عبارات مورد جستجو در ۱۲۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بیخبر بازی
نمیباید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بیجگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی
جهان بر دشمنان بفروش و عشق دوستان بستان
که مقصود از جهان عشقست و باقی سر بسر بازی
حریف سیم کش باید، که در سیمین بران پیچد
که وصل یار سیمین بر نیابی جز به زر بازی
نخست آگاه کن خود را، چو بازی نرد درد او
که زودت مات گرداند غمش، گر بیخبر بازی
نمیباید که از ناوک نظر بر هم نهی هرگز
گرت با روی او باشد تمنای نظربازی
دلت خود برد و گر زین پس سرت سودای او دارد
چنان باید که گر جانت بخواهد، بیجگر بازی
اگر روزی سرش خواهی، بنه گردن به رنجوری
که گر رنجور او باشی کنی با گل شکربازی
چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر
که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی
نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او
مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سالها از پی وصل تو دویدم به عبث
بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث
بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب
بس سخنها که برای تو شیندم به عبث
تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار
شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث
تو به دست دگران دامن خود دادی و من
دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث
من که آهن به یک افسانه همیکردم موم
صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث
گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون
جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث
محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق
تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث
بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث
بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب
بس سخنها که برای تو شیندم به عبث
تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار
شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث
تو به دست دگران دامن خود دادی و من
دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث
من که آهن به یک افسانه همیکردم موم
صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث
گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون
جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث
محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق
تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود مرا
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا
مایهٔ عمر به جز جان دگری بود مرا
باری از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوختهٔ دربدری بود مرا
خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال
لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود مرا
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا
مایهٔ عمر به جز جان دگری بود مرا
باری از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوختهٔ دربدری بود مرا
خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال
لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۷۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸۰
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴ - یاران دغل
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۶
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیدهام ز طالع خویش
گرچه هر کوکب سعادت بخش
برگذر دیدهام ز طالع خویش
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیدهام ز طالع خویش
لیکن از هشتم و ششم خود را
کم ضرر دیدهام ز طالع خویش
بس که بیت الحیات را ز نخست
شیر نر دیدهام ز طالع خویش
باز وقت ظفر به بیتالمال
سگتر دیدهام ز طالع خویش
سر خر کو به خواب در بخت است
دورتر دیدهام ز طالع خویش
پس به بیداری آزمایش را
دم خر دیدهام ز طالع خویش
هست صد عیب طالعم را لیک
یک هنر دیدهام ز طالع خویش
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیدهام ز طالع خویش
بر کس آزار من مبارک نیست
اینقدر دیدهام ز طالع خویش
مختصر دیدهام ز طالع خویش
گرچه هر کوکب سعادت بخش
برگذر دیدهام ز طالع خویش
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیدهام ز طالع خویش
لیکن از هشتم و ششم خود را
کم ضرر دیدهام ز طالع خویش
بس که بیت الحیات را ز نخست
شیر نر دیدهام ز طالع خویش
باز وقت ظفر به بیتالمال
سگتر دیدهام ز طالع خویش
سر خر کو به خواب در بخت است
دورتر دیدهام ز طالع خویش
پس به بیداری آزمایش را
دم خر دیدهام ز طالع خویش
هست صد عیب طالعم را لیک
یک هنر دیدهام ز طالع خویش
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیدهام ز طالع خویش
بر کس آزار من مبارک نیست
اینقدر دیدهام ز طالع خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - در شکر ایادی و انعام رئیس شمس الدین والی ارجیش
رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما میگریزم
خطائی نکردم بهحمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا میگریزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا میگریزم
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر فضا میگریزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا مینمود از عنا میگریزم
قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا میگریزم
دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا میگریزم
به تبریز هم پایبند عیالم
از آن پای بند بلا میگریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا میگریزم
نه از بیم جان در شما میگریزم
خطائی نکردم بهحمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا میگریزم
چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا میگریزم
ز بهر فراغت سفر میگزینم
پی نزهت اندر فضا میگریزم
مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا مینمود از عنا میگریزم
قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا میگریزم
دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا میگریزم
به تبریز هم پایبند عیالم
از آن پای بند بلا میگریزم
ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا میگریزم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - مطایبه
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۳۲۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۷۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۰۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۴۶
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۶
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
بی تو یکدم نمیتوانم بود
خستهٔ غم نمیتوانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمیتوانم بود
بیلقایت نمیتوانم زیست
با لقا هم نمیتوانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمیتوانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمیتوانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمیتوانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمیتوانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمیتوانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمیتوانم بود
خستهٔ غم نمیتوانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمیتوانم بود
بیلقایت نمیتوانم زیست
با لقا هم نمیتوانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمیتوانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمیتوانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمیتوانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمیتوانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمیتوانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمیتوانم بود
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۳
اقبال لاهوری : زبور عجم
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای