویت سرشت
میندای گلگونه بر روی زشت
که حاصل کند نیکبختی به زور؟
به سرمه که بینا کند چشم کور؟
نیاید نکوکار از بدرگان
محال است دوزندگی از سگان
همه فیلسوفان یونان و روم
ندانند کرد انگبین از ز قوم
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندر او تربیت گم شود
توان پاک کردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه
به کوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی به گرما به گردد سپید
چو رد مینگردد خدنگ قضا
سپر نیست مربنده را جز رضا
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست
گرت صورت حال بد یا نکوست
نگارندهٔ دست تقدیر، اوست
در این نوعی از شرک پوشیده هست
که زیدم بیازرد و عمروم بخست
گرت دیده بخشد خدواند امر
نبینی دگر صورت زید و عمرو
نپندارم ار بنده دم درکشد
خدایش به روزی قلم درکشد
جهان آفرینت گشایش دهاد
که گر وی ببندد نشاید گشاد
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست
گرت صورت حال بد یا نکوست
نگارندهٔ دست تقدیر، اوست
در این نوعی از شرک پوشیده هست
که زیدم بیازرد و عمروم بخست
گرت دیده بخشد خدواند امر
نبینی دگر صورت زید و عمرو
نپندارم ار بنده دم درکشد
خدایش به روزی قلم درکشد
جهان آفرینت گشایش دهاد
که گر وی ببندد نشاید گشاد
سعدی : باب پنجم در رضا
مثل
شتر بچه با مادر خویش گفت:
بس از رفتن، آخر زمانی بخفت
بگفت ار به دست منستی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
قضا کشتی آن جا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد
مکن سعدیا دیده بر دست کس
که بخشنده پروردگارست و بس
اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواند کست
گر او تاجدارت کند سر برآر
وگرنه سر ناامیدی بخار
بس از رفتن، آخر زمانی بخفت
بگفت ار به دست منستی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
قضا کشتی آن جا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد
مکن سعدیا دیده بر دست کس
که بخشنده پروردگارست و بس
اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواند کست
گر او تاجدارت کند سر برآر
وگرنه سر ناامیدی بخار
سعدی : باب پنجم در رضا
گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن
عبادت به اخلاص نیت نکوست
وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟
چه زنار مغ بر میانت چه دلق
که در پوشی از بهر پندار خلق
مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آن که ننمود و بود
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامهای در برش
اگر کوتهی پای چوبین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند
وگر نقره اندوده باشد نحاس
توان خرج کردن بر ناشناس
منه جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد به چیز
زر اندودگان را به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
ندانی که بابای کوهی چه گفت
به مردی که ناموس را شب نخفت؟
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق رستن به هیچ
کسانی که فعلت پسندیدهاند
هنوز از تو نقش برون دیدهاند
چه قدر آورد بنده حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس؟
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت
وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟
چه زنار مغ بر میانت چه دلق
که در پوشی از بهر پندار خلق
مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آن که ننمود و بود
که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامهای در برش
اگر کوتهی پای چوبین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند
وگر نقره اندوده باشد نحاس
توان خرج کردن بر ناشناس
منه جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد به چیز
زر اندودگان را به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
ندانی که بابای کوهی چه گفت
به مردی که ناموس را شب نخفت؟
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق رستن به هیچ
کسانی که فعلت پسندیدهاند
هنوز از تو نقش برون دیدهاند
چه قدر آورد بنده حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس؟
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
سیهکاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد
پسر چند روزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت
به خواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سال؟
بگفت ای پسر قصه بر من مخوان
به دوزخ در افتادم از نردبان
نکو سیرتی بی تکلف برون
به از نیک نامی خراب اندرون
به نزدیک من شب رو راهزن
به از فاسق پارسا پیرهن
یکی بر در خلق رنج آزمای
چه مزدش دهد در قیامت خدای؟
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار
چو در خانهٔ زید باشی به کار
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جز آن کس که رویش در اوست
ره راست رو تا به منزل رسی
تو در ره نهای، زین قبل واپسی
چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا به شب، شب همان جا که هست
کسی گر بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی
تو هم پشت بر قبلهای در نماز
گرت در خدا نیست روی نیاز
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور، که روزی دهد میوهبار
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این بر کسی چون تو محروم نیست
هر آن کافگند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید به چنگ
منه آبروی ریا را محل
که این آب در زیر دارد وحل
چو در خفیه بد باشم و خاکسار
چه سود آب ناموس بر روی کار؟
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا در توانی فروخت
چه دانند مردم که در جامه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست
چه وزن آورد جایی انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد؟
مرائی که چندین ورع مینمود
بدیدند و هیچش در انبان نبود
کنند ابره پاکیزهتر ز آستر
که این در حجاب است و آن در نظر
بزرگان فراغ از نظر داشتند
ازان پرنیان آستر داشتند
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش
ببازی نگفت این سخن با یزید
که از منکر ایمنترم کز مرید
کسانی که سلطان و شاهنشهند
سراسر گدایان این درگهند
طمع در گدا، مرد معنی نبست
نشاید گرفتن در افتاده دست
همان به گر آبستن گوهری
که همچون صدف سر به خود در بری
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
تو را پند سعدی بس است ای پسر
اگر گوش گیری چو پند پدر
گر امروز گفتار ما نشنوی
مبادا که فردا پشیمان شوی
از این به نصیحتگری بایدت
ندانم پس از من چه پیش آیدت!
شنیدم که هم در نفس جان بداد
پسر چند روزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت
به خواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سال؟
بگفت ای پسر قصه بر من مخوان
به دوزخ در افتادم از نردبان
نکو سیرتی بی تکلف برون
به از نیک نامی خراب اندرون
به نزدیک من شب رو راهزن
به از فاسق پارسا پیرهن
یکی بر در خلق رنج آزمای
چه مزدش دهد در قیامت خدای؟
ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار
چو در خانهٔ زید باشی به کار
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جز آن کس که رویش در اوست
ره راست رو تا به منزل رسی
تو در ره نهای، زین قبل واپسی
چو گاوی که عصار چشمش ببست
دوان تا به شب، شب همان جا که هست
کسی گر بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی
تو هم پشت بر قبلهای در نماز
گرت در خدا نیست روی نیاز
درختی که بیخش بود برقرار
بپرور، که روزی دهد میوهبار
گرت بیخ اخلاص در بوم نیست
از این بر کسی چون تو محروم نیست
هر آن کافگند تخم بر روی سنگ
جوی وقت دخلش نیاید به چنگ
منه آبروی ریا را محل
که این آب در زیر دارد وحل
چو در خفیه بد باشم و خاکسار
چه سود آب ناموس بر روی کار؟
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا در توانی فروخت
چه دانند مردم که در جامه کیست؟
نویسنده داند که در نامه چیست
چه وزن آورد جایی انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد؟
مرائی که چندین ورع مینمود
بدیدند و هیچش در انبان نبود
کنند ابره پاکیزهتر ز آستر
که این در حجاب است و آن در نظر
بزرگان فراغ از نظر داشتند
ازان پرنیان آستر داشتند
ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش
ببازی نگفت این سخن با یزید
که از منکر ایمنترم کز مرید
کسانی که سلطان و شاهنشهند
سراسر گدایان این درگهند
طمع در گدا، مرد معنی نبست
نشاید گرفتن در افتاده دست
همان به گر آبستن گوهری
که همچون صدف سر به خود در بری
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
تو را پند سعدی بس است ای پسر
اگر گوش گیری چو پند پدر
گر امروز گفتار ما نشنوی
مبادا که فردا پشیمان شوی
از این به نصیحتگری بایدت
ندانم پس از من چه پیش آیدت!
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
مرا حاجیی شانهٔ عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که از من به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان
نمیبایدم دیگرم سگ مخوان
مپندار چون سرکهٔ خود خورم
که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس بر اندکی
که سلطان و درویش بینی یکی
چرا پیش خسرو به خواهش روی
چو یک سو نهادی طمع، خسروی
وگر خود پرستی شکم طبله کن
در خانهٔ این و آن قبله کن
که رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که از من به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان
نمیبایدم دیگرم سگ مخوان
مپندار چون سرکهٔ خود خورم
که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس بر اندکی
که سلطان و درویش بینی یکی
چرا پیش خسرو به خواهش روی
چو یک سو نهادی طمع، خسروی
وگر خود پرستی شکم طبله کن
در خانهٔ این و آن قبله کن
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارندهٔ کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارندهٔ کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت عضد و مرغان خوش آواز
عضد را پسر سخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بیستر بینی بصیرت بپوش
شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بیستر بینی بصیرت بپوش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی
چنین گفت پیری پسندیده دوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ پلیدی سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار
که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چوفجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ زرق پوش
سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش بدر کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی
زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو
بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن
که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر
که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی ورنه خموش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
قی آلوده دستار و پیراهنش
گروهی سگان حلقه پیرامنش
چو پیر از جوان این حکایت شنید
به آزار از او روی در هم کشید
زمانی برآشفت و گفت ای رفیق
بکار آید امروز یار شفیق
برو زان مقام شنیعش بیار
که در شرع نهی است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سرکشیدن ز فرمان ندید
میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و شهری بر او عام جوش
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین!
یکی صوفیان بین که میخوردهاند
مرقع به سیکی گرو کردهاند
اشارت کنان این و آن را به دست
که آن سرگران است و این نیم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جایی که داشت
شب از فکرت و نامرادی نخفت
دگر روز پیرش به تعلیم گفت
مریز آبروی برادر به کوی
که دهرت نریزد به شهر آبروی
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
چو خود را به هر مجلسی شمع کرد
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
زن خوب خوش خوی آراسته
چه ماند به نادان نو خاسته؟
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ
مبین دل فریبش چو حور بهشت
کزان روی دیگر چو غول است زشت
گرش پای بوسی نداردت پاس
ورش خاک باشی نداند سپاس
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی
مکن بد به فرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه
برو خانه آباد گردان به زن
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
چو خود را به هر مجلسی شمع کرد
تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
زن خوب خوش خوی آراسته
چه ماند به نادان نو خاسته؟
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل در قفا
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ
که چون مقل نتوان شکستن به سنگ
مبین دل فریبش چو حور بهشت
کزان روی دیگر چو غول است زشت
گرش پای بوسی نداردت پاس
ورش خاک باشی نداند سپاس
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی
مکن بد به فرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم بر اردیبهشتی ورق
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار؟
کسی گفتش این عابدی پارساست
که هرگز خطائی ز دستش نخاست
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه
ربودهست خاطر فریبی دلش
فرو رفته پای نظر در گلش
چو آید ز خلقش ملامت به گوش
بگرید که چند از ملامت؟ خموش
مگوی اربنالم که معذور نیست
که فریادم از علتی دور نیست
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن میرباید که این نقش بست
شنید این سخن مرد کار آزمای
کهنسال پروردهٔ پخته رای
بگفت ارچه صیت نکویی رود
نه با هر کسی هرچه گویی رود
نگارنده را خو همین نقش بود
که شوریده را دل بیغما ربود؟
چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟
که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فرو هشته بر عارضی دل فریب
معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه
در اوقات سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
جو آتش در او روشنایی و سوز
نرنجم ز خصمان اگر برتپند
کز این آتش پارسی در تبند
بگردیدش از شورش عشق حال
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم بر اردیبهشتی ورق
گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار؟
کسی گفتش این عابدی پارساست
که هرگز خطائی ز دستش نخاست
رود روز و شب در بیابان و کوه
ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه
ربودهست خاطر فریبی دلش
فرو رفته پای نظر در گلش
چو آید ز خلقش ملامت به گوش
بگرید که چند از ملامت؟ خموش
مگوی اربنالم که معذور نیست
که فریادم از علتی دور نیست
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن میرباید که این نقش بست
شنید این سخن مرد کار آزمای
کهنسال پروردهٔ پخته رای
بگفت ارچه صیت نکویی رود
نه با هر کسی هرچه گویی رود
نگارنده را خو همین نقش بود
که شوریده را دل بیغما ربود؟
چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟
که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فرو هشته بر عارضی دل فریب
معانی است در زیر حرف سیاه
چو در پرده معشوق و در میغ ماه
در اوقات سعدی نگنجد ملال
که دارد پس پرده چندین جمال
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
جو آتش در او روشنایی و سوز
نرنجم ز خصمان اگر برتپند
کز این آتش پارسی در تبند
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر سلامت گوشهنشینی و صبر بر ایذاء خلق
اگر در جهان از جهان رستهای است،
در از خلق بر خویشتن بستهای است
کس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن در آویزدت بد گمان
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک؟
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
ازان ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم پی غلط کردهاند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش
یکی پند گیرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای؟
مپندار اگر شیر و گر روبهی
کز اینان به مردی و حلیت رهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی
مذمت کنندش که زرق است و ریو
ز مردم چنان می گریزد که دیو
وگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار
غنی را به غیبت بکاوند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست
وگر بینوایی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیرهروز
وگر کامرانی در آید ز پای
غنیمت شمارند و فضل خدای
که تا چند از این جاه و گردن کشی؟
خوشی را بود در قفا ناخوشی
و گر تنگدستی تنک مایهای
سعادت بلندش کند پایهای
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرورست این فرومایه دهر
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیا پرست
وگر دست همت بداری ز کار
گدا پیشه خوانندت و پخته خوار
اگر ناطقی طبل پر یاوهای
وگر خامشی نقش گرماوهای
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد
وگر در سرش هول و مردانگی است
گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!
تعنت کنندش گر اندک خوری است
که مالش مگر روزی دیگری است
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیزست عار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ
و گر کاخ و ایوان منقش کند
تن خویش را کسوتی خوش کند
به جان آید از طعنه بر وی زنان
که خود را بیاراست همچون زنان
اگر پارسایی سیاحت نکرد
سفر کردگانش نخوانند مرد
که نارفته بیرون ز آغوش زن
کدامش هنر باشد و رای و فن؟
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشتهٔ بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش به شهر
غرب را نکوهش کند خرده بین
که میرنجد از خفت و خیزش زمین
وگر زن کند گوید از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای
وگر برد باری کنی از کسی
بگویند غیرت ندارد بسی
سخی را به اندرز گویند بس
که فردا دو دستت بود پیش و پس
وگر قانع و خویشتندار گشت
به تشنیع خلقی گرفتار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد
که یارد به کنج سلامت نشست؟
که پیغمبر از خبث ایشان نرست
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبرست و بس
در از خلق بر خویشتن بستهای است
کس از دست جور زبانها نرست
اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن در آویزدت بد گمان
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک؟
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
ازان ره به جایی نیاوردهاند
که اول قدم پی غلط کردهاند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش
یکی پند گیرد دگر ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای؟
مپندار اگر شیر و گر روبهی
کز اینان به مردی و حلیت رهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی
مذمت کنندش که زرق است و ریو
ز مردم چنان می گریزد که دیو
وگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار
غنی را به غیبت بکاوند پوست
که فرعون اگر هست در عالم اوست
وگر بینوایی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیرهروز
وگر کامرانی در آید ز پای
غنیمت شمارند و فضل خدای
که تا چند از این جاه و گردن کشی؟
خوشی را بود در قفا ناخوشی
و گر تنگدستی تنک مایهای
سعادت بلندش کند پایهای
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرورست این فرومایه دهر
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیا پرست
وگر دست همت بداری ز کار
گدا پیشه خوانندت و پخته خوار
اگر ناطقی طبل پر یاوهای
وگر خامشی نقش گرماوهای
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد
وگر در سرش هول و مردانگی است
گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!
تعنت کنندش گر اندک خوری است
که مالش مگر روزی دیگری است
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیزست عار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ
و گر کاخ و ایوان منقش کند
تن خویش را کسوتی خوش کند
به جان آید از طعنه بر وی زنان
که خود را بیاراست همچون زنان
اگر پارسایی سیاحت نکرد
سفر کردگانش نخوانند مرد
که نارفته بیرون ز آغوش زن
کدامش هنر باشد و رای و فن؟
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشتهٔ بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودی و بهر
زمانه نراندی ز شهرش به شهر
غرب را نکوهش کند خرده بین
که میرنجد از خفت و خیزش زمین
وگر زن کند گوید از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت و تیره رای
وگر برد باری کنی از کسی
بگویند غیرت ندارد بسی
سخی را به اندرز گویند بس
که فردا دو دستت بود پیش و پس
وگر قانع و خویشتندار گشت
به تشنیع خلقی گرفتار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد
که یارد به کنج سلامت نشست؟
که پیغمبر از خبث ایشان نرست
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبرست و بس
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب خلقت انسان
ببین تا یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم درفگند
پس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پی زد و وصل کرد
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای
ازان سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست
دو صد مهره در یکدگر ساختهست
که گل مهرهای چون تو پرداختهست
رگت بر تن است ای پسندیده خوی
زمینی در او سیصد و شصت جوی
بصر در سر و فکر و رای و تمیز
جوارح به دل، دل به دانش عزیز
بهایم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ایشان سر از بهر خور
تو آری به عزت خورش پیش سر
نزیبد تو را با چنین سروری
که سر جز به طاعت فرود آوری
به انعام خود دانه دادت نه کاه
نکردت چو انعام سر در گیاه
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو، سیرت خوب گیر
ره راست باید نه بالای راست
که کافر هم از روی صورت چو ماست
خردمند طبعان منت شناس
بدوزند نعمت به میخ سپاس
به صنع الهی به هم درفگند
پس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پی زد و وصل کرد
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای
ازان سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست
دو صد مهره در یکدگر ساختهست
که گل مهرهای چون تو پرداختهست
رگت بر تن است ای پسندیده خوی
زمینی در او سیصد و شصت جوی
بصر در سر و فکر و رای و تمیز
جوارح به دل، دل به دانش عزیز
بهایم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ایشان سر از بهر خور
تو آری به عزت خورش پیش سر
نزیبد تو را با چنین سروری
که سر جز به طاعت فرود آوری
به انعام خود دانه دادت نه کاه
نکردت چو انعام سر در گیاه
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو، سیرت خوب گیر
ره راست باید نه بالای راست
که کافر هم از روی صورت چو ماست
خردمند طبعان منت شناس
بدوزند نعمت به میخ سپاس
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک میپرورند
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش
که سقای ابر آبت آرد به دوش
صبا هم ز بهر تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام
تماشاگه دیده و مغز و کام
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست
خور و ماه و پروین برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت
که محرم به اغیار نتوان گذاشت
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش
که میبینم انعامت از گفت بیش
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند
ز بیور هزاران یکی گفتهاند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی
مه روشن و مهر گیتی فروز
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک میپرورند
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش
که سقای ابر آبت آرد به دوش
صبا هم ز بهر تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام
تماشاگه دیده و مغز و کام
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوی
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست
خور و ماه و پروین برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت
که محرم به اغیار نتوان گذاشت
توانا که او نازنین پرورد
به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش
که میبینم انعامت از گفت بیش
نگویم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملایک بر اوج فلک
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند
ز بیور هزاران یکی گفتهاند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت
ز نخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد
تکبر مکن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مستکبری
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
نه آخر در امکان تقدیر هست
که فردا چو من باشی افتاده مست؟
تو را آسمان خط به مسجد نبشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت
ببند ای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست
نه خود میرود هر که جویان اوست
به عنفش کشان میبرد لطف دوست
به مستوری خویش مغرور گشت
ز نخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد
تکبر مکن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مستکبری
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
نه آخر در امکان تقدیر هست
که فردا چو من باشی افتاده مست؟
تو را آسمان خط به مسجد نبشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت
ببند ای مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست
نه خود میرود هر که جویان اوست
به عنفش کشان میبرد لطف دوست
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
در سابقهٔ حکم ازل و توفیق خیر
نخست او ارادت به دل در نهاد
پس این بنده بر آستان سرنهاد
گر از حق نه توفیق خیری رسد
کی از بنده چیزی به غیری رسد؟
زبان را چه بینی که اقرار داد
ببین تا زبان را که گفتار داد
در معرفت دیدهٔ آدمی است
که بگشوده بر آسمان و زمی است
کیت فهم بودی نشیب و فراز
گر این در نکردی به روی تو باز؟
سر آورد و دست از عدم در وجود
در این جود بنهاد و در وی سجود
وگرنه کی از دست جود آمدی؟
محال است کز سر سجود آمدی
به حکمت زبان داد وگوش آفرید
که بشاند صندوق دل را کلید
اگر نه زبان قصه برداشتی
کس از سر دل کی خبر داشتی؟
وگر نیستی سعی جاسوس گوش
خبر کی رسیدی به سلطان هوش
مرا لفظ شیرین خواننده داد
تو را سمع دراک داننده داد
مدام این دو چون حاجبان بر درند
ز سلطان به سلطان خبر میبرند
چه اندیشی از خود که فعلم نکوست؟
از این در نگه کن که توفیق اوست
برد بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه
پس این بنده بر آستان سرنهاد
گر از حق نه توفیق خیری رسد
کی از بنده چیزی به غیری رسد؟
زبان را چه بینی که اقرار داد
ببین تا زبان را که گفتار داد
در معرفت دیدهٔ آدمی است
که بگشوده بر آسمان و زمی است
کیت فهم بودی نشیب و فراز
گر این در نکردی به روی تو باز؟
سر آورد و دست از عدم در وجود
در این جود بنهاد و در وی سجود
وگرنه کی از دست جود آمدی؟
محال است کز سر سجود آمدی
به حکمت زبان داد وگوش آفرید
که بشاند صندوق دل را کلید
اگر نه زبان قصه برداشتی
کس از سر دل کی خبر داشتی؟
وگر نیستی سعی جاسوس گوش
خبر کی رسیدی به سلطان هوش
مرا لفظ شیرین خواننده داد
تو را سمع دراک داننده داد
مدام این دو چون حاجبان بر درند
ز سلطان به سلطان خبر میبرند
چه اندیشی از خود که فعلم نکوست؟
از این در نگه کن که توفیق اوست
برد بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه