عبارات مورد جستجو در ۵۴ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
میدهد هر ساعتی چشمش شرابم ز اعتراض
مینماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض
نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر
زیر لب گاهی که میگوید جوابم ز اعتراض
روبرو هرگه که برخوردم به آن دریای حسن
همچو ماهی در خوی خجلت بر آبم ز اعتراض
همچو موم نحل کز خورشید میپاشد ز هم
پیش رخسار تو چون آیم خرابم ز اعتراض
دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس
بر سر دریای بیتابی حبابم ز اعتراض
کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز
چون کند افسون چشم او به خوابم ز اعتراض
میبرد قصاب بیهوشی به راه گلشنم
چون زند آن دلربا بر رخ گلابم ز اعتراض
مینماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض
نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر
زیر لب گاهی که میگوید جوابم ز اعتراض
روبرو هرگه که برخوردم به آن دریای حسن
همچو ماهی در خوی خجلت بر آبم ز اعتراض
همچو موم نحل کز خورشید میپاشد ز هم
پیش رخسار تو چون آیم خرابم ز اعتراض
دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس
بر سر دریای بیتابی حبابم ز اعتراض
کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز
چون کند افسون چشم او به خوابم ز اعتراض
میبرد قصاب بیهوشی به راه گلشنم
چون زند آن دلربا بر رخ گلابم ز اعتراض
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ابرو ز من متاب، که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی بتاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند به روی اینهمه غم گر پسند تست
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
با من ای دوست تو را گر سر پرخاش نبود
یار دشمن شدنت در همه جا فاش نبود
پافشاری پی حق خود اگر ملت داشت
مال او غارت یک دسته ی عیاش نبود
پول تصویبی مجلس نبد از ماه به ماه
گرد آن کهنه حریف این همه کلاش نبود
معنی دولت قانونی اگر این باشد
نامی از دولت و قانون به جهان کاش نبود
ما طرفداری خورشید حقیقت کردیم
آن زمانی که هما سخره ی خفاش نبود
با چنین زندگی آری به خدا می مردم
اگر این جانی بی عاطفه نباش نبود
گر به نقادی کابینه نمی راند سخن
خامه ی فرخی این قدر گهرپاش نبود
یار دشمن شدنت در همه جا فاش نبود
پافشاری پی حق خود اگر ملت داشت
مال او غارت یک دسته ی عیاش نبود
پول تصویبی مجلس نبد از ماه به ماه
گرد آن کهنه حریف این همه کلاش نبود
معنی دولت قانونی اگر این باشد
نامی از دولت و قانون به جهان کاش نبود
ما طرفداری خورشید حقیقت کردیم
آن زمانی که هما سخره ی خفاش نبود
با چنین زندگی آری به خدا می مردم
اگر این جانی بی عاطفه نباش نبود
گر به نقادی کابینه نمی راند سخن
خامه ی فرخی این قدر گهرپاش نبود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۶ - تهران - آذربایجان
بود اگر تهران دمی در یاد آذربایجان
بر فلک می رفت کی فریاد آذربایجان
خاک خود خواه خطر خیز ری بی آبروی
داد بر باد فنا بنیاد آذربایجان
یک سر از بی اعتنایی های تهران شد خراب
خطه ی مینووش آباد آذربایجان
از فشار خارج و داخل زمانی شاد نیست
خاطر غم دیده ی ناشاد آذربایجان
مکری و سلدوز و سلماس و خوی و ساوجبلاغ
سر به سر پامال شد ز اکراد آذربایجان
از ارومی بانگ هل من ناصروینصر بلند
کو معینی تا کند امداد آذربایجان
خصم خیره بخت تیره والی از اهمال سست
سخت اندر زحمتند افراد آذربایجان
نیست رسم داد کز بیداد شخصی خودپرست
کر شود گوش فلک از داد آذربایجان
کی روا باشد به بند بندگی گردد اسیر
ملت با غیرت آزاد آذربایجان
بر فلک می رفت کی فریاد آذربایجان
خاک خود خواه خطر خیز ری بی آبروی
داد بر باد فنا بنیاد آذربایجان
یک سر از بی اعتنایی های تهران شد خراب
خطه ی مینووش آباد آذربایجان
از فشار خارج و داخل زمانی شاد نیست
خاطر غم دیده ی ناشاد آذربایجان
مکری و سلدوز و سلماس و خوی و ساوجبلاغ
سر به سر پامال شد ز اکراد آذربایجان
از ارومی بانگ هل من ناصروینصر بلند
کو معینی تا کند امداد آذربایجان
خصم خیره بخت تیره والی از اهمال سست
سخت اندر زحمتند افراد آذربایجان
نیست رسم داد کز بیداد شخصی خودپرست
کر شود گوش فلک از داد آذربایجان
کی روا باشد به بند بندگی گردد اسیر
ملت با غیرت آزاد آذربایجان
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۲
به حق تاج فلک سای شاه مهر سریر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
به جود حضرت اقدس به اقتدار وزیر
به لطف و مرحمت و جود خان حاکم راد
به بندگان سرایش که در زمانه امیر
که سوختم ز ستمهای دشمنان دغل
به جان رسیدم از سعی مفسدان شریر
دو دشمن است مرا و ایندو دانشست و نسب
که گشته یاس از ایشان مرا گریبان گیر
توئی چو چوپان ما همچو گله ایم تمام
سگ تو باشد یارو که هست کلب کبیر
کنون که گرگ ز بیم تو با غنم سازد
بیا برای خدا این سگ از میان برگیر
عجب سگی که به تزویر و روبهی خواهد
نژاد شیر خدا را همی کند نخجیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
مقرری مرا می بری نمی ترسی
مقرریت ببرد خدا بدین تقصیر
اگر بدانش نازی نباشدت یک جو
خلاف منکه ثناخوانم اعشی است و جریر
اگر بمال پدر غره ای یهودان را
فزون تر است ز تو روز یورو اکسیر
وگر بنام پدر فخر میکنی مؤذن
مدیح جد مرا گوید از پی تکبیر
منم بصدق جگرگوشه رسول خدا
منم سلیل خداوندگار روز غدیر
منم ز آل پیمبر که حضرت متعال
به مدح ایشان فرمود آیه تطهیر
ز خان حاکم ار می نبودیم حرمت
در این شهور حرام برکشیدمی شمشیر
فروفکند میت از فراز مسند حکم
چنانکه حضرت پیغمبر از حرم تصویر
ازین خر خرف بی زبان گیج نفهم
خدا گواست که از عمر خویش گشتم سیر
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در نکوهش مشروطه خواهان دروغی و زمامداران پس از بمباردمان رواق مطهر امام هشتم
این چه مشروطه منحوسی بود
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۶
یک راست شنو که از چپ و راست
بر بنده فرشتگان گواهند
از ظلم تو در همه ممالک
مردم به خدای می پناهند
گر پیشه ورند و گر دبیرند
گر برزگرند و گر سپاهند
یا خسته روان و دردمندند
یا بسته زبان و دل تباهند
پاک از زر و سر نیند ایمن
گرچه همه پاک و بیگناهند
گر تو ز خصال بد بکاهی
ایشان ز دعای بد بکاهند
خواهند که رسته شان کند حق
زین عمر که جفت درد و آهند
چون در حق خویش این سگالند
آنانکه دعات صبحگاهند
از جور تو در دعا چه خوانند
وز بهر تو از خدا چه خواهند
بر بنده فرشتگان گواهند
از ظلم تو در همه ممالک
مردم به خدای می پناهند
گر پیشه ورند و گر دبیرند
گر برزگرند و گر سپاهند
یا خسته روان و دردمندند
یا بسته زبان و دل تباهند
پاک از زر و سر نیند ایمن
گرچه همه پاک و بیگناهند
گر تو ز خصال بد بکاهی
ایشان ز دعای بد بکاهند
خواهند که رسته شان کند حق
زین عمر که جفت درد و آهند
چون در حق خویش این سگالند
آنانکه دعات صبحگاهند
از جور تو در دعا چه خوانند
وز بهر تو از خدا چه خواهند
میرزاده عشقی : قالبهای نو
به نام عشق وطن
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت مینمایم،شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد باید دانست :این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر این قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده !این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم ،هر گاه راه میروم ،فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال ازآن دیگری است!هر وقت آب میخورم میدانم این آب . . . الخ. ازاینرو هر لحظه نفرینی بمرتکب این معامله میگفتم ،تقریبا قصیده ها ،غزل ها و مقاله ها در این خصوص تهیه کرده ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده ،تقریباتمام آنها از یاد رفت،بی آنکه اثری کرده باشد.فقط ابیات زیر است که از میان آنهابخاطرم مانده.»:
هر چه من ز اظهار راز دل، تحاشی می کنم
بهر احساسات خود، مشکل تراشی می کنم
ز اشک خود بر آتش دل، آب پاشی می کنم
باز طبعم بیشتر، آتش فشانی می کند
ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحه خوانی می کند
دست و پای گله با دست شبانشان بسته اند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرسته اند
گرگهای آنگلوساکسون، بر آن بنشسته اند
هیئتی هم بهرشان، خوان گسترانی می کند!
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت
میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این میهمانی می کند!
ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟
اجرت المثل متاع، بچگی هایت نبود
مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی می کند!
ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند!
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند؟
بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیده اند؟
در رگ این قوم، جای حس و خون شاشیده اند
کاین چنین با خصم جانش، رایگانی می کند!
نه بحال خویشتن، این مردم افسرده را
مرده اند این مردم، آگه کن آزرده را
به که تقسیمش کنند، این ملک صاحب مرده را
تا بردش آن کس که بهتر پاسبانی می کند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کنده اید!
زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامنده اید؟
دست از تابوت بیرون آورید، ار زنده اید!
گفته شد کاین نیم مرده سخت جانی می کند!
این که بینی، آید از گفتار (عشقی) بوی خون
از دل خونینش این گفتار می آید برون
چشم بد مجرای این سرچشمه خون تاکنون
زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می کند!
هر چه من ز اظهار راز دل، تحاشی می کنم
بهر احساسات خود، مشکل تراشی می کنم
ز اشک خود بر آتش دل، آب پاشی می کنم
باز طبعم بیشتر، آتش فشانی می کند
ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحه خوانی می کند
دست و پای گله با دست شبانشان بسته اند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرسته اند
گرگهای آنگلوساکسون، بر آن بنشسته اند
هیئتی هم بهرشان، خوان گسترانی می کند!
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت
میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این میهمانی می کند!
ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟
اجرت المثل متاع، بچگی هایت نبود
مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی می کند!
ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی می کند!
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند؟
بر سر این خلق، خاک مردگان پاشیده اند؟
در رگ این قوم، جای حس و خون شاشیده اند
کاین چنین با خصم جانش، رایگانی می کند!
نه بحال خویشتن، این مردم افسرده را
مرده اند این مردم، آگه کن آزرده را
به که تقسیمش کنند، این ملک صاحب مرده را
تا بردش آن کس که بهتر پاسبانی می کند!
ای عجب دندان ز استقلال ایران کنده اید!
زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامنده اید؟
دست از تابوت بیرون آورید، ار زنده اید!
گفته شد کاین نیم مرده سخت جانی می کند!
این که بینی، آید از گفتار (عشقی) بوی خون
از دل خونینش این گفتار می آید برون
چشم بد مجرای این سرچشمه خون تاکنون
زین سپس ریزش ز مجرای زبانی می کند!
میرزاده عشقی : قالبهای نو
ای کلاه نمدی ها!
شهر فرنگ است ای کلانمدی ها!
موقع جنگ است ای کلانمدی ها!
خصم که از رو نمی رود، تو ببین روش
آهن و سنگ است ای کلانمدی ها!
بنده قلم دستم است و دست شماها
بیل و کلنگ است، ای کلانمدی ها!
زور بیارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
رو بگو این نکته، بر عوام نماها:
کله تراشیده ها، سه چاک قباها
حق شما را کنند، ضایع و پامال
گر که نباشد قیام و کوشش ماها
کوشش ماها، پی حقوق شماهاست
به که به ماها، کمک کنید شماها
از چه کنارید ای کلانمدی ها
دست درآرید ای کلانمدی ها!
باد صبا! رو بگو، به مردم میدان
ما و شماراست، نام ملت ایران
مال شما را برد وزیر، شد ار دزد
دزد سیاستمدار دوره ساسان
فرق من و تو، کلاه زرد و سیاهست
هیچ شماها ز مردمان خیابان:
فرق ندارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ای رفقا! این زمامدار خرابست
وضع اداری در این دیار خرابست
گر چه به پندار میرزاده عشقی:
هر که به کالسکه شد سوار خرابست
از همه اینها خرابتر، بود این مرد
ملتی از بین برد: کار خرابست
فکر چه کارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ما دگر این مرد را قبول نداریم
رأی بر این خائن عجول نداریم
گر نرسیده به گوششان، سخن ما
هست ازین ره، که ما فضول نداریم
حرف من و دوستان من، همه حقست
این گنه ما بود که پول نداریم
گوش بدارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
تازه شنیدم که داده او به یکی پول
تا که شما را، به این زند گول
چون بدهد بابی است آن که بگوید
دزد نباید شود، وزارت مسئول
کرده شما را به ما طرف که نماید
(شوشتری) را عدوی مردم دزفول
از چه قرارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
حرف من از روی منطقست و اساس است
حرف مرا فهمد آن که، نکته شناس است
ارث پدر ار، قوام السلطنه بخشید
بر ببرادرش، کز اواسط ناس است
دزد اگر نیست، خانه اش ز چه پولی:
گشته به پا، کو در آن مدام پلاس است
خواب و خمارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ارث پدر گفتمت، به او نرسیده
جیب شما، ملت فقیر بریده
پارک بنا کرده، از تو رفته خراسان
هر چه که بوده، در آن دهات خریده
این همه پول از کجا رسیده به این مرد؟
کو بسپارد، به بانک های عدیده
خود بشمارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
روزی ازین روزها که روز حسابست
روز حساب، همین خجسته جنابست
باید از او این سئوال کرد که تو پول:
از چه ره آورده یی ترا چه جوابست؟
گفت: اگر ارث جدم است و فلان است
گو بنما فکر نان که خربزه آبست!
هان نگذارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
نیست در این «دسته بند»، مرد زبردست
مرد زبردست تر، ز دسته او هست
از پی اخراج او، چل و سه وکیل ار
چند دگر رأی داد و پاشد و بنشست:
سخت خورد او شکست و دسته او نیز
بشکند او را کمر، اگر چه نه بشکست
سنگ بیارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
موقع جنگ است ای کلانمدی ها!
خصم که از رو نمی رود، تو ببین روش
آهن و سنگ است ای کلانمدی ها!
بنده قلم دستم است و دست شماها
بیل و کلنگ است، ای کلانمدی ها!
زور بیارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
رو بگو این نکته، بر عوام نماها:
کله تراشیده ها، سه چاک قباها
حق شما را کنند، ضایع و پامال
گر که نباشد قیام و کوشش ماها
کوشش ماها، پی حقوق شماهاست
به که به ماها، کمک کنید شماها
از چه کنارید ای کلانمدی ها
دست درآرید ای کلانمدی ها!
باد صبا! رو بگو، به مردم میدان
ما و شماراست، نام ملت ایران
مال شما را برد وزیر، شد ار دزد
دزد سیاستمدار دوره ساسان
فرق من و تو، کلاه زرد و سیاهست
هیچ شماها ز مردمان خیابان:
فرق ندارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ای رفقا! این زمامدار خرابست
وضع اداری در این دیار خرابست
گر چه به پندار میرزاده عشقی:
هر که به کالسکه شد سوار خرابست
از همه اینها خرابتر، بود این مرد
ملتی از بین برد: کار خرابست
فکر چه کارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ما دگر این مرد را قبول نداریم
رأی بر این خائن عجول نداریم
گر نرسیده به گوششان، سخن ما
هست ازین ره، که ما فضول نداریم
حرف من و دوستان من، همه حقست
این گنه ما بود که پول نداریم
گوش بدارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
تازه شنیدم که داده او به یکی پول
تا که شما را، به این زند گول
چون بدهد بابی است آن که بگوید
دزد نباید شود، وزارت مسئول
کرده شما را به ما طرف که نماید
(شوشتری) را عدوی مردم دزفول
از چه قرارید ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
حرف من از روی منطقست و اساس است
حرف مرا فهمد آن که، نکته شناس است
ارث پدر ار، قوام السلطنه بخشید
بر ببرادرش، کز اواسط ناس است
دزد اگر نیست، خانه اش ز چه پولی:
گشته به پا، کو در آن مدام پلاس است
خواب و خمارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
ارث پدر گفتمت، به او نرسیده
جیب شما، ملت فقیر بریده
پارک بنا کرده، از تو رفته خراسان
هر چه که بوده، در آن دهات خریده
این همه پول از کجا رسیده به این مرد؟
کو بسپارد، به بانک های عدیده
خود بشمارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
روزی ازین روزها که روز حسابست
روز حساب، همین خجسته جنابست
باید از او این سئوال کرد که تو پول:
از چه ره آورده یی ترا چه جوابست؟
گفت: اگر ارث جدم است و فلان است
گو بنما فکر نان که خربزه آبست!
هان نگذارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
نیست در این «دسته بند»، مرد زبردست
مرد زبردست تر، ز دسته او هست
از پی اخراج او، چل و سه وکیل ار
چند دگر رأی داد و پاشد و بنشست:
سخت خورد او شکست و دسته او نیز
بشکند او را کمر، اگر چه نه بشکست
سنگ بیارید، ای کلانمدی ها!
دست درآرید ای کلانمدی ها!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۳ - چه معامله باید کرد؟
بعد ازین بر وطن و بوم و برش باید رید!
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۶ - گرفتن بنی مذجح گردد دارالاماره و پراکنده شدن ایشان به گفتار شریح قاضی کوفه
به مذحج نژادان رسید آگهی
که کاخ مهی شدز هانی تهی
بزرگان آن دوده گرد آمدند
زهر دربسی داستان ها زدند
به فرجام بستند کین را میان
بجستند ازجا همه همعنان
ز هر سو درفشی برافرا ختند
سوی کاخ بدخواه درتاختند
همه گرد دژ پر ز منجوق شد
درخش ستان ها به عیوق شد
به دارای دژ گفته ها ناپسند
بگفتند هریک به بانگ بلند
که از ما نگشته گناهی پدید
چرا مهتر ما به خون درکشید؟
هم ایدون برآریم ازین باره گرد
بریزیم خون از تن زشتمرد
چو شد باره زآوازشان پر خروش
بدان پور مرجانه بنهاد گوش
بترسید و لختی در اندیشه ماند
سپس قاضی کوفه را پیش خواند
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
به زندان سبک سوی هانی گرای
ببین تا که جانش بر آمد زتن
ویا زنده باشد خبر ده به من
شریح از براو به زندان شتافت
گرفتار بیداد رازنده یافت
سوی پور مرجانه آمد چو باد
بدو مژده از زندگانیش داد
چنین گفت سالار ناپاکرای
که لختی ابر بام این دژ برآی
به مذحج نژادان پر خاشجوی
بگوکز چه دارید این های و هوی؟
اگر بهر هانی است اوزنده است
پی مصلحت پیر دستش ببست
من او را بدیدم کنون تندرست
نباید شما را دگر فتنه جست
بشد قاضی وکرد گفت وشنود
چنان کز بداندیش آمخته بود
چو زانگونه مذحج نژادان سخن
شنیدند زان مرد پر مکر و فن
پارکنده گشتند و رخ تافتند
سوی خانه ی خویش بشتافتند
چو آگاه شد مسلم ارجمند
که گردید هانی گرفتار بند
زغیرت بجوشید خون درتنش
برآورد مو سرز پیراهنش
فرستاد یک تن ز یاران خویش
پژوهنده از پیر فرخنده کیش
که کاخ مهی شدز هانی تهی
بزرگان آن دوده گرد آمدند
زهر دربسی داستان ها زدند
به فرجام بستند کین را میان
بجستند ازجا همه همعنان
ز هر سو درفشی برافرا ختند
سوی کاخ بدخواه درتاختند
همه گرد دژ پر ز منجوق شد
درخش ستان ها به عیوق شد
به دارای دژ گفته ها ناپسند
بگفتند هریک به بانگ بلند
که از ما نگشته گناهی پدید
چرا مهتر ما به خون درکشید؟
هم ایدون برآریم ازین باره گرد
بریزیم خون از تن زشتمرد
چو شد باره زآوازشان پر خروش
بدان پور مرجانه بنهاد گوش
بترسید و لختی در اندیشه ماند
سپس قاضی کوفه را پیش خواند
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
به زندان سبک سوی هانی گرای
ببین تا که جانش بر آمد زتن
ویا زنده باشد خبر ده به من
شریح از براو به زندان شتافت
گرفتار بیداد رازنده یافت
سوی پور مرجانه آمد چو باد
بدو مژده از زندگانیش داد
چنین گفت سالار ناپاکرای
که لختی ابر بام این دژ برآی
به مذحج نژادان پر خاشجوی
بگوکز چه دارید این های و هوی؟
اگر بهر هانی است اوزنده است
پی مصلحت پیر دستش ببست
من او را بدیدم کنون تندرست
نباید شما را دگر فتنه جست
بشد قاضی وکرد گفت وشنود
چنان کز بداندیش آمخته بود
چو زانگونه مذحج نژادان سخن
شنیدند زان مرد پر مکر و فن
پارکنده گشتند و رخ تافتند
سوی خانه ی خویش بشتافتند
چو آگاه شد مسلم ارجمند
که گردید هانی گرفتار بند
زغیرت بجوشید خون درتنش
برآورد مو سرز پیراهنش
فرستاد یک تن ز یاران خویش
پژوهنده از پیر فرخنده کیش
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۸
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۴
باز چرخ سفله پرور طرح دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بر سر ارباب دین بی داد لشکر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خود ز روبه بازی گرگ فلک گوئی روان
بی امان زور بازوی سگان
بر سر شیر خدا شمشیر دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
چون نیفتد رازها از پرده طاقت برون
بی سکون صد جهان دل بل فزون
شمسه ایوان عصمت چادر از سر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
آنکه لعلش تشنگان را می دهد جام شراب
دل کباب بهر یک پیمانه آب
تشنه لب بر خنجر بیداد حنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خسرو دین داد تا حنجر به تیغ اهل شام
تشنه کام بر جهان از انتقام
خسرو سیارگان هر بام خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
در وصال آباد کوی دوست در عین بکا
از حیا تا دم صبح جزا
چشم آدم خجلت از روی پیمبر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
تا به خون لب تشنه پر زد شاهباز اوج دین
بر زمین در فلک روح الامین
پرزنان چون طایر بسمل به خون پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
شاهد خلوت سرای چارم از بهر عزا
در سما با دو صد شور و نوا
نطع مشکین بر سر زرینه معجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
فارس مضمار این نه پهنه فیروزه فام
صبح و شام تا به روز انتقام
دامن خفتان به خوناب شفق پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بازکش یغما عنان از عرصه این داستان
کز فغان از نهاد انس و جان
رفته رفته شور این ماتم به محشر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بر سر ارباب دین بی داد لشکر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خود ز روبه بازی گرگ فلک گوئی روان
بی امان زور بازوی سگان
بر سر شیر خدا شمشیر دیگر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
چون نیفتد رازها از پرده طاقت برون
بی سکون صد جهان دل بل فزون
شمسه ایوان عصمت چادر از سر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
آنکه لعلش تشنگان را می دهد جام شراب
دل کباب بهر یک پیمانه آب
تشنه لب بر خنجر بیداد حنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
خسرو دین داد تا حنجر به تیغ اهل شام
تشنه کام بر جهان از انتقام
خسرو سیارگان هر بام خنجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
در وصال آباد کوی دوست در عین بکا
از حیا تا دم صبح جزا
چشم آدم خجلت از روی پیمبر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
تا به خون لب تشنه پر زد شاهباز اوج دین
بر زمین در فلک روح الامین
پرزنان چون طایر بسمل به خون پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
شاهد خلوت سرای چارم از بهر عزا
در سما با دو صد شور و نوا
نطع مشکین بر سر زرینه معجر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
فارس مضمار این نه پهنه فیروزه فام
صبح و شام تا به روز انتقام
دامن خفتان به خوناب شفق پر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
بازکش یغما عنان از عرصه این داستان
کز فغان از نهاد انس و جان
رفته رفته شور این ماتم به محشر می کشد
از نیام شمر خنجر می کشد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در کاسه دو چشم بود خون دل شراب
وز آتش درون شده لخت جگر کباب
از فتنه های دوره آخر زمان ببین
ایران در اضطراب و جهانی در انقلاب
از خون عاشقان وطن گشت کوه و دشت
کف نی خضیب وارهمی روز و شب خضاب
از بس به نعش ها شده مویان بنات نعش
شد خیره چشم انجم و شد تیره آفتاب
توپ «شنیدر» است و تفنگ «ورندل » است
کز این دو شد بنای عدالت بری ز خواب
یک قطره کرد ملت خود پاک شیخنا
نی شاهد و نه بینه بی حق و بی حساب
مشروطه خواه با بی محض است نزد شیخ
تا آنکه بسته گشت ز مشروطه باب تاب
ای صلح کل چو شمس ز مشرق طلوع کن
تا تیغ های خشک زند زنگ در غراب
«حاجب » به ملک معنی و در کشور کمال
غیر از تو کیست پادشه مالک الرقاب
وز آتش درون شده لخت جگر کباب
از فتنه های دوره آخر زمان ببین
ایران در اضطراب و جهانی در انقلاب
از خون عاشقان وطن گشت کوه و دشت
کف نی خضیب وارهمی روز و شب خضاب
از بس به نعش ها شده مویان بنات نعش
شد خیره چشم انجم و شد تیره آفتاب
توپ «شنیدر» است و تفنگ «ورندل » است
کز این دو شد بنای عدالت بری ز خواب
یک قطره کرد ملت خود پاک شیخنا
نی شاهد و نه بینه بی حق و بی حساب
مشروطه خواه با بی محض است نزد شیخ
تا آنکه بسته گشت ز مشروطه باب تاب
ای صلح کل چو شمس ز مشرق طلوع کن
تا تیغ های خشک زند زنگ در غراب
«حاجب » به ملک معنی و در کشور کمال
غیر از تو کیست پادشه مالک الرقاب
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱