عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵ - درزی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۰ - مسگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۵ - شسته گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۸ - طاقی دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۵ - سرابان
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۰ - ملتقچی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۶ - ایلک باف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۵ - قفل گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۷ - خس کش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
دلم بدام سر زلف پر خمت ماند
بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است
شکسته رونق بازار قند را به جهان
حلاوتی که ترا در دهان شیرین است
طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد
که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است
اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر
کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
دلم بدام سر زلف پر خمت ماند
بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است
شکسته رونق بازار قند را به جهان
حلاوتی که ترا در دهان شیرین است
طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد
که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است
اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر
کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید
از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید
لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید
هر نفس میطلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید
منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید
نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید
شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید
از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید
لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید
هر نفس میطلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید
منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید
نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید
شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ندهی کام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ایامیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ایامیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
برفت عمر و نگشتم ز هجر یار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشتهام دچار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشتهام دچار خلاص
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفتهام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفتهام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن