عبارات مورد جستجو در ۹۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمی‌توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه ی بزم طرب کناره کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
مرا که نیست راه و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شراب خواره کنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۰ - جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خورده‌ام کی سزای او را بدهم
میر گفت او کیست کو سنگی زند‌؟
بر سبوی ما سبو را بشکند‌؟
چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر
بندهٔ ما را چرا آزرد دل‌؟
کرد ما را پیش مهمانان خجل
شربتی که به ز خون اوست ریخت
این زمان همچون زنان از ما گریخت
لیک جان از دست من او کی برد‌؟
گیر همچون مرغ بالا بر پرد
تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر و بال مرده ریگش بر کنم
گر رود در سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بیرون کشم
من برانم بر تن او ضربتی
که بود قوادکان را عبرتی
با همه سالوس با ما نیز هم‌؟
داد او و صد چو او این دم دهم‌؟
خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی
از دهانش می بر آمد آتشی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۲ - کشتن شیرویه خسرو را
شبی تاریک نور از ماه برده
فلک را غول وار از راه برده
زمانه با هزاران دست بی‌زور
فلک با صد هزاران دیده شبکور
شهنشه پای را با بند زرین
نهاده بر دو سیمین ساق شیرین
بت زنجر موی از سیمگون دست
به زنجیر زرش بر مهره می‌بست
ز شفقت ساقهای بند سایش
همی مالید و می‌بوسید پایش
حکایت‌های مهرانگیز می‌گفت
که بر بانگ حکایت خوش توان خفت
به هر لفظی دهن پر نوش می‌داشت
بر آواز شهنشه گوش می‌داشت
چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش
به شیریت در سرایت کرد خوابش
دو یار نازنین در خواب رفته
فلک بیدار و از چشم آب رفته
جهان می‌گفت کامد فتنه سرمست
سیاهی بر لبش مسمار می‌بست
فرود آمد ز روزن دیو چهری
نبوده در سرشتش هیچ مهری
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش‌فشانی
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه را بالا همی جست
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ
چو از ماهی جدا کرد آفتابی
برون زد سر ز روزن چون عقابی
ملک در خواب خوش پهلو دریده
گشاده چشم و خود را کشته دیده
ز خونش خوابگه طوفان گرفته
دلش از تشنگی از جان گرفته
به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب
کنم بیدار و خواهم شربتی آب
دگر ره گفت با خطر نهفته
که هست این مهربان شبها نخفته
چو بیند بر من این بیداد و خواری
نخسبد دیگر از فریاد و زاری
همان به کین سخن ناگفته باشد
شوم من مرده و او خفته باشد
به تلخی جان چنان داد آن وفادار
که شیرین را نکرد از خواب بیدار
شکفته گلبنی بینی چو خورشید
به سرسبزی جهان را داده امید
برآید ناگه ابری تند و سرمست
بخون ریز ریاحین تیغ در دست
بدان سختی فرو بارد تگرگی
کزان گلبن نماند شاخ و برگی
چو گردد باغبان خفته بیدار
به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار
چه گوئی کز غم گل خون نریزد
چو گل ریزد گلابی چون نریزد
ز بس خون کز تن شه رفت چون آب
در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب
دگر شبها که بختش یار گشتی
به بانگ نای و نی بیدار گشتی
فلک بنگر چه سردی کرد این بار
که خون گرم شاهش کرد بیدار
پریشان شد چو مرغ تاب دیده
که بود آن سهم را در خواب دیده
پرند از خوابگاه شاه برداشت
یکی دریای خون دیده آه برداشت
ز شب می‌جست نور آفتابی
دریغا چشمش آمد در خرابی
سریری دید سر بی‌تاج کرده
چراغی روغنش تاراج کرده
خزینه در گشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده
به گریه ساعتی شب را سیه کرد
بسی بگریست وانگه عزم ره کرد
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود می‌ریخت
فرو شستش به گلاب و به کافور
چنان کز روشنی می‌تافت چون نور
چنان بزمی که شاهان را طرازند
بسازیدش کز آن بهتر نسازند
چو شه را کرده بود آرایشی چست
به کافور و گلاب اندام او شست
همان آرایش خود نیز نو کرد
بدین اندیشه صد دل را گرو کرد
دل شیرویه شیرین را ببایست
ولیکن با کسی گفتن نشایست
نهانی کس فرستادش که خوش باش
یکی هفته درین غم بارکش باش
چو هفته بگذرد ماه دو هفته
شود در باغ من چون گل شکفته
خداوندی دهم بر هر گروهش
ز خسرو بیشتر دارم شکوهش
چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنج‌ها او را سپارم
چو شیرین این سخنها را نیوشید
چو سرکه تند شد چون می بجوشید
فریبش داد تا باشد شکیبش
نهاد آن کشتنی دل بر فریبش
پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو
ز منسوخ کهن تا کسوت نو
به محتاجان و محرومان ندا کرد
ز بهر جان شاهنشه فدا کرد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۳ - عتاب کردن مجنون با نوفل
مجنون چو شنید بوی آزرم
کرد از سر کین کمیت را گرم
بانوفل تیغ‌زن برآشفت
کی از تو رسیده جفت با جفت!
احسنت زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری
این بود بلندی کلاهت؟
شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت؟
وین بود فسون دیو بندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن کمندت این بود؟
رایت که خلاف رای من کرد
نیکو هنری به جای من کرد
آن دوست که بد سلام دشمن
کردیش کنون تمام دشمن
وان در که بد از وفا پرستی
بر من به هزار قفل بستی
از یاری تو بریدم ای یار
بردی زه کار من زهی کار
بس رشته که بگسلد زیاری
بس قایم کافتد از سواری
بس تیر شبان که در تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
گرچه کرمت بلند نامست
در عهده عهد ناتمامست
نوفل سپر افکنان ز حربش
بنواخت به رفقهای چربش
کز بی‌مددی و بی‌سپاهی
کردم به فریب صلح خواهی
اکنون که به جای خود رسیدم
نز تیغ برنده خو بریدم
لشگر ز قبیله‌ها بخوانم
پولاد به سنگ درنشانم
ننشینم تا به زخم شمشیر
این یاوه ز بام ناورم زیر
وآنگه ز مدینه تا به بغداد
در جمع سپاه کس فرستاد
در جستن کین ز هر دیاری
لشگر طلبید روزگاری
آورد به هم سپاهی انبوه
پس پره کشید کوه تا کوه
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گفت نافه گشای
عود را سوخت خاک صندل سای
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبد سرای صندل گون
باده خورشد ز دست لعبت چین
واب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می می‌خورد
وز می خورده خرمی می‌کرد
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود در به کام نهنگ
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشنائی بخش
پادشا بلکه پادشائی بخش
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم
خنده‌ای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
هریکی در جوال گوشه خویش
کرده ترتیب راه توشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه‌ای را که داشتند نگاه
خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت
این غله می‌درود و آن می‌کاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
کوره‌ای چون تنور از آتش گرم
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب
دوریی درد و ندارد آب
مشکی از آب کرده پنهان پر
در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راهست
بی‌خبر کاب نیست آن چاهست
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو می‌تاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق پنهانی
می‌خورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت
لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت
تشنه در آب او نظر می‌کرد
آب دندانی از جگر می‌خورد
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
می‌چکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب فارغ باش
می‌دهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی
چه حریفم که این فریب خورم
من ز دیو آدمی فریب‌ترم
نرسد وقت چاره سازی من
مهره تو به حقه بازی من
صد هزاران چنین فسون و فریب
کرده‌ام از مقامری به شکیب
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی آب من ببری
آن گهر چون ستانم از تو به راز
کز منش عاقبت ستانی باز
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
چشمها را به من فروش به آب
ور نه زین آبخورد روی بتاب
خیر گفت از خدا نداری شرم
کاب سردم دهی به آتش گرم
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
گفت شر کاین سخن فسانه بود
تشنه را زین بسی بهانه بود
چشم باید گهر ندارد سود
کین گهر بیش از این تواند بود
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکش به آبی خوش
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
چشم تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهیی ز خیر و شرش
بر سر خون و خاک می‌غلتید
به که چشمش نبد که خود را دید
بود کردی ز مهتران بزرگ
گله‌ای داشت دور از آفت گرگ
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
خانه‌ای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
کرد صحرا نشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد
از برای علف به صحرا گشت
گله را می‌چراند دشت به دشت
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد جای را می‌ماند
گله بر جانب دگر می‌راند
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی ترک چشم و هندو خال
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
رسن زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردن خویش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
خلق از آن سحر بابلی کردن
دلنهاده به بابلی خوردن
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
تنگی پسته شکر شکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن به نگاه
کوزه پر کرد ازاب آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
ناگهان ناله‌ای شنید از دور
کامد از زخم خورده‌ای رنجور
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
دست و پائی ز درد می‌افشاند
در تضرع خدای را می‌خواند
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخم خورده رفت فراز
گفت ویحک چه کس توانی بود
این‌چنین خاکسار و خون‌آلود
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زاده‌ای وگر ملکی
کار من طرفه بازیی دارد
قصه من درازیی دارد
مردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
ساقی نوش لب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
دیده‌ای را کنده بود ز جای
درهم افکند و بر نام خدای
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او سپرد
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
گفت مادر چرا رها کردی
کامدی با خودش نیاوردی
تا مگر چاره‌ای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
چاکری کو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
گفت کین شخص ناتوان از کجاست
واینچین ناتوان و خسته چراست
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون دیدگان جگر خسته
شد ز بی دیده‌ای نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنائی باز
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
لابه‌ها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوائی راست
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و دیده را بهم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربان‌تر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
به شتربانی و گله‌داری
کردی آهستگی و هشیاری
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن‌آسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
کانچنان تند باد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانی زشت
خیر از نام گشت نامی‌تر
شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
روی بسته پرستشی می‌کرد
آب می‌داد و آتشی می‌خورد
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدائی نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه‌تر زانکه بود اول حال
آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوان ریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
گر بجوئی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
همتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
های هائی فتاد در چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیده‌ها شد تر
از پس گریه سر فرو بردند
گوئی آبی بدند کافسردند
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای
گفت با خیر کای جوان به هوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
نیک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوی او به جهان
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
من میان شما به نعمت و ناز
می‌زیم تا رسد رحیل فراز
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد
سجده‌ای آنچنانکه شاید برد
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
ساقی نوش لب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
شادمان زیستند هر دو به هم
زآنچه باید نبود چیزی کم
عهد پیشینه یاد می‌کردند
وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند
کرد هر مایه‌ای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهی فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسیار چاره می‌کردند
به نمی‌شد دریغ می‌خوردند
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
تا برند از طریق چاره‌گری
آفت دیو را ز پیش پری
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
بی دوائی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
سر بریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
سر خود را به باد برمی‌داد
در پی خون خویش می‌افتاد
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رفت
نبرم رنج او به فضل خدای
واورم با تو شرط خویش به جای
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمند چاره سگال
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی ازباد صرع گشته چو بید
گاو چشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
وان پری‌رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
شه که این مژده‌اش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
روی بر خاک زد به دختر گفت
کی به جز عقل کس نیافته جفت
چونی از خستگی و رنجوری
کز برت باد فتنه را دوری
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
با سری کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر ازتیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهده‌ای برون آییم
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زیبا روی
غالیه خط جوان مشگین موی
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عیش ازان پس به کام دل می‌راند
نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیده‌هاش گشته تباه
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب می‌برد
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
با جهودی معاملت می‌ساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
گفت خیرش بگو که نام تو چیست
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب وندادیش آبی
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کرده‌ای و جان نبری
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
خیرکان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
شر چو از تیغ یافت آزادی
می‌شد و می‌پرید از شادی
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
گفت اگرخیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری ار به گوهری بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر بدوست نورانی
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
برگهائی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
جز به صندل خری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۴
این دل که دوستی به تو خون خواره می‌کند
خصمی به خود نه ، با من بیچاره می‌کند
بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره می‌کند
این صید بی ملاحظه غافل از کمند
گردن دراز کرده چه نظاره می‌کند
این شیشهٔ ظریف که صد جا شکسته بیش
این اختلاط چیست که با خاره می‌کند
فردا نمایمش که سوی جیب جان رود
وحشی که جیب عاریتی پاره می‌کند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۸
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند
قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان
هر تیر را که قصد کند بر جگر زند
شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست
آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند
مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید
الا به خون خود نتواند که پرزند
تودر گلو فشاری خصمی و جان او
در بند فرجه‌ایست که از تن به در زند
مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست
گو کس روانه کن که در نوحه گر زند
در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر
در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند
فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک
اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند
وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران
خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
هاتف اصفهانی : مطایبات
شمارهٔ ۱
بیار وعده خلافم گر اتفاق افتاد
نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد
که تا کیم به فسون گویی آنچه می‌خواهی
به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد
خدا گواست که گر آنچه گرفته‌ام نکنی
ز حرف تلخ تو را تلخکام خواهم کرد
ز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریخت
ز هجو جرعهٔ خونت به کام خواهم کرد
همین نه هجو تو بی‌آبروی خواهم گفت
که قصد جان تو بی‌ننگ و نام خواهم کرد
اگر بزودی زود آنچه گفته‌ام کردی
ز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کرد
بر آستان شب و روزت مقیم خواهم شد
به خدمتت گه و بیگه قیام خواهم کرد
همین نه بلکه تو را با وجود اینهمه نقص
ز مدح غیرت ماه تمام خواهم کرد
ز نیت خودت آگاه ساز تا من هم
ازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
دامن قاتل به دست آمد دم بسمل مرا
دعوی خون بیش ازین کی باشد از قاتل مرا
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۴
الهی دشمنت را خسته وینم
به سینه اش خنجری تا دسته وینم
سر شو آیم احوالش بپرسم
سحر آیم مزارش بسته وینم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۸
آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود
کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود
تیغ زبان برو چو کشیدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگیختم غباری و آزردمش به جان
خاکم به سر ببین که چه کردم به جان خود
از غصهٔ درشتی خود با سگان او
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گیرد اگر آستین من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دایم به زود رنجی او داشتم گمان
کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود
شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند
ما را سگان یار برون از میان خود
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۶
بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش
به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش
بترس از آن که ز آمیزشت به چرب زبانان
شود زبانه‌کش از مغز استخوان من آتش
بترس از آن که چه باران لطف بر همه باری
به برق آه زند در دل تو جان من آتش
بترس از آن که ز حرف حریف سوز نوشتن
به جانب تو زند در قلم بنان من آتش
بترس از آن که چه سک دامن تو گیرم و گیرد
بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش
بترس از آن که چو من تیر آه افکنم از دل
به جای تیر جهد از دم کمان من آتش
بترس از آن که ز سوزنده شعرها گه و بیگه
به مجلست فکند محتشم لسان من آتش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - وله ایضا
محتشم تا کی کشم از ناسزاگویان عذاب
آخر از بی‌طاقتی تیغ جزا خواهم کشید
گر حسام هجو خواهم داشت زین پس در غلاف
برخلاف ماسلف آزارها خواهم کشید
می‌زند چون تیغ طعنم خواه دشمن خواه دوست
می‌کشم تیغ زبان ورنه جفا خواهم کشید
تا غنیمان را کنم هریک به کنجی منزوی
خویش را بیرون ز کنج انزوا خواهم کشید
بر عقاب طبع چون خواهم زدن با یک ستیز
نیک و بد را بر عقابین پر هجا خواهم کشید
هرکه بی‌اندیشه است از قلزم اندیشه‌ام
کشتی عیشش به گرداب فنا خواهم کشید
در قفای من زبان هر که می‌گردد به خبث
من به تیغ هجو بیرون از قفا خواهم کشید
چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فکند
پیر و برنا را به کام اژدها خواهم کشید
تا ز تیغ بیم گردد زهرهٔ بیگانه چاک
انتقام اول ز خویش و آشنا خواهم کشید
تا بساط این و آن بر هم خورد زابیات هجو
لشگر آفت به میدان بلا خواهم کشید
دیدهٔ اغیار خواهم کند و در چشم امید
یار را هم داروی خوف و رجا خواهم کشید
بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد
دوست را هم کرسی از زیر پا خواهم کشید
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۴
هستم شب و روز و روز و شب در تدبیر
تا خصم ترا چون کشم ای بدر منیر
هان تا ز قصاص من نترسی که مرا
هم گردن تیغ هست و هم گردن تیر
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۱
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۶
دامن هر دو جهان از کف غم برهانم
گر بچنگم فتد از چرخ گریبان و سری
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۲
آورده‌اند که در بلاد هند هبلار نام ملکی بود. شبی بهفت کرت هفت خواب هایل دید که بهریک از خواب درآمد. چون از خواب باز پسین درآمد از آن خوابها بهراسید و همه شب در غم آن می‌نالید و چون مار دم بریده ومردم کژدم گزیده می‌طپید. چندانکه نقاب ظلمت از جمال صبح جهان آرای بگشاد، و شاه سیارگان عروس وار در جلوه گاه مشرق پیدا آمد، برخاست و براهمه را بخواند و تمامی آنچه دیده بود با ایشان بگفت. چون نیکو بشنودند و اثر خوف و هراس در ناصیه او مشاهده کردند گفتند: سهمناک خوابی است؛ ازین هایل تر خوابی نشان نداده‌اند؛ اگر اجازت فرماید ساعتی خالی بنشینیم و بکتب رجوع کنیم و باستقصای هرچه تمامتر دران تاملی کنیم، آنگه تعبیر آن باتقان و بصیرت بگوییم و دفع آن را وجهی اندیشیم. ملک گفت: روا باشد.
از پیش او برفتند و بطرفی خالی بنشستند و با یک دیگر گفتند: در این عهد نزدیک دوازده هزار کس از ما بکشته است و امروز بر سر او وقوف یافتیم و سر رشته ای بدست ما آمد که بدان کینه خود بتوانیم خواست. و بدانید که او بضرورت ما را درین محرم داشت، و اگر در همه ممالک معبری یافتی هرگز این اعتماد نفرمودی و با این اضطرار اثر عداوت و دشمنایگی بی شبهت در ناصیه او دیده می‌آراید.
در این کار تعجیل باید کرد تا فرصت فوت نشود، فان الفرص تمر مرالسحاب. طریق آنست که در این باب سخن هرچه درشت تر و بی محاباتر رانیم واو را چنان بترسانیم که هر اشارت که کنیم ازان نتواند گذشت، پس گوییم که آن خون که شخص تو رنگین کرد شر آن بدان دفع شود که طایفه ای را از نزدیکان خویش بفرمایی تا بحضور ما بدان شمشیر خاصه بکشتند، و اگر تفصیل اسامی ایشان پرسد گوییم جوبر پسر. و ایران دخت مادر پسر، و بلار وزیر، و کاک دبیر، و آن پیل سپید که مرکب خاصه است، و آن دو پیل دیگر که خاطر او بدیشان نگرانست، و آن اشتر بختی که در شبی اقلیمی ببرد، جمله را بشمشیر بگذارند و شمشیر را نیز بشکنند و با ایشان در زیر خاک کنند، و خونهای ایشان در آب زنی ریزند و ملک را ساعتی دران بنشانیم، و چون بیرون آید چهار کس از ما از چهار جانب او درآییم و افسونی بخوانیم و بر وی دمیم و از آن خون بر کتف چپ او بمالیم، پس اندام او را پاک کنیم و بشوییم و چرب کنیم و ایمن و فارغ بمجلس ملک بریم. اگر برین صبر کرده آید ودل از این جماعت برداشته شود شر این خواب مدفوع گردد، و اگر اطن باب میسر نیست بلای عظیم را انتظار باید کرد، با زوال پادشاهی وسپری شدن زندگانی.
اگر اشارت ما را پاس دارد بدین جماعت از وی انتقامی سره بکشیم، و چون تنها ماند و ضعیف و بی آلت شد چنانکه ما را باید کار او را نیز بپردازیم.
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
زین مردم دل‌سیاه‌، رخ دارم زرد
بیدردی خلق دردم افزود به‌درد
جز خوردن‌خون‌دگرچه‌می‌شاید کرد
خون‌باید خورد و باز خون‌باید خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۲
با عشق انتقام توان ز آسمان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید