عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
آن دهان نیست که تنگ شکر است
وان میان نیست که مویی دگر است
زان تنم شد چو میانت باریک
کز دهان تو دلم تنگ‌تر است
به دهان و به میانت ماند
چشم سوزن که به دو رشته در است
هر که مویی ز میان و ز دهانت
خبری باز دهد بی‌خبر است
از میان تو سخن چون مویی است
وز دهان تو سخن چون شکر است
نه کمر را ز میانت وطنی است
نه سخن را ز دهانت گذر است
میم دیدی که به جای دهن است
موی دیدی که میان کمر است
چه میان چون الفی معدوم است
چه دهان چون صدفی پر گوهر است
چون میان تو سخن گفت فرید
چون دهان تو از آن نامور است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
با لب لعلت سخن در جان رود
با سر زلف تو در ایمان رود
عقل چون شرح لب تو بشنود
پیش لعلت از بن دندان رود
هر که او سرسبزی خط تو دید
چون قلم سر بر خط فرمان رود
چون ببیند پستهٔ خط فستقیت
در خط تو با دل بریان رود
آنچه رویت را رود در نیکویی
می‌ندانم تا فلک را آن رود
چون شود خورشید رویت آشکار
ماه زیر میغ در پنهان رود
هر که روی همچو خورشید تو دید
گر همه چرخ است سرگردان رود
هست جان عطار را شیرین از آنک
شرح آن لب بر زبان جان رود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
چون نام تو بر زبان برانم
صد میل به یک زمان برانم
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم
زین دریاها که پیش دارم
صد سیل ز دیدگان برانم
از نام تو کشتیی بسازم
وآن کشتی را چنان برانم
کز قوت آن روش به یک دم
کام دل جاودان برانم
رخش فلکی به زین درآرم
بس گرد همه جهان برانم
اسب از سه صف زمان بتازم
وز شش جهت مکان برانم
در هر قدمی ز راه سیلی
از دیدهٔ خونفشان برانم
وین ملک که گشت ملک عطار
در عالم بی نشان برانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
ای سیه گر سپید کاری تو
سرخ رویی و سبز داری تو
من به جان سوختم بگو آخر
با شب و روز در چه کاری تو
روز به کار تو کی توانم برد
زانکه بس بوالعجب نگاری تو
کار ما را قرار می ندهی
دلبری سخت بی قراری تو
نیست بویی ز وصل تو کس را
زانکه همرنگ روزگاری تو
غم من خور که غم بخورد مرا
راستی نیک غمگساری تو
زان سبب شادمانی از غم من
که ازین غم خبر نداری تو
بلبل شاخ عشق عطار است
گر به خوبی گل بهاری تو
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا
کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم
موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو
گر رسن مه بدید مورچه موی تو را
ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور
مشک از آن مور شب موی برد بر خطا
موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات
یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا
سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو
با سر مویی رسید با بر موری به ما
ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور
موی بدین مور ده تا برهد از بلا
چبود اگر موی تو در کف موری فتد
موی به من ده که نیست قوت موری مرا
گر من چون مور را دست به مویت رسید
مور کنم پیل را موی کشان در هوا
موی تو این مور را قوت پیلی دهد
مور ضعیف توام موی به من کن رها
کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور
کور شود چشم مور موی تواش در قفا
سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه
موی به موری سپار پیش سلیمان بیا
شاه محمد که مور بست نطاقش به موی
زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا
مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب
زانکه به موری نداد مالش موری رضا
مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی
موی بکندی ز سر مور شدی اژدها
مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ
مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا
هر که کند کش چو موی در حق مور رهش
دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا
گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو
موی کشانش کند مور صفت مبتلا
ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر
پی سپر آید چومور از سر موی از قضا
خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت
هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا
ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو
موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا
قامت عطار شد در صفت موی تو
راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا
تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف
خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد
جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد
شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست
چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد
هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد
دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد
لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است
که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد
پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر
پس لبت سوخته‌ای را بچه سوزان دارد
شکر از پستهٔ شیرین تو شور آورده است
که لب چون شکرت شور نمکدان دارد
جانم از پستهٔ پرشور تو چون پسته شود
نمک سوختگی بر دل بریان دارد
وآنگه از پستهٔ تو این دل شور آورده
با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد
عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز
کان چه شور است که او را شکرستان دارد
ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب
نظری کن که دلم حال پریشان دارد
تو مرا هر نفسی پسته‌صفت می‌شکنی
دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد
جان آمد به لب از پستهٔ رعنات مرا
فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد
هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد
پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی
که دلم کار فرو بسته فراوان دارد
زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند
پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد
با من سوخته چون پسته برون آی از پوست
چندم از پستهٔ خندان تو گریان دارد
محنت از روی فروبستهٔ خویشم منمای
که دل سوخته خود محنت هجران دارد
آن خط سبز که از پستهٔ لعل تو دمید
تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد
شده این پستهٔ تو تازه و سرسبز چراست
مگر از اشک من سوخته باران دارد
نه که در پستهٔ تو حقهٔ خضر است نهان
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد
دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد
تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد
تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید
زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد
تا بقای من دلسوخته صورت بندد
خاطرم ذات تو را بستهٔ پیمان دارد
تا درین دایره این نقطهٔ خاکی برجاست
تا که پرگار فلک گردش دوران دارد
سال عمر تو که از گردش دوران خیزد
باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد
خسروا خاطر عطار به مداحی تو
کف موسی ز دم عیسی عمران دارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
تا هلاک عاشقان از طرهٔ شبرنگ تست
وای مسکین عاشقی کو را دل اندر چنگ تست
عاشق مسکین چه داند کرد با نیرنگ تو
جادوی بلبل اسیر چشم پر نیرنگ تست
نافهٔ آهو غلام زلف عنبر بوی تست
عنبر سارا رهین خط سبز از رنگ تست
تا نهفته مشک باشد مر ترا در زیر سیم
دستهای عاشقان یکباره زیر سنگ تست
من به رنگ تو ندیدم هیچ کس را در جهان
بر تو عاشق باد هر کو در جهان همرنگ تست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ماه مجلس خوانمت یا سرو بستان ای پسر
میر میران خوانمت یا شاه میدان ای پسر
آب حیوان داری اندر در و ور جان ای پسر
در و مرجان خوانمت یا آب حیوان ای پسر
باغ خندانی به عشرت ماه تابانی به لطف
باغ خندان خوانمت یا ماه تابان ای پسر
رامش جانی به لطف و فخر حورانی به حسن
فخر حوران خوانمت یا رامش جان ای پسر
درد و درمانی به غمزه شکر و شهدی به لب
شهد و شکر خوانمت یا درد و درمان ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش
هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش
پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش
زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش
به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب
دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش
حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش
ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش
ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان
گرم باور نمی‌داری بیا بنگر به دندانش
که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری
فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش
اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد
از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش
و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب
فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش
نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون
چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش
بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن
هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
زان سوزد چشم تو زان ریزد آب
کاندر ابروت خفته بد مست و خراب
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب
هر مست که او بخسبد اندر محراب
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب
وین در سخنهات چو روز اندر شب
خورشید سما را چو ز چرخست نسب
خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵
دشنام که از لب تو مهوش باشد
دری شمرم کش اصل از آتش باشد
نشگفت که دشنام تو دلکش باشد
کان باد که بر گل گذرد خوش باشد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۲
چون گل صنما جامه به صد جا چاکم
چون لاله به روز باد سر بر خاکم
چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم
در غم خوردن چو یاسمین چالاکم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۹
ای چون گل نوشکفته برطرف چمن
گلبوی شود ز نام تو کام و دهن
گر گل بر خار باشد ای سیمین تن
چون گل بر تست خار بر دیدهٔ من
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۶
خود ماه بود چنین منور که تویی
یا مهر بود چنین سمنبر که تویی
گفتی که برو نکوتری گیر از من
الله الله ازین نکوتر که تویی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۰
در عشق تو ای شکر لب روح افزای
نالان چو کمانچه‌ام خروشان چون نای
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای
چون چنگ ستاده‌ام به خدمت بر پای
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۲
باشد همه را چو بر ستارهٔ سحری
دل بر تو نهادن ای بت از بی‌خبری
زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری
هم پرده دریده‌ای و هم پرده دری
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۴
هست از دم من همیشه چرخ اندر دی
وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی
هر روز چو مه به منزلی داری پی
آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۱
ای شور چو آب کامه و تلخ چو می
چون نای میان تهی و پر بند چو نی
بی چربش همچون جگر و سخت چو پی
بد عهد چو روزگار و مکروه چو قی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۰
صد حشر جان ز پی یکه سواری رسید
خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید
بیهده ابرش نتاخت این طرف آن ترک مست
تیغ به دست این چنین از پی کاری رسید
رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی
تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید