عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۲ - لرد کرزن عصبانی شده است
تا بود جان گران مایه به تن
سر ما و قدم خاک وطن
بعد از ایجاد صد آشوب و فتن
بهر ایران ز چه رو در لندن
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما بزرگی به حقارت ندهیم
گوش بر حکم سفارت ندهیم
سلطنت را به امارت ندهیم
چون که ما تن به اسارت ندهیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
حال «مارلینگ » تو را فهمیدیم
«کاکس » را گاه عمل سنجیدیم
کودتا کردن «نرمان » دیدیم
آنچه رفتیم چو برگردیدیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
آخر ای لرد ز ما دست بدار
کشور جم نشود استعمار
بهر دل سوزی ما اشک مبار
تا نگویند ز الغای قرار
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما جگر گوشه ی کیکاووسیم
پور جمشید جم و سیروسیم
زاده ی قارن و گیو و طوسیم
ز انگلستان چو بسی مأیوسیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۳ - اوضاع داخله
در پانزده ربیع الثانی سنه هزاروسیصدوچهل هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره روزنامه طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۴ - چکامه وطنی
تا نشود جهل ما به علم مبدل
پیش ملل بندگی ماست مسجل
توده ی ما فاقد حقوق سیاسی است
تا نشود جهل ما به علم مبدل
ما همگی جاهل و ز دانش محروم
پیر و جوان شیخ و شاب کامل و اکمل
وین همه ناقصی است زان و مپندار
کار صحیح آید از گروهی محتل
فی المثل آن آهنی که اهل اروپا
ساخته ماشین از آن و توپ و مسلسل
در کف ما چون فتاد از عدم علم
با همه زحمت کنیم انبر و منقل
بهر چنین جهل راه چاره آنی
بهر چنان درد یک علاج معجل
نیست به جز از طریق مدرسه و کار
وین به عموم است بی دلیل مدلل
هست ز درباریان دو فرقه و دایم
دولت ما می شود از این دو مشکل
فرقه ی اول جسور لاکن خائن
دسته ثانی فکور اما مهمل
در وسط این دو دسته مملکت ما
گشته آمورش ز چار جانب مختل
گه بردش این دوان دوان بچه ویل
گه کشدش آق کشان کشان سوی مقتل
فرقه ی اول نظیر فرقه ی ثانی
دسته ی ثانی مثال فرقه ی اول
مالیه ی ما که خون بهای عمومی است
در کف ارباب پارکهای مجلل
گاه رود در بهای تابلو و مبل
گاه شود صرف چلچراغ و سجنجل
آه که جای قباد و تهمتن و نیو
داد که مأوای طوس و گستهم یل
یکسره گردیده ز انحطاط عمومی
دستخوش و پایمال مشتی تنبل
کشور کسری که بود از فلک اعلی
دوده ساسان که بود از همه افضل
این شده رجاله زرنگی ادنی
وآن شده ویرانه ز غبرا اسفل
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۷ - قوام السلطنه
محو شد ایران ز اقدام قوام السلطنه
محو بادا در جهان نام قوام السلطنه
مذهبش کافر پرستی دینش آزادی کشی
ای دریغ از دین و اسلام قوام السلطنه
گشته بیت المال ملت بهر مشتی مفت خور
مخزن الطاف و انعام قوام السلطنه
روز و شب آباد شد بغداد جمعی کاسه لیس
همچو اهل کوفه از شام قوام السلطنه
خامه ی تقدیر، نام اکثریت را نوشت
طایران بسته در دام قوام السلطنه
دوخت تشریف خیانت گوییا خیاط صنع
از برای زیب اندام قوام السلطنه
بر فراز مرز و بوم ما زند فال فنا
بوم شوم خفته بر بام قوام السلطنه
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۹
عید جم گشت ایا ماه منوچهر عذار
بنما تهمتنی خون سیاووش بیار
آخر ای هموطنان شوکت ایران بکجاست
علم و ناموس وطن دوست وزیران بکجاست
این همان بیشه بود، غرش شیران بکجاست
. . .
نه نماند و نه بماند به چنین ویرانی
روزی آید که به بینی هنر ایرانی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۰
«فرخی » کاین ادبیات سروده است خشن
عذرخواه است صمیمانه ز ابناء وطن
هر که را دوخته شد در ره مشروطه دهن
پر بدیهی است نگوید بجز از راست سخن
این وطن فتنه ضحاک ستمگر دیده
آفت پور پشن رنج سکندر دیده
جور چنگیزی و افغان ستمگر دیده
گر چه از دشمن دون ظلم مکرر دیده
باز بر جای فتاده است بسنگینی کوه
گوئیا نامده از حمله اعدا بستوه
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
چو شد دلگشا آن دل افروز باغ
به حکم محمد تقی خان بنا
(سحاب) از پی سال تاریخ گفت
«گشاید دل از ساحت دلگشا»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
به فرمان شاهی کزو زیب دید
نگین جم و تخت افراسیاب
شهنشاه قاجار فتح علی
که فتحش عنانست و نصرت رکاب
مرتب شد این گوهر آگین سریر
به الماس رخشان و یاقوت ناب
چو بر این سریر مرصع چو مهر
نشست آن جهاندار مالکرقاب
(سحاب) از پی سال تاریخ گفت:
برآمد به روی سپهر آفتاب)
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - مدح و تاریخ
خان زمان یگانه ی دوران علی نقی
کآمد به بذل وجود و سخا در جهان فرید
چشم جهان ندید چو او آفریده ای
تا آفریدگار جهان را بیافرید
طبعش در یگانه ی افضال را صدف
دستش در خزانه ی اقبال را کلید
تعظیم آستان ویش نیست گر غرض
پشت سپهر از چه سبب این چنین خمید؟
با عدل وجود او بجز افسانه ای نیافت
هر کس حدیث حاتم و اوصاف جم شنید
از لطف او مزارع آمال خرم است
زآنسان که در بهار زمین خرم از خوید
آمد چو مشعل سخط او به اشتعال
در موسم بهار سموم خزان وزید
گردید ابر مرحمت او چو قطره بار
در شوره زار فصل دی انواع گل دمید
دستش اگر چو ابر بگویم بود شگفت
رایش اگر چو مهر بخوانم بود بعید
کآنرا عطا ز ابر مطیر است بس فزون
وین را ضیا زمهر منیر است بس مزید
کار جهان ز عدل وی از بس قرار یافت
روی زمین ز داوری از بس نظام دید
در پنجه ی پلنگ غنم جایگاه کرد
در مخلب عقاب تذرو آشیان گزید
هم شیر با گوزن به یک جایگاه خفت
هم گور با غزال به یک سرزمین چرید
در شهر یزد کرد بپا بس بنای خیر
از اقتضای طالع فرخنده ی حمید
در آن دیار نیز بنا کرد برکه ای
بر پادشاه تشنه لبان سرور شهید
آنگونه برکه ای که زرشک زلال آن
آب حیات گشته به ظلمات ناپدید
هم قعر آن زمر کز هفتم زمین گذشت
هم سقف آن به اوج نهم آسمان رسید
حیران آب روشن و سقف مسدسش
این چشمه ی منور و این غرفه ی مشید
امروز از آن پدید زلالی که خلق را
روز جزا ز چشمه ی کوثر بود امید
این برکه را به یاد شه تشنه لب چو ساخت
از طالع خجسته و از اختر سعید
تاریخ سال خواست زپیر خرد (سحاب)
او این دو مصرع از پی تاریخ آن گزید:
بنیاد آن ز مصرع ثانی شود عیان
اتمام آن ز مصراع اول بود پدید
«جاوید آب حیوان زین برکه شرمسار»
«هر بار نوشی آبی گو لعل بریزید»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
امیر فلک آستان فخر گیتی
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرمانروای گردون رفعت علی نقی خان
کایوان همت اوست برتر ز سقف گردون
آن سرور فریدون شوکت که نعل اسبش
زیبد اگر زند طعن بر افسر فریدون
از رشک مه رایش در جیب دست موسی
از شرم بذل دستش در خاک گنج قارون
از کوه حلم او یافت آرام خاک ساکن
از فیض جود او گشت معمور ربع مسکون
از یمن لطف او زهر یابد خواص تریاق
از بیم قهر او شهد جوید مزاج افیون
از بس عطا کف او از بحر و کان بر آورد
هر در که داشت مخفی، هر زر که داشت مخزون
مقدار قطره ای چند چون است پیش دریا؟
هنگام مدحش الفاظ زآنسان به حسب مضمون
هم از شراب لطفش کآرد چو باده بهجت
رخسار دوستانش مانند باده گلگون
هم از نهیب قهرش کآفاق تیره سازد
اجسام دشمنانش در خاک تیره مدفون
در شهر یزد الحق دارد برای هر درد
آبش مزاج جلاب خاکش خواص معجون
هم غنچه اش به بستان هم بلبلش به گلشن
هم سنبلش به صحرا هم لاله اش به هامون
خندان چو لعل عذرا گریان چو چشم وامق
مشکین چو زلف لیلی رنگین چو اشک مجنون
آمد هوای راغش چون بزم دوست دلکش
باشد نهال باغش چون قد یار موزون
در هر طرف بنا کرد چندین بنای عالی
کآمد سپهر اعلا در پیش رفعتش دون
در عیش آن ولایت آبادیش بسی گشت
از خطه ی ختابیش وز شهر شام افزون
هم کرد جاری آنجا از بهر نفع مردم
عمان صفت قناتی از یمن بخت میمون
در آن قنات پر آب جاری نمود نهری
نهری چو شط بغداد جوئی چو رود جیحون
گردید همت آباد نامش چو یافت انجام
از اختر خجسته وز طالع همایون
در اشکرز بنا کرد ز آن آب آسیائی
کاوصاف وضعش آمد از حد عقل بیرون
از سنگش آرد ریزان دایم چو در سوده
زان سان که از کف او پیوسته در مکنون
از وی چو یافت اتمام آن آسیا و بارد
از رشک گردش آن از دیده ی فلک خون
کلک (سحاب) بنوشت از بهر سال تاریخ:
«گردان همیشه این آس چون آسیای گردون»
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - قصیده ناتمام در مدح الب ارسلان
بگردون برین بر شد، ز فخر این ملکت ایران
که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان
اگر ویران شد این ایران ز جور ترکمان بد
ز عدل شاه نیک اختر بساعت گردد آبادان
خداوند جهان، الب ارسلان، سلطان دین پرور
که با عدلش نماند جور یکسر عدل نوشروان
خداوندی، که در سود و زیان خشنودی و خشمش
یکی لهویست بی انده، یکی دردیست بی درمان
بهول رعد و گشت باد و خشم ابر آزاری
بزور پیل و سهم شیر و مکر گرگ پردستان
بهنگام درنگ اندر همه چون کوه بر هامون
بهنگام شتاب اندر همه چون چرخ در جولان
قوی چون سد اسکندر، سیه دل چون شب تاری
همه آشفته چون دریا، بقدر قطره باران
بیک حمله، که سلطان کرد همچون شیر بر آهو
ز خون خصم دریا شد، بیک ساعت همه میدان
چو سهم رایتت بیند معادی زود بگریزد
چو اهریمن، که بگریزد ز سهم آیت فرقان
بچونین فتح فرخنده، که دادت ایزد داور
تو شادی کن، که دشمن گشت زار و خسته و حیران
همی تا چرخ زنگاری بگرد مرکز ناری
همی گردد گه و بیگه، بشادیها و بر احزان
تو یار شادمانی باش، تا دشمن خوردانده
تو جفت تن درستی باش، تا دشمن بود نالان
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح کمال الدین محمود
زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!
زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!
سپاس آنرا که توفیقش موافق گشت با دولت
بتابید چنین دولت، باقبال چنین سلطان
چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر
ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان
خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش
جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان
مظفر شد سپاه دین و ایمن شد طریق حق
منور شد رخ اسلام و روشن شد ره ایمان
هزاران صورت جانست در شمشیر او پیدا
هزاران صورت جاهست در اقبال او پنهان
جماد ار جانور گردد، بفر او، عجب نبود
که از بیمش همی گردد هزاران جانور بی جان
فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریا دل
جهان آرای ملک افروز کشور گیر فرمان ران
سپهر دانش و دولت، بهار ملکت و ملت
جمال مسجد و منبر، نظام مجلس و میدان
ز شاهان و جهانداران کرا بود این چنین حجت؟
ز سلطانان و جباران کرا بود این چنین برهان؟
وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز
وی اندر صدرو بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان
زهی همت! که چون دستش موافق گشت بارایش
جهانی را براندازد بیک ساعت، بیک فرمان
نه دیبا ماند اندر چین، نه گوهر ماند اندر که
نه لؤلؤ ماند اندر بحر ونه زر ماند اندر کان
الا، یا دولت عالی، همیشه شادمان بادی
که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان
نعیم تو جهان نو بنا کردست، کندر وی
صفت گردد همی عاجز، خرد گردد همی حیران
یکی عالم پدید آمد، که فردوس برین گویی
نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان
مرصع کرد تقدیرش بفر آفرین صورت
منقش کرد اقبالش بتأیید شرف ارکان
ز رایت ها و آذینها همه وادی بهشت آیین
ز ایوانها و میدانها همه صحنش نگارستان
یکی از خرمن دیبا، چو قصر و قبه قیصر
یکی از گنج مروارید، همچون تاج نوشروان
هوا در زر و در دیبا نهفته صورت گردون
سپهر اندر رواق و طاق گم کرده ره دوران
فلک کردار منظرها، بر اطراف صنوبرها
ارم کردار طارمها، بکیوان بر زده ایوان
زره زلفان مشکین خط بصحرا دایره بسته
فگنده گوی یاقوتین بپیش عنبرین چوگان
یکی با ساغر زرین، یکی با جام یاقوتین
یکی با بیضه عنبر، یکی با دسته ریحان
نگاران چون بتان خلد هر یک با دگر زینت
درختان چون درخت خلد هریک با دگر الحان
زهی نهمت! که از بهر غرور دین و دنیا را
جهانی را کنی آباد وگنجی را کنی ویران
مروت را و همت را بجایی بر رسانیدی
که اندر وهم مخلوقان نگنجد وصف این و آن
همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا
همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان
بملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو
چو تو گردند فرزندان فرزندان فرزندان
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۶
این سرو تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمر قیصری
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۳
نوروز و عید و هفته و ایام و ماه و سال
بر پادشاه صورت و معنی خجسته باد
درهای شادی و طرب و عیش و خرّمی
بر روی او گشاده و بر خصم بسته باد
نوشین روان و خسرو و فغفور و کیقباد
بر خاک بارگاه رفیعت نشسته باد
هرکس که سرکشید ز رای تو چون اسد
پشتش به گرز کوب حوادث شکسته باد
جهان ملک خاتون : دیوان اشعار
دیباچهٔ دیوان
شکر و سپاس و حمد بی قیاس حضرت خالقی را جل جلاله و عم نواله که آدمی را به شرف نطق و فصاحت و کمال فضل و بلاغت بر دیگر مخلوقات تفاخر بخشید.
آن قادری که آدم خاکی سرشت را
مسجود ساکنان زوایای عرش کرد
مصوری که صور ابکار افکار بر صفحات ضمیر اولی‌الالباب کشید.
مقدسی که بیاراست دست قدرت او
مثال صورت جان را به احسن التقویم
حکیمی که گوشت پاره‌ای به قوهٔ نطق کلید گنجینهٔ اسرار حکمت ساخت. کریمی که هر شخصی از آحاد کاینات و افراد ممکنات به لباس کرامتی خاص بیاراست ، گاه اعجاز عیسوی را در سخن طفل تعبیه کرد و گاه سبب نجات دنیوی و اخروی در کلام امییی به ودیعت نهاد.
چنن کس راست زیب پادشاهی
کس آگه نیست از سر الهی
و صلوات بی حد و تحیات بی عد بر روضهٔ زاهرهٔ طاهرهٔ تاج تارک انبیاء محمد مصطفی
خورشید آسمان شریعت که روزگار
در نوبت نبوت او گشت با نوا
علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات باد که صبح رسالت او صحن گیتی را از ظلمت ضلالت پاک کرد وآئینهٔ زنگ‌آلود دلها به مصقل هدایت جلا داد و غفران فراوان و رضوان بی پایان بر جان و روان اصحاب و احباب او.
آن بلبلان سدره که از صیت صوتشان
بستان سرای دین محمد نوا گرفت
امّا بعد بر ضمیر ارباب خرد و اصحاب هنر پوشیده نیست که همگی همّت اهل عقل برآن مصروفست که ازآثار وجود ایشان نشان رقمی بر روی ورق روزگار باقی ماند چون بواسطه مرور ایام گرد فراموشی بر چهرهٔ اثر آن می‌نشیند و طول زمان صورت آن از خاطر محو می‌کند لاجرم ناگزیر است از تمهید بنا، یادگاری که بعد از فنای جسم موجب بقای اسم باشد و نزد عقلا روشن است که اساس سخن به تندباد حوادث منهدم نگردد و نشان آن بر صفحهٔ ایام ثابت میباشد و نفیس‌ترین جوهری است که موجب رضای خالق و خلایق ومخلص مجاز و حقایق می‌شود چنان که گفته‌اند:
سخن از گنبد کبود آمد
ز آسمانها سخن فرود آمد
گوهری گر بدی ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
پس هیچ یادگاری ورای ترکیب نظمی یا ترتیب نثری نباشد.
که گر اهل دلی روزی بخواند
به آبش آتش دردی نشاند
وجود عاقل از وی پند گیرد
دل داناش آسانی پذیرد
بنا بر این مقدمات، چون این ضعیفه جهان بنت مسعود شاه ، بواسطهٔ دست تطاول روزگار پای قناعت در دامن عافیت کشیده روی دل در کعبهٔ فراغت آورد و این بیت شعار خود ساخت :
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی
تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه
در هر صورت که روی می نمود فکری زیاد می‌شد. خاطر را، گاه گاه قطعه‌ای چون حال عاشقان بی‌سامان و چون ضمیر مشتاقان پریشان و چون دل اهل نظر شکسته و مانند امید ارباب هوس بر بی‌حاصلی بسته در عین ملالتی که تصاریف لیل و نهار روی می نمود از برای مشغولی خاطر املا می‌کرد و حقیقتی به لباس مجاز بر می‌آورد و به آب اظهار وصف‌الحالی آتش غصهٔ ایام را تسکین می‌داد و هر چند جمعی که بواسطهٔ قصور همت در ملاحظهٔ صورت آن باز مانند و به حسب قلت استعداد نقاب از چهرهٔ مقصود آن گشودن نتوانند، هر آینه این غرایب از قبیل معایب شمرند.
هر چشم به خورشید نیارد نگریست
هر قطره به دریا نتواند پیوست
اما نزد محققان دقیقه‌شناس و مدققان مستوی قیاس صورت آن حال و عاری آن مقال معین و مبین آید که غرض از کلام معانی ظاهر نیست بلکه مقصود کلی فهم سرایر است و ایراد دقایق مجازات سواد ارشاد حقایق حالات است که : المجازُ قنطرة الحقیقة و نزد ارباب علم و خداوندان عقل و ادب واضح و لایح باشد که اگر شعر فضیلتی خاص و منقبتی بر خواص نبودی صحابهٔ کبار و علمای نامدار رضوان الله علیهم اجمعین در طلب آن مساعی مشکور و اجتهاد موفور به تقدم نرسانیدندی، اما چون تا غایت بواسطهٔ قلت و ندرت مخدرات و خواتین عجم کمتر در این مشهود شد این ضعیفه نیز به حسب تقلید شهرت این قسم نوع نقصی تصور می‌کرد و عظیم از آن مجتنب و محترز می‌بود اما به تواتر و توالی معلوم و مفهوم گشت که کبرای خواتین و مخدرات نسوان، هم در عرب و هم در عجم به این فن موسوم شده‌اند چه اگر مَنهی بودی جگرگوشهٔ حضرت رسالت، ماه خورشید رایت ، دُرّ درج عصمت، خاتون قیامت فاطمهٔ زهرا رضی الله عنهما تلفظ نفرمودی به اشعار از جمله این بیت از آن حضرت با عظمت است :
اِنَّ النساء ریاحینٌ خُلِقنَ لکُم
وکُلکُم تَشتهی شمَّ الرّیاحینِ
و تمام خواتین عرب شعر فرموده‌اند و در عجم عایشه مقریّه که به اتفاق از سالکان راه دین و طایران طریقهٔ یقین است خود را به قسم شعر مشهور فرموده و این دو رباعی از آن اوست:
از وصل تو گر بر خورمی نیکستی
ار تیر تو را در خورمی نیکستی
این خود چه محالست که من در تو رسم
در خاطرت ار بگذرمی نیکستی
***
عمریست که با غم تو درساخته‌ام
پنهان ز تو با تو عشقها باخته‌ام
زآن با تو نگفته‌ام که هرگز خود را
شایستهٔ حضرت تو نشناخته‌ام
و دیگر خواتین عجم مثل پادشاه خاتون و قتلغشاه خاتون وغیرهنّ هر یک به حسب استعداد در این میدان اسب هوس را جولان داده‌اند. این ضعیفه نیز اقتدا به ایشان نموده ملتزم این جسارت گشت. اگر چه گفته‌اند:
حدیث نظم کار هر کسی نیست
متاع شعر بار هر کسی نیست
سخن را دستگاه فضل باید
سخن بی عون دانش بر نیاید
مأمول و امیدوار از کرم عمیم و الطاف جسیم جمهور اهل علم و ادب و جملهٔ ارباب عقل و ادب چنان است که چون قلت بضاعت و خفت استطاعت این ضعیفه معلوم دارند بی شایبهٔ غرض و دافعهٔ عرض به عین عنایت ملحوظ فرموده چون بر غث و سمین و نیک و بد این مبتّرات اطلاع یابند به آنچه ممکن است تشریف اصلاح ارزانی فرموده این ضعیفه را در مزلّت اقدام مأخوذ نگردانند.
اگر سهویست آن را در پذیرند
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
ای مطرب عشق ساز بنواز
گو چنگ بنال و نی فغان کن
ای دوست ز اشتیاق مردیم
روزی گذری به عاشقان کن
ای مونس خاطر غریبان
رحمی به غریب ناتوان کن
ای باد به پیش یار دلبند
رمزی ز نیاز من بیان کن
گو بهر ثواب آن جهانی
آخر نظری بدین جهان کن
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
یکباره بگشت بر من احوال
نی جاه به ما بماند و نه مال
زین پیش عزیز خلق بودیم
همخانه بخت و یار و اقبال
بسته کمر غلامی یار
سیمین بدنان عنبرین خال
بی رخصت ما همای دولت
در اوج جهان نزد پر و بال
و اکنون به غم تو مبتلاییم
روز و شب و هفته و مه و سال
شوق تو مرا همی گدازد
در بوته آرزو و آمال
احوال من از غمت خرابست
فی الجمله بهر طریق و هر حال
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای روی تو صبح و زلف تو شام
ای هجر تو سنگ و جان ما جام
بازآ که ز تلخی فراقت
نه صبر بماندم و نه آرام
از جسم ملول گشته ارواح
وز روح به جان رسیده اجسام
هر شب دهدم غم تو جامی
از زهر فراق کاین بیاشام
گشتیم به جستجوی وصلت
در هر طرفی سنین و اعوام
شیرینی شربت وصالت
چون می نرسد به کام ناکام
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
ای یار عزیز و ناگزیرم
ای پشت و پناه و دستگیرم
دریاب که عمرهاست تا من
در قید محبتت اسیرم
رحم آر به حال زارم آخر
ای مونس خاطر فقیرم
از دل همه نقشها ستردم
نقش تو نرفت از ضمیرم
هر چند که پند می دهندم
در عشق رخت نمی پذیرم
من دل ز جهان و هرچه در اوست
برگیرم و از تو برنگیرم
از وصل تو بر نمی کنم دل
ای جان و جهان و تا بمیرم
در کوی تو طالب وصالم
باشد که نظر کنی به حالم
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲ - در ستایش وخشوران تابناک
درود فراوان به زرهوش شید
که زردشت ازین نام آمد پدید
اگر پهلوانی بخوانی زبان
تو زردشت را عقل درخشنده دان
شت و شید را معنی آمد بزرگ
چو خورشید کو هست نور سترگ
هم اوی است هوشنگ باهوش و هنگ
که آتش پدید آورید از دو سنگ
هم اوی است ادریس فرخ نهاد
که آیین حکمت به گیتی نهاد
نه تنها گذر کرد بر آسمان
به مینوی بگزید جا جاودان
به تازی تو زرهوش ادریس دان
که هرمس ورا خوانده یونانیان
خبر داده از ختم پیغمبران
هم از موسی و عیسی و دیگران
بگفتا که سا اوشیای بزرگ
یکی سازد آبشخور میش و گرگ
پدید آورد راه یزدان پاک
بپردازد از اهرمن روی خاک
به شمشیر گیتی بگیرد همی
که دین بهی را پذیرد همی
نخستین فطرت پسین شمار
بود استواتریتی نامدار
که همواره وخشور ایزد یکی است
تفاوت اگر هست خود اندکی است
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳ - در احوال عصر تاریکی و اساتیر
پژوهنده ی مردم باستان
که از قوم پیشین زند داستان
چنین گفت: کاین هر که جوید همی
به تاریکی اندر بپوید همی
که احوال پیشین به تاریکی است
خرد را در این راه باریکی است
به تیره شب اندر توان ماه جست
ولیکن نیارد کس این راه جست
نه بنوشته بود است تاریخشان
نه کس می بداند بن و بیخ شان
مگر یاد دارد پسر از پدر
بگوید فسانه تو را سر به سر
که هر کاو به تاریخ شد رهنمون
ز افسانه تاریخ آرد برون
و پا خود نشان ها و آثار پیش
تو را رهنمایی کند کم و بیش
که هر چه از زمین آید اکنون پدید
شود گنج های کهن را کلید
چنان چون درین عصر کامد عیان
همه خشت و آثار کلدانیان
و باز اشتقاقات و نام لغات
نماید تو را صورت واقعات
وگرنه خود را درین راه نیست
کس از راز پوشیده آگاه نیست
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴ - چگونگی از میان رفتن تاریخ ایران
مر این راز سربسته را کس نجست
که گیتی چه سان بود روز نخست
نداند کس آغاز مردم چه بود؟
چگونه نمودند کشت و درود؟
چگونه فراز آمدند این گروه؟
در آباد بودند یا دشت و کوه؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس از روزگاران بیاد
به ویژه در ایران که تاریخ نیست
اساتیرشان را بن و بیخ نیست
که از گاه کلدانیان تا عرب
سه نوبت بپژمرد علم و ادب
یکی گاه ضحاک با دستبرد
که آثار آجامیان را سترد
دگر گاه اسکندر نامجوی
که آن نامه ها شست با آب جوی
سوم گاه اسلام کز تازیان
بسی رفت بر مرز ایران زیان
درین هر سه فترت که شد رونمای
نماند از اثرهای ایران به جای
و گر پاره ی داستان ها زدند
نوایی هم از باستان ها زدند
نه پیداست بن شان زسر سر ز بن
همه درهم و برهم آمد سخن
کسی کان فسان ها بپوید همی
نشانش زشهنامه جوید همی
که فردوسی طوسی پاکزاد
همه داد مردی و دانش بداد
نکرده است پنهان یکی داستان
چه از پهلوانی، چه از باستان
ولی حیف کش ره پدیدار نیست
به جز جستن اندر شب تار نیست
در آن نام هایی که او گفته است
بسی سهو و تحریف ها رفته است
همان در زمان های شاهان پیش
بسی کرده تلفیق از کم و بیش
نیاورده نام شهان را تمام
به ترتیب زیشان نبرد است نام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵ - اشارت به اشتباهات مورخان ایران
گهی شاه را پهلوان خوانده است
گهی عصر این را بدان رانده است
گهی کشوری را کند شاه نام
گهی شخص نامیده قومی تمام
گهی نام جنگی شده پهلوان
گهی گوید از دیو و از جاودان
یکی را کند شاه سالی هزار
پدر را به جای پسر شهریار
دریغا که تاریخ در آن زمان
چو مه بود در زیر ابری نهان
هم آثار پیدا نبودی بسی
خطوط کهن را نخواندی کسی
زآتور و از بابل و لیدیا
زآلام و از هتن و از میدیا
ز یونان و از مصر و قوم فنیس
نبود آگهی نزد دستان نویس
ازین رو سروده سخن ناشناس
یکی را نموده به دیگر قیاس
زمان های شاهان همه درهم است
سخن های تاریخ بس مبهم است
چو صد سال شاهی کند کیقباد
کس از توس و آرش نیارد به یاد
فریبرز کو بود شاه مدی
نتابید ازو فره ایزدی
چو کاوس فرمان براند بسی
زاکمینیان یاد نآرد کسی
چو لهراسب شاهی کند گاه دیر
به یونان سفارت نماید زریر
چو گشتاسب باشد یکی شهریار
زشاهی فرو ماند اسفندیار
سه پنجه که شاهی کند اردشیر
دوم اردشیر را نیاید بویر
چو رستم زید سالیان دراز
به هر جنگ او خود بود رزم ساز
چو گرشسب باز او نشیند به تخت
شود زال زر پهلوی نیکبخت
چو سیروس خواند همی زند و است
مه و سال زردشت نباشد درست
چو ضحاک شاهیست سالی هزار
نیایند کلدانیان در شمار
فریدون چو شاهی کند پنج صد
به آبادیان سلطنت کی رسد
چو افراسیاب است خاقان ترک
همان شیده او راست پور بزرگ
چو ایلاگوی شد ز تورانیان
بود رود کارن یکی پهلوان
چو ایراک پور فریدون بود
شلمناصر و تور وارون شود
چو آثور شد سرو شاه یمن
بود شهر نینویه نام چمن
چو سگسار شد نام مازندران
همان گرگساران بود اندران
چو ملک دیاگوست دشت دغو
ز گرسیوز آرند دختی نکو
چو آرمینه هم گشت سرحد تور
گرازان در آن جا برآرند شور
گر ایرش همان جنگ آرش بود
چو سیوز که نام سیاوش بود
گروهی زره پهلوانی نبود
فرود دلاور جوانی نبود
نه پیران ویسه است دستور شه
که او خود بود جاودانی سپه
آلانان به جز ملک آلام نیست
که گوید به شهنامه نام دژیست
گروهی ز تاتار باشد پشنگ
که بودند به امیدیان پیش جنگ
گهارگهانی است هون سیاه
که بودی قراخان زتوران سپاه
بلاشان به جز قوم شریک نیست
چو بیژن که افسانه ی بی زنی ست
پشن خود بود جنگ نورانیاس
که اندر پلانه بد آن را اساس
از این گونه باشد غلط ها بسی
که آگه نبودی از این ها کسی
مگر اندرین عصر فرخنده بن
که پیدا شد آن رازهای کهن
دریغ است که امروز ایرانیان
ندانند تاریخ پیشینیان