عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
ز تو چونکه بیوفایی چه خوشست دور بودن
نفسی بتلخ کامی زدن و صبور بودن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۶۱ - الطریقة
صبر از سر استقامتم گو برخیز
در شهر دو صد ملامتم گو برخیز
برخیزم و بر راه غمش بنشینم
گر برخیزد قیامتم گو برخیز
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۴۵ - الصّبر
در محنت اگر چه صبر ایّوبی به
چون عشق به روی تست مغلوبی به
هرگاه که از حجاب بیرون آیی
ناچیز شود وجود محجوبی به
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۵۹
گویند مرا چرا شدی سودایی
آن به که کنی به صبر پابرجایی
صد عقل فدای این چنین سودا باد
صد صبر فدای این چنین رسوایی
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۸۸
روزی زقضای آسمانی ای دل
باشد که نکو شود چه دانی ای دل
تا در غم رنج بی کرانی ای دل
خوش باش که آن چنان نمانی ای دل
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۷۰
هر چند چو خاک ره عَناکش باشی
ور باد جفای دَهر ناخوش باشی
زنهار زدست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱
ای دل هوس عشق تو را تنها نیست
کس نیست که در سرش ازین سودا نیست
صفرا مکن ارچه دلبرت اینجا نیست
کاینجا که تُوی جایگه صفرا نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۶۱
در هیچ دلی عشق تو مأوا نکند
کاو را به هزار گونه رسوا نکند
صبر است دوای دل دروا شده زآنک
جز در دل دروا شده مأوا نکند
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۸۹
ای دل بر یار گر نمی یابی بار
پادار وزو تو سر مگردان زنهار
کاندر ره عشق چون ثباتت باشد
ناچار به مقصود رسی آخر کار
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۷
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد
در پهلوی دل زد که خریدار افتاد
سالی به امید گرد ران بر در او
خوردم جگر و عاقبتم گردن داد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر خسته خاطری که چو نی چشم باز نیست
در پرده محرم سخن اهل راز نیست
پا در گل است همّت کوتاه دست تو
ورنه طریق کعبهٔ وصلش دراز نیست
پای از سرِ نیاز بنه در ره طلب
زاد رهی چو به ز طریق نیاز نیست
انکار بر حقیقت عشقم کسی کند
کاو واقف از حقیقت عشق مجاز نیست
بشنو نصیحتی و حذر کن ز آه من
مشنو که آه سوختگان جانگداز نیست
با جور دور ساز خیالی و صبر کن
کار تو گر نساخت چه شد کار ساز نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چشمت که به جز فتنه گری کار ندارد
شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد
ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است
کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد
از دولت هجران تو حاصل دل ریشم
جز صبرِ کم و محنت بسیار ندارد
حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پی
هر بی سروپایی که سرِ دار ندارد
گویم که سگ کوی تو را نام خیالی ست
زین نام سگ کوی تو گر عار ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
مرا دوش از آن لب بسی رنگ بود
ولی چشم تو بر سر جنگ بود
شبی کز چمن نالهٔ مرغ خاست
دلم را به کوی تو آهنگ بود
طلب کردمی ز آن دهن کام خویش
ولیکن به غایت محل تنگ بود
از آن در دلِ جام ره یافت می
که پیری به دل صاف و یکرنگ بود
به سنگ جفا صابرم تا کسی
نگوید خیالی چه بی سنگ بود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش
مرغ دل جان نتواند که برد از دامش
هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان
صبر باید به جفایی که رسد تا کامش
ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست
سعی آن کن که ندامت نبری انجامش
با تو هرکس که دمی خوش گذراند، دیگر
چه غم از محنت دهر و ستم ایّامش
تا به نام تو خیالی قدحی درنکشد
نرود در همه آفاق به رندی نامش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دریغ نعمت وصل بتان که در گذر است
خوشست لؤلؤ رنگین و بحر پرخطر است
بهار و باغ و گل و عندلیب سرخوش مست
زتندباد خزانی هنوز بی خبر است
مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان
که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است
اگر که جلوه یار است طالبان سوزد
اگرچه نخله طور است بار او شرر است
حدیث روز قیامت که گفت طولانیست
زشام هجر تو یک شمه لیک مختصر است
رقید عقل برستم سمر شدم بجنون
مگوکه تخم وفا ای عزیز بی ثمر است
بزخم تیر و سنان شاید ار نهی مرهم
هلاک آن دل خونین که زخمش از نظر است
دو چشم وقف براه غبار قافله است
دو گوش در ره پیغام یار نوسفر است
بهشت و حوری وغلمان چه میکند یعقوب
که خاطرش متعلق بصحبت پسر است
بطوف کوه و کمر چند میروی با سر
خوشا کسی که بیاد تو دست در کمر است
بگیر دامن آه سحر تو آشفته
که در جهان اثر ار هست از دم سحر است
بصبر کوش که تا میوه مراد بری
که ریشه تا که درآ بست قابل ثمر است
در وصال گشاید بپنجه غیبی
علی که فاتح ابواب دوست دادگر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
وقتی زفراق رنجه بودم
صبر دل خسته آزمودم
دیدم سر عاشقان کنی گوی
منهم بهوس سری نمودم
خوش آنکه بکار زار عشقت
چوگان تو همچو گو ربودم
از شور لب تو تلخ کامم
وانگشت بر آن نمک نسودم
کام دل خویشتن گرفتم
دشنامی از آن دهن شنودم
صد حکمت اگر بیارمت پیش
چون تو نپسندیش چه سودم
نازد بحرم اگر کبوتر
من پر بحریم تو گشودم
دیریست که عشق نقش جان است
حاشا که رود زسینه زودم
آتشکده شد فسرده و عشق
آتشکده ساخته زدودم
آشفته زخاک میکشان است
هم خاک شوم چنانکه بودم
در جلد سگان تو شدم دوش
بر رتبه خویش میفزودم
نساج غم تو بافت ما را
از مهر علیست تار و پودم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
سوی وطن ز ناله ام آشوب می برد
قاصد دلش خوش است که مکتوب می برد
از روی خوب آنچه بماند شکیب ما
آواز خوب یا سخن خوب می برد
از خاک مصر، آه زلیخا بلند کرد
گردی که نور دیده ی یعقوب می برد
هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند
فراش روزگار به جاروب می برد
از رزمگاه عشق، سر خویش را سلیم
همچون علم برون به سر چوب می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
به عرش عزتم جا داده است اقبال خواریها
نماند ضایع آخر فیض ضایع روزگاریها
چو با تیغ تضرع رو به سویم کرد دانستم
که تابد پنجهٔ خورشید را نیروی زاریها
به نام خویشتن گیری برات لامکان سیری
نهی گر پای استغنا به دوش بردباریها
من و در خاک و خون غلطیدن و بیطاقتی و غم
تو و مژگان خون آلود و شغل دشنه کاریها