عبارات مورد جستجو در ۴۴۰ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صید پریشان
شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را، تازه باغی
بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمه‌سازی
صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند
شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی
جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی
یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم
چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته
شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی
رونده روز و شب، اما نه‌اش جای
دونده همچنان، اما نه‌اش پای
چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ
بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد
نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ
گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را
بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی
شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی
سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفته‌ها ماند
ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند
قفس آرامگاهی، تیره‌روزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن
نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟
گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران
بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی
من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش
سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم
حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر
ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه
بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است
تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان
فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی
اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست
چه راحت بود در بی‌خانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی
کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون
مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست
بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست
چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن
کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای
چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام
چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد
اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است
کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
غرور نیکبختان
ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی، فرخنده رائی
نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام
نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را
نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه
نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار
نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز
مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی
چنان در بند سختم بسته صیاد
که می‌نتوانم از دل کرد فریاد
چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام
چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم
غبار آلوده‌ام، از پای تا سر
بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای
بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیره‌روزان آشنائیم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش
که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را
از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز
مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن
نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی
ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی
توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار
بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار
خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی
فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چاره‌سازی
ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید
بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته
رسیده آن سیه‌کاری بانجام
گسسته رشته‌های محکم دام
از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیره‌روزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه
بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی
ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی
نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد
متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی
اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قدر هستی
سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو به جز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست
دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست
گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست
چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست
عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست
آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست
یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست
تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست
هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر، به جز مبهم نیست
شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مناظره
شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره، یک روز بر سر گذری
یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که‌ای
من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری
بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری
جواب داد ز یک چشمه‌ایم هر دو، چه غم
چکیده‌ایم اگر هر یک از تن دگری
هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگند
تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری
ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری
براه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمنند چنین رهروان ز هر خطری
در اوفتیم ز رودی میان دریائی
گذر کنیم ز سرچشمه‌ای بجوی و جری
بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است
توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری
برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری
تو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری
ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری
تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری
مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد
چرا که در دل کان دلی، شدم گهری
قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد
کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری
درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری
ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری
یتیم و پیره‌زن، اینقدر خون دل نخورند
اگر بخانهٔ غارتگری فتد شرری
بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند
اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری
درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات، میزدش تبری
سپهر پیر، نمیدوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری
اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
بجای او ننشیند بزور ازو بتری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
بیا تا رند هر جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمی‌ترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
ما عاشق همت بلندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم
آن به که یکی قلندری وار
می‌گیریم ار چه دانشمندیم
از بهر پسر به سر بیاییم
وز بهر جگر جگر برندیم
ار هیچ شکار حاجت آید
خود را به دو دست ما کمندیم
با یک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بندیم
خود را به دو باده وارهانیم
چون زیر هزار گونه بندیم
ای یار ز چشم بد چه ترسی
بر آتش می چو ما سپندیم
چندان بخوریم می که از خود
آگه نشویم زان که چندیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشه‌گیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
می‌ندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید
باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید
بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید
نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید
هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید
هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید
چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما
بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید
عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند
کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید
مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید
خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید
زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید
هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت
رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید
هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید
هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید
نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید
عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید
ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید
پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید
می قبای آتشین دارد شما در بر کشید
شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید
ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در
آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید
چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند
گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید
ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما
حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
زین پس هر چون که داردم دوست رواست
گفتار بیفتاد و خصومت برخاست
آزادی و عشق چون همی باید راست
بنده شدم و نهادم از یک سو خواست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۰
می‌توانم که لب از آب خضر تر نکنم
می‌رم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم
آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم
در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حلهٔ نور اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم
وحشی آزردگیی داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۵
صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامه‌ای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوش‌بر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶
ز بند آز به جز عاقلان نرسته‌ستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند
گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند
زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج
نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
آب انگور دو سالینه‌م فرموده طبیب
آب انگور فرازآور یا خون مویز
که مویز ای عجبی هست به انگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب
این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود
چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب
ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب
بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب
می دیرینه گساریم به فرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب
جرعه برخاک همی‌ریزیم از جام شراب
جرعه بر خاک همی‌ریزد آزاده ادیب
ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
فتاده‌ام به طلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامن‌گیر
دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر
چه طرف‌ها که نبستم ز رهنمائی دل
دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر
خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد
رمیده خاطرم از دام راه بی‌تاثیر
نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است
مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچهٔ تصویر
ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم
حدیث از جگر پاره می‌کنم تفسیر
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمی‌کنی تسخیر
ز فیض دولت بیدار دیده می‌خواهم
که صبح را دهم از گریه توشهٔ شب‌گیر
تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهٔ وارستگی طلب اکسیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
زنگ دل از آب روی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم
دل را به کنار جوی بردیم
وز یار کناره جوی شستیم
از شهر شما دواسبه راندیم
از خون سر چار سوی شستیم
جان را به وداع آفرینش
از عالم تنگ خوی شستیم
سجاده به هشت باغ بردیم
دراعه به چار جوی شستیم
نه قندز شب نه قاقم روز
چون دست ز هر دو موی شستیم
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی، شستیم
گفتی ز جهان نشسته‌ای دست
در گوش جهان بگوی شستیم
از زن صفتی به آب مردی
حیض همه رنگ و بوی شستیم
زان نفس که آب روی جستی
ما دست ز آبروی شستیم
خاقانی‌وار تختهٔ عمر
از ابجد گفت‌گوی شستیم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۳
زرین چکنم قدح گلین آر ای دل
پای از گل غم مرا برون آر ای دل
تا از گل گورم ندمد خار ای دل
گلگون می در گلین قدح دار ای دل
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۰
خاقانی ازین کوچهٔ بیداد برو
تسلیم کن این غمکده را شاد برو
جانی ز فلک یافتهٔ بند تو اوست
جان را به فلک باز ده آزاد برو
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
ای پسر بردهٔ قلندر گیر
پرده از روی کارها برگیر
کفر و اسلام کار کس نکند
آشیان زین دو شاخ برتر گیر
این دو معشوقهٔ دو قوم شدست
تو برو مذهب سه دیگر گیر
پای دربند آن و این چه کنی
خودسری باش و کار از سر گیر
رهبران تو رهزنان تواند
کم این مشتی احمق خر گیر
پیش کین رهبران رهت بزنند
راه بتخانهای آزر گیر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند
یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند
مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو
از برای آزمایش همچو یاقوتم برند
مشتری قوسی نهادست از برای بزم من
تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند
از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق
ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند
بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار
فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
چون اله خویش را تقدیس کردم سالها
پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند
نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت
چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند
هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان
طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند
ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم
زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند