عبارات مورد جستجو در ۳۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم
به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم
نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی
اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم
عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری
که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم
عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را
که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم
تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن
من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم
نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن
که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم
ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟
درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم
هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو
هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم
حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود
به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه در شکایت
خون در دلم ازکاوش ایام نمانده ست
این آبله را نیشتر خار مکیده ست
من حمزه نیم در صف این عرصهٔ خونخوار
امّا جگرم هند جگرخوار مکیده ست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۰
لخت دل با سینه از اشک مدام آمد برون
این کباب آخر ز آتشخانه، خام آمد برون
گشت با زخم نمایان، سینهٔ صبح آشنا
شب که تیغ نالهٔ من، از نیام آمد برون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها
مرا صحرا به صحرا می برد جوش تپیدنها
به جای شیر از طفلی زبس خوناب غم خوردم
مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم
که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی
نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ممنون خویش بودن دل قوت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
دردیم و از دیار هوس کم گذشته ایم
برقیم و از قلمرو خس کم گذشته ایم
ما خامشیم و زمزمه دل نوای ماست
در کوچه فغان جرس کم گذاشته ایم
چون راز خویش آفت اقلیم شکوه ایم
از تنگنای راه نفس کم گذشته ایم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنم که زین بر اسب تمنا نهاده ام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیاده ام
افتاده ام چو مشک بر آتش بجرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشاده ام
لرزنده ام ز جنبش هر باد و برحقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستاده ام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهاده ام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بداده ام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سوده ام، نه چو کافور ساده ام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستاده ام
الحق، تغابنی است که با این همه نری
مغبون کند، بشعبده ایام ماده ام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوئیا
این لحظه از مشیمه مادر بزاده ام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتاده ام
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ای عشق آخر سخن پذیرت دیدم
آسوده و عاجز و فقیرت دیدم
چل سال همی لاف شنیدم از تو
آخر در دست عقل اسیرت دیدم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
یک چند منت دوست گمان میکردم
وز شوق فدایت دل و جان میکردم
از تیغ جفا عاقبتم کشتی و کاش
زآغاز ترا من امتحان میکردم
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۶
این نگارش خود بنا میزد که پر دخت ارنرست
دست صاحب بازوی صابی ترا در آستین
تهی از خوش سرائی دل جویان، و دل ربایی خوش گویان، این نامه را که تیمارها شست و روان ها جست، ازهمه نگارش های نخست درست تر نگاشته ای، و در پاره پرندی تنک مایه تاتارها به خرمن ها و خروارها نافه چینی و مشک چوچو انباشته ای. برآنم که اگر سالی هر شبانروز یکی نامه بنیاد افکنی، و روان از هر اندیشه جز پندار درست نگاری آزاد فرمایی.نگارشگری راستین خواهی شد و کلک شیوا سرودت بر دامانه نامه و گریبان مردمک گوهرهای خسروانی آستین خواهد افشاند.
نفرین بر این خاک که چه شایستگی های بزرگ مایه، و بایستگی های خورشید سایه، را خاک آسا پی سنگ و آب اندازد، و چون کرمک شب افروز برهنه از پیرایه فروغ و تاب گذارد، اگر چه هنر هنرمندکش و درویشی تراش است و خروش انگیز و روان خراش، ولی در یاسا و آئین خاکسار با گوهر دانش و دید آستانه نشینی و جگر خوردن هزار بار بهتر از دستوانه گزینی و شکر مزیدن، یاری روزگار اندوخت و آموخت، به اسیری شد و گرفتاری های زن و فرزند و خویش و پیوند ودیگر دردها و کرده ها بندنای و کمند پای دانشوری گشت. پاره ای پسرها را اگر پرستاری نمایند و راز آموزگاری سرایند دست در پایگاهی یارند انداخت و رخت بر دستگاهی توانند گسترد، که در انجمن ها زبان سود دهن ها نباشند و از پوزخند یاران ... بازیچه زنخ زدن ها نیایند.
زنهار زادگان را به خود بازممان و هیچ یک را در خورد پایه و مایه از فرو فزایش دانایی و بینایی بی سامان و ساز مخواه. رازی از باغ و دشت و راغ و کشت جندق رانده اند و این خزان زده شاخ بی برگ و بار را از شبستان تاریکی و تنهایی به گل گشت آن خرم گلستان خوانده. از سمنان بدین کام و هوس باره در زین و ستام کشیدم و از آن فرخنده بام بر یاد این فرخ تماشا در چنبر این دل شکن دام خزیدم مگر کاوش...
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
چندی پی کارهای بیهوده شدیم
تا از همه کار، سخت فرسوده شدیم
الحال بگوشه نجف فارغ بال
بنشستیم و چند روزی آسوده شدیم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ترا به کام رقیبان شنوده آمده‌ام
سر هزار شکایت گشوده آمده‌ام
دگر ز کف ندهم دامن وصال ترا
که خویش را به فراق آزموده آمده‌ام
ازان ستیزه‌گریها که دیدم و رفتم
کنون ز شوق تغافل نموده آمده‌ام
ز هجر و وصل فزاید زمان زمان غم دل
به جان ز دست دل غم فزوده آمده‌ام
به جرم هجر ضروری، کم التفات مباش
که عذرخواه گناه نبوده آمده‌ام
منم که در سر میدان عشق چون میلی
ز خصم، گوی محبت ربوده آمده‌ام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
دردم و نوش مراد از نیش نشتر خورده‌ام
خضرم و آب حیات از نوک خنجر خورده‌ام
دایه‌ام عشق‌ست اگر آتش مزاجم باک نیست
گرچه از خاکم ولیکن شیر آذر خورده‌ام
سهراب سپهری : آوار آفتاب
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
سهراب سپهری : حجم سبز
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان، صبح‌گاهی بود.
میوه‌ها آواز می‌خواندند.
میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند.
در طبق‌ها، زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.
اضطراب باغ‌ها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش به‌ها شنا می‌کرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‌داد.
بینش هم‌شهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینه‌ها تصویر به تا دوردست زندگی می‌رفت.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پوزش
گفته بود پیش از این‌ها:
دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هرکار، بذر افشاندن است
در ضمیر یکدگر
باغ گل رویاندن است

گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل‌ باران کند

گفته بودم، لیک، با من کس نگفت
خاک را از یاد بردی!
خاک را
لاجرم یک عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاک را

آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه می‌بایست افزون داشتم
شوربختی بین که با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» کاشتم!
- گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانی‌ام
باغ من، اینک بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانی‌ام!

پوزشم را می‌پذیری،
بی گمان
عشق با این اشک‌ها
بیگانه نیست
دوستی بذری‌ست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست.