عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۶ - سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین
نکیسا در ترنم جادوی ساخت
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست
بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیدهای جانا چه سودست
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست
نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت
بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
پس آنگه این غزل در راهوی ساخت
بساز ای یار با یاران دلسوز
که دی رفت و نخواهد ماند امروز
گره بگشای با ما بستگی چند
شتاب عمر بین آهستگی چند
ز یاری حکم کن تا شهریاری
ندارد هیچ بنیاد استواری
به روزی چند با این سست رختی
بدین سختی چه باید کرد سختی
به عمری کو بود پنجاه یا شصت
چه باید صد گره بر جان خود بست
بسا تا به که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد؟ که فردا باز کوشیم
چو بر فردا نماند امیدواری
بباید کردن امشب سازگاری
جهان بسیار شب بازی نمودست
جهان نادیدهای جانا چه سودست
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
گل آن بهتر کزو گلاب خیزد
گلابی گر گذارد گل بریزد
در آن حضرت که نام زر سفالست
چو من مس در حساب آید محالست
لب دریا و آنگه قطره آب
رخ خورشید و آنگه کرم شبتاب
چو بازار تو هست از نیکوی تیز
کسادی را چو من رونق برانگیز
بخر کالای کاسد تا توانی
به کار آید یکی روزت چه دانی؟
درستی گرچه دارد کار و باری
شکسته بسته نیز آید به کاری
اگر چه زر به مهر افزون عیارست
قراضه ریزها هم در شمارست
نهادستی ز عشقم حلقه در گوش
بدین عیبم خریدی باز مفروش
تمنای من از عمر و جوانی
وصال تست وانگه زندگانی
به پیغامی ز تو راضی است گوشم
بر آیم زنی اگر زین بیش کوشم
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست
منم آن سایه کز بالا و از زیر
ز پایت سر نگردانم به شمشیر
نگردم از تو تابی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم
سخن تا چند گویم با خیالت
برون رانم جنیبت با جمالت
بهر سختی که تا اکنون نمودم
چو لحن مطربان در پرده بودم
کنون در پرده خون خواهم افتاد
چو برق از پرده بیرون خواهم افتاد
چراغ از دیده چندان روی پوشد
که دیگ روغنش ز آتش نجوشد
بخسبانم ترا من می خورم ناب
که من سرمست خوش باشم تو در خواب
بجای توتیا گردت ستانم
گهی بوسه گهی دردت ستانم
سر زلفت به گیسو باز بندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم
چنان بندم به دل نقش نگینت
که بر دستت نداند آستینت
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نبود آگهی پیراهنت را
چو لعبت باز شب پنهان کند راز
من اندر پرده چون لعبت شوم باز
گر از دستم چنین کاری بر آید
ز هر خاریم گلزاری بر آید
خدایا ره به پیروزیم گردان
چنین پیروزیی روزیم گردان
چو خسرو گوش کرد این بیت چالاک
ز حالت کرد حالی جامه را چاک
به صد فریاد گفت ای باربد هان
قوی کن جان من در کالبدهان
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۹ - در نصیحت فرزند خود محمد نظامی
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۹ - آگاهی مجنون از وفات مادر
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه مینهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت
قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی
میزد دهل جریدهرانی
میراند جریده بر جریده
میخواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند
یک یک ز قبیله میدویدند
دیدند ورا بدان نزاری
افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیدهگاه گشادند
در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی
میکرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
میگشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر
زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه
میکرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی
سنجیده نهای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
در مزرعهای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی
خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشتهای ترا قبولیست
یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست
در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی
در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش
ننگی چو ترا به خاک میپوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی
کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی
یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی
میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه مینهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت
قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی
میزد دهل جریدهرانی
میراند جریده بر جریده
میخواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند
یک یک ز قبیله میدویدند
دیدند ورا بدان نزاری
افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیدهگاه گشادند
در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی
میکرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
میگشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر
زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه
میکرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی
سنجیده نهای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
در مزرعهای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی
خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشتهای ترا قبولیست
یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست
در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی
در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش
ننگی چو ترا به خاک میپوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی
کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی
یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۱ - شتافتن اسکندر به جنگ دارا
بیا ساقی آن راوق روح بخش
به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دلفروزی بود
مرا او خورد خاک روزی بود
چه نیکو متاعیست کار آگهی
کزین قد عالم مبادا تهی
ز عالم کسی سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند
به بازی نپیماید این راه را
نگهدارد از دزد بنگاه را
نیندازد آن آلت از بار خویش
کزو روزی آسان کند کار خویش
میفکن کول گر چه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت
کسی بر گریوه ز سرما بمرد
که از کاهلی جامه با خود نبرد
گزارندهٔ شرح شاهنشهی
چنین داد پرسنده را آگهی
که دارا چو لشگر به ارمن کشید
تو گفتی که آمد قیامت پدید
نبود آگه اسکندر از کار او
که آرد قیامت به پیکار او
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل
شبیخون دارا درآمد ز راه
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
پژوهندهای گفت بدخواه مست
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند
سکندر بخندید و دادش جواب
که پنهان نگیرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن
به دزدی نشاید ظفر یافتن
پژوهنده دیگر آغاز کرد
که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقیاس
کسانیکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز
سپه را جوابی چنان ارجمند
بلند آمد از شهریار بلند
خبر گرمتر شد همی هر زمان
که آمد به روم اژدهائی دمان
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
به تندر برآرد همی برق تیغ
فرستاد تا لشگر از هر دیار
روانه شود بر در شهریار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
شد آراسته لشگری چون عروس
چو انبوه شد لشگر بیکران
عدد خواست از نام نامآوران
خبر داد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام
یکی انجمن ساخت بیرود و جام
نشستند بیدار مغزان روم
به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پیگار او
سخن راند و پیچید در کار او
چنین گفت کاین نامور شهریار
کمر بست بر جستن کارزار
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ
که آمد به آویختن کار تنگ
اگر برنیاریم تیغ از نیام
به مردی ز ما برنیارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور
به بیداد خود بسته باشم کمر
کیان را کی از ملک بیرون کنم
من این رهزنی با کیان چون کنم
بترسم که اختر بدین طیرگی
بداندیش ما را دهد چیرگی
چه تدبیر باشد در این رسم و راه
کزو کار بر ما نگردد تباه
به اندیشه خوب و رای صواب
پدید آورید این سخن را جواب
جهاندیده پیران بیدار هوش
چو گفتار گوینده کردند گوش
به پاسخ گشادند یکسر زبان
دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد این همایون درخت
که شاخش بلند است و نیروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد
سر خصم او تاج دروازه باد
همه رای او هست چون او درست
درستی چه باید ز ما باز جست
ولیکن ز فرمان او نگذریم
به جز راه فرمان او نسپریم
چنان در دل آید جهان دیده را
همان زیرکان پسندیده را
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نیز آتش کینه را برفروز
که فرخ بود آتش کینه سوز
توسرو نوی خصم بید کهن
کجا سر کشد بید با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست
نوان در حساب درو کردنست
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد
بداندیش تو هست بیدادگر
بپیچد رعیت ز بیداد سر
چه باید هراسیدنت زان کسی
که دارد هم از خانه دشمن بسی
قلم درکش آیین بیداد را
کفایت کن از خلق فریاد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر
به خصم افکنی پای در نه دلیر
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرمتر کن عنان
کجا شاه را پای ما را سر است
دلی کو کز این داوری بر در است
تمنای شه را که بر هم زند
که را زهره باشد که این دم زند
بر این ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیش دستی نیارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کیان
به خونریزی اول نبندد میان
سکندر چو در حکم آن داوری
ز لشگر کشان یافت آن یاوری
به دستوری رخصت راستان
به لشگر کشی گشت همداستان
یکی روز کز گردش روزگار
بدست آمدش طالعی اختیار
بفالی همایون بترتیب راه
بفرمود کز جای جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
به کشور گشائی کلیدی بدست
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوعای زنبور هم بیشتر
نشان جسته بود از درفش بلند
که ماند از فریدون فیرزومند
به وقتی که آن وقت سازنده بود
فلک دوستان را نوازنده بود
بسی برتر از کاویانی درفش
به منجوق برزد پرندی به نقش
صنوبر ستونی به پنجه ارش
به پیراستن یافته پرورش
برو اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
چو بر کله کوه ابر سیاه
به فرسنگها بود پیدا ز دور
عقابی سیه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگری
به سر بر چنان اژدها پیکری
جهان کرد از آشوب خود دردناک
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
از این گربه گون خاک تا چندچند
به شیری توان کردنش گرگ بند
جهان یک نواله ست پیچیده سر
در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندی زمین در مغاک
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
نبشته برین هر دو آلوده طشت
چو خون سیاوش بسی سرگذشت
زمین گر بضاعت برون آورد
همه خاک در زیر خون آورد
نیفتد درین طشت فریاد کس
که بر بسته شد راه فریادرس
چو فریاد را در گلو بست راه
گلو بسته به مرد فریاد خواه
به ار پرده خود حصاری کنی
به خاموشی خویش یاری کنی
به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دلفروزی بود
مرا او خورد خاک روزی بود
چه نیکو متاعیست کار آگهی
کزین قد عالم مبادا تهی
ز عالم کسی سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند
به بازی نپیماید این راه را
نگهدارد از دزد بنگاه را
نیندازد آن آلت از بار خویش
کزو روزی آسان کند کار خویش
میفکن کول گر چه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت
کسی بر گریوه ز سرما بمرد
که از کاهلی جامه با خود نبرد
گزارندهٔ شرح شاهنشهی
چنین داد پرسنده را آگهی
که دارا چو لشگر به ارمن کشید
تو گفتی که آمد قیامت پدید
نبود آگه اسکندر از کار او
که آرد قیامت به پیکار او
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل
شبیخون دارا درآمد ز راه
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
پژوهندهای گفت بدخواه مست
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند
سکندر بخندید و دادش جواب
که پنهان نگیرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن
به دزدی نشاید ظفر یافتن
پژوهنده دیگر آغاز کرد
که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقیاس
کسانیکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز
سپه را جوابی چنان ارجمند
بلند آمد از شهریار بلند
خبر گرمتر شد همی هر زمان
که آمد به روم اژدهائی دمان
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
به تندر برآرد همی برق تیغ
فرستاد تا لشگر از هر دیار
روانه شود بر در شهریار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
شد آراسته لشگری چون عروس
چو انبوه شد لشگر بیکران
عدد خواست از نام نامآوران
خبر داد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام
یکی انجمن ساخت بیرود و جام
نشستند بیدار مغزان روم
به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پیگار او
سخن راند و پیچید در کار او
چنین گفت کاین نامور شهریار
کمر بست بر جستن کارزار
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ
که آمد به آویختن کار تنگ
اگر برنیاریم تیغ از نیام
به مردی ز ما برنیارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور
به بیداد خود بسته باشم کمر
کیان را کی از ملک بیرون کنم
من این رهزنی با کیان چون کنم
بترسم که اختر بدین طیرگی
بداندیش ما را دهد چیرگی
چه تدبیر باشد در این رسم و راه
کزو کار بر ما نگردد تباه
به اندیشه خوب و رای صواب
پدید آورید این سخن را جواب
جهاندیده پیران بیدار هوش
چو گفتار گوینده کردند گوش
به پاسخ گشادند یکسر زبان
دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد این همایون درخت
که شاخش بلند است و نیروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد
سر خصم او تاج دروازه باد
همه رای او هست چون او درست
درستی چه باید ز ما باز جست
ولیکن ز فرمان او نگذریم
به جز راه فرمان او نسپریم
چنان در دل آید جهان دیده را
همان زیرکان پسندیده را
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نیز آتش کینه را برفروز
که فرخ بود آتش کینه سوز
توسرو نوی خصم بید کهن
کجا سر کشد بید با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست
نوان در حساب درو کردنست
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد
بداندیش تو هست بیدادگر
بپیچد رعیت ز بیداد سر
چه باید هراسیدنت زان کسی
که دارد هم از خانه دشمن بسی
قلم درکش آیین بیداد را
کفایت کن از خلق فریاد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر
به خصم افکنی پای در نه دلیر
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرمتر کن عنان
کجا شاه را پای ما را سر است
دلی کو کز این داوری بر در است
تمنای شه را که بر هم زند
که را زهره باشد که این دم زند
بر این ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیش دستی نیارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کیان
به خونریزی اول نبندد میان
سکندر چو در حکم آن داوری
ز لشگر کشان یافت آن یاوری
به دستوری رخصت راستان
به لشگر کشی گشت همداستان
یکی روز کز گردش روزگار
بدست آمدش طالعی اختیار
بفالی همایون بترتیب راه
بفرمود کز جای جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
به کشور گشائی کلیدی بدست
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوعای زنبور هم بیشتر
نشان جسته بود از درفش بلند
که ماند از فریدون فیرزومند
به وقتی که آن وقت سازنده بود
فلک دوستان را نوازنده بود
بسی برتر از کاویانی درفش
به منجوق برزد پرندی به نقش
صنوبر ستونی به پنجه ارش
به پیراستن یافته پرورش
برو اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
چو بر کله کوه ابر سیاه
به فرسنگها بود پیدا ز دور
عقابی سیه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگری
به سر بر چنان اژدها پیکری
جهان کرد از آشوب خود دردناک
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
از این گربه گون خاک تا چندچند
به شیری توان کردنش گرگ بند
جهان یک نواله ست پیچیده سر
در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندی زمین در مغاک
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
نبشته برین هر دو آلوده طشت
چو خون سیاوش بسی سرگذشت
زمین گر بضاعت برون آورد
همه خاک در زیر خون آورد
نیفتد درین طشت فریاد کس
که بر بسته شد راه فریادرس
چو فریاد را در گلو بست راه
گلو بسته به مرد فریاد خواه
به ار پرده خود حصاری کنی
به خاموشی خویش یاری کنی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۲ - خردنامه سقراط
سوم روز کین طاق بازیچه رنگ
برآورد بازیچه روم و زنگ
به سقراط فرمود دانای روم
که مهری ز خاتم درآرد به موم
نویسد خردنامهٔ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روی از پذیرش نتافت
به غواصی در به دریا شتافت
چنین راند بر کاغذ سیم سای
سواد سخن را به فرهنگ و رای
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرین ایزد کارساز
که دارد بدو آفرینش نیاز
پس از نام یزدان گیتی پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درین چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسی گوهر آمیختند
نه از بهر بازی برانگیختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دلیری مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
چو در بزم شادی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
که تا بر تو شادی نگردد تباه
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
نباید کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخیی در سخن
چو دریا مکن خو به تنها خوری
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
به هر کس بده بهره چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی
طعامی که در خانه داری به بند
به هفتاد خانه رسد بوی گند
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشگبوی
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست
وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن
که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور
ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست
ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند
از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود
از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه
که اندازهٔ طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی
که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای
جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمهای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار
که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز
سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زندهای دست و پائی بزن
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حوالت کنی سوی پائین پرست
چو پائین پرستت نماند بجای
نه آنگه بمانی تو بیدست وپای
چو یابی پرستندهای نغز گوی
ازوبیش از آن مهربانی مجوی
پرستار بد مهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شاید نمود
زبان ناخوش و مهربانی چه سود
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن زدیوانگیست
سخن را که گوینده بد گو بود
نه نیکو بود گر چه نیکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش
امید خورش بهترست از خورش
به وعده بود زیره را پرورش
نبینی که در گرمی آفتاب
حرامست برزیره جز زیره آب
چو زیره به آب دهن میشکیب
به آب دهم زیره را میفریب
گلی کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سیل آید آبش برد
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به خون ریختن کمتر آور بسیج
در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ
چه خواهی ز چندین سرانداختن
بدین گوی تا کی گرو باختن
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
نترسی که شمشیر گردن زنت
بگیرد به خون کسی گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا یکدومیل
نیندازدت ناقه در پای پیل
ببین تا چه خون در جهان ریختی
چه سرها به گردن در آویختی
بسا مملکت را که کردی خراب
چو پرسند چون دادخواهی جواب
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سردرآری به داغ
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهائی به رخ چون عروس
دلی دارد از مهربانی تهی
چه دل کز تنش نیست نیز آگهی
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر
به آهستگی کوش چون شیر نر
عنانکش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی
چو با بیگنه رای جنگ آوری
به ار در میانه درنگ آوری
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود او باش را
چو شه با رعیت به داور شود
رعیت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
گلیم کسان را مبر سر به زیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را
ز پوشیدگان راز پوشیده دار
وزیشان سخن نانیوشنده دار
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زین نمط گر چه دارم بسی
نگویم که به زین نگوید کسی
ترا کایت آسمانی بود
ازین بیش گفتن زیانی بود
گرم تیز شد تیغ برمن مگیر
ز تیزی بود تیغ را ناگزیر
به تیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خرد نامه را
برآورد بازیچه روم و زنگ
به سقراط فرمود دانای روم
که مهری ز خاتم درآرد به موم
نویسد خردنامهٔ ارجمند
ز هر نوع دانش ز هر گونه پند
خردمند روی از پذیرش نتافت
به غواصی در به دریا شتافت
چنین راند بر کاغذ سیم سای
سواد سخن را به فرهنگ و رای
که فهرست هر نقش را نقشبند
بنام خدا سربرآرد بلند
جهان آفرین ایزد کارساز
که دارد بدو آفرینش نیاز
پس از نام یزدان گیتی پناه
طراز سخن بست بر نام شاه
که شاها درین چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش
ترا کز بسی گوهر آمیختند
نه از بهر بازی برانگیختند
پلنگست در ره نهان گفتمت
دلیری مکن هان وهان گفتمت
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور
چو در بزم شادی نشست آوری
به ار یار خندان به دست آوری
مکن در رخ هیچ غمگین نگاه
که تا بر تو شادی نگردد تباه
چو روز سیاست دهی بار عام
میفکن نظر بر حریفان خام
نباید کزان لهو گستاخ کن
رود با تو گستاخیی در سخن
چو دریا مکن خو به تنها خوری
که تلخست هرچ آن چو دریا خوری
به هر کس بده بهره چون آب جوی
که تا پیش میرت شود هر سبوی
طعامی که در خانه داری به بند
به هفتاد خانه رسد بوی گند
چو از خانه بیرون فرستی به کوی
در و درگهت را کند مشگبوی
بنفشه چو در گل بود ناشکفت
عفونت بود بوی او در نهفت
سر زلف را چون درآرد به گوش
کند خاک را باد عنبر فروش
حریصی مکن کاین سرای تو نیست
وزو جز یکی نان برای تو نیست
به یک قرصه قانع شو از خاک و آب
نئی بهتر آخر تو از آفتاب
خدائیست روی از خورش تافتن
که در گاو و خر شاید این یافتن
کسی کو شکم بنده شد چون ستور
ستوری برون آید از ناف گور
چو آید قیامت ترازو به دست
ز گاوی به خر بایدش بر نشست
زکم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد
همیشه لب مرد بسیار خوار
در آروغ بد باشد از ناگوار
چو شیران به اندک خوری خوی گیر
که بد دل بود گاو بسیار شیر
خر کاهلان را که دم میکشند
از آنست کابی به خم میکشند
به قطره ستان آب دریا چو میغ
به هنگام دادن بده بیدریغ
همان مشک سقا که پر میشود
از افشاندن آب پر میشود
چنان خورتر و خشک این خورد گاه
که اندازهٔ طبع داری نگاه
ببخش و بخور بازمان اندکی
که بر جای خویشست ازین هر یکی
چو دادی و خوردی و ماندی بجای
جهان را توئی بهترین کدخدای
زهر طعمهای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین
چو با سرکه سازی مشو شیر خوار
که با شیر سرکه بود ناگوار
مده تن به آسانی و لهو و ناز
سفر بین و اسباب رفتن بساز
به کار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بیکاری افسردگیست
به دست کسان کان گوهر مکن
اگر زندهای دست و پائی بزن
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو در نگذرند
پرستندگان گر چه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حوالت کنی سوی پائین پرست
چو پائین پرستت نماند بجای
نه آنگه بمانی تو بیدست وپای
چو یابی پرستندهای نغز گوی
ازوبیش از آن مهربانی مجوی
پرستار بد مهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان
به گفتار خوش مهر شاید نمود
زبان ناخوش و مهربانی چه سود
سخن تا توانی به آزرم گوی
که تا مستمع گردد آزرم جوی
سخن گفتن نرم فرزانگیست
درشتی نمودن زدیوانگیست
سخن را که گوینده بد گو بود
نه نیکو بود گر چه نیکو بود
ز گفتار بد به بود فرمشی
پشیمان نگردد کس از خامشی
ز شغلی کزو شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش
امید خورش بهترست از خورش
به وعده بود زیره را پرورش
نبینی که در گرمی آفتاب
حرامست برزیره جز زیره آب
چو زیره به آب دهن میشکیب
به آب دهم زیره را میفریب
گلی کز نم ابر خوابش برد
چو باران به سیل آید آبش برد
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به خون ریختن کمتر آور بسیج
در اندیش ازین کندهٔ پای پیچ
چه خواهی ز چندین سرانداختن
بدین گوی تا کی گرو باختن
بسا آب دیده که در میغ تست
بسا خون که در گردن تیغ تست
نترسی که شمشیر گردن زنت
بگیرد به خون کسی گردنت؟
کژاوه چنان ران که تا یکدومیل
نیندازدت ناقه در پای پیل
ببین تا چه خون در جهان ریختی
چه سرها به گردن در آویختی
بسا مملکت را که کردی خراب
چو پرسند چون دادخواهی جواب
بدین راست ناید کزین سبز باغ
گلی چند را سردرآری به داغ
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهائی به رخ چون عروس
دلی دارد از مهربانی تهی
چه دل کز تنش نیست نیز آگهی
چو خاک از سکونت کمر بسته باش
شتابان فلک شد تو آهسته باش
تو شاهی چو شاهین مشو تیز پر
به آهستگی کوش چون شیر نر
عنانکش دوان اسب اندیشه را
که در ره خسکهاست این بیشه را
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی
چو با بیگنه رای جنگ آوری
به ار در میانه درنگ آوری
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود او باش را
چو شه با رعیت به داور شود
رعیت به شه بر دلاور شود
مشو نرم گفتار با زیر دست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
گلیم کسان را مبر سر به زیر
گلیم خود از پشم خود کن چو شیر
کفن حله شد کرم بادامه را
که ابریشم از جان تند جامه را
ز پوشیدگان راز پوشیده دار
وزیشان سخن نانیوشنده دار
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد پرافسوسگر
سخن زین نمط گر چه دارم بسی
نگویم که به زین نگوید کسی
ترا کایت آسمانی بود
ازین بیش گفتن زیانی بود
گرم تیز شد تیغ برمن مگیر
ز تیزی بود تیغ را ناگزیر
به تیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه
چو پرداخت زین درج درخامه را
پذیرفت شاه آن خرد نامه را
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر
مغنی دگر باره بنواز رود
به یادآر از آن خفتگان در سرود
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو
چو برگل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر
نشاید شدن مرگ را چارهساز
در چاره برکس نکردند باز
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند
چو شب را گزارش درآمد به زیست
بخندید خورشید و شبنم گریست
جهاندار نالندهتر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش
ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز
کامید بهی در شهنشه ندید
در اندازهٔ کار او ره ندید
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان
چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فیض پروردگار
از آن پیشتر کامد این سیل تیز
چرا بر نیامد ز ما رستخیز
وزان پیش کاین میبریزد به جام
چرا جان ما بر نیامد ز کام
نخواهم که موئیت لرزان شود
ترا موی افتد مرا جان شود
ولیک از چنین شربتی ناگزیر
نباشد کس ایمن زبرنا و پیر
نه دل میدهد گفتن این می بنوش
که میخوارگان را برآرد ز هوش
نه گفتن توان کاین صراحی بریز
که در بزم شه کرد نتوان ستیز
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ
جهاندار گفتا ازین درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر
به فرمان من نیست گردان سپهر
نه من دادهام گردش ماه و مهر
کفی خاکم و قطرهای آب سست
ز نر مادهای آفریده نخست
ز پروردگیهای پروردگار
به آنجا رسیدم سرانجام کار
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید
مده بیش ازینم شراب غرور
که هست آب حیوان ازین چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چارجوی
دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه
فرو بست ظلمت پس و پیش راه
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر
بهم هردو افتاده در خم قیر
جهان چون سیه دودی انگیخته
به موئی ز دوزخ درآویخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بیست و هفتم شب خویش ماه
چو از مهر مادر به یاد آمدش
پریشانی اندر نهاد آمدش
بفرمود کز رومیان یک دبیر
که باشد خردمند و بیدار و پیر
به دود سیه در کشد خامه را
نویسد سوی مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابه مادران
که از بهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سیاه
دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر
شد اندام کاغذ چو مشگین حریر
ز پرگار معنی که باریک شد
نویسنده را چشم تاریک شد
پس از آفرین آفریننده را
که بینائی او داد بیننده را
یکی و بدو هر یکی را نیاز
یکایک همه خلق را کارساز
چنین بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آید به کار
که این نامه از من که اسکندرم
سوی چار مادر نه یک مادرم
که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد
اگر سرخ سیبی درآمد به گرد
ز رونق میفتاد نارنج زرد
بر این زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد
نه این گویم ای مادر مهربان
که مهر از دل آید فزون از زبان
بسوزی یکی گر خبر بشنوی
که چون شد به باد آن گل خسروی
مسوز از پی دست پرورد خویش
بنه دست بر سوزش درد خویش
ازین سوزت ایام دوری دهاد
خدایت درین غم صبوری دهاد
به شیری که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به سوز دل مادر پیش میر
که باشد جوان مرده و او مانده پیر
به فرمان پذیران دنیا و دین
به فرماندهٔ آسمان و زمین
به حجت نویسان دیوان خاک
به جاوید مانان مینوی پاک
به زندانیان زمین زیر خشت
به نزهت نشینان خاک بهشت
به جانی کزو جانور شد نبات
به جان داوری کارد از غم نجات
به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود
به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارایش پیکرست
به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند
به آگاهی مرد یزدان شناس
به ترسائی عقل صاحب قیاس
به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کیسه کز فیض بر دوختند
به فرقی که دولت براو تافتست
به پائی که راه رضا یافتست
به پرهیز گاران پاکیزهرای
به باریک بینان مشکل گشای
به خوشبوئی خاک افتادگان
به خوشخوئی طبع آزادگان
به آزرم سلطان درویش دوست
به درویش قانع که سلطان خود اوست
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاکی غریبان خونابه ریز
به شب ناله تلخ زندانیان
به قندیل محراب روحانیان
به محتاجی طفل تشنه به شیر
به نومیدی دردمندان پیر
به ذل غریبان بیمار توش
به اشک یتیمان پیچیده گوش
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان سرمای سرد
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان
به رنجی که خسبد برآسودگی
به عشقی که پاکست از آلودگی
به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست
به حرفی که در دفتر مردمیست
به نقشی که محمل کش آدمیست
به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرهمش کار نیست
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به فریاد فریاد آن یک نفس
که نومید باشد ز فریادرس
به صدقی که روید زدین پروران
به وحیی که آید به پیغمبران
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر
به آن در کزین درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست
به نادیدن روی دمساز تو
به محرومی گوش از آواز تو
به آن آرزو کز منت بس مباد
بدین عاجزی کاین چنین کس مباد
به داد آفرینی که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست
که چون این وثیقت رسد سوی تو
نگیرد گره طاق ابروی تو
مصیبت نداری نپوشی پلاس
به هنجار منزل شوی ره شناس
نپیچی به ناله نگردی ز راه
کنی در سرانجام گیتی نگاه
اگر ماندنی شد جهان بر کسی
بمان در غم و سوگواری بسی
ور ایدونکه بر کس نماند جهان
تو نیز آشنا باش با همرهان
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری
از آن پیش کانده خوری زینهار
برآرای مهمانیی شاهوار
بخوان خلق را جمله مهمان خویش
منادی برانگیز بر خوان خویش
که آن کس خورد این خورشهای پاک
که غایب نباشد ورا زیر خاک
اگر زان خورشها خورد میهمان
تو نیز انده من بخور در زمان
وگر کس نیارد نظر سوی خورد
تو نیز انده غایبان درنورد
غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خویش کن بازگشت
چنان دان که پایم دوچندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟
چو بسیاری عمر ما اندکیست
اگر ده بود سال و گر صد یکیست
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کلیدست و ره با چراغ
چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر
چرا خوش ترانم بدان صیدگاه
که بی دود ابرست و بی گرد راه
چو بر من نماند این سرای فریب
زمن باد واماندگان را شکیب
چو شبدیز من جست از این تند رود
زمن باد بر دوستداران درود
رهانید ما را فلک زین حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوی بهشت
به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز نالید با درد و سوز
دیگر شب که شب تخت بر پیل زد
زمین چون فلک جامه در نیل زد
چو خورشید گردنده بر گرد روی
در آن شب ز ناخن برآورد موی
ستاره فروریخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سیم رنگ
ز دیده فرو بستن روی شاه
به ناخن خراشیدهٔ روی ماه
پلاسی ز گیسوی شب ساختند
زمین را به گردن درانداختند
ز کام ذنب زهری انگیختند
مه چرخ را در گلو ریختند
دگرگونه شد شاه از آیین خویش
کاجل دید بالای بالین خویش
بیفشرد خون رگش زیر پی
ز جوشیدن خون بر آورد خوی
سیاهی ز دیده بدزدید خال
سپیده دمش را درآمد زوال
به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد
بخندید و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور
شتابنده مرغ آن چنان بر پرید
که تا آشیان هیچ مرغش ندید
ندیدم کسی را زکار آگهان
که آگه شد از کارهای نهان
درین کار اگر چارهٔ کس شناخت
چرا چارهٔ کار خود را نساخت
سکندر چو بربست ازین خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت
چه نیکی که اندر جهان او نکرد
جهانش بیازرد و نیکو نکرد
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بیداد گیتی دل آزرده رفت
اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهی رفت کان راه نارفته بود
ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گیتی خبر باز داد
چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهای آن راه با کس نگفت
مگر هر که درگیرد این راه پیش
فرامش کند راه گفتار خویش
اگر گفتنی بودی این قصه باز
نهفته نماندی درین پرده راز
بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کیانی درخت
زدند از کمرهای زرکار او
یکی مهد زرین سزاوار او
پرند درونش ز کافور پر
به دیبای بیرون برآموده در
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود
رقیبی که عطرش کفن سای کرد
به تابوت زرین درش جای کرد
چو تن مرد و اندام چون سیم سود
کفن عطر و تابوت سیمین چه سود
ز تابوت فرموده بد شهریار
که یک دست او را کنند آشکار
در آن دست خاکی تهی ریخته
منادی ز هر سو برانگیخته
که فرمانده هفت کشور زمین
همین یک تن آمد ز شاهان همین
ز هر گنج دنیا که دربار بست
بجز خاک چیزی ندارد به دست
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید
سوی مصر بردندش از شهر زور
که بود آن دیار از بد اندیش دور
به اسکندریش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند
ز داغ جهان هیچکس جان نبرد
کس این رقعه با او به پایان نبرد
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه
ندارد جهان دوستی با کسی
نیابی درو مهربانی بسی
به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وی فراز
جهان را بدینگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه
به پایان رساندند چندین هزار
نیامد به پایان هنوز این شمار
نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سر رشته را میتوان یافتن
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست
ببین در جهان گر جهان دیدهای
کز و چند کس را زیان دیدهای
جهانی که با اینچنین خواریست
نه در خورد چندین ستمگاریست
چه بینی درین طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون
چو خورشید شد آتشین میل او
در انداز سنگی به قندیل او
درین میل منگر که زرین وشست
که آن زر نه از سرخی آتشست
سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کین ما ماه و مهر
مشو جفت این جادوی زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز
برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دو دستی زند
ز شغل جهان درکش ایدوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست
چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود
جهان چون دکان بریشم کشیست
ازو نیمی آبی دگر آتشیست
دهد حلقهای را ازینسو بهی
وزان سو کند حلقهای را تهی
به گیتی پژوهی چه پائیم دیر
که دودیست بالا و گردیست زیر
بدان ماند احوال این دود و گرد
که هست آسمان با زمین در نبرد
اگر آسمان با زمین ساختی
ز ما هر زمانش نپرداختی
نظامی گره برزن این بند را
مترس و مترسان تنی چند را
به مهمانی بزم سلطان شدن
نشاید بره بر پشیمان شدن
چو سلطان صلا دردهد گوش کن
می تلخ بر یاد او نوش کن
سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر یاد او خورد و خفت
کسی را که آن میخورد نوش باد
بجز یاد سلطان فراموش باد
به یادآر از آن خفتگان در سرود
ببین سوز من ساز کن ساز تو
مگر خوش بخفتم برآواز تو
چو برگل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر
نشاید شدن مرگ را چارهساز
در چاره برکس نکردند باز
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند
چو شب را گزارش درآمد به زیست
بخندید خورشید و شبنم گریست
جهاندار نالندهتر شد ز دوش
ز بانگ جرسها برآمد خروش
ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز
کامید بهی در شهنشه ندید
در اندازهٔ کار او ره ندید
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان
چو پروردگان را نظر شد زکار
نظر دار بر فیض پروردگار
از آن پیشتر کامد این سیل تیز
چرا بر نیامد ز ما رستخیز
وزان پیش کاین میبریزد به جام
چرا جان ما بر نیامد ز کام
نخواهم که موئیت لرزان شود
ترا موی افتد مرا جان شود
ولیک از چنین شربتی ناگزیر
نباشد کس ایمن زبرنا و پیر
نه دل میدهد گفتن این می بنوش
که میخوارگان را برآرد ز هوش
نه گفتن توان کاین صراحی بریز
که در بزم شه کرد نتوان ستیز
دریغا چراغی بدین روشنی
بخواهد نشستن ز بی روغنی
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ
جهاندار گفتا ازین درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر
به فرمان من نیست گردان سپهر
نه من دادهام گردش ماه و مهر
کفی خاکم و قطرهای آب سست
ز نر مادهای آفریده نخست
ز پروردگیهای پروردگار
به آنجا رسیدم سرانجام کار
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس
در آن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید
مده بیش ازینم شراب غرور
که هست آب حیوان ازین چاه دور
زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چارجوی
دعا را به آمرزش آور به کار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان در آمد به خواب
شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه
فرو بست ظلمت پس و پیش راه
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیدست مهر
ستاره گره بسته بر کارها
فرو دوخته لب به مسمارها
فلک دزد و ماه فلک دزدگیر
بهم هردو افتاده در خم قیر
جهان چون سیه دودی انگیخته
به موئی ز دوزخ درآویخته
در آن شب بدانگونه بگداخت شاه
که در بیست و هفتم شب خویش ماه
چو از مهر مادر به یاد آمدش
پریشانی اندر نهاد آمدش
بفرمود کز رومیان یک دبیر
که باشد خردمند و بیدار و پیر
به دود سیه در کشد خامه را
نویسد سوی مادرش نامه را
در آن نامه سوگندهای گران
فریبنده چون لابه مادران
که از بهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند
دبیر زبان آور از گفت شاه
جهان کرد برنامه خوانان سیاه
دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد
فلک را به فرهنگ سوراخ کرد
چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر
شد اندام کاغذ چو مشگین حریر
ز پرگار معنی که باریک شد
نویسنده را چشم تاریک شد
پس از آفرین آفریننده را
که بینائی او داد بیننده را
یکی و بدو هر یکی را نیاز
یکایک همه خلق را کارساز
چنین بسته بود آن فروزان نگار
از آن پرورشها که آید به کار
که این نامه از من که اسکندرم
سوی چار مادر نه یک مادرم
که گر قطره شد چشمه بدرود باد
شکسته سبو برلب رود باد
اگر سرخ سیبی درآمد به گرد
ز رونق میفتاد نارنج زرد
بر این زرد گل گرستم کرد باد
درخت گل سرخ سرسبز باد
نه این گویم ای مادر مهربان
که مهر از دل آید فزون از زبان
بسوزی یکی گر خبر بشنوی
که چون شد به باد آن گل خسروی
مسوز از پی دست پرورد خویش
بنه دست بر سوزش درد خویش
ازین سوزت ایام دوری دهاد
خدایت درین غم صبوری دهاد
به شیری که خوردم ز پستان تو
به خواب خوشم در شبستان تو
به سوز دل مادر پیش میر
که باشد جوان مرده و او مانده پیر
به فرمان پذیران دنیا و دین
به فرماندهٔ آسمان و زمین
به حجت نویسان دیوان خاک
به جاوید مانان مینوی پاک
به زندانیان زمین زیر خشت
به نزهت نشینان خاک بهشت
به جانی کزو جانور شد نبات
به جان داوری کارد از غم نجات
به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود
به آن نام کز نامها برترست
به آن نقش کارایش پیکرست
به پرگار هفت آسمان بلند
به فهرست هفت اختر ارجمند
به آگاهی مرد یزدان شناس
به ترسائی عقل صاحب قیاس
به هر شمع کز دانش افروختند
به هر کیسه کز فیض بر دوختند
به فرقی که دولت براو تافتست
به پائی که راه رضا یافتست
به پرهیز گاران پاکیزهرای
به باریک بینان مشکل گشای
به خوشبوئی خاک افتادگان
به خوشخوئی طبع آزادگان
به آزرم سلطان درویش دوست
به درویش قانع که سلطان خود اوست
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاکی غریبان خونابه ریز
به شب ناله تلخ زندانیان
به قندیل محراب روحانیان
به محتاجی طفل تشنه به شیر
به نومیدی دردمندان پیر
به ذل غریبان بیمار توش
به اشک یتیمان پیچیده گوش
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان سرمای سرد
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان
به رنجی که خسبد برآسودگی
به عشقی که پاکست از آلودگی
به پیروزی عقل کوتاه دست
به خرسندی زهد خلوت پرست
به حرفی که در دفتر مردمیست
به نقشی که محمل کش آدمیست
به دردی که زخمش پدیدار نیست
به زخمی که با مرهمش کار نیست
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به فریاد فریاد آن یک نفس
که نومید باشد ز فریادرس
به صدقی که روید زدین پروران
به وحیی که آید به پیغمبران
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راهبر کو بود دستگیر
به آن در کزین درگذشتن به دوست
مرا و ترا بازگشتن به دوست
به نادیدن روی دمساز تو
به محرومی گوش از آواز تو
به آن آرزو کز منت بس مباد
بدین عاجزی کاین چنین کس مباد
به داد آفرینی که دارنده اوست
همان جان ده و جان برآرنده اوست
که چون این وثیقت رسد سوی تو
نگیرد گره طاق ابروی تو
مصیبت نداری نپوشی پلاس
به هنجار منزل شوی ره شناس
نپیچی به ناله نگردی ز راه
کنی در سرانجام گیتی نگاه
اگر ماندنی شد جهان بر کسی
بمان در غم و سوگواری بسی
ور ایدونکه بر کس نماند جهان
تو نیز آشنا باش با همرهان
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری
از آن پیش کانده خوری زینهار
برآرای مهمانیی شاهوار
بخوان خلق را جمله مهمان خویش
منادی برانگیز بر خوان خویش
که آن کس خورد این خورشهای پاک
که غایب نباشد ورا زیر خاک
اگر زان خورشها خورد میهمان
تو نیز انده من بخور در زمان
وگر کس نیارد نظر سوی خورد
تو نیز انده غایبان درنورد
غم من مخور کان من در گذشت
به کار غم خویش کن بازگشت
چنان دان که پایم دوچندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟
چو بسیاری عمر ما اندکیست
اگر ده بود سال و گر صد یکیست
چرا ترسم از رفتن هشت باغ
که در با کلیدست و ره با چراغ
چرا سر نیارم سوی آن سریر
که جاوید باشم بر او جایگیر
چرا خوش ترانم بدان صیدگاه
که بی دود ابرست و بی گرد راه
چو بر من نماند این سرای فریب
زمن باد واماندگان را شکیب
چو شبدیز من جست از این تند رود
زمن باد بر دوستداران درود
رهانید ما را فلک زین حصار
که بادا همه کس چو ما رستگار
چو نامه بسر برد و عنوان نبشت
فرستاد و خود رفت سوی بهشت
به صد محنت آورد شب را به روز
همه روز نالید با درد و سوز
دیگر شب که شب تخت بر پیل زد
زمین چون فلک جامه در نیل زد
چو خورشید گردنده بر گرد روی
در آن شب ز ناخن برآورد موی
ستاره فروریخت ناخن ز چنگ
هوا شد پر از ناخن سیم رنگ
ز دیده فرو بستن روی شاه
به ناخن خراشیدهٔ روی ماه
پلاسی ز گیسوی شب ساختند
زمین را به گردن درانداختند
ز کام ذنب زهری انگیختند
مه چرخ را در گلو ریختند
دگرگونه شد شاه از آیین خویش
کاجل دید بالای بالین خویش
بیفشرد خون رگش زیر پی
ز جوشیدن خون بر آورد خوی
سیاهی ز دیده بدزدید خال
سپیده دمش را درآمد زوال
به جان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد
بخندید و در خنده چون شمع مرد
بدان کس که جان داد جان را سپرد
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور
شتابنده مرغ آن چنان بر پرید
که تا آشیان هیچ مرغش ندید
ندیدم کسی را زکار آگهان
که آگه شد از کارهای نهان
درین کار اگر چارهٔ کس شناخت
چرا چارهٔ کار خود را نساخت
سکندر چو بربست ازین خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت
چه نیکی که اندر جهان او نکرد
جهانش بیازرد و نیکو نکرد
سرانجام چون در پس پرده رفت
ز بیداد گیتی دل آزرده رفت
اگر چه ز ره تافتن تفته بود
رهی رفت کان راه نارفته بود
ره انجام را هر کجا ساز داد
از آن ره به گیتی خبر باز داد
چرا چون به کوچ عدم راه رفت
خبرهای آن راه با کس نگفت
مگر هر که درگیرد این راه پیش
فرامش کند راه گفتار خویش
اگر گفتنی بودی این قصه باز
نهفته نماندی درین پرده راز
بهار سکندر چو از باد سخت
به خاک اوفتاد از کیانی درخت
زدند از کمرهای زرکار او
یکی مهد زرین سزاوار او
پرند درونش ز کافور پر
به دیبای بیرون برآموده در
از اندودن مشک و ماورد و عود
به جودی شده موج طوفان جود
رقیبی که عطرش کفن سای کرد
به تابوت زرین درش جای کرد
چو تن مرد و اندام چون سیم سود
کفن عطر و تابوت سیمین چه سود
ز تابوت فرموده بد شهریار
که یک دست او را کنند آشکار
در آن دست خاکی تهی ریخته
منادی ز هر سو برانگیخته
که فرمانده هفت کشور زمین
همین یک تن آمد ز شاهان همین
ز هر گنج دنیا که دربار بست
بجز خاک چیزی ندارد به دست
شما نیز چون از جهان بگذرید
ازین خاکدان تیره خاکی برید
سوی مصر بردندش از شهر زور
که بود آن دیار از بد اندیش دور
به اسکندریش وطن ساختند
ز تختش به تخته در انداختند
ز داغ جهان هیچکس جان نبرد
کس این رقعه با او به پایان نبرد
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیرزمین تخت شاه
ندارد جهان دوستی با کسی
نیابی درو مهربانی بسی
به خاکش سپردند و گشتند باز
در دخمه کردند بر وی فراز
جهان را بدینگونه شد رسم و راه
به آرد بگاه و ندارد نگاه
به پایان رساندند چندین هزار
نیامد به پایان هنوز این شمار
نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سر رشته را میتوان یافتن
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست
ببین در جهان گر جهان دیدهای
کز و چند کس را زیان دیدهای
جهانی که با اینچنین خواریست
نه در خورد چندین ستمگاریست
چه بینی درین طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون
چو خورشید شد آتشین میل او
در انداز سنگی به قندیل او
درین میل منگر که زرین وشست
که آن زر نه از سرخی آتشست
سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کین ما ماه و مهر
مشو جفت این جادوی زرق ساز
که پنهان کشست آشکارا نواز
برون لاف مرهم پرستی زند
درون زخمهای دو دستی زند
ز شغل جهان درکش ایدوست دست
که ماهی بدین جوشن از تیغ رست
چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود
جهان چون دکان بریشم کشیست
ازو نیمی آبی دگر آتشیست
دهد حلقهای را ازینسو بهی
وزان سو کند حلقهای را تهی
به گیتی پژوهی چه پائیم دیر
که دودیست بالا و گردیست زیر
بدان ماند احوال این دود و گرد
که هست آسمان با زمین در نبرد
اگر آسمان با زمین ساختی
ز ما هر زمانش نپرداختی
نظامی گره برزن این بند را
مترس و مترسان تنی چند را
به مهمانی بزم سلطان شدن
نشاید بره بر پشیمان شدن
چو سلطان صلا دردهد گوش کن
می تلخ بر یاد او نوش کن
سکندر کزان جام چون گل شکفت
ستد جام و بر یاد او خورد و خفت
کسی را که آن میخورد نوش باد
بجز یاد سلطان فراموش باد
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۲
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بیوفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بیوفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۵
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۷
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت عابد و استخوان پوسیده
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست
به کنجی درون رفت و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سینه سرد
شنیدش یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی
جفائی کزان شخصش آمد به روی
بگفت ای فلان ترک آزار کن
یک امشب به نزد من افطار کن
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه در آوردش و خوان کشید
بر آسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنایی دهاد
شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده بر کرد وعالم بدید
حکایت به شهر اندر افتاد و جوش
که آن بی بصر دیده بر کرد دوش
شنید این سخن خواجه سنگدل
که برگشت درویش از او تنگدل
بگفتا حکایت کن ای نیکبخت
که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟
که بر کردت این شمع گیتی فروز؟
بگفت ای ستمگار برگشته روز
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای
به روی من این در کسی کرد باز
که کردی تو بر روی او در، فراز
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
به مردی که پیش آیدت روشنی
کسانی که پوشیده چشم دلند
همانا کز این توتیا غافلند
چو برگشته دولت ملامت شنید
سر انگشت حسرت به دندان گزید
که شهباز من صید دام تو شد
مرا بود دولت به نام توشد
کسی چون بدست آورد جره باز
فرو برده چون موش دندان به آز؟
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
خورش ده به گنجشک و کبک وحمام
که یک روزت افتد همایی به دام
چو هر گوشه تیر نیاز افگنی
امیدست ناگه که صیدی زنی
دری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف
در خانه بر روی سائل ببست
به کنجی درون رفت و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سینه سرد
شنیدش یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی
جفائی کزان شخصش آمد به روی
بگفت ای فلان ترک آزار کن
یک امشب به نزد من افطار کن
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه در آوردش و خوان کشید
بر آسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنایی دهاد
شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده بر کرد وعالم بدید
حکایت به شهر اندر افتاد و جوش
که آن بی بصر دیده بر کرد دوش
شنید این سخن خواجه سنگدل
که برگشت درویش از او تنگدل
بگفتا حکایت کن ای نیکبخت
که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟
که بر کردت این شمع گیتی فروز؟
بگفت ای ستمگار برگشته روز
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای
به روی من این در کسی کرد باز
که کردی تو بر روی او در، فراز
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
به مردی که پیش آیدت روشنی
کسانی که پوشیده چشم دلند
همانا کز این توتیا غافلند
چو برگشته دولت ملامت شنید
سر انگشت حسرت به دندان گزید
که شهباز من صید دام تو شد
مرا بود دولت به نام توشد
کسی چون بدست آورد جره باز
فرو برده چون موش دندان به آز؟
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
خورش ده به گنجشک و کبک وحمام
که یک روزت افتد همایی به دام
چو هر گوشه تیر نیاز افگنی
امیدست ناگه که صیدی زنی
دری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی
یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
نه دادی، که فردا بکار آیدش
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقائی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
کز این کم زنی بود ناپا کرو
کلاهش به بازار و میزر گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر چنگی و نایی آورده پیش
پدر زار و گریان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیا پرست
هنوز ای برادر به سنگ اندرست
چو در زندگانی بدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی به زیر
بخیل توانگر به دینار و سیم
طلسمی است بالای گنجی مقیم
از آن سالها میبماند زرش
که لرزد طلسمی چنین بر سرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگی گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کار بند
دریغ است از این روی برتافتن
کز این روی دولت توان یافتن
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر بر آسایدش
نه دادی، که فردا بکار آیدش
شب و روز در بند زر بود و سیم
زر و سیم در بند مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش بر آورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی در آن جا نهاد
جوانمرد را زر بقائی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخورد
کز این کم زنی بود ناپا کرو
کلاهش به بازار و میزر گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر چنگی و نایی آورده پیش
پدر زار و گریان همه شب نخفت
پسر بامدادان بخندید و گفت
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کف مرد دنیا پرست
هنوز ای برادر به سنگ اندرست
چو در زندگانی بدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو چشمار و آنگه خورند از تو سیر
که از بام پنجه گز افتی به زیر
بخیل توانگر به دینار و سیم
طلسمی است بالای گنجی مقیم
از آن سالها میبماند زرش
که لرزد طلسمی چنین بر سرش
به سنگ اجل ناگهش بشکنند
به اسودگی گنج قسمت کنند
پس از بردن و گرد کردن چو مور
بخور پیش از آن کت خورد کرم گور
سخنهای سعدی مثال است و پند
بکار آیدت گر شوی کار بند
دریغ است از این روی برتافتن
کز این روی دولت توان یافتن
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
سر آغاز
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند
بضاعت به چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری
که بازار چندان که آگندهتر
تهیدست را دل پراگندهتر
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجهٔ غم شود
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست
اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند
بضاعت به چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری
که بازار چندان که آگندهتر
تهیدست را دل پراگندهتر
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجهٔ غم شود
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست
اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی
که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار
مرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
کند جلوه طاووس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال؟
مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون میدمد سبزه نو
گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دست
گل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
نکو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور
جوانان نشستیم چندی بهم
چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کوی
جهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهار
چو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
جوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟
یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچم
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت
چو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزد
چمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسید
بهاران که بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشک
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست
چو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدار
مرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ
کند جلوه طاووس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال؟
مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون میدمد سبزه نو
گلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟
مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاست
مسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دست
گل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتاب
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام
مرا میبباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست
نکو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها بر خطا زیستن
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دست
جوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت در عالم طفولیت
ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی
که در طفلیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم و زر خرید
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی
قیامت که نیکان بر اعلی رسند
ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش
برادر، ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلزد ز هول
به جایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری؟ بیا
زنانی که طاعت به رغبت برند
ز مردان ناپارسا بگذرند
تو را شرم ناید ز مردی خویش
که باشد زنان را قبول از تو بیش؟
زنان را به عذری معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بی عذر یک سو نشینی چو زن
رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن
مرا خود مبین ای عجب در میان
ببین تا چه گفتند پیشینیان
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود؟
به ناز و طرب نفس پروده گیر
به ایام دشمن قوی کرده گیر
یکی بچهٔ گرگ میپرورید
چو پروده شد خواجه برهم درید
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری؟
نه ابلیس در حق ما طعنه زد
کز اینان نیاید به جز کار بد؟
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما
خدایش بینداخت از به خرما
کجا سر برآریم از این عار و ننگ
که با او بصلحیم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوی تو
چو در روی دشمن بود روی تو
گرت دوست باید کز او بر خوری
نباید که فرمان دشمن بری
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای
چو بیند که دشمن بود در سرای؟
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید؟
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد
که باران رحمت بر او هر دمی
که در طفلیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم و زر خرید
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی
که در عیش شیرین برانداختی
قیامت که نیکان بر اعلی رسند
ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش
برادر، ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلزد ز هول
به جایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری؟ بیا
زنانی که طاعت به رغبت برند
ز مردان ناپارسا بگذرند
تو را شرم ناید ز مردی خویش
که باشد زنان را قبول از تو بیش؟
زنان را به عذری معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بی عذر یک سو نشینی چو زن
رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن
مرا خود مبین ای عجب در میان
ببین تا چه گفتند پیشینیان
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود؟
به ناز و طرب نفس پروده گیر
به ایام دشمن قوی کرده گیر
یکی بچهٔ گرگ میپرورید
چو پروده شد خواجه برهم درید
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت
زبان آوری در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری؟
نه ابلیس در حق ما طعنه زد
کز اینان نیاید به جز کار بد؟
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما
خدایش بینداخت از به خرما
کجا سر برآریم از این عار و ننگ
که با او بصلحیم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوی تو
چو در روی دشمن بود روی تو
گرت دوست باید کز او بر خوری
نباید که فرمان دشمن بری
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای
چو بیند که دشمن بود در سرای؟
به سیم سیه تا چه خواهی خرید
که خواهی دل از مهر یوسف برید؟
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت مست خرمن سوز
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
شبی مست شد و آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت
دگر روز در خوشه چینی نشست
که یک روز جوز خرمن نماندش به دست
چو سرگشته دیدند درویش را
یکی گفت پروردهٔ خویش را
نخواهی که باشی چنین تیره روز
به دیوانگی خرمن خود مسوز
گر از دست شد عمرت اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی
فضیحت بود خوشه اندوختن
پس از خرمن خویشتن سوختن
مکن جان من، تخم دین ورز و داد
مده خرمن نیک نامی به باد
چو برگشته بختی در افتد به بند
از او نیکبختان بگیرند پند
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب
برآر از گریبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
شبی مست شد و آتشی برفروخت
نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت
دگر روز در خوشه چینی نشست
که یک روز جوز خرمن نماندش به دست
چو سرگشته دیدند درویش را
یکی گفت پروردهٔ خویش را
نخواهی که باشی چنین تیره روز
به دیوانگی خرمن خود مسوز
گر از دست شد عمرت اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی
فضیحت بود خوشه اندوختن
پس از خرمن خویشتن سوختن
مکن جان من، تخم دین ورز و داد
مده خرمن نیک نامی به باد
چو برگشته بختی در افتد به بند
از او نیکبختان بگیرند پند
تو پیش از عقوبت در عفو کوب
که سودی ندارد فغان زیر چوب
برآر از گریبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
مثل
پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
تو آزادی از ناپسندیدهها
نترسی که بر وی فتد دیدهها
براندیش ازان بندهٔ پر گناه
که از خواجه مخفی شود چند گاه
اگر بر نگردد به صدق و نیاز
به زنجیر و بندش بیارند باز
به کین آوری با کسی بر ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب
کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد
که پیش از قیامت غم خود بخورد
گر آیینه از آه گردد سیاه
شود روشن آیینهٔ دل به آه
بترس از گناهان خویش این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
تو آزادی از ناپسندیدهها
نترسی که بر وی فتد دیدهها
براندیش ازان بندهٔ پر گناه
که از خواجه مخفی شود چند گاه
اگر بر نگردد به صدق و نیاز
به زنجیر و بندش بیارند باز
به کین آوری با کسی بر ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب
کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد
که پیش از قیامت غم خود بخورد
گر آیینه از آه گردد سیاه
شود روشن آیینهٔ دل به آه
بترس از گناهان خویش این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس
سعدی : غزلیات
غزل ۳
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر
زجر حاجت نبود عاشق جانافشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را
عاشقی سوختهای بیسر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بیسر و بیسامان را
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر
زجر حاجت نبود عاشق جانافشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را
عاشقی سوختهای بیسر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بیسر و بیسامان را
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
سعدی : غزلیات
غزل ۴۷
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیفست دریغا که در صلح بهشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند
یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشتهٔ نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم
دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست
نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت
حیفست دریغا که در صلح بهشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند
یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم