عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی‌الغزل
ملک الهوی قلبی وجاش مغیرا
و نهی المودة ان اصیح نفیرا
اضحت علی ید الغرام طویلة
و ذراع صبری لایزال قصیرا
یا ناقلا عنی بانی صابر
لقد افتریت علی قولا زورا
من مصفی ممن یقدر جوره
عدلا، و یجعل طاعتی تقصیرا؟
لم یرضنی عبدا و بین عشیرتی
ما کنت ارضی ان اکون امیرا
یا سائلا عن یوم جد رحیلهم
ما کان الا لیلة دیجورا
لم تحتبس رکب بواد معطش
الا جمعت من البکاء غدیرا
کم اتقی هیف القدود تجانبا
فیغرنی کحل العیون غرورا
هل یطفئن الصبر نار جوانحی
و معالم الاحباب تلمع نورا
و لو اعب الخیل استوین کواعبا
و اهلة الحی اکتملن بدورا
ود الاساری ان یفک وثاقهم
و اود انی لا ازال اسیرا
ان جار خل تستعن بنظیره
الا خلیلا لم تجده نظیرا
رحم الاعادی لوعتی و توجعی
ما لحبة یعرضون نفورا؟
ان لم تحس بزفرتی و تشوقی
انصت، فتسمع للبکاء صریرا
یا صاحبی یوم الوصال منادما
کن لی لیالی بعدهن سمیرا
هل بت یا نفس الربیع بجنة؟
ام جئت من بلدالعراق بشیرا
عجبا بانی لست شارب مسکر
واظل من سکر الهوی مخمورا
صرفا محاعقلی، ورد قرائتی
شعرا، و غیر مسجدی ماخورا
ظما بقلبی لایکاد یسیغه
رشف الزلال و لو شربت بحورا
ماذا الصبا والشیب غیر لمتی
و کفی بتغییر الزمان نذیرا
یا آلفا بخلیله بک نعمة
احذر فدیتک ان تکون کفورا
قطع المهامة واحتمال مشقة
لرضی الا حبة لایظن کثیرا
حسوالمرارة فی کوس ملامة
حلو، اذا کان الحبیب مدیرا
و جلالة المنظور لم تتجل لی
لو لم تکن نفسی لدی حقیرا
یا من به السعدی غاب عن الوری
ارفق بمن اضحی الیک فقیرا
صلنی ودع ثم النعیم لاهله
لا اشتهی الا الیک مصیرا
فرض علی مترصد الامل البعید
بان یکون مع الزمان صبورا
و لعل ان تبیض عینی بالبکا
ارتد یوما التقیک بصیرا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد
فریاد ز کفار به یک بار برآمد
در صومعه‌ها نیم شبان ذکر تو می‌رفت
وز لات و عزی نعرهٔ اقرار برآمد
گفتم که کنم توبه در عشق ببندم
تا چشم زدم عشق ز دیوار برآمد
یک لحظه نقاب از رخ زیبات براندند
صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد
یک زمزمه از عشق تو با چنگ بگفتم
صد نالهٔ زار از دل هر تار برآمد
آراسته حسن تو به بازار فروشد
در حال هیاهوی ز بازار برآمد
عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت
ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد
یوسف ز می وصل تو در چاه فروشد
منصور ز شوقت به سر دار برآمد
ای جان جهان هر که درین ره قدمی زد
کار دو جهانیش چو عطار برآمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم
میان نفس و هوا دست و پای چند زنم
هزار بار برآمد مرا که یکباری
ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ
هزار گونه گره در فتاده در سخنم
ز هر کسی چه شکایت کنم چو می‌دانم
که جرم من ز من است و بلای خویش منم
به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی
که هست دشمن من در میان پیرهنم
حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک
به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم
هزار بار به یک روز عقل را ز صراط
به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم
اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم
وگر متابع نفسم حریف اهرمنم
به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد
میان خار چو گلزار جان بود وطنم
سزد که پیرهن کاغذین کند عطار
که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر مردی خویشتن ببینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۲
نارفته به کوی صدق در گامی چند
ننشسته به پیش خاصی و عامی چند
بد کرده همه نام نکو نامی چند
برکرده ز طامات الف لامی چند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل
وز بی‌خبری کار اجل داشته سهل
اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش
نایافته از زمانه یک ساعت مهل
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۹
ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست
در خاطرت سواری طرز نگاه کیست
خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست
آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست
سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت
شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست
خوش کشوری که او علم داد می‌زند
ای من گدای کشور او پادشاه کیست
وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود
این آتش نهفته که زد شعله آه کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد
حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار می‌بایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد
شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۱
من این کوشش که در تسخیر آن خودکام می‌کردم
اگر وحشی غزالی بود او را رام می‌کردم
درین مدت اگر اوقات من صرف ملک می‌شد
باو در بزمگاه عیش می در جام می‌کردم
رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد
اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم
به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم
که تعلیم خلاص بستگان دام می‌کردم
به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بی‌موقع
غلط کردم چرا این صلح بی هنگام می‌کردم
پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا
شکایت گونه‌ای کز بخت نافرجام می‌کردم
چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی
بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام می‌کردم
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش شاه طهماسب
آنکه جان بخش و جان ستان باشد
لطف و قهر خدایگان باشد
آفتابی که سایهٔ چترش
بر سر شاه خاوران باشد
پادشاهی که ساحت بارش
عرصهٔ ملک جاودان باشد
شاه تهماسب آنکه دست و دلش
ضامن رزق انس وجان باشد
کبک را در پناه مرحمتش
شهپر باز سایبان باشد
صعوه را در زمان معدلتش
حلقهٔ مار آشیان باشد
از پی دفع و رفع هر منهی
قاضی نهیش آنچنان باشد
که ز بیمش عروس نغمهٔ نی
در پس پرده‌ها نهان‌باشد
گر شود آمر ، آمر نهیش
ناهی خنده زعفران باشد
پنبه ایمن بود ز آتش اگر
حفظش او را نگاهبان باشد
بود از گرگ میش باج ستان
هر کجا عدل او شبان باشد
پیش نعل سمند او خارا
همچو در پیش مه کتان باشد
ذات او جوهری که عالم ازو
مخزن گنج شایگان باشد
وه چه گنجی که بر سرش مه و سال
اژدر چرخ پاسبان باشد
نیست فرق از وجود تا به عدم
قهرش آنجا که قهرمان باشد
همه ضرب عصای دربانش
بر سر پادشاه و خان باشد
گرد قصرش کتابهٔ سیمین
ثانی اثنین کهکشان باشد
ای که بر شقه‌های رایت تو
رقم فتح جاودان باشد
غیر میزان بار انعامت
کیست آن کز تو سرگران باشد
نبود لعل آتشین پیکر
آنکه در جوف کان نهان باشد
بلکه از رشک معدن کف تو
آتش اندر نهاد کان باشد
معطی رزق خلق گردد آز
گر ترا زله بند خوان باشد
جوع گردد ز امتلا رنجور
گر به خوان تو میهمان باشد
اهل مهمانسرای عالم را
لطف عام تو میزبان باشد
خصم جاهت اگر ز فر همای
طالب رفعت مکان باشد
به فلک خواهدش رساند همای
لیک وقتی که استخوان باشد
در فضایی که بهر گوی زدن
باد پای تو تک زنان باشد
چون غلامان به دوش ترک سپهر
از مه عید صولجان باشد
به مثل آب خضر اگر طلبند
در دیار تو رایگان باشد
در مقامی که شیر رایت را
حمله بر گاو آسمان باشد
بر هوا گرد سرکشان سپاه
قیروان تا به قیروان باشد
بسکه گرد از زمین رود بالا
زیر پا آسمان عیان باشد
از سر تیغ گردن افرازان
رخنه در فرق فرقدان باشد
در مقام وداع گردون را
روبرو همچو توأمان باشد
آنکه از تیر در کمینگه رزم
رود از جا زه کمان باشد
وانکه از خصم در گذرگه حرب
بجهد ناوک یلان باشد
تن گردان ز غایت پیکان
راست چون شاخ ارغوان باشد
خون سرگشته‌ای که در نگری
همه در گردن سنان باشد
مرگ را پیش تیغ بی‌زنهار
بانک زنهار بر زبان باشد
هر خدنگی که از کمان بجهد
نایب مرگ ناگهان باشد
آن کز آن رزم جان برد بیرون
افعی رمح سرکشان باشد
بر سر کشته با لباس سیاه
زاغ را شیون و فغان باشد
ای خوش آن ابلق فلک سرعت
که چو مهرت به زیر ران باشد
شعلهٔ خرمن جهان گردد
آتشی کز سمش جهان باشد
از صدای صهیل خود گذرد
هر کجا مطلق العنان باشد
بر سر آب ، همچو باد رود
بر سر نار چون دخان باشد
که نه از نم بر او اثر یابند
که نه از خوی بر او نشان باشد
بر تو از بهر دفع کید حسود
آسمان ان یکاد خوان باشد
بر زمین فتنه‌ای که بود از آن
باز گویند تا زمان باشد
نبود جز خط محیط افق
که از آن فتنه بر کران باشد
بدن و جان بهم نپردازند
بسکه آشوب در جهان باشد
از تو آواز القتال رسد
وز عدو بانگ الامان باشد
ای که شکر تو بر زبان آرد
هر کرا قوت بیان باشد
رایت مدحت تو افرازد
هر کرا خامه در بنان باشد
تیره ابریست کلک من که مدام
در ثنای تو در فشان باشد
برق معنی کز این سحاب جهد
میل چشم مخالفان باشد
از مداد زبان خامهٔ من
خصم را مهر بر دهان باشد
با چنان نظم مدعی خواهد
که سخن ساز و نکته دان باشد
شعر استاد نظم خویش آرد
کان چو اینست و این چو آن باشد
بوریا باف بین که می‌خواهد
بوریا همچو پرنیان باشد
پیش بیننده لعل رمانی
گر چه مانند ناردان باشد
لیک در حد ذات چون نگری
فرق بسیار در میان باشد
کی به جای شکار شهبازان
حد پرواز ماکیان باشد
خویش را جوهری شمارد لیک
خزفش مایهٔ دکان باشد
بیت معمور من که در بامش
کلک در پاش ناودان باشد
کی رسد وهم در نشیبش اگر
طوبی و سدره نردبان باشد
جلوهٔ شاهد معانی از او
جلوهٔ حور از جنان باشد
ساحت معنی وسیعش را
که نه امکان امتحان باشد
تا مساحت کند ز کاهکشان
در کف چرخ ریسمان باشد
قصر نظمی چنین بلند و مرا
پستی خاک آستان باشد
رفتم از دست تا به چند کسی
پایمال ره هوان باشد
نفع من سر به سر ضرر گردد
سود من یک به یک زیان باشد
خصم در پیش من چو تیغ شود
دوست پیش آید و فسان باشد
سد قران رفت نجم بخت مرا
همچنان با ذنب قران باشد
مرئی از بخت من نشد خط عیش
دیدهٔ بخت ناتوان باشد
با چنین غصه‌های جان فرسا
من فرسوده را چه جان باشد
آهم از دل ز سرد مهری چرخ
سرد چون باد مهر جان باشد
شاد باش از خزان غم وحشی
که بهار از پی خزان باشد
شادی و غم به کس نمی‌ماند
عاقل آنکس که شادمان باشد
همچو گل با دو روزه فرصت عمر
به تماشای بوستان باشد
نقد هستی چو می‌رود باری
صرف گلگشت گلستان باشد
در دعای گل حدیقهٔ ملک
همه تن غنچه سان لسان باشد
تا الف جا کند به ضمن زمان
علمت را ظفر ضمان باشد
تا نشانی بود ز پادشهی
چاکرت پادشه نشان باشد
توسن کام زیر ران دائم
شخص بخت تو کامران باشد
باد حکمت روان به خانهٔ چرخ
تا بدن خانهٔ روان باشد
شمع رای جهانفروز ترا
جرم خورشید شمعدان باشد
اثر عون شحنهٔ عضبت
خنجر و حنجر عوان باشد
تا ز مرآت دیده عینک را
صورت این اثرعیان باشد
که دهد چشم پیر را پرتو
پردهٔ دیده جوان باشد
به نظر بازی تو پیر سپهر
عینکش عین فرقدان باشد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او
بهار دلکش و باغ معانی
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای می‌فروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لاله‌های آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده می‌بردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشاده‌ست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنه‌اش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل می‌بری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از می‌روی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین می‌رود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهره‌ام خورشید روز است
از او گر بی‌کسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوس‌را آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچه‌ای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن می‌گفت و می‌گشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کرده‌ست
که شاه از مستمندان یاد کرده‌ست
پرستاری ز شه بیمار گشته‌ست
که بخت بی کسان بیدار گشته‌ست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعایی‌ست
ز مسکینان طلبکار دعایی‌ست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو
گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶
من دگرم یا دگر شده‌است جهانم
هست جهانم همان و من نه همانم
تاش همی جستم او به طبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم
پس نه همانم من و جهان نه همان است
زانکه جهان چون من است من چو جهانم
عالم کان بود و منش زر و کنون من
زر سخن را به نفس ناطقه کانم
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم؟
آب کسی ریخته نشد زپی من
نان به ستم من همی ز کس نستانم
هیچ جوان را به قهر پیر نکردم
پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟
خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد
بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟
گر طمعی نیستم به خون و به مردار
چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟
گرت نخوانم مدیح، تو که امیری
نیز به مهمان و خان خویش مخوانم
گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت
ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم
نامهٔ آزادی آمده است سوی من
پنهان در دل زخالق دل و جانم
بند ز من برگرفته آمد، ازین است
کایچ نجبند همی به پیش میانم
تا به من این منت از خدای نپیوست
بنده همی داشتی فلان و فلانم
رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون
نیز نتابد سوی عناش عنانم
تو که ندانیش هم برو سپس او
من که بدانستمش چگونه ندانم؟
سفله نگردد مطیع تاش نرانی
سفله جهان را ازین همیشه برانم
سفله جهان را به سفلگان بسپردم
کو به سرایش چنانکه زو به فغانم
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم
تو به شتاب از پس زمانه دوانی
من به ستور از در زمانه رمانم
نه چو من از غم به دم تو باد خزانی
نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم
وانکه دهان تو خوش بدو شود و تر
خشک کند باد او ز بیم دهانم
روز ندامت ز بد بس است ندیمم
شب به عبادت قرین بس است قرانم
ای همه ساله دنان بگرد دنان در
من نه بگرد دنانم و نه دنانم
من که زخون حسین پرغم و دردم
شاد چگونه کنند خون رزانم؟
از تو بدین کارها بماندم شاید
گرچه نشاید همی که از تو بمانم
من ز تو دورم چو هرچه کرد ز افعال
دست و زبانت، نکرد دست و زبانم
نفس لطیفم رها شده‌است اگر چند
زیر زمان است این کثیف و گرانم
سوی حکیمان فریشته است روانم
ورچه به چشم تو مردم است عیانم
هیکل من دان علم فریشتگان را
ورچه به یمگان ز شر دیو نهانم
ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو
با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟
بر رمهٔ علم خوار در شب دنیی
از قبل موسی زمانه شبانم
هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد
کاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم
نان شریعت خوری چو پیش من آئی
نرم بیاغشته زیر شیر بیانم
ای بسوی خویش کرده صورت من زشت
من نه چنانم که می‌برند گمانم
آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم
ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم
علم بیاموز تام عالم یابی
تیغ گهردار شو که منت فسانم
در سخنم تخم مردمی بسرشته است
دست خدای جهان امام زمانم
زیر درخت من آی اگرت مراد است
که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم
ور بنشیند برو غبار شیاطین
گرد به پندی چو در ازو بفشانم
دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک
روی بدو دارد آب داده سنانم
تیر مرا جز سخن نباشد پیکان
تیر قلم را بنان بس است کمانم
گر عدوی من به مشرق است ز مغرب
تیر خود آسان بدو روان برسانم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳
ای شده مفتون به قول‌های فلاطون،
حال جهان باز چون شده است دگرگون؟
پاره که کرد و به زعفران که فرو زد
قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟
گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟
گرم شود شخص هر که تافته گردد
تافته زی شد هوای تافته ایدون
هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز
مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون
سیب و بهی را درخت و بارش بنگر
چفده و پر زر همچو چتر فریدون
گوئی کز زیر خاک تیره برآمد
گنج به سر برنهاده صورت قارون
بر سر قارون به باغ گوهر و زرست
گوهر و زری به مشک و شکر معجون
هرچه که دارد همی به خلق ببخشد
نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون
خانهٔ دهقان چو گنج‌خانه بیاگند
چون به رز و باغ برد باد شبیخون
رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک
یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟
خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر
از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟
نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ
ای شده مفتون به قول‌های فلاطون
معدن این چیزها که نیست در این جای
جز که ز بیرون این فلک نبود نون
وین همه بی‌شک لطایفند که این خاک
مرکب ایشان شده‌است و مایه و قانون
خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر
گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟
گوئی کاین فعل در چهار طبایع
هست رونده به طبع از انجم و گردون
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را
هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون
چون نشناسی که از نخست به ابداع
فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟
فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟
ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!
اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت
نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون
گشت طبایع پدید ازان و ازان شد
روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون
در به نبات اندرون فریشتگانند
هریک در بیخ و دانه‌ای شده مفتون
دانه مراین را به خوشه‌ها در خانه است
بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون
پیشه‌ورانند پاک و هست در ایشان
کاهل و بشکول و هست مایه‌ور و دون
هر یک بر پیشه‌ای نشسته مقیم است
هرگز ناید ز عمرو کار فریغون
سیب گر اندر درخت و دانهٔ سیب است
ناید بیرون ازو به خواندن افسون
اینت هپیون گرست و آنت شکرگر
هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون
مایهٔ هر دوست آب و خاک ولیکن
ملعون نبود هگرز همبر میمون
گرچه ز پشم‌اند هر دو، هرگز بوده‌است
سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟
سنگ ترازو به سیم کس نستاند
گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون
یوشع‌بن نون اگرچه نیز وصی بود
همبر هارون نبود یوشع‌بن نون
کارکنان‌اند تخمها همه لیکن
جغد پدید است از همای همایون
سیرت و کار فریشته همی دیدی
گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون
کارکنان خدای را چو ببینی
دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون
گر به دلت رغبت علوم الهی است
راه بگردان ز دیو ناکس ملعون
دل ز بدی‌ها به دین بشوی ازیرا
پاک شود دل به دین چو جامه به صابون
مر طلب دین حق را به حقیقت
پاک دلی باید و فراخ چو جیحون
روی چو سوی خدای و دین حق آری
زور دل‌افزون شودت و نور دل افزون
ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،
جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت
خیره ازان مانده‌ای تو گمره و شمعون
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
تا بنمایدت راه موسی و هارون
نیست قوی زی تو قول و حجت حجت
چون عدوی حجتی و داعی و ماذون
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱
ای زود گرد گنبد بر رفته
خانهٔ وفا به دست جفا رفته
بر من چرا گماشته‌ای خیره
چندین هزار مست بر آشفته؟
این دشته بر کشیده همی تازد
وان با کمان و تیر برو خفته
اینم کند به خطبه درون نفرین
وانم به نامه فریه کند سفته
من خیره مانده زیرا با مستان
هر دو یکی است گفته و ناگفته
گفته سخن چو سفته گهر باشد
ناگفته همچو گوهر ناسفته
بیدار کرد ما را بیداری
پنهان ز بیم مستان بنهفته
خرگوش‌وار دیدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد رفته
یک خیل خوگ‌وار درافتاده
با یکدگر چو دیوان کالفته
یک جوق بر مثال خردمندان
با مرکب و عمامهٔ زربفته
بر سام یارده ز شر منبر
گویان به طمع روز و شبان لفته
مستان و بیهشان چو بدیدندم
شمع خرد فروخته بگرفته
زود از میان خویش براندندم
پر درد جان و ز انده دل کفته
آن جانور که سرگین گرداند
زهر است سوی او گل بشکفته
بیدار چون نشست بر خفته
خفته ز عیب خویش شود تفته
زیرا که سخت زود سوی بیدار
پیدا شود فضیحتی از خفته
ای درها به رشته در آوردم
روز چهارم از سومین هفته
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸
گرفتمت که رسیدی بدانچه می‌طلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که می‌بایی
نه هر چه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هر چه داد، ستد باز چرخ مینایی؟!
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان می‌زیم و سایهٔ جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مرثیهٔ سپهبد کیالواشیر
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل و هجران هر دوان بدرود باد
بر بساط ناز و در میدان کام
صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
سبزه‌ای کان بود دام آهوان
بر سر سرو جوان بدرود باد
چون گوزنان هوی از جان برکشم
کان شکار آهوان بدرود باد
نعل در آتش نهادندی مرا
آن نهاد جاودان بدرود باد
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد
شاهدان بزم را گیسوی چنگ
بستن اندر گیسوان بدرود باد
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد
پادشاه تازه و تر و جوان
همچو شاخ ارغوان بدرود باد
تا توانی خون گری خاقانیا
کان جوانی و آن توان بدرود باد
ای جمال الدین چو اسپهبد نماند
حصن شنذان‌وار جوان بدرود باد
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۶ - چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و نا سودمند ماند
وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد
خیره مطپ که کرهٔ تو در کمند ماند
لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند