عبارات مورد جستجو در ۷۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم
به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم
چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم
شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم
جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم
ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم
مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم
چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم
پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم
در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم
کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم
دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم
برون سرمه‌ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم
توکل سرا هست چو نحل‌خانه
که الا درش تنگنایی نبینم
منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم
چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم
بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم
یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهن‌ربایی نبینم
به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم
به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم
از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم
از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم
محبت نمی‌زاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای همه دلبری و زیبایی
بر دلم هیچ می‌نبخشایی
دل مسکین فدای رنج تو باد
شاید اندی که تو برآسایی
ای سرم را ز دیده لایق‌تر
خونم از دیده چند پالایی
کارم از دست چرخ پرگرهست
چرخ را دستبرد ننمایی
گر بخواهی به حکم یک فرمان
گره هفت چرخ بگشایی
دل به تو دادم و دهم جان نیز
انوری را دگر چه فرمایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار می‌گریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار می‌گریزم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
سوی من شادی نیاید،تا نیایم سوی تو
روی شادی آن زمان بینم که بینم روی تو
من دلی دارم که در وی روی شادی هیچ نیست
غیر از آن ساعت که آرد باد صبحم بوی تو
هر کسی از غم پناه خود به جایی می‌برد
من چو غم بینم روم شادی‌کنان در کوی تو
چشم ترکت را غلامان گر چه بسیارند، لیک
زین غلامان مقبل آن خالست و مخلص موی تو
من به غم خوردن نهادم گردن بیچارگی
زانکه کس شادی نبیند در جهان از خوی تو
اوحدی، تن در شب غم ده، کزین شیرین‌لبان
روز شادی کس نخواهد کرد جست و جوی تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۷
عارف بچنین روز کناری گیرد
یا دامن کوه و لاله‌زاری گیرد
از گوشهٔ میخانه پناهی طلبد
تا عالم شوریده قراری گیرد
ملک‌الشعرای بهار : گزیده اشعار
چهارپاره
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه
به گرد من فرود آیید چون برف
سحرگاهان که این مرغ طلایی
فشاند پر ز روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی
کشیده سر ز پشت شیشهٔ در
فرو خوانده سرود بی‌گناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زآن ترنم
سحرگه سر کنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بی‌زبانی
مهیا، ای عروسان نوآیین!
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بالهاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن
نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بی‌آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه
فرود آیید ای یاران! از آن بام
کف اندر کف‌زنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
بیایید ای رفیقان وفادار!
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶
گوش توسال و مه برود و سرود
نشنوی نیوهٔ خروشان را
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۸
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
هر گوشه دکان گل فروشان نگرید
میخندد گل به بلبلان می‌گوید
خاموش شوید و در خموشان نگرید
سعدی : مفردات
بیت ۷۱
چو نفس آرام می‌گیرد چه در قصری چه در غاری
چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۲۲
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است در این باغ
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۱۵
زینهار از لاله‌رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می‌توان یک عمر گل چید از گلی
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۱۱
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر
بی مشغله و خروش بنشین آخر
گر نام و نشان خویش گویی برگو
ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
صد شکر که عاقبت سر آمد غم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگین‌تر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
رهی معیری : ابیات پراکنده
رنج زندگی
هزار شکر که از رنج زندگی آسود
وجود خسته و جان ستم کشیده من
به روی تربت من برگ لاله افشانید
به یاد سینه خونین داغ دیده من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸
وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم
روا کم دارد اطوارم‌ که گردد در دل رسوا
اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم
وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد
عسل گل کرد هر گه ‌کام دل مسرور سم کردم
سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد
دل آسوده را مردود درگاه الم کردم
هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل
حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم
دل آواره‌ام طور رم آسوده‌ای دارد
اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم
طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع
صدا را در سواد سرمه ‌سردادم ‌عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم
مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم
دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۲
دردی که به افسانه و افسون رود از دل
صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل
ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی
اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل
آن به که به دل ره ندهم روز سلامت
آن ها که در آشوب شبیخون رود از دل
از بس که دل سوخته ام تشنهٔ صلح است
هر جور که فردا کنی، اکنون رود از دل
عرفی ره مجنون مرو، این درد نه دردی است
کز بیهده گردیدن هامون رود از دل
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت محبس تأمینات
اندرین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌
نیست چیزی انیس غیرکتاب
مه اردی‌بهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ
دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم
سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم
دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه می‌پرم از خواب
چشم‌انداز من زگوشهٔ بام
ناف‌شهر ری است و شارع عام
های‌وهو‌یی که‌اندرین‌مأوی است
به خدا گر به محشرکبری است
پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گه جنگ رستهٔ‌ اردو
بانگ گردونه‌های آب‌فشان
می‌دهند از غریو رعدنشان
لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود
دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است
من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم هم‌آغوشی
از نسیمی که می‌وزید بدر
می‌پریدم ز خواب وقت سحر
دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه
از ره کینه بخت وارون کار
بسترم را فکند در بازار
گفته‌ام در قصیده‌ای کم و بیش
شرح این‌های‌وهوی‌رازین پیش
نوک خیابان وسیع‌ترگشته
رفت و آمد سریع‌ترگشته
گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت ‌از این غریو و غرنک
روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار
هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بام‌ها غرنبیدی
گرچه بد برق و تندری‌ نزدیک
گوش‌،‌بانگش نمی‌شنید ولیک
زان که گردونه‌های راهگذر
ره ببستی به غرش تندر
کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده‌
می‌رود خواب‌و می‌پرد هوشم
می کفدمغز و می‌درد گوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را