عبارات مورد جستجو در ۴۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
در حال پیشه کاران راست کردار
خنک آن پیشه کار حاجتمند
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
به کم و بیش ازین جهان خرسند
گشته قانع به رزق و روزی خویش
دست در کار کرده، سر در پیش
کرده بر عجز خویشتن اقرار
بر قصور گذشته استغفار
به دل از یاد حق نباشد دور
حاضرش داند از هدایت و نور
چند سال از برای کار و هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر
رنج خود بر گرفته از مردم
کرده از دست رنج خود پی گم
دیده دیدار فتح حالت خود
کرده بر لطف حق حوالت خود
دل او دارد از امانت نور
دست او باشد از خیانت دور
بگزارد به وقت پنج نماز
سر نگرداند از خضوع و نیاز
عجب در روی خود رها نکند
طاعت خویش پر بها نکند
شب شود، سر به سوی خانه نهد
هر چه حق داد در میانه نهد
چون ز خورد و خورش بپردازد
شکر رزاق ورد خود سازد
خردهٔ نان به عاجز و درویش
برساند هم از نصیبهٔ خویش
گر چه اهل هنر بسی باشد
رستگار اینچنین کسی باشد
مظهر صنع رای اینانست
جنت عدم جای اینانست
زانکه نظم جهان ز پیشه ورست
هر نظامی که هست در هنرست
مرد را کار به ز بیکاریست
کاربد خبث و مردم آزاریست
خلق را از همست حاجت و خواست
آنکه محتاج خلق نیست خداست
گر چه سرهنگ آلت قهرست
خسته را نوش و جسته را زهرست
ور چه کناس را نجس خوانی
آنچه او میکند تو نتوانی
حرفت خوب داشتست آن مرد
که ازو خاطری نخفت به درد
آنچه آزار نیست عصیان نیست
مردم آزار مرد ایمان نیست
دانش آموز و تخم نیکی کار
تا دهد میوههای خوبت بار
خوب گفت این سخن چو در نگری:
کار علمست و پیشه برزگری
پادشاه و وزیر و لشکر و میر
زاهد و عامی و امام و دبیر
آنکه از بهر دانه میپویند
وانکه آب و علف همی جویند
همه را برزگر جواب دهد
و آن او ابر و آفتاب دهد
آفتابی ز علم روشنتر
نیست، بیعلم روزگار مبر
گر نخواهی تو نور علم افروخت
در تنور اثیر خواهی سوخت
ملکالشعرای بهار : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۲
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
عشق در راه طلب راهبر مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
از سرخویش گذشتن ظفر مردانست
هنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشی
به پر عشق پریدن هنر مردانست
همه دلهاست فسرده همه جانها تیره
گرم و افروخته آه سحر مردانست
چشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشت
خبری از اثر چشم تر مردانست
گهر اشک ندامت بقیامت ریزد
هر که در فکر شکست گهر مردانست
فیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاند
هم از آنروست که او خاک در مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
از سرخویش گذشتن ظفر مردانست
هنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشی
به پر عشق پریدن هنر مردانست
همه دلهاست فسرده همه جانها تیره
گرم و افروخته آه سحر مردانست
چشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشت
خبری از اثر چشم تر مردانست
گهر اشک ندامت بقیامت ریزد
هر که در فکر شکست گهر مردانست
فیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاند
هم از آنروست که او خاک در مردانست
رهی معیری : منظومهها
سنگریزه
روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای گلفروش ...
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغهای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجرهای
دارد از هر طرف هوا خورهای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چهسان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجرهای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاکضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگار از دوست
زیمن این حجره «بیت عاتکه» بود
اینهم از برکت برامکه بود
منخود این حجره دیدهام دو سه راه
بودهام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعتساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «درگاهی»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بیخطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعهها بر «بانک»
حبس کی گشتمی برابر «بانک»
صاحب «بانک» میشدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«بانک» من بانک دانش و ادب است
«بانک» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «بانک» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«بانک» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب!
زر و زور از تو دستبردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بیشبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغهای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجرهای
دارد از هر طرف هوا خورهای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چهسان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجرهای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاکضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگار از دوست
زیمن این حجره «بیت عاتکه» بود
اینهم از برکت برامکه بود
منخود این حجره دیدهام دو سه راه
بودهام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعتساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «درگاهی»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بیخطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعهها بر «بانک»
حبس کی گشتمی برابر «بانک»
صاحب «بانک» میشدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«بانک» من بانک دانش و ادب است
«بانک» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «بانک» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«بانک» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب!
زر و زور از تو دستبردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بیشبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
نیست مردم هر که را نقش و نگار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است
قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست
چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است
چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها
در میان مردم است و در کنار مردم است
خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست
مایه بی اعتباری اعتبار مردم است
از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز
بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است
صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع
سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است
عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال
دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است
نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را
گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است
رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی
لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است
می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید
پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکند
رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند
عشق بالا دست هر کس را که برگیرد زخاک
آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد
در دل شب سایلان را زر به دامان افکند
هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر
خویش را چون قطره در دریای غفران افکند
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند
بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند
من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر
خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند
رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند
عشق بالا دست هر کس را که برگیرد زخاک
آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند
پرده ناموس نتواند حریف عشق شد
بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند
هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد
در دل شب سایلان را زر به دامان افکند
هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر
خویش را چون قطره در دریای غفران افکند
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند
بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است
وای بر شیری که آتش در نیستان افکند
من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر
خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۵
ز جلوه تو دل آسمان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۰
نه امروزست گرم از داغ سودای تو نان من
نمک پرورده عشق است مغز استخوان من
زمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانان
وگرنه توسن گردون بود در زیر ران من
به کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دل
گلویی تر نشد چون شمع از آب روان من
برآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارم
که سر بالا کند چون بید مجنون باغبان من
ز خواهش های الوان در ره سیل خطر بودم
دل بی مدعا زین سیل شد دارالامان من
تواضع با فرودستان بود خوش از زبردستان
وگرنه دور باش از زور خود دارد کمان من
گرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستم
که کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان من
گرانجانی نباشد پیشه من با خریداران
به سیم قلب یوسف می خرند از کاروان من
ز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان را
دهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
نمک پرورده عشق است مغز استخوان من
زمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانان
وگرنه توسن گردون بود در زیر ران من
به کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دل
گلویی تر نشد چون شمع از آب روان من
برآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارم
که سر بالا کند چون بید مجنون باغبان من
ز خواهش های الوان در ره سیل خطر بودم
دل بی مدعا زین سیل شد دارالامان من
تواضع با فرودستان بود خوش از زبردستان
وگرنه دور باش از زور خود دارد کمان من
گرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستم
که کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان من
گرانجانی نباشد پیشه من با خریداران
به سیم قلب یوسف می خرند از کاروان من
ز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان را
دهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ما را به روی دوست همه رنج راحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است
حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک
آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است
می در فراق مونس بیدل بود که می
سرمایهی سخاوت و اصل سماحت است
پس بیش تر خلایق عالم مباحی اند
گر رخصت خواص به می از اباحت است
بر اهل دل ملامت و تشنیع شرط نیست
این جا به جای حسن مروت قباحت است
در دامن شکیب کشیدم به صبر پای
سیر محققانه نه کار سیاحت است
دعوی مکن نزاری و دم درکش و خموش
این جا که را محل و مجال فصاحت است
صعب است نامرادی و ناکامی و فراق
دیدار دوستان سبب استراحت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - وله ایضا
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - فی مذمه الشهوه
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷