عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - در شکر گزاری از پادشاه
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۲ - سبب تغییر حال
شبی هاتف غیبم آواز داد
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کردهای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفتهام
در اکسون و کمخار و خز رفتهام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانهی دیگرست
شرابم ز خم خانهی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابهی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینهی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاریست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
به صدر سعادت رهم باز داد
به من گفت هان ای نزاری زار
چنین چند باشی به زاری زار
به هم برزدی روزگار صواب
که چون جغد خو کردهای در خراب
چنین تا به کی جهل بردن زپیش
پراگندگی راه دادن به خویش
به جامع رو و دست مفتی بگیر
که ای مفتی از مفت خوردن نفیر
چهل سال در خون رز رفتهام
در اکسون و کمخار و خز رفتهام
می اکنون ز جامِ صفا بایدم
ز پشمینه کشف الغطا بایدم
کنون از حرامانه باز آمدم
ز پیمان پیمانه باز آمدم
سرم مست پیمانهی دیگرست
شرابم ز خم خانهی دیگرست
صلاحم درین است و عزمم برین
شراب طهورست و خلدم برین
درِ خلوت اکنون بر او باش بند
حریف از حواری کن اکنون پند
مکن با عفاریت هم خانگی
اگر عاقلی ترک دیوانگی
ز دیوان روی زمین دور باش
به سردابهی قدس با حور باش
چو با شاهدانِ مقاماتِ راز
توان عشق ورزید با عسر و ناز
ازین زال دیرینهی نو عروس
چرا برد باید فریب و فسوس
چو هم زانوی همنشینان حور
توانی شمیدن شراب طهور
حرام است مادام خوردن مدام
در آغوش بیگانه خفتن حرام
بسی تهنیت گفتم و مرحبا
ز فرمان هاتف نکردم ابا
به جامع شدم هم بر آن سان که گفت
نکردم ولی فاش رازِ نهفت
غریو از خلایق برآمد که چیست
نزاریست این یا ندانیم کیست
نزاری و خو باز کردن ز می
چه تزویر دارد وین چیست هی
زمین گر شود آسمان فی المثل
شب تیره با روز روشن بدل
و گر آب آتش شود آتش آب
قمر قطب گردد سها آفتاب
اگر لعل فیروزه گردد به رنگ
وگر موم هرگز شود هم چو سنگ
وگر سرکه را استحالت بود
وگر منجمد را مقالت بود
ز اضداد جمعیّت و اتّفاق
ز جوزا اگر نیز شد جفت طاق
بود ممکن و نیست از ممکنات
شکیب نزاری ز آبِ حیات
اگر از نزاری وَرعّ باورست
ز اعجوبه ها این عجایب ترست
بسی طعنه دریابِ ما می زدند
ازین نوع تشنیع ها می زدند
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۲۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
نونهال من ز طفلی آشنا بیگانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی
ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگی آویختیم
معنیی گر بود جویا با دل دیوانه بود
کوچه گرد شهره و بدمست و دشمن خانه بود
کرد پیدا این زمان نام خدا تمکینکی
ورنه وضعش پیش ازین بسیار بیباکانه بود
همچو نرگس بال شوق از شش جهت چشمم گشاد
تا تواند شمع رخسار ترا پروانه بود
خاطر ما با محبت توام آمد از نخست
عشق هر جا دام گستر شد دل ما دانه بود
ما عبث در دامن فرزانگی آویختیم
معنیی گر بود جویا با دل دیوانه بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۲ - پذیرفتن کوش سخنان پیر فرزانه را و چاره گری پیر درباره ی دو دندان و دو گوش وی
ز گفتار او کوش شد شادمان
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
فرود آمد از اسب هم در زمان
فرود آمد از بام فرزانه، تفت
در خانه بگشاد و خود پیش رفت
فراوانش بنواخت و بستود و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نباید که اندیشه داری به هیچ
که بر آرزوی تو کردم بسیچ
ولیکن تو آن کن که فرمایمت
یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
سلیحش جدا کرد و اسبش ببست
سوی چاره ی روی وی برد دست
جز از میوه چیزی ندادش خورش
از او دور شد توش و آن پرورش
تن کوش باریک شد مستمند
بیفتاد بیمار، خوار و نژند
چنان دان که برداشت از جان امید
تنش گشت لرزان چو از باد بید
بدو گفت پیر ای سرِ انجمن
چگونه شناسی همی خویشتن
کجات آن خدایی و گردنکشی!
کجات آن بزرگی و نام و کشی!
کجات آن بزرگی و گنج و سپاه!
کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
که امروز یکسر ز تو دور شد
بدین سان تنت خوار و رنجور شد
چنین داد پاسخ که ای نامور
نبینم کس از خویشتن خوارتر
نه توش و توان و نه نیروی تن
به گیتی مباد ایچ مردم چو من
بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟
همان راه جوینده گر رهنمای؟
بدو گفت کمتر ز من بنده نیست
چو من در جهان خوار و افگنده نیست
همان است کاندر گمانم هنوز
جهان آفرین را ندانم هنوز
پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای
همی چاره آورد با او بجای
دو دندان و دو گوش او تازه کرد
به سوهان و دارو به اندازه کرد
خورش داد تا تنش نیرو گرفت
رخ کهربا رنگ نیکو گرفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۸ - دادگری کوش
وزآن پس جهاندیده کوش سترگ
رها کرد راه بد و خوی گرگ
چو برگِرد آن پادشاهی بگَشت
به فرمان او شد همه کوه و دشت
ز هر کشوری ساو و باژ آمدش
که هر ماه گنجی فراز آمدش
ز مغرب سوی قرطبه بازگشت
به آرام بنشست و دمساز گشت
به چیز کسان در نیاویختی
نه با کودک و با زن آمیختی
اگر داد جُستی کسی زانجمن
همه داد دادی میان دو تن
همه ساله دور از بد بدگمان
شده زیر دستان او شادمان
رها کرد راه بد و خوی گرگ
چو برگِرد آن پادشاهی بگَشت
به فرمان او شد همه کوه و دشت
ز هر کشوری ساو و باژ آمدش
که هر ماه گنجی فراز آمدش
ز مغرب سوی قرطبه بازگشت
به آرام بنشست و دمساز گشت
به چیز کسان در نیاویختی
نه با کودک و با زن آمیختی
اگر داد جُستی کسی زانجمن
همه داد دادی میان دو تن
همه ساله دور از بد بدگمان
شده زیر دستان او شادمان
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۳
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کم سخنی و سر به زیری
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
ز آبادی به ویرانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
احمد شاملو : آیدا در آینه
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
سهراب سپهری : آوار آفتاب
نیایش
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .