عبارات مورد جستجو در ۴۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵
زهی از دست سوگت چاک تا دامن گریبانها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامانها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگانها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خونآلوده طوفانها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیرهای خاک رهت جانها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکانها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جانها بر کف دستند قربانها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلیها چه سرها گوی سان غلتد به چوگانها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولانها
دریغ آموختم تا نکتههای رزم جانبازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدانها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانهها خوردند و نشکستند پیمانها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف همچشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آنها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامانها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگانها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خونآلوده طوفانها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیرهای خاک رهت جانها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکانها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جانها بر کف دستند قربانها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلیها چه سرها گوی سان غلتد به چوگانها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولانها
دریغ آموختم تا نکتههای رزم جانبازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدانها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانهها خوردند و نشکستند پیمانها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف همچشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آنها
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن جفا پیشه که منعش ز جفا نتوان کرد
چه توان کرد که منع دل ما نتوان کرد
آن که در خیل نکویان نتوان یافت چو او
به جفائی که کند ترک وفا نتوان کرد
نتوان کرد جدائی ز تو اما چه علاج
که رقیبان ترا از تو جدا نتوان کرد
قیمت خون شهیدی چه بود غیر از هیچ
که ز بی قیمتیش هیچ بها نتوان کرد
خود که گفتت که چنان قطع نظر کن از ما
که به عمری نگهی جانب ما نتوان کرد
به جفا از تو محال است که بردارم دل
جان من ورنه ازین بیش جفا نتوان کرد
جان فدای تو اگر کرد عجب نیست رفیق
جان چه باشد که به راه تو فدا نتوان کرد
چه توان کرد که منع دل ما نتوان کرد
آن که در خیل نکویان نتوان یافت چو او
به جفائی که کند ترک وفا نتوان کرد
نتوان کرد جدائی ز تو اما چه علاج
که رقیبان ترا از تو جدا نتوان کرد
قیمت خون شهیدی چه بود غیر از هیچ
که ز بی قیمتیش هیچ بها نتوان کرد
خود که گفتت که چنان قطع نظر کن از ما
که به عمری نگهی جانب ما نتوان کرد
به جفا از تو محال است که بردارم دل
جان من ورنه ازین بیش جفا نتوان کرد
جان فدای تو اگر کرد عجب نیست رفیق
جان چه باشد که به راه تو فدا نتوان کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نکویان را وفا آئین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
از جان و سر دریغ ندارم به پای دوست
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
هر دم به موجبی سر و جانم فدای دوست
تا عمر جاودان دهدم دوست در عوض
زیبد که زنده زنده بمیرم برای دوست
ای دل ز جان بدر شو و ترک حیات کن
گر در هلاک ما و تو باشد رضای دوست
از روی مهر گو نظری سوی ما فکن
تا روی ما طلا شود ازکیمیای دوست
نالند ناگزر به جهان هر کس از رهی
خلق از جفای دشمن و ما بر وفای دوست
او قصد قتل دارد و من چشم قرب کاش
سبقت برد دعای من از مدعای دوست
ای شه گدای دولت دنیا تویی نه ما
پس دیگر از چه فخر کنی بر گدای دوست
با طول روزحشر ز سر گیرم این حدیث
کوته فتد کجا به اجل ماجرای دوست
محروم از آستان چو صفایی مران دگر
آن را که دیده باز بود برعطای دوست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۵
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴
جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
در کوی دوست با غم و باشیون آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
بی مرحبا بدادن جان و تن آمدیم
عشاق جمله گر تن بی پیرهن شدند
ما را ببین که پیرهن بی تن آمدیم
ای کدخدای ده نظزی کن بر این گدا
کاخر نه بهر خوشه بر خرمن آمدیم
ما را نه حسرت است بگلچین نه باغبان
ما خود زبهر دیدن این گلشن آمدیم
گفتند میکشد همه کس را، بدین امید
تیغ و کفن ابر کف و بر گردن آمدیم
گفتم ز دیده چون بدلم راه کرده ای؟
گفتا چه خور بخانه از این روزن آمدیم
نبود عجب اگر بسر کوی دوست ما
با پای خویشتن ز پی کشتن آمدیم
دیدیم دوست دشمن جانیست با حبیب
ما هم بدین خیال بر دشمن آمدیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
گر توگوئی بت پرستم بت پرستی میکنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
ور توسازی نیستم دعوی هستی می کنم
می کشان مستی اگر از نشئه می کنند
من به عشق روی تو بی باده مستی می کنم
دل همی خواهد تو راگرد فدای خاک راه
بخت اگر یاری کند من پیشدستی می کنم
نیست امروزی گرت هستم غلام ازجان ودل
پیروی از عهدو پیمان الستی می کنم
برتری گر از فلک جست این بلنداقبال من
باز پیش پای توافتاده پستی می کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۰ - حکایت
شبی یاد دارم که پروانه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمیدانم چهسان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانهتر بایست کشتن بسمل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمیدانم چهسان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانهتر بایست کشتن بسمل خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
سوخت هر جا خستهای ما بیمحابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوهها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمة خود میدهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوهها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمة خود میدهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۹ - در غزل است
دل عاشق ز بیم جان نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
وای آنکس که همه عمر می ناب خورد
هر که با دشمنی خلق روان است چو بحر
زود باشد که سر خویش چو گرداب خورد
سیدا پیچش آن زلف به آن رخ ز چه روست
موی بر شعله آتش چو فتد تاب خورد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح ابراهیم میرزا
زهی گرم از تو بازار جدایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰