عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم
کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم
تسبیح مراییان شنیدیم
بر مسند زاهدان گذشتیم
در عالم عالمان دویدیم
هم ساکن خانقاه بودیم
هم خرقهٔ صوفیان دریدیم
هم محنت قال و قیل بردیم
هم شربت طیلسان چشیدیم
از اینهمه جز نشاط بازار
رنگی به حقیقتی ندیدیم
بگزیدیم یاری از خرابات
با او به مراد آرمیدیم
دل بر غم روی او فگندیم
سر بر خط رای او کشیدیم
او نیست کسی و ما نه بس کس
زین روی به یکدگر سریدیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
ثابت من قصد خرابات کرد
نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد
با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته
مستی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد
بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»
اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی
روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد
خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک
دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد
راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد
پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق
زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را
چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او
فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پر هزل و خرافات کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح امام زکی‌الدین بن حمزهٔ بلخی و نکوهش خواجه اسعد هروی
دوش چون صبح بر کشید علم
شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود
تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا
زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار
صلح‌جویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق
عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح
گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس
چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود
که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز
هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ
گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن
داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو
برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس
به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه
کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا
نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل
زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم
زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک
نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را
نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد
که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف
دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال
پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی
تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم
بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک
ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار
از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز
یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور
باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید
صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او
زد به هر خانه‌ای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا
دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا
او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات
شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی
برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری
می نشاند به گوشه‌ای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب
راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر
نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید
گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند
روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من
زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم
چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم
متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من
بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند
چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش
در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را
بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی
کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی
برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می
گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت
به یکی گوشه‌ای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند
پیش من مست‌وار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست
دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن ... کودک قصاب
بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمه‌ای ز دیبهٔ سرخ
... قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر
گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست
چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ
که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود
این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم
صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم
ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را
دیده‌ام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت
گاه با ساده‌ای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی
بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه
ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش
پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس
آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا
کس نداند به جز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش
روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور
وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال
می‌نماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس
هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش
برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه
وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه
آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست
چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش
چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم
ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث
بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من
زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند
همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم
علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا
بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم
مانده چون حرف معرب و معجم
جامه‌ها بستدند و گفتندم
نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی
نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونس‌بن متی
به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه
تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه
آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو
چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ
نیکخواهش غریق در قلزم
... خر در ... زن پدرش
گرچه زینهم نباید او را غم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۱
راحت همه از غمی برانداخته‌ایم
در بوتهٔ روزگار بگداخته‌ایم
کاری نو چو کار عاقلان ساخته‌ایم
نقدی به امید نسیه در باخته‌ایم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۹
خوشست آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۴
دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو
قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو
نگاه گرم آتش در حریف انداز می‌خواهم
بر این دل کز محبت سرد شد آتش فشانی کو
می‌دوشینه از سر رفت و یک عالم خمار آمد
حریف تازه و بزم نو و رطل گرانی کو
کمند پاره در گردن گریزانست نخجیری
بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو
مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی
حدیث تلخ تا کی بشنوم شیرین زبانی کو
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - وجه برات
نوشته حضرت آصف برات من به کسی
که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد
که یک فلوس ز وجه برات بستانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
زآتش اندیشه جانم سوخته است
وز تف یارب دهانم سوخته است
از فلک در سینهٔ من آتشی است
کز سر دل تا میانم سوخته است
سوز غمها کار من کرده است خام
خامی گردون روانم سوخته است
شعله‌های آه من در پیش خلق
پردهٔ راز نهانم سوخته است
دولتی جستم، وبالم آمده است
آتشی گفتم، زبانم سوخته است
دیده‌ای آتش که چون سوزد پرند
برق محنت همچنانم سوخته است
شعر من زان سوزناک آمد که غم
خاطر گوهر فشانم سوخته است
در سخن من نایب خاقانیم
آسمان زین رشک جانم سوخته است
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه می‌رود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست
چه رنجها که به من گردش زمانه نمود
گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد
گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن
که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم
چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن
چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم
مرا معاینه پیری از آن میانه نمود
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم
که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم
به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود
به استانش چو گفتم که: در میان آرم
کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود
رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم
که صورت دگران بازی و بهانه نمود
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم
به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی
که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم
نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم
مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم
چو جویم میوهٔ وصلی ز روی او، خرد گوید:
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم
زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم
به جان می‌ماند از پاکی لب دلبر که من دارم
به مه می‌ماند از خوبی رخ جانان که من دیدم
مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل
که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بی‌خبر بازی
نمی‌باید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بی‌جگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
خلاصهٔ سخن
ز بهر آنکه ناچارست دیدن
به هر سختی نمی‌شاید بریدن
اگر در بند آن شیرین زبانی
سخن باید که جز شیرین نرانی
چو با خوبان نباشی مرد کشتی
نباید کرد با ایشان درشتی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
دامن هر که کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود
جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم
ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
آسان گل باغ مدعا نتوان چید
بی سرزنش خار جفا نتوان چید
بشکفته گل مراد بر شاخ امید
تا سر ننهی به زیر پا نتوان چید
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۸
گلزار وفا ز خار من می‌روید
اخلاص ز رهگذار من می‌روید
در فکر تو دوش سر به زانو بودم
امروز گل از کنار من می‌روید
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۲
عمری به هوس باد هوی پیمودم
در هر کاری خون جگر پالودم
در هر چه زدم دست زغم فرسودم
دست از همه باز داشتم آسودم