عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۰
دمیده بر رخ آن نازنین خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
بنفشه سان بگرد یاسمین خط
جهان گیرد بخط دور لعلش
سلیمان است و دارد برنگین خط
ببین جوشیده بر سر چشمهٔ نوش
مثال مور گرد انگبین خط
نکرده تا نوشته کلک تقدیر
رقم بر صفحهٔ روی چنین خط
برای حفظ او دست خداوند
رقم کرده بر آن لوح جبین خط
چو خطت کلک مانی کم کشیده
نبسته اینچنین نقاش چین خط
بود سرخط آزادی اسرار
ویامنشور نیکوئی است این خط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۰
به تیغم گرنمائی سینه صد چاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۱
ای که ریزی بدل ریشم از آن حقه نمک
حقه بازی ز دهان تو بیاموخت فلک
جلوه گر چون بخرامی تو بود ذکر ملک
بهر پاس تو زهر چشم یداللّه معک
یک طرف ریخته از بی گنهان خون و ز مکر
یکسو آویختهٔ از طره چو زهاد حنک
من دریغ آیدم آلوده شود دامن تو
زاهدا از در میخانه برو دور ترک
گر تو با سرو قدان رخش ملاحت تازی
چرخ بهر تو زند کوس که السبعة لک
دل ز من برده شه کشور حسنی که برش
نام خوبان همه از دفتر خوبی شده حک
شعله خوئی بمن خاک نشین آبی داد
که بدیدم می و ساقی و صراحی همه یک
خال بر صفحهٔ رخسار تو مانندس سماک
دل اسرار طپدزان چوشب است و توسمک
حقه بازی ز دهان تو بیاموخت فلک
جلوه گر چون بخرامی تو بود ذکر ملک
بهر پاس تو زهر چشم یداللّه معک
یک طرف ریخته از بی گنهان خون و ز مکر
یکسو آویختهٔ از طره چو زهاد حنک
من دریغ آیدم آلوده شود دامن تو
زاهدا از در میخانه برو دور ترک
گر تو با سرو قدان رخش ملاحت تازی
چرخ بهر تو زند کوس که السبعة لک
دل ز من برده شه کشور حسنی که برش
نام خوبان همه از دفتر خوبی شده حک
شعله خوئی بمن خاک نشین آبی داد
که بدیدم می و ساقی و صراحی همه یک
خال بر صفحهٔ رخسار تو مانندس سماک
دل اسرار طپدزان چوشب است و توسمک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۲
زدی مشاطهات شانه به سنبل
که میآرد صبا بوی قرنفل
ببین از ناب می بر عارضش خوی
چو شبنم صبحدم بنشسته بر گل
چه سازم با دلی کورا نباشد
نه تاب التفات و نی تغافل
زدندی خوشه چینان تو آتش
مرا در خرمن صبر و تحمل
چو گلشن را کند تاراج کلچین
چه باشد حالت بیچاره بلبل
حکیما ای محال اندیش بنگر
بدور عارضش ز اشگم تسلسل
به پاداش دعایم ناسزا گفت
تذللنا له زاد التذلل
چو میدانی دعای درد اسرار
چرا در چاره اش داری تعلّل
که میآرد صبا بوی قرنفل
ببین از ناب می بر عارضش خوی
چو شبنم صبحدم بنشسته بر گل
چه سازم با دلی کورا نباشد
نه تاب التفات و نی تغافل
زدندی خوشه چینان تو آتش
مرا در خرمن صبر و تحمل
چو گلشن را کند تاراج کلچین
چه باشد حالت بیچاره بلبل
حکیما ای محال اندیش بنگر
بدور عارضش ز اشگم تسلسل
به پاداش دعایم ناسزا گفت
تذللنا له زاد التذلل
چو میدانی دعای درد اسرار
چرا در چاره اش داری تعلّل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۵
ای قامت تو سرو لب جویبار دل
وی طلعت تو صورت باغ و بهار دل
افکنده عقد زلف تو در کار جان گره
در طرهٔ تو تیره شده روزگار دل
گو نگهتی ز گیسوی مشکین او صبا
کز حد گذشت بر سر ره انتظار دل
نی از وصال خرم و نی از فراق خوش
افتادهام بورطهٔ حیرت ز کار دل
دنیا و دین و جان و خرد میدهد بباد
بیچاره آن فلک زده کوشد دچار دل
دیدم برت چو خواری دل عزت رقیب
گشتم ز بیوفائی تو شرمسار دل
خون می خورد دل و همه سرخوش ز جام تو
نبود روا بدور تو اینسان مدار دل
رفت از برو قرار ببزم رقیب کرد
با زلف بی قرار تو این شد قرار دل
این لخت دل به پیش سگش هم نیفکند
دیدی چقدر بود برش اعتبار دل
گفتی که دل بطرهٔ خوبان مده چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
اسرار موج بحر محبت بیفکند
آخر در نگار دل اندر کنار دل
وی طلعت تو صورت باغ و بهار دل
افکنده عقد زلف تو در کار جان گره
در طرهٔ تو تیره شده روزگار دل
گو نگهتی ز گیسوی مشکین او صبا
کز حد گذشت بر سر ره انتظار دل
نی از وصال خرم و نی از فراق خوش
افتادهام بورطهٔ حیرت ز کار دل
دنیا و دین و جان و خرد میدهد بباد
بیچاره آن فلک زده کوشد دچار دل
دیدم برت چو خواری دل عزت رقیب
گشتم ز بیوفائی تو شرمسار دل
خون می خورد دل و همه سرخوش ز جام تو
نبود روا بدور تو اینسان مدار دل
رفت از برو قرار ببزم رقیب کرد
با زلف بی قرار تو این شد قرار دل
این لخت دل به پیش سگش هم نیفکند
دیدی چقدر بود برش اعتبار دل
گفتی که دل بطرهٔ خوبان مده چه سود
اکنون که رفت از کف من اختیار دل
اسرار موج بحر محبت بیفکند
آخر در نگار دل اندر کنار دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۸
ترا چون مهر با غیر است و اسرار نهانی هم
برو ارزانی او باد این لطف زبانی هم
مرایکجرعه می از دستت ای ساقی بسی خوشتر
ز شهد شکر مصری ز آب زندگانی هم
چونقش صورت زیبندهات ای رشک مهرویان
نبسته خامه نقاش چین و کلک مانی هم
رخت را جام جم گفتند و هم آیینهٔ حق بین
خطت تعویذ جان خواندند خط سبع المثالی هم
مرا از آتش هجران خود در اینجهان سوزی
اگردلبر توئی فردا بسوزی آن جهانی هم
گدائی درت ما را بسی بهتر بود یا را
ز سلطانی عالم و زبهشت جاودانی هم
همه آیینه اعیان ز پیدائی تو پنهان
چو حسنت هست بی پایان توئی عین نهانی هم
چه میپرسید از اسرار نماندش دفتر و دستار
نظر باز است و می نوشد شراب ارغوانی هم
برو ارزانی او باد این لطف زبانی هم
مرایکجرعه می از دستت ای ساقی بسی خوشتر
ز شهد شکر مصری ز آب زندگانی هم
چونقش صورت زیبندهات ای رشک مهرویان
نبسته خامه نقاش چین و کلک مانی هم
رخت را جام جم گفتند و هم آیینهٔ حق بین
خطت تعویذ جان خواندند خط سبع المثالی هم
مرا از آتش هجران خود در اینجهان سوزی
اگردلبر توئی فردا بسوزی آن جهانی هم
گدائی درت ما را بسی بهتر بود یا را
ز سلطانی عالم و زبهشت جاودانی هم
همه آیینه اعیان ز پیدائی تو پنهان
چو حسنت هست بی پایان توئی عین نهانی هم
چه میپرسید از اسرار نماندش دفتر و دستار
نظر باز است و می نوشد شراب ارغوانی هم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۹
علی صدغ لیلی تهب النسیم
از این غصه دل اوفتاده دو نیم
هر آنکس که چشم ترا دید و گفت
الا ان هذا لسحر عظیم
رقیبش بما بر سر خشم بود
قنا ربنا ذالعذاب الالیم
بهاران شد و میدمد گل ز شاخ
فدعنی و کاساً رحیقاً ندیم
چو مردم بخاکم فشانید می
لیحیی المرام العظام الرمیم
فتاده است اسرار شورم بسر
بذکری لسملی و عهد قدیم
از این غصه دل اوفتاده دو نیم
هر آنکس که چشم ترا دید و گفت
الا ان هذا لسحر عظیم
رقیبش بما بر سر خشم بود
قنا ربنا ذالعذاب الالیم
بهاران شد و میدمد گل ز شاخ
فدعنی و کاساً رحیقاً ندیم
چو مردم بخاکم فشانید می
لیحیی المرام العظام الرمیم
فتاده است اسرار شورم بسر
بذکری لسملی و عهد قدیم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۲
گرم صدبار میرانی مدامت مدح گو باشم
اگر خون مرا ریزی که بازت خاک کو باشم
بخون آلودهٔ تیغ ویم همدم مده غسلم
بدین تقریب شاید روز محشر سرخ روباشم
بملک عشق گر من بی سر و پایم مکن عیبم
که در میدان عشقت بهرچوگان تو گوباشم
تن ار چون رشته سازم عشق آن یوسف کنم زیبد
ولی چون زال غزال از خریداران او باشم
هوای آن بود بر سر که گیرم گلرخی در بر
بروی سبزهٔ ساغر زنم بر طرف جوباشم
برآنم تا شود چنگم هم آواز ونیم دمساز
بمیخانه نهم پا دست در دست سبو باشم
ز شوق قد او شد اشک طوبی جویبار خلد
همین تنها نه من عمریست کاندر آرزو باشم
مراراندن ز باغ ای باغبان ز انصاف بیرونست
که من از گلشن تو بلبلی قانع ببو باشم
کند گه جای مسجدگه کلیسا گه کنشت اسرار
سخن کوته بهر صورت ترا در جستجو باشم
اگر خون مرا ریزی که بازت خاک کو باشم
بخون آلودهٔ تیغ ویم همدم مده غسلم
بدین تقریب شاید روز محشر سرخ روباشم
بملک عشق گر من بی سر و پایم مکن عیبم
که در میدان عشقت بهرچوگان تو گوباشم
تن ار چون رشته سازم عشق آن یوسف کنم زیبد
ولی چون زال غزال از خریداران او باشم
هوای آن بود بر سر که گیرم گلرخی در بر
بروی سبزهٔ ساغر زنم بر طرف جوباشم
برآنم تا شود چنگم هم آواز ونیم دمساز
بمیخانه نهم پا دست در دست سبو باشم
ز شوق قد او شد اشک طوبی جویبار خلد
همین تنها نه من عمریست کاندر آرزو باشم
مراراندن ز باغ ای باغبان ز انصاف بیرونست
که من از گلشن تو بلبلی قانع ببو باشم
کند گه جای مسجدگه کلیسا گه کنشت اسرار
سخن کوته بهر صورت ترا در جستجو باشم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۳
فغان که سخت بافسوس می رود ایام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۵
اگر فرزانهام بهرچه از زلفت در اغلالم
اگر دیوانهام چون بی نصیب از سنگ اطفالم
دل من نی همین زان ماه مهر آسا نیاساید
غمی از نورسد هر دم از این چرخ کهن سالم
ندارم شوق پرواز گلستان ماهم آوازان
خوشا وقتی که در کنج قفس ریزد پر و بالم
چو تار طرهٔ شمع شب افروزم شده روزم
مثال خال مشکین غزالم تیره احوالم
ز تاب گیسوی آن ماه عالمتاب بیتابم
وز آن برگشته مژگان سیه برگشته اقبالم
چو عمری شد ره پیر قدح پیمانه پیمایم
ز خون پیمانه پرزین گنبد میناست مینالم
دگرگونست دل گوئی دم آخر رسد امشب
مباشید ای خریداران در این شب غافل از حالم
منال از دست چرخ اسرار اگرچه صدجفا بینی
مبادادر گمان افتد کسی کز دوست مینالم
اگر دیوانهام چون بی نصیب از سنگ اطفالم
دل من نی همین زان ماه مهر آسا نیاساید
غمی از نورسد هر دم از این چرخ کهن سالم
ندارم شوق پرواز گلستان ماهم آوازان
خوشا وقتی که در کنج قفس ریزد پر و بالم
چو تار طرهٔ شمع شب افروزم شده روزم
مثال خال مشکین غزالم تیره احوالم
ز تاب گیسوی آن ماه عالمتاب بیتابم
وز آن برگشته مژگان سیه برگشته اقبالم
چو عمری شد ره پیر قدح پیمانه پیمایم
ز خون پیمانه پرزین گنبد میناست مینالم
دگرگونست دل گوئی دم آخر رسد امشب
مباشید ای خریداران در این شب غافل از حالم
منال از دست چرخ اسرار اگرچه صدجفا بینی
مبادادر گمان افتد کسی کز دوست مینالم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۱
بر افتی ای فراق از روزگاران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۴
کلاه دلربائی بر سرش بین
نیاز کج کلاهان بر درش بین
بنفشه سرزده گرد شقایق
بدور یاسمن نیلوفرش بین
نماید دعوی کیش مسیحا
ز لب اعجاز و از خط دفترش بین
گرت خواهش بود سیر گلستان
به سنبل زاره گلبرگ ترش بین
گدازد شمع از رشک جمالش
وزین محنت بسر خاکسترش بین
دلت خواهی شود مرآت حق بین
خدا را درجمال انورش بین
کمر بسته پی تاراج عقلم
ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین
عرق بگرفته جا بر روی آتش
به هم دمساز آب و آذرش بین
بود اسرار مسکینی ولی ز اشک
بیا و دامن پرگوهرش بین
نیاز کج کلاهان بر درش بین
بنفشه سرزده گرد شقایق
بدور یاسمن نیلوفرش بین
نماید دعوی کیش مسیحا
ز لب اعجاز و از خط دفترش بین
گرت خواهش بود سیر گلستان
به سنبل زاره گلبرگ ترش بین
گدازد شمع از رشک جمالش
وزین محنت بسر خاکسترش بین
دلت خواهی شود مرآت حق بین
خدا را درجمال انورش بین
کمر بسته پی تاراج عقلم
ز ناز و غمزه خیل لشگرش بین
عرق بگرفته جا بر روی آتش
به هم دمساز آب و آذرش بین
بود اسرار مسکینی ولی ز اشک
بیا و دامن پرگوهرش بین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۵
ای رخت برگ گل سور و لبان نیز چنان
سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان
نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین
سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان
سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم
سر نثار قدمت نقد روان نیز چنان
گرچه فحش است بکاغذ دوسه حرفی بنویس
که چو شهد است بیان تو بَنان نیز چنان
غیر محرم به حریم تو و من محرومم
با من اینطور روا نیست به آن نیز چنان
بکمین تا بکمان ناوک کین است ترا
دل خونین هدف تیر تو جان نیز چنان
روزها دیده براه و همه شب ناله و آه
روز اسرار چنین است و شبان نیز چنان
سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان
نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین
سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان
سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم
سر نثار قدمت نقد روان نیز چنان
گرچه فحش است بکاغذ دوسه حرفی بنویس
که چو شهد است بیان تو بَنان نیز چنان
غیر محرم به حریم تو و من محرومم
با من اینطور روا نیست به آن نیز چنان
بکمین تا بکمان ناوک کین است ترا
دل خونین هدف تیر تو جان نیز چنان
روزها دیده براه و همه شب ناله و آه
روز اسرار چنین است و شبان نیز چنان
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۷
فتنه چسان بپا شود خیز بیا که همچنین
آب حیات چون رود جلوه نما که همچنین
عمر دوباره چون گرفت مرده ز لعل عیسوی
چون تو برفتی از برم باز بیا که همچنین
غنچه چگونه بشکفد از دم صبح مشک بیز
دل بگشا از آن دهن نغمه سرا که همچنین
مهرچگونه سرزند از افق فلک بخاک
سایهٔ سرو خود فکن بر سر ما که همچنین
دست قضا چسان کسان در رسن بلا کسان
قید نما بمو ز ذل سلسله ها که همچنین
آتش طور موسوی گر ز تو آرزو کنند
از سر طور دل نما نور و سنا که همچنین
شرح جمال حق ز تو گر طلبند با جلال
از رخ و زلف خویشتن پرده گشا که همچنین
منکر نعمت او مگر بر تو نیفکند نظر
قدس تشبهّت شمر قهر و رضا که همچنین
خواست که شرح آن دهد کاینهٔ تو بهر او
ساخت همه برای تو آینهها که همچنین
کان و نبات و جانور دیو و فرشته چیستند
یک به یک از وجود خود گو به در آ که همچنین
بوقلمون صفت پری هر نفسی به پیکری
چون بودای ز گل بری پر بگشا که همچنین
چیست هلال خود بگو گوشهٔ ابروان من
بدر چسان شود نما خود بخدا که همچنین
اسرار کنز مختفی گر ز تو جستجو کنند
رخصت ناطقه مده نطق و نوا که همچنین
آب حیات چون رود جلوه نما که همچنین
عمر دوباره چون گرفت مرده ز لعل عیسوی
چون تو برفتی از برم باز بیا که همچنین
غنچه چگونه بشکفد از دم صبح مشک بیز
دل بگشا از آن دهن نغمه سرا که همچنین
مهرچگونه سرزند از افق فلک بخاک
سایهٔ سرو خود فکن بر سر ما که همچنین
دست قضا چسان کسان در رسن بلا کسان
قید نما بمو ز ذل سلسله ها که همچنین
آتش طور موسوی گر ز تو آرزو کنند
از سر طور دل نما نور و سنا که همچنین
شرح جمال حق ز تو گر طلبند با جلال
از رخ و زلف خویشتن پرده گشا که همچنین
منکر نعمت او مگر بر تو نیفکند نظر
قدس تشبهّت شمر قهر و رضا که همچنین
خواست که شرح آن دهد کاینهٔ تو بهر او
ساخت همه برای تو آینهها که همچنین
کان و نبات و جانور دیو و فرشته چیستند
یک به یک از وجود خود گو به در آ که همچنین
بوقلمون صفت پری هر نفسی به پیکری
چون بودای ز گل بری پر بگشا که همچنین
چیست هلال خود بگو گوشهٔ ابروان من
بدر چسان شود نما خود بخدا که همچنین
اسرار کنز مختفی گر ز تو جستجو کنند
رخصت ناطقه مده نطق و نوا که همچنین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۸
فلک گشته سرگشتهٔ کوی او
بود روی عالم همه سوی او
همی می رسد بر مشام دلم
ز گل خاصه از اهل دل بوی او
مه و مهر بین بر کمیت فلک
شب و روز اندر تکاپوی او
نه آغاز پیدا نه انجام و هست
تمامی یکی پرتو روی او
شمیم جنان چیست با نگهتش
کجا طوبی و قد دلجوی او
تو و کوثر و سبحهای پارسا
من و جام و زنّار گیسوی او
بدین ضعف کردیم آهنگ عشق
دل و خسته و زور بازوی او
رخم زرد و مویم سفید اشک سرخ
سیه روز و سودائی از موی او
ز اسرار گر سر برد نیست باک
دو گیسوش چوگان سرم گوی او
بود روی عالم همه سوی او
همی می رسد بر مشام دلم
ز گل خاصه از اهل دل بوی او
مه و مهر بین بر کمیت فلک
شب و روز اندر تکاپوی او
نه آغاز پیدا نه انجام و هست
تمامی یکی پرتو روی او
شمیم جنان چیست با نگهتش
کجا طوبی و قد دلجوی او
تو و کوثر و سبحهای پارسا
من و جام و زنّار گیسوی او
بدین ضعف کردیم آهنگ عشق
دل و خسته و زور بازوی او
رخم زرد و مویم سفید اشک سرخ
سیه روز و سودائی از موی او
ز اسرار گر سر برد نیست باک
دو گیسوش چوگان سرم گوی او
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۲
ای مهر همچو مه ز رخت کرده کسب ضو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
خال رخ تو برده ز مشک ختن گرو
از طرف بام چرخ برین باد و صد هراس
سر میکشد برای تماشات ماه نو
بینم خراب حال دل ای عیسوی نفس
پا از سرم مکش نفسی از برم مرو
در هر دلی که عشق بر افراشت رایتی
او رنگ سلطنت چه و طرف کلاه کو
در جان آنکه تخم محبت نکاشتند
باشد هزار خرمن طاعت به نیم جو
برق سبک عنان هوا آنقدر نداد
مهلت دل مرا که کند کشت خود درو
اسرار جام جم طلبی پیش پیر دیر
جامی بنوش و غافل از اسرار خود مشو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۳
قد کاد شمسی تخفی شعاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۴
چو ماه چارده دارم نگاری چارده سال
دمیده بر عذارش خط چو برگرد قمر هاله
عرق بنشسته برروی تو یا بر برگ گل شبنم
حباب است این به روی جام می یابرسمن ژاله
بکلگشت چمن بخرام و در طرف گلستان بین
به گل از قامتت سرو و خجل از عارضت لاله
ترا ساغر بلب در بزم غیر و گوش بر مطرب
مرا از خون دل باشد شراب و مطرب از ناله
کنار جویبار دیدهام بنشین تفرج کن
و ماء القلب من عینی علی الخدین سیاله
از آن یکتا هویدا گشت بیحد عکسها آری
بدید آید ز نقطه دایره چون گشت جواله
شکرها ریخت در وصف رخت اسرار از خامه
که جادارد برند قند از خراسان سوی بنگاله
دمیده بر عذارش خط چو برگرد قمر هاله
عرق بنشسته برروی تو یا بر برگ گل شبنم
حباب است این به روی جام می یابرسمن ژاله
بکلگشت چمن بخرام و در طرف گلستان بین
به گل از قامتت سرو و خجل از عارضت لاله
ترا ساغر بلب در بزم غیر و گوش بر مطرب
مرا از خون دل باشد شراب و مطرب از ناله
کنار جویبار دیدهام بنشین تفرج کن
و ماء القلب من عینی علی الخدین سیاله
از آن یکتا هویدا گشت بیحد عکسها آری
بدید آید ز نقطه دایره چون گشت جواله
شکرها ریخت در وصف رخت اسرار از خامه
که جادارد برند قند از خراسان سوی بنگاله
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۵
ای نرگست سحر آفرین لعلت شکرخا آمده
مو عنبرین رو یاسمین زلفت سمن سا آمده
بسته بخونریزی کمر در خانه ای زین جلوه گر
یا معشر الناس الحذر ترکی بیغما آمده
کاکل بدوش آویخته زلف مسلسل ریخته
در شهر شور آمیخته کآشوب دلها آمده
ای آفتاب خاوری رشک بتان آذری
دیگر چو تو از مادری کمتر بدنیا آمده
مه پیش رویش منفعل سرو از قد او پابگل
برهمزن صد ملک دل زان چشم شهلا آمده
اسرار بی برگ نوا تا بیند آن نور خدا
موسی صفت مست لقا دیدار جویا آمده
مو عنبرین رو یاسمین زلفت سمن سا آمده
بسته بخونریزی کمر در خانه ای زین جلوه گر
یا معشر الناس الحذر ترکی بیغما آمده
کاکل بدوش آویخته زلف مسلسل ریخته
در شهر شور آمیخته کآشوب دلها آمده
ای آفتاب خاوری رشک بتان آذری
دیگر چو تو از مادری کمتر بدنیا آمده
مه پیش رویش منفعل سرو از قد او پابگل
برهمزن صد ملک دل زان چشم شهلا آمده
اسرار بی برگ نوا تا بیند آن نور خدا
موسی صفت مست لقا دیدار جویا آمده
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۶
گیرم نقاب برفکنی از رخ چو ماه
کو تاب یک کرشمه و کو طاقت نگاه
یک شمه از طراوت رویت بهار و باغ
یک پرتو از فروغ رخت نور مهر وماه
یکبار رخش نازبرون تا ز و باز بین
عشاق را جبین مذلت بخاک راه
در خون نگر بمالم دل مردمان چشم
بر پا نموده از مژگان رایت سپاه
عزم شکار کرده مرانم که عیب نیست
وقت شکار بودن سگ در قفای شاه
آن مه سپه کشد پی تاراج جان زناز
من میکنم مبارزه با خیل اشک و آه
جز پیش این بتان خداوندگار حسن
در مذهب که بوده روا قتل بیگناه
در ترک و تاز لشکر نازش بملک حسن
کس جان نبرد خاصه تو اسرار از این سپاه
کو تاب یک کرشمه و کو طاقت نگاه
یک شمه از طراوت رویت بهار و باغ
یک پرتو از فروغ رخت نور مهر وماه
یکبار رخش نازبرون تا ز و باز بین
عشاق را جبین مذلت بخاک راه
در خون نگر بمالم دل مردمان چشم
بر پا نموده از مژگان رایت سپاه
عزم شکار کرده مرانم که عیب نیست
وقت شکار بودن سگ در قفای شاه
آن مه سپه کشد پی تاراج جان زناز
من میکنم مبارزه با خیل اشک و آه
جز پیش این بتان خداوندگار حسن
در مذهب که بوده روا قتل بیگناه
در ترک و تاز لشکر نازش بملک حسن
کس جان نبرد خاصه تو اسرار از این سپاه