عبارات مورد جستجو در ۸۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
پس از فتح تهر‌ان به دست ملیون در اول مشروطیت
ای شهسواران وطن یزدان به ما یار آمده
با رایت فتح و ظفر جیش سپهدار آمده
جیش صمصام رسید ایل ضرغام رسید
لله الحمدکه کام دل ناکام رسید
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
خوش‌خبر باش که غم جمله به اتمام رسید
یکسره آزاد شدی ای وطن
خرم و دلشاد شدی ای وطن
از ستم آزاد شدی ای وطن
زان ماه تابان وطن روشن شده جان وطن
زان مهر رخشان وطن روز عدو تار آمده
شیر گیلان یله شد جیش ما یک دله شد
گرگ خونخوار وطن باز اسیر تله شد
ای دل افکار وطن مادر زار وطن
شاد شو شاد که بین تو و غم فاصله شد
مجلس مشروطه به پا شد دگر
سلطنت‌آباد فنا شد دگر
کار به کام دل ما شد دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
هم ناله رباب نباشد کسی چرا؟
هم گریه کباب نباشد کسی چرا؟
چون می شود شکسته ماه از سفر درست
با برق همرکاب نباشد کسی چرا؟
با سینه ای ز حرف لبالب درین بساط
خاموش چون کتاب نباشد کسی چرا؟
پروانه کامیاب ز ترک حجاب شد
در عشق بی حجاب نباشد کسی چرا؟
از انقلاب، خون سیه مشک ناب شد
مشتاق انقلاب نباشد کسی چرا؟
چون خانه خراب بود پرده دار گنج
در پای خم خراب نباشد کسی چرا؟
اکنون که موج فتنه جهان را گرفته است
در کشتی شراب نباشد کسی چرا؟
از دوستی به دشمن آتش زبان خود
خونگرم چون کباب نباشد کسی چرا؟
از پیچ و تاب، رشته به وصل گهر رسید
در مشق پیچ و تاب نباشد کسی چرا؟
چون دادنی است روز قیامت حساب خود
امروز خود حساب نباشد کسی چرا؟
گلمیخ آستانه عشق است آفتاب
صائب در آن جناب نباشد کسی چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۱
چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۴
بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان چو مجنون زنیم
بمالیم در زیر پا حرص را
کف خاک بر چشم قارون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
می لعل خونش به جوش آمده است
چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
چو خودپای بربخت خود می زنیم
چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟
به خلق ارچه از خاک ره کمتریم
به همت سراز اوج گردون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل گلگشت هامون زنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۳
فتح می آید در دهلیز دولت باز کن
بارگاه فخر خود با آسمان همراز کن
کوس نصرت کوب و چرم طبل اگر سوده شود
تیغ برکش پوست از سرهای دشمن ساز کن
بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است
این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن
تیغ تو چون در بر لشکر کلید فتح شد
دست بگشا قلعه دربند را در باز کن
تیغ خود را گو که جان خصم و دشت کربلاست
گر توانی در بیابانی چنین پرواز کن
زنده شد ز افسانه های خشت تو بهرام گور
زین فسانه هفت گنبد را پر از آواز کن
ز ابر نیسان خود و آوازه باران خود
غلغلی افگن به دریا گوش ماهی باز کن
زآهن شمشیر درهای همه عالم بگیر
وانگه انعام ندیمان سخن پرداز کن
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۷
تا رخت مقید نقاب است
دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است
مملکت چو نرگست خراب است
چارۀ خرابی انقلاب است
یا درستی اندر انتخاب است
سنگدل بت، آئینه رو باش
با بدان چو سنگ با سبو باش
خانمان نگون کن عدو باش
***
تا عدوی مملکت به خواب است
ریشۀ بدان
برکن از جهان
گشته امتحان
تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)
هست امید ریشه تا در آب است
امان که خصم خیره گردد
در انتخاب چیره گردد
بدان که روزگار ملت
چو طرۀ تو تیره گردد
شحنه مست و شیخ بی کتاب است
سر به سر ز رشت و یزد و کرمان
فارس تا به صفحۀ صفاهان
از عراق و خطۀ خراسان
ز اشک رنجبر به روی آب است
عقل نیست جان در عذاب است
عبرت از گذشته ات گرفتن
بایدی، بس است خورد و خفتن
رستم انتخاب کن که دشمن
***
کینه جو افراسیاب است
جمله پیچ و خم
کار ملک جم
چون رخت صنم
ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)
این دو پشت پردۀ حجاب است
امان ز اجنبی پرستی
فغان ز روزگار پرستی
مباد دست کس کند با
دو طره ات، درازدستی
زانکه دست غیر در حساب است
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۱
«ژیان» هاف هافو شو هاف کن ببینم
برای هاف سینه صاف کن ببینم
پس از هاف هاف شد هاف با قرائت
اداء از مخرج ناف کن ببینم
ژیان هاف...
اگر خواهی که جنس خر نبینی
قرق از قاف تا قاف کن ببینم
طرفدار قجر شد ضد جمهور
جدل با این دو سر قاف کن ببینم
ژیان هاف...
تو تولۀ «خالصی زاده» است تازی
پراکنده اش به اطراف کن ببینم
برای خاطر من هم شد این کار
برو بر ضد انصاف کن ببینم
ژیان هاف...
به در تنبان کرباس مدرس
به روی فا و نون کاف کن ببینم
«ملک الشعرای» بی شرف را
ز خون هم رنگ اشراف کن ببینم
ژیان هاف...
جواهردزد ملت را تو روزی
به روز بوریاباف کن ببینم
علوفۀ ملت خر غرف خون، در
غیاب شاه علاف کن ببینم
ژیان هاف...
در ایران، انقلابی جز تو کس نیست
درین خون ریزی، اسراف کن ببینم
ژیان هاف...
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت
تا که استبداد سر در پای آزادی نهد
دست خود بر قبضه ی شمشیر می باید گرفت
حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است
از کفش بی آفت تأخیر می باید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر می باید گرفت
مورد تنقید شد در پیش یاران راستی
زین سپس راه کج و تزویر می باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه
انتقام گرسنه از سیر می باید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقه ی زنجیر می باید گرفت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه ی پولاد بگیرید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در کهن ایران ویران انقلابی تازه باید
سخت از این سست مردم قتل بی اندازه باید
تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان
چهره ی ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
نام ما، در پیش دنیا پست از بی همتی شد
غیرتی چون پور کیخسرو بلند آواز باید
می کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی
منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
فرخی از زندگانی تنگ دل شد در جوانی
دفتر عمرش به دست مرگ بی شیرازه باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود
کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
این بنای کهنه ی پوسیده ویران گشته است
جای آن با طرح نو از نو بنا باید نمود
تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود
انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
مسکنت را محو باید کرد بین شیخ و شاب
معدلت را شامل شاه و گدا باید نمود
از حصیر شیخ آید دم به دم بوی ریا
چاره آن باریا و بوریا باید نمود
فرخی بی ترک جان گفتن در این ره پا منه
زانکه در اول قدم جان را فدا باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
شوریده دل به سینه به عنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آن که نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه دار از سر خوان راندش ز جور
با آن که هست ریزه خور خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیدش به یاد
پای برهنه، پیکر عریان کارگر
با آن که گنج ها برد از دسترنج وی
پامال می کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آن که همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده ی گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه ی سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه ی بی سقف بذر کار
وی جان نثار خانه ی ویران کارگر
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا حیات من به دست نان دهقان است و بس
جان من سرتابه پا قربان دهقان است و بس
رازق روزی ده شاه و گدا بعد از خدای
دست خون آلود بذرافشان دهقان است و بس
در اسد چون حوت سوزد ز آفتاب و عاقبت
بی نصیب از سنبله میزان دهقان است و بس
آن که لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح و شام
در زمستان پیکر عریان دهقان است و بس
دست هر کس در توسل از ازل با دامنی است
تا ابد دست من و دامان دهقان است و بس
دور دوران هر دو روزی بر مراد دوره ایست
آنکه ناید دور آن دوران دهقان است و بس
بر سر خوان، خواجه پندارد که باشد میزبان
غافل است از اینکه خود مهمان دهقان است و بس
منهدم گردد قصور مالک سرمایه دار
کاخ محکم کلبه ی ویران دهقان است و بس
نامه ی طوفان که با خون می نگارد فرخی
در حقیقت نامه ی طوفان دهقان است و بس
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
این شکل زندگی نبود قابل دوام
خوب است اینطریقه بد را بهم زنیم
قانون عادلانه تر از این کنیم وضع
آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
دست صفا دهیم به معمار عدل و داد
پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
چون جنگ خلق بر سر دینار و درهم است
باید بجای سکه چکش بر درم زنیم
دنیا چو شد بهشت برین زین تبدلات
ما از نشاط طعنه به باغ ارم زنیم
ما را چو فرخی همه خوانند تندرو
روزی گر از حقایق ناگفته دم زنیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
گر خدا خواهد بجوشد بحر بی پایان خون
می شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می کنم
می گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ
با سر شمشیر خونین می دهم فرمان خون
کلبه بی سقف دهقان را چو آرم در نظر
کاخهای سر به کیوان را کنم ایوان خون
ای خوش آن روزی که در خون غوطه ور گردم چو صید
همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون
فرخی را شیر گیر انقلابی خوانده اند
ز آنکه خورد از شیر خواری شیر از پستان خون
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ای توده دست قدرت از آستین برون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل
از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو
در پنجه غم او خود را چو من زبون کن
چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین
وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن
با فکر بکر عاقل آسان نگشت مشکل
دیوانه وار منزل در وادی جنون کن
در راه عشق یاری باری چو پا گذاری
آن همتی که داری بر خویش رهنمون کن
در انتظار آن گل فریاد کن چو بلبل
آشفته زلف سنبل از اشک لاله گون کن